تاملی در رساله “قصه الغربه الغربیه” سهروردی

دکتر کریم مجتهدی

استاد فلسفه دانشگاه تهران

حکایت تمثیلی قصه الغربه الغربیه به زبان عربی که در فهرست شهروزی نیز تحت شماره ۲۷ جزو آثار سهروردی ذکر شده است، به‌سبب پیچیدگی‌ها، تعبیر‎ها و رموز خاص خود، همیشه مورد توجه متخصصان بوده است. هانری کربن، افزون بر متن عربی این حکایت، در مدت اقامت تحقیقاتی خود در ترکیه در سال ۱۹۴۳، طی سفری به شهر بورسا، در یک کتابخانه قدیمی نسخه دیگری از آن را پیدا کرده که متن عربی همراه با ترجمه فارسی بوده است و ضمنا شروحی بر آن افزوده‌اند.

کربن توضیح می‎دهد که این نسخه فاقد مقدمه است و چند صفحه از آن نیز مفقود شده است. بعدها استاد معین در دانشگاه تهران، آن چند صفحه را با مراعات سبک قدیم متن، از عربی ترجمه کرده و بدان افزوده است. با اینکه سهروردی گاهی متون خود را از عربی به فارسی ترجمه می‎کرده، ولی مسلم است که در این مورد ترجمه فارسی متن و شروح آن با وجود قدمت، از خود او نیست، حتی به‎نظر می‎رسد که این شروح تا حدودی با محتوای رساله «اثولوجیا» که در واقع از افلوطین است ولی به‎ الهیات ارسطو شهرت دارد خلط شده و عملا فهم آن را بیش از پیش مشکل ساخته است. مثلا شیخ اهل یمن، الهادی الخیر که خود را پدر راوی معرفی می‎کند، از طرفی عقل فعال و از طرف دیگر عقل اول دانسته می‎شود. تفسیر چراغ نیز به‎عنوان عقل فعال بسیار نامناسب به‎نظر می‎رسد. زائر غریب که سرنوشت خود را حکایت می‎کند، در یک قسمت می‎گوید که چراغ را در دهان اژد‎ها گذاشته است. اژد‎ها اصطلاحی در علم نجوم قدیم است و بر گمره قمر، یعنی تلاقی مدار ماه با مدار خورشید دلالت دارد و معمولا با اصطلاح «جو زهر» بیان می‎شود. عقل فعال هم‎چنین با شخصیت الهادی یکی دانسته شده است، در صورتی که آن موقع زائر مورد نظر از کوه سینا دور بوده است و بعدا پدر از اجداد خود یعنی از عقولی که از قبل وجود دارند، سخن گفته است البته چراغ را به‎نحو نمادین می‎توان عقل بالمستفاد هم تلقی کرد.

هانری کربن صریحا به مشکلات حکایت «غربه الغربیه» اشاره کرده و گفته است مشکل بتوان قبل از تنظیم درست آن، تفسیر مناسبی از آن ارائه داد. با این حال محرز است که شهاب‌الدین سهروردی جوانمردانه در سیر و سلوک نفس خود بوده و در جهت شرق و غرب جغرافیایی نیست، بلکه منظور از شرق، نور معنویت است. موضوع اصلی آگاهی تدریجی از نوعی تبعید و پیدایش نوعی احساس شدید غربت است که به شخص تلقین می‎کند که او اهل اینجا (غرب) نیست، بلکه از وطن اصلی خود طرد شده است و به‎نحوی باید مسیر بازگشت را بپیماید.

حکایت غربه الغربیه کاملا در سنت روایات هرمسی اعم از مصری یا یونانی است که نمونه‎‎های زیاد و متنوعی از آن‎ها را در سنت‎های غنوصی اعم از مسیحی، مانوی، اسلامی و… می‎توان یافت. در این نوع نوشته‎ها البته ـ همان‎طور که می‎توان حدس زد ـ از استدلال‎های جدلی رایج استفاده نمی‎شود، بلکه هر کس براساس عالم درونی خود گویی با دلتنگی عمیق از جدایی‎ها شکایت می‎کند و سعی دارد اسباب بازگشت به موطن اصلی، ارتقای روح و ابتهاج نهایی خود را فراهم بیاورد. در تمام این نوع حکایات با تکیه بر نماد‎ها و مظاهر کم و بیش مشابه یا در هر صورت معادل، توجه اصلی به نوعی سیر و سلوک باطنی است که مسیر سالک را ترسیم می‎کند؛ گویی تاویل و درونی‌سازی، کار اصلی نفس است و صرفا با توجه به آن‌ها، ابعاد اصلی نفس قابل تصور می‎شود و در غیر این صورت، نفس در نوعی فراموشی و شب ظلمانی فرو می‎رود.

این موضوع در تمام نوشته‎‎های غنوصی از نوع «والانتن» و نیز نوشته‌های مانوی دیده می‎شود و کم و بیش در تمام امکنه و ازمنه نمونه‎‎هایی از آن را می‎توان یافت؛ مثلا نزد نوالیس، شاعر رمانتیک آلمانی یا در عرفان اسماعیلی یا حتی نزد شخصی چون سلمان پاک که به معنایی شاید اولین فرد عارف‌مسلک اسلام باشد. در آثار متنسب به‎جابر بن حیان کیمیاگر نیز به همین موضوع به‎صورت یتیمی اشاره شده که به‎سوی پدر ناشناخته خود روان است. برای شهاب‌الدین سهروردی هیچ عنوانی نمی‎توانسته بهتر از همین عنوان «غربه الغربیه» باشد. غرب و عالم جسمانی، نوعی سایه نفس‌گیر و قلعه‌ای بزرگ خوفناک است که مبدل به زندان کودکانی می‎شود که زاییده نورند. همین تقابل را در حکایت «حی بن یقظان» ابن سینا نیز می‎توان دید. آخر حکایت ابن سینا، با اول حکایت سهروردی مطابقت می‎کند. در هر صورت نباید فراموش کرد که نوعی رابطه خاص در حکایت‌نویسی عرفانی میان ابن سینا و سهروردی وجود دارد. حی ابن یقظان ابن سینا را می‎توان نقطه آغازی برای قصه الغربه الغربیه سهروردی تلقی کرد. همان‎طور که می‎دانیم شهاب‌الدین سهروردی «رساله الطیر» ابن سینا را نیز به فارسی ترجمه کرده و هم‎چنین به حکایت «سلامان و ابسال» او نیز نظر داشته و احتمالا متن اصلی آن را نیز می‎شناخته است. البته در ضمن باید دانست که قصه الغربه الغربیه را نمی‎توان به‎نحو واحدی تفسیر کرد؛ به‎نظر می‎رسد که در این حکایت طرح‎های متعددی وجود دارد و مطالب چند ارزشی هستند و به یک معنای واحد نمی‎توان اکتفا کرد.

نگارنده بدون اینکه ادعای خاصی درباره محتوای متن الغربه الغربیه داشته باشد، همین قدر تصور می‎کند که بیان ساده قسمت‎هایی از ماجرای این حکایت به زبان روزمره فارسی می‎تواند برای افرادی که شایق آشنایی اجمالی با آن هستند، مفید واقع شود تا خود در صورت نیاز متن عربی و فارسی آن را مطالعه کنند.

سهروردی در دیباچه حکایت بعد از سپاس پروردگار جهان و درود به پیامبر اسلام (صلی‎الله‎علیه‎وآله‎وسلم) و خاندان و یاران او، ادعا می‎کند که در حکایت حی بن یقظان و حکایت سلامال و ابسال، از آثار بوعلی، آن رازی که مقامات، پیروان تصوف و صاحبان مکاشفه بر آن استوارند، نیامده و به همین دلیل او لازم دیده است به نگارش قصه الغربه الغربیه بپردازد.

حکایت به‎نحو متکلم وحده بیان شده است و راوی، ماجرای شخصی خود را بیان می‎کند. او با برادر خود عاصم، به عزم صید گروهی از مرغان دریای سبز، از دیار ماوراء النهر به بلاد مغرب سفر کرده است ولی در مدینه قیروان وقتی که اهالی ظالم آن محل، می‎فهمند که آن‎ها از پسران شیخ هادی ابن الخیر یمانی‎اند، آن‎ها را اسیر می‎کنند و به زنجیر می‎کشند و به زندان می‎اندازند. راوی می‎گوید که در قعر چاهی بوده‎اند که در نهایت به زنجیرشان می‎کشند و زندانی‌شان می‌کنند؛ در قعر چاهی که نهایت نداشته، ولی بر بالای آن قصری بوده که برج‎های بسیار داشته است. شب زندانیان اجازه داشته‎اند به بالا بیایند، اما روز بار دیگر در قعر چاه فرو می‌افتادند. شب از روزن چاه با فاختگانی که از یمن اخباری می‎آوردند روبه‎رو می‎شده‎اند و آرزوی بازگشت به وطن اصلی بیش از پیش نزد آن‎ها شدت می‎یافته است. یکبار هدهدی به‎سوی آن‎ها می‎آید که رقعه‎ای از وادی امن به منقار دارد. هدهد رقعه را از سبا و از طرف پدر آن‎ها آورده است. در رقعه نوشته شده اگر خواهی با برادرت عاصم -یعنی با قوت نظری خود- خلاصی یابی، در عزم سفر سستی مکن و دست در ریسمان ما زن و آن جو زهر فلک قدسی است که مستولی بر نواحی کسوف، یعنی عالم ریاضت است. اگر به وادی مورچگان، یعنی وادی حرص برسی، علایق را ر‎ها کن و از شهوت دست بردار و در کشتی بنشین. آنگاه آن‎ها با کشتی به‎سوی سینا برای زیارت صومعه پدر سفر خود را آغاز کردند. آن‎ها در کشتی هنوز با تخت‌ها، لیف‎ها و سمسار‎های خود، یعنی با ابدان خود بودند. کشتی به کوه یأجوج و مأجوج رسید؛ یعنی در این حالت اندیشه‎‎های فاسد و حب دنیا در ذهن آن‎ها پدید شده بود و پریانی نیز با آن‎ها بودند. تفکر به مانند چشمه مس روان، یعنی حکمت به‎نظر می‎رسید. از پریان خواستند تا در مس آتش بدمند و سدی ببندند میان آن‎ها و یأجوج و مأجوج‎ها، یعنی اندیشه‎‎های فاسد. «چون آب آسیاب بریده شد، آسیاب ویران شد و گوهر به گوهر رسید و اثیر شد». یعنی آن‎ها از روح نفسانی نیز بگذشتند. بعد باید از ۱۴ تابوت یعنی ۱۴ قوت و از ۱۰ گور یعنی حواس ظاهری و باطنی برهند. این ۱۴ قوت را بر بسیار حمل توان کرد، چون جاذبه، ماسکه، هاضمه، دافعه، غاذیه، مولده، مصوره، نامیه، عصبی، شهوانی و چهار خلط. بعد باید از ۱۰ حس که پنج در ظاهر و پنج در باطن است، بگذرند تا بتوانند به خداوند تقرب یافته و راه راست را تشخیص دهند. آنگاه راوی و برادرش عاصم چراغی دیده‎اند که از آن نوری تابیده و سکان خانه از آن اشراق یافته است. (در این قسمت، نوشته حال و هوای نجوم قدیم را پیدا کرده است) و گفته می‎شود که آن‎ها چراغ را در دهان اژد‎ها گذاشته‎اند که ساکن در برج دولاب است و زیر قدم آن دریای قُلزُم قرار دارد و بالای آن ستارگانند که پرتو شعاع آن‎ها را جز مبدع آن‎ها و راسخان در علم ندانند.

منظور اینکه دریای قلزم آب آسمان‌هاست که بالای آن ستارگان دیده می‎شوند. پس آن‎ها اسد و ثور را که غایب شده بودند، دیدند و بعد به عالم مفردات رسیدند و جز ترازو چیزی نمانده بود. با آن‎ها گوسفندی بود که آن را در بیابان ر‎ها کردند، پس بر زمین‌لرزه‎ها، آتش و صاعقه در افتاد و آب تنور از شکل مخروط بجوشید و آنگاه آن‎ها جرم‎های علوی را دیدند و به آن‎ها پیوستند و نغمه‎ها و داستان‎های آن‎ها را شنیدند و خواندن آن آهنگ‎ها بیاموختند. پس از سُمج‎ها و غار‎ها بیرون آمدند و از حجره‎ها نیز عبور کردند و روی به‎سوی چشمه زندگانی گذاشتند. آنگاه سنگ بزرگی هم‎چون پشته‎ای سترگ بر ستیغ کوهی دیدند و ماهیانی که در چشمه زندگی گرد آمده و از سایه آن پشته بزرگ متنعم و بهره‎مند می‎شدند. زائر پرسید: «این پشته چیست و این سنگ بزرگ چه؟» پس یکی از ماهیان که از گذرگاهی به‎سوی دریا پیش می‎رفت، گفت: «این همان چیزی است که می‎خواستی و این کوه، همان‎ طور سیناست و آن سنگ بزرگ سخت، صومعه پدر تو است». پس او پرسید: «این ماهیان کیانند؟» جواب داد: «همانند تو هستند. شما پسران یک پدر هستید و آنان نیز ماجرایی از نوع شما داشته‎اند؛ آن‎ها برادران شما هستند». زائر تا این مطلب را شنید شاد شد و به طرف کوه برگشت و پدر خود را دید. پیرمردی نزد آن‎ها آمد؛ آسمان و زمین از تابش نور او شکافته می‎شد. زائر و برادرش در وی خیره و سرگشته ماندند. او آن‎ها را سلام داد. آن‎ها او را سجده کردند و نزدیک بود از فروغ تابناک وی بسوزند. پس آن‎ها زمانی بگریستند و از زندان قیروان شکایت کردند. او گفت: «نیکو رسته‌اید ولی ناگزیر به زندان غرب باز خواهید گشت و هنوز همه بند‎ها را از خود نیفکنده‌اید». پس چون این مطلب شنیده شد، هوش از سر زائر پرید و ناله برآورد؛ ناله کسی که مرگ خود را نزدیک می‎بیند و گریه و زاری سر می‎دهد. پدر تاکید کرد: «این‎ بار تو را بازگشتن به دنیا ضروری‌ است و لکن تو را بشارت می‎دهم به دو چیز: یکی آن که چون اکنون به زندان بازگردی ممکن است که دیگربار به ما رسی و به بهشت ما بازگردی. دوم آنکه به آخر بازگردی و خلاص یابی و آن شهر‎های غریب را جمله ر‎ها کنی». پس دیگر گفت: «این کوه طور سیناست، یعنی عالم من و بالای من. مسکن پدر من و جد توست»، یعنی عقل کل و فیض. و باز گفت: «ما را اجداد دیگر هستند تا نسب به ملکی رسد که جد بزرگ‎تر اوست… و او راست بزرگواری بلند و بالای بالاست و نور نور است و هر چیز قابل آفت و فناست الا ذات پاک او». آنگاه به راوی می‎گوید: «پس من در این داستان بودم که حال من بگردید و از هوا اندر مغاک و میان گروهی ناگرونده بیفتادم و در دیار مغرب زندانی ماندم و مرا چون لذت بماند ـ که یارای توصیف آن ندارم ـ پس بانگ برآوردم و زاری کردم و بر جدایی دریغ خوردم و این راحتی، خوابی خوش بود که زود بگذشت».

در پایان مولف از خداوند می‎خواهد که ما را از اسارت طبیعت و بند هیولی ر‎ها سازد و بدین ترتیب داستان غریب غربت به انجام می‎رسد.