انسان مدرن بی هویت شده است

 آیت الله دکتر سید مصطفی محقق داماد

رئیس گروه مطالعات اسلامی فرهنگستان علوم

 

نگرش مبنی بر تقابل بین انسان و خدا دو دوره نامتعادل را ایجاد می کند؛ دو “ایسم” از دل آن بیرون می آید: یا دوره قرون وسطی را که ایمان در آن دوره اصل می شود، یا عصر جدید که تعقل منقطع از وی و آزادی نامعقول، اصل است.

در آنجا تکلیف و در اینجا حقوق و آزادی است؛ به همین سبب در عصر جدید سیر خاصی وجود دارد. عصر جدید که واکنشی دربرابر قرون وسطی است، می گوید : “ما باید اصلاحات کنیم”. اصلاح را ابتدا از دین شروع می کند و بعد در عرصه فلسفه، اومانیسم را قرار می دهد.دکارت می نویسد: «من فکر می کنم، پس هستم». در علم، تحول جدیدی رخ می دهد و فیزیک ریاضی مبنای علم جدید می شود. در مباحث اجتماعی و سیاسی مسئله قرار داد اجتماعی طرح می شود و با استبداد مقابله می شود. انقلاب فرانسه پیش می آید. شعار اصلاحات در غرب، آزادی، برابری و برادری است و انقلاب صنعتی هم رخ می دهد.

لازمه تمام اینها توجه به عقل بشر، عدم اعتقاد به حجیت دین و متون دینی، و جدایی اخلاق و سیاست از دین است و این بدان معناست که خدا یا باید انکار یا به یک نقطه دور طرد شود و ارتباط جدی با ما نداشته باشد.ما در خلقمان نیاز به خدا داشتیم، اما بعد از خلق به او نیاز نداریم؛ مثل ساعت و ساعت ساز.

ولتر و روسو به خدای حداقل معتقدند، و آن هم در حدی که نباید در زندگی ما دخالت کند؛ چون دخالت او حاکمیت مسیحی است و وحی مسیحی مورد استفاده ابزاری علمای مسیحی قرار گرفته و ما را عقب نگه داشته است.به ناچار ما خدای خالق را قبول داریم، ولی خدای شارع را قبول نداریم. این است که بیشتر فلاسفه غرب خدا را انکار نمی کنند، اما حجیت و حقانیت دخالت خدا در قالب وحی را در زندگی اجتماعی و سیاسی انکار می کنند.

در اینجاست که سکولاریسم رشد می کند و از دلش لائیسم بیرون می آید و بعد از مدتی می بینیم که دین کنار گذاشته می شود و بعد در حجیت دین شک می شود.

در ادامه اشتباهات انجیل و تورات درمورد پیدایش جهان و حرکت زمین و چیزهای دیگر اثبات می شود. اومانیسم اساس تفکر می شود و در ادامه سیر اومانیسم در هیوم و کانت به شکاکیت می رسد. به یک سری احکام جدلی الطرفین بر می خورند که سبب تردید در حجیت فلسفه نیز می شود.بعد از مدتی علم و پوزیتویسم مطرح می شود، اما پوزیتویسم هم در اواخر قرن نوزده و در قرن بیست مورد سوال قرار می گیرد. حجیت علم نظری نیز از جانب فلاسفه علم غیر الهی مانند پوپر، لاکاتوش و فایرابند مورد تردید واقع می شود.

پس غرب به چه مرحله ای می رسد؟ غرب در ابتدای رشد خود شاهد انقلاب هایی نظیر انقلاب انگلیس، آمریکا و فرانسه است. تمام اینها انقلاب صنعتی را پدید می آورد؛ اما نظام های سرمایه داری به شکاف های طبقاتی منجر می شود و سوسیالیسم در برابر آن واکنش نشان می دهد.جریان اصلاحات ادامه پیدا می کند؛ اما در کنار این جریان، غرب در قرن بیستم، هم در دین و هم در فلسفه های اومانیستی و نیز در علم و ارزش نظری آنها تردید می کند. پوپر می گوید: «علم ما به قوانین عالم تعلق نمی گیرد، بلکه آنچه را که می یابیم یک سلسله حدس و ابطال است که قابل اثبات و تحقیق نیست».

 

از آن طرف فایرابند می گوید: «فرقی بین علم و سحر نیست، جز اینکه آن ارزش عملی دارد و از یک متد استفاده می کند». تکنیک و تکنولوژی جای علم را می گیرد و بدین ترتیب، غرب فاقد فلسفه و دین و حتی فاقد یک فلسفه علمی می شود. شکاکیت، غرب را فرا می گیرد و در قرن بیستم، بحران عظیمی از سوی فلاسفه بزرگ غرب ایجاد می شود.

این دو جریان افراط و تفریط، دو جریان قرون وسطی و عرصه جدید، یکی در جهت سر سپردن متعبدانه و متکلفانه مرتاضانه دربرابر فرمان های کلیسا و دیگری متمایل به آزادی و طغیان دربرابر کلیسا، آن هم یک آزادی تقریبا بدون حد و سکولاریسم و دوری سیاست و جامعه و تاریخ از معنویت و اخلاق است.این دو گرایش بحران زا است. تورات می گوید که بشر می تواند به خدا معتقد باشد و در سایه این اعتقاد رشد کند. بشر باید قربانی خدا شود. در قرون وسطی انسان قربانی خدا شد؛ اما بعد طغیان نمود و خدا را انکار کرد، دربرابرش ایستاد و طردش کرد.

نیچه در قرن نوزدهم گفت : «خدا مرده است». اما از آنجا که خدا مبدا هستی است، میشل فوکو در قرن بیستم می گوید : «به دنبال خدا بشر نیز مرده است و مدرنیته به یک سرانجام تراژیک می رسد». عصر جدید واکنشی اصلاحی دربرابر قرون وسطی بود که در لیبرالیسم و سوسیالیسم جلوه کرد. سوسیالیسم و کمونیسم سرانجام در چند دهه اخیر فروپاشید و لیبرالیسم هنوز ادامه دارد؛ اما مشاهده می شود که در پایان، غرب دچار یک بحران و اصلاح مجدد است.

فلاسفه بزرگی مثل نیچه و پست مدرن های کنونی، تمام بنیاد مدرنیته را مورد سوال قرار داده اند. حتی در فلسفه های تحلیلی هم، شخصی مثل کواین را داریم که در مقاله معروفی می نویسد: «اساسا قصه شاه پریان با علم جدید هیچ تفاوتی ندارد.»ماکس پلانک می گوید : «ما از هر دو دوره قرون وسطی و عصر جدید ضربه خورده ایم». اینها دوره های افراط و تفریط بوده است. ما باید به دنبال مذهبی باشیم که مابین علم و دین، اخلاق و علم، تضاد قائل نباشد.

کلید واژگان: انسان، مدرنیته، غرب، فلسفه، هویت، اسلام، جهان، هستی.