تبیین حکمت الهی از دیدگاه ابن سینا

 دکتر غلامرضا اعوانی

رئیس انجمن حکمت و فلسفه ایران

 

هنگامی که متون یونانی به زبان عربی ترجمه شد، تمامی آثار ارسطو توسط چند نفر به این زبان ترجمه شد. فقط شک داریم که آیا یک کتاب ترجمه شده یا نه، هنوز آثار و شواهدی دال بر ترجمه آن به دست نیامده و آن کتاب «سیاست» ارسطو است که تا به حال اثری از این کتاب در میان ترجمه‌ها پیدا نشده است. غیر از کتاب سیاست همه کتاب‌های ارسطو ترجمه شد و شرح‌های مهمی مانند شرح «تئوفراستوس» شاگرد ارسطو و شرح «اسکندر افرودیسى» و یا شرح «ثامسطیوس‏» و شروح «الامفیدورس» همه به زبان عربی ترجمه شد؛ بنابراین مسلمانان در واقع نه تنها آثار ارسطو، بلکه همه شرح‌های مهم او را در اختیار داشتند و می‌خوانند، از جمله ابن‌سینا. او وقتی که به کتابخانه نوح بن منصور سامانی راه یافت، واقعا به تمام این متون دست یافت و آن‌ها را خواند. این کتابخانه بسیار عظیم بوده و خود ابن‌سینا این کتابخانه را وصف کرده که به این بزرگی کتابخانه‌ای ندیده و برای هر قسمت از علوم خانه‌ای اختصاص داده شده بود و در آنجا او از این کتابخانه بسیار بسیار استفاده کرد. اولین کتابی که ابن‌ سینا نوشته و الآن در دست ما هست، «رساله‌العروضیه» نام دارد که آن را در ۲۲ سالگی نوشته است و تلخیص تمام آثار ارسطو است. در این کتاب که بیش از ۲۰۰ صفحه است، لب آرای ارسطو را می‌بینیم.

 

اگر کتاب شفا که در حدود ۱۵ جلد است و در حدود ۱۴ الی ۱۵ سال بعد منتشر شده را با رساله‌ العروضیه مقایسه کنیم، اصلا قابل قیاس نیست. حجم شفا بی‌اغراق ۳۰ الی ۴۰ برابر رساله‌ العروضیه هست و هم ابن‌سینا مطالب را به تفصیل بررسی کرده است. خود ابن‌سینا در سرگذشتش گفته که آن چیزی را که در جوانی نوشتم، همه چیزها را می‌دانستم، اما بعدا همه چیزها را خیلی عمیق‌تر فهمیدم، می‌گوید که علم من همان مطالب و مسائل جوانی است، اما هرچه بر عمر من افزوده شد، واقعا آن‌ها را عمیق‌تر و دقیق‌تر دریافتم. این انصافا یک داوری درستی است که ابن‌سینا درباره خودش دارد.

 

ابن‌سینا واقعا در کتاب شفا ارسطو را دگرگون می‌کند، تمام مسائل را برداشته و مورد تحلیل قرار داده و اصلا آن مسائلی که در ارسطو پیدا می‌کنیم، قابل قیاس با این آثار از نظر تحلیل نیست و بسیار بسیار عمیق‌تر است. در آغاز شفا به این مسائل اشاره کرده که هر مسئله‌ای را واقعا تحلیل و انتقاد کردم و خیلی خیلی مسائل بر آن افزودم، مسلما بیشتر مسائل مهم ارسطو را واقعا دگرگون کرده است.

 

مثلا کتاب منطق او را ملاحظه و مقایسه کنید. یکی از بخش‌های مهم منطق، منطق موجهات است که پیچیده‌ترین، دشوارترین و مهم‌ترین بخش منطق است و آن چیزی را که در ارسطو می‌‌بینید با ابن‌سینا متفاوت است؛ مثلا کتاب‌هایی که درباره منطق موجهات در غرب نگارش یافته، حدود ۵۰ صفحه است که بیشتر مطلب ندارد، اما در آثار ابن‌سینا این بخش چندین برابر است. امروزه منطق موجهات مورد توجه همه منطق‌شناسان بزرگ دنیاست و در این چند دهه خیلی روی این موضوع کار تحقیقی شده و آثار نوشته شده است و اولین کارها هم روی منطق اسلامی بوده است، غربی‌ها هنوز به ابن‌سینا نرسیدند، ابن‌سینا در منطق موجهات و منطق زمان خیلی مسائل دارد که غربی‌ها هنوز به آن نرسیدند.

 

 در مسائل دیگر هم نوآوری‌های او زیاد است، مخصوصا در الهیات شفا. الهیات ابن‌سینا واقعا دارای نوآوری‌های مهمی است که در مقالاتی به این‌ها اشاره کردم. ابن‌سینا هستی‌شناسی را به صورت علم درآورده که اصلا به این صورت در ارسطو نمی‌بینیم. در ارسطو مسائل خداشناسی در هم آمیخته است و مسائل هستی‌شناسی بسیار پراکنده است و هر مطلبی را در جایی گفته و هیچ نظم و ترتیبی ندارد، اما ابن‌سینا بر مبنای روش‌شناسی که در کتاب برهان شفا آن را به تفصیل بسط داده و آن را پایه علوم برهانی قرار داده است.

 

ابن‌سینا یک هستی‌شناسی منظم و سیستماتیک را تأسیس کرده که بی‌‌نظیر است و قبل از او نظیری ندارد و این را هم در فلسفه اسلامی فلاسفه بعدی؛ مانند ملاصدرا دنبال و تکمیل کردند و هم در فلسفه غرب در قرون وسطی؛ مانند «قدیس توماس آکوئیناس»، «زدوس»، «کاتوس» که پیروان ابن‌سینا بودند و بعدا در «لایب‌نیتس» و «کریستین وولف» تا برسیم به «هگل» و «هایدگر» که هستی‌شناسی را تکمیل کردند تا این‌که هستی‌شناسی جدا و در مبحث جدایی مطرح شده است. بعد از ارسطو فلسفه در عالم اسلام خیلی ترقی کرده، مخصوصا در سرزمین اسلام، در سرزمین وحی ارسطو نمی‌توانسته کاملا مورد تأیید ابن‌سینا باشد و بنابراین حکمت مشرقیین همان است که در حکمت اشراقی می‌بینیم، در واقع او یک حکیم اشراقی الهی بوده است.

 

ابن‌سینا برای اولین‌بار در اول کتاب شفا حکمت مشرقیین را مطرح می‌کند، همچنان که قبلا گفتم کتاب شفا تحولی را در حکمت مشاء ایجاد می‌کند که قابل قیاس با ارسطو نیست، اما در عین حال در آغاز مقدمه کتاب شفا تصریح و تأکید می‌کند که من آنچه را در این کتاب شفا می‌نویسم، در واقع سعی کردم از روش مشائیان پیروی کنم، با توجه به این‌که روششان خیلی پراکنده بود که این‌ها را منظم کردم و مسائل بسیار زیادی را بر آن افزودم، ابن‌سینا خیلی در این باره بحث می‌کند، با وجود این می‌گوید که این یک نوع فلسفه بر مبنای مشائیان بوده که بالاخره این را کامل کردم، اما فلسفه‌ای که مورد قبول من باشد نیست و کسی که بخواهد به فلسفه دقیق که مورد توجه و قبول من است، آشنا شود به کتاب حکمت‌المشرقیین مراجعه کند.

 

بخش کوچک و مقدمه‌ای از این کتاب پیدا شده که ابن‌سینا در مقدمه خیلی درد و دل می‌کند و می‌گوید یک‌سری از آدم‌های بسیار متعصبی هستند که هیچ افق فکر و دید ندارند و مسائل فلسفی را به صورت تقلیدی یاد گرفتند و دارای قوه انتقاد نیستند و اگر کسی کوچک‌ترین مخالفتی بکند، نهایت تعصب‌ورزی و خامی را به خرج می‌دهند، این‌ها مشائیان زمان ما هستند. ابن‌سینا می‌گوید من در جوانی از این‌ها خیلی پشتیبانی می‌کردم و مطالب این‌ها را تکمیل کردم، ولی آنچه را که فلسفه مورد قبول من باشد، فلسفه خودم را در این کتاب می‌نویسم و سعی می‌کنم که روش مشرقیین را در حکمت در اینجا بیان کنم. بحث‌های زیادی شده، اما آن چیزی که از این کتاب مانده، بخش منطق است. منطق حکمت مشرقیین همان مسائل منطقی است که در آثار دیگر او می‌بینیم، برای این‌که منطق چیزی نیست که مشرقی و مغربی داشته باشد.

 

بخش فلسفه حکمت مشرقیین در دسترش نیست، اخیرا نسخه‌ای در کتابخانه استانبول پیدا شده که ادعا شده که قسمت طبیعیات و الهیات منطق‌المشرقیین هست که البته محل شک است، اما آنچه که پیداست جهت‌گیری او در مسیر یک حکمت الهی ناب است که ما در آثار دیگر می‌بینیم؛ مثلا او رسائل رمزی و عرفانی زیادی دارد که در واقع به سوی حکمت الهی حرکت کرده و این را بعدا در سهروردی می‌بینیم که در واقع سهروردی حکمت خود را حکمت اشراق می‌نامد.

 

در واقع ابن‌سینا را باید مؤسس حکمت اشراق نامید که در رسائل رمزی او و همچنین در کتاب اشارات و تنبیهات، مخصوصا نمط‌های نهم و دهم که در اینجا عرفان نظری را به بهترین وجهی شرح داده و همچنین کتاب‌هایی داشته که در واقع از بین رفته؛ مانند کتاب «البر و الاسم» در اخلاق که کتاب بسیار مفصلی بوده است. ابن‌سینا خودش می‌گوید که این کتاب، کتاب بسیار بزرگی بوده است. خود ابن‌سینا می‌گوید که شفا یک جلد است (در حالی که شفا ۱۵ جلد است) و می‌گوید که البر و الاسم دو جلد بوده، که مسلما عظیم‌تر از شفا خواهد بود که از بین رفته است. همچنین کتابی داشته به نام کتاب «الانصاف» که خود ابن‌سینا در وصف این کتاب به شاگردش جوزجانی می‌گوید که این کتاب بیست جلد بوده و کتابی درباره داوری میان مشارقه و مغاربه که در مورد ۲۰۰۰۰ مسئله این داوری انجام شده است.

 

این کتاب مفصل‌ترین کتاب ابن‌سینا بوده و خود او گفته است در حمله مسعود غزنوی به اصفهان از میان رفته است. ابن‌سینا مدتی در دربار محمود غزنوی به همراه دیگر دانشمندان بوده است، اما چون محمود غزنوی ضد تشیع و ضد فلسفه بوده، ابن‌سینا تحمل زندگی در دربار او را نداشت و از آنجا فرار کرد. در نتیجه سلطان محمود در صدد انتقام از او بود و به ری حمله می‌کند و درصدد حمله به اصفهان بود که ابن‌سینا از آنجا فرار می‌کند و پسرش سلطان مسعود به اصفهان حمله می‌کند و سلطان مسعود خانه ابن‌سینا را تاراج می‌کند و آثار او را ‌سوزاند از جمله کتاب البر و الاسم، انصاف و دیگر کتاب‌های او. کتاب کفایه چون کتاب درسی بوده و نسخه‌های زیادی داشت مانده است، سلطان مسعود برگشت اما سرداران خود را در اصفهان گذاشت که در هفت سال آخر عمر، ابن‌سینا فراری و متواری بود و زندگی سختی داشت.

 

کتاب حکمت المشرقیین، حکمت بحثی و برهانی نبوده است، برهان را در ارسطو به نهایت می‌بینیم، یکی از بحثی‌ترین و تحلیلی‌ترین فیلسوفان تاریخ ابن‌سینا بود، نه تنها مانند ارسطو مانند تمام فلاسفه تحلیلی، اما در فلسفه مشرقی تفکر مورد نظر او فوق برهان است گرچه ضد برهان نیست بلکه حکمت ذوقی است البته نه به معنای امروزی کلمه.

 

 

حکمت ذوقی؛ یعنی حکمت شهودی و کشفی که می‌توان گفت شبیه آن چیزی است که ما در عرفان می‌بینیم، عرفانی که برهانی شده است، آن طوری که نمونه‌های آن را در رسائل رمزی ابن‌سینا و در اواخر کتاب اشارات و تنبیهات می‌بینیم. در این کتاب‌ها عرفان برهانی شده است، مبتکر این رویکرد ابن‌سینا است و بعدها فلاسفه و حکمای اشراق مانند شیخ اشراق و ملاصدرا هم راه او را ادامه دادند. ابن‌سینا همیشه دچار تحول و به سوی حکمت الهی در حرکت بوده است، فلسفه او عرضی نیست، بلکه طولی است. طول و عمق فلسفه او روز به روز بیشتر شده است، در حالی که عرض آن ثابت بوده است. حکمت برهانی بحثی را حفظ کرده، او یکی از برهانی‌ترین فیلسوفان تاریخ است. ابن‌سینا در کتاب شفا که می‌گوید حکمت من نیست، در حدود بیش از ۱۰ جلد منطق است، منطقی بسیار استدلالی که با ارسطو قابل مقایسه نیست. خیلی از مطالبی که در آثار ارسطو نیست و امروز در منطق جدید کشف شده در آثار ابن‌سینا هست.

 

به عنوان مثال منطق قضایای شرطیه را در ارسطو نمی‌بینید، اما در رواقیان می‌بینید. منطق شرطی در آثار ارسطو مشاهده نمی‌شود، منطق ارسطو منطق محمولات است، اما در ابن‌سینا هم منطق محمولات را می‌بینید و هم منطق شرطیه و آن چیزی که آخرین دستاورد منطق جدید است و خیلی از چیزهایی که به منطق جدید نسبت داده‌اند، اکنون در آثار ابن‌سینا مشاهده و در دانشگاه‌های غرب تدریس می‌شود.

 

ابن‌سینا فیلسوفی برهانی است که بیش از ۱۰ جلد کتاب منطق دارد. کتاب الهیات او یک جلد است، این یعنی چه؟ خیلی از مباحثی که مطرح می‌کند، مباحث منطقی آن را در کنارش مطرح نمی‌کند؛ مثل کانت نیست که در وسط مباحث متافیزیک یک بحث منطقی را مطرح کند، همه کتاب‌های منطق او به نحو بسیار عمیق و دقیق بحث کرده است و هر مطلبی را که می‌خواهد در آثارش بررسی کند، بحث منطقی آن را در کتاب منطق مطرح می‌کند.

 

پشتوانه کتاب الهیات ابن‌سینا، بیش از ۱۰ جلد کتاب منطق است؛ یعنی معلوم است که فیلسوف خیلی برهانی است، ولی برهان آخر و نهایت کار نیست؛ چون مراتب مختلف شناخت داریم، حس‌های مختلف داریم که بعضی‌ها به همین حس متوقف می‌شوند، اما معرفت فقط به این ادراک حسی منتهی و ختم نمی‌شود.

 

بعضی مثل ارسطو قائل به عقل هستند. ارسطو برهان را پایان راه می‌داند و معتقد است که بالاتر از برهان چیز دیگری نیست، اما برهان در عین این‌که روش بسیار درستی است، نهایت کار نیست، انسان دارای مدارج و مدارکی عالی‌تر از برهان است، که آن را فوق برهان می‌نامیم. فوق برهان، ضد برهان نیست، مثل وحی.

 

پیامبر اسلام(ص) مبعوث نشده است که قرآن را استدلال کند، وقتی می‌گوییم: «بسم‌الله الرحمن الرحیم» این عین حکمت است، با برهان که نمی‌توان به این مطلب رسید، این یک نوع معرفت فوق برهان است که آن را وحی می‌نامیم و هر چیزی که از طریق وحی نازل شده، قابل برهان است، ضد برهان نیست، بلکه فوق برهان است؛ یعنی تنها از طریق برهان به دست نمی‌آید.

 

انجیل یا کتب مقدس را وحی و اشراق الهی یا علم لدنی می‌دانیم؛ یعنی این مفاهیم قوه‌ای است از قوای شناخت که انسانی است، اما بعضی از انسان‌ها می‌توانند به این مرحله برسند و دیگر انسان‌‌‌ها باید تلاش کنند که به این مرحله برسند تا این نوع شناخت را درک کنند، این نوع شناخت انسانی است و برای نوع انسان میسر است. ابن‌سینا از برهان در عین حال که او را به کمال رسانده بالاتر رفته، اما به مدارج بالاتر علم یا عقل هم توجه کرده و فراتر رفته است؛ بنابراین بحثی درباره مدارج عقل دارد که مدارج عقل که با علم ارتباط دارد، در ارسطو دیده نمی‌شود.

 

ابن‌‌سینا، عقل را به عقل هیولانی و عقل بالفعل تقسیم می‌کند که در ارسطو هم هست، اما مدارج عالی‌تر عقل؛ یعنی عقل بالملکه، عقل مستفاد و عقل قدسی در آثار ابن‌سینا موجود است، اما در ارسطو نیست. این مدارج نشان می‌دهد که ابن‌سینا معتقد است عقل قابل پیشرفت است، عقل قدسی؛ علم قدسی، علم الهی، علم ذوقی، کشفی و لدنی می‌آورد؛ یعنی انسان می‌تواند به مدارج علم لدنی که قرآن می‌فرماید برسد.

 

علم لدنی؛ یعنی حکیم در عالی‌ترین مرتبه شناخت و علم مانند نبی(ع) ترقی می‌کند و معارف و حقایق را از منبع علم الهی دریافت می‌کند؛ یعنی حکیم به علم الهی متصل می‌شود و یکی می‌شود و حقایق و معرفت را از علم الهی می‌گیرد. این موارد در آثار ارسطو به این معنا و مفهوم نیست. این دستاوردهای علمی خیلی عظیم است که پیروان خودش را در قرون وسطی که خیلی زیاد هم بودند، پیدا کرد.

 

در قرون وسطی ابن‌سینا مورد توجه فیلسوفان غرب بوده، در ابتدا قدیس توماس آکوئینی که او را بزرگ‌ترین متفکر تمام مسیحیت می‌دانند، همچنین استاد او آلبرت کبیر ابن‌سینایی بوده، راجر بیکن که فیلسوف و عالم قرون وسطایی است، ابن‌سینا را شاهزاده فلاسفه می‌خواند و خیلی تحت تأثیر ابن‌سینا بوده است. ابن‌سینا در فلسفه جدید بسیار تأثیرگذار بود، اگرچه راجع به میزان تأثیر او تحقیقی انجام نشده است. ایشان بسیار در عالم اسلام و غرب تأثیرگذار و مؤثر بوده است، اگر ابن‌سینا نبود، حتما ملاصدرا هم نبود و خیلی از فلاسفه غرب هم نبودند.

 

دو فیلسوف اسلامی در غرب بسیار مهم بودند، یکی ابن‌سینا بوده و دیگری ابن رشد که ابن رشد فقط مفسر صرف بوده، نمی‌‌توان گفت که فیلسوف بوده است، ابن رشد آثار ارسطو را ترجمه و شرح کرده و چیزی اضافه نکرده و موارد اختلافی با ارسطو ندارد که بگوییم ارسطویی نیست، اما ابن‌سینا این‌گونه نبوده، او شارح صرف ارسطو نبوده، بلکه یک متفکر بزرگ بوده است.

 

سهروردی به ابن سینا توجه داشت، اما این دو در جهانی زندگی می‌کردند که خیلی مسائل دیگر مطرح بود، مسائل دنیا که فقط یونان نبوده است، البته افلاطون و ارسطو فلاسفه بزرگی بودند، اما بعد از افلاطون و ارسطو تغییراتی در فلسفه روی داد، از جمله در مورد وحی. اتفاقا وحی با دیدگاه افلاطونی در بسیاری از مسائل نزدیک است، در مسئله احدیت و دیگر مسائلی که بیرون از این بحث است.

 

در عین حال که متأثر از افلاطون و نوافلاطونیان بودند، به دلیل این‌که ارسطو را در مسائل الهی خیلی ناقص می‌یافتند ـ قوت ارسطو در مسائل منطقی، اجتماعی، سیاسی، اخلاقی و علوم طبیعی بود، در الهیات قوت ندارد و کسی که طالب علم الهی کامل باشد، به ارسطو بسنده نمی‌کند ـ نوافلاطونیان به تفکر افلاطون اهمیت می‌دادند، برای این‌که افلاطون در مسائل الهی قوی‌تر از ارسطو است، علی‌الخصوص افلاطونی که از طریق نوافلاطونیان شرح و گسترش یافت.

 

بنابراین درست است که سهروردی و ابن سینا افلاطونی و ارسطویی هستند، اما این دو در جهانی زندگی می‌کردند که قرآن مطرح بوده است. سهروردی قرآن را حفظ و بسیار مسلط بوده و برای استدلالی که می‌کند نه به عنوان دلیل، بلکه به عنوان شاهد آیه‌ای از قرآن را می‌آورد. سهروردی در اکثر کتاب‌های خود کلمه به کلمه به آیات قرآنی اشاره می‌کند. هر کلمه او رمزی است از آیه قرآن؛ بنابراین فیلسوفان مسلمان نمی‌توانستند فقط به الهیات ارسطو اکتفا کنند.

 

یک آیه قرآن بهتر از تمام الهیات ارسطو، مسائل الهیات را بیان می‌کند، حتی برخی از معانی در ارسطو یافت نمی‌شود؛ بنابراین نباید انتظار داشته باشیم که ابن‌سینا ۱۵۰۰ سال بعد از ارسطو، آن هم در سرزمین وحی، کلمه به کلمه کلمات ارسطو و افلاطون را تکرار کند، در عین این‌که سهروردی و ابن سینا اندیشه‌هایش را قبول داشتند و می‌پذیرفتند و بسیار مورد احترام آن‌ها بودند و نهایت انصاف را در موردشان داشتند.

 

یکی از دستاوردهای بزرگ فلاسفه مسلمان که در متکلمان، فقها و متشرعان نمی‌بینیم، بلکه در حکمایی چون فارابی، ابن سینا، ملاصدرا و… می‌بینیم و این بسیار عظیم است و در جهان ما برای فهم دین که این همه بحث می‌شود اساسی است، تفسیرشان از کتاب مقدس است.

 

تفسیر یک حکیم با متکلم کلا در روش متفاوت است با توجه به این‌که مسئله یکی است، اما چون در روش کلا متفاوت است و روش هم جدل است. مبادی جدل دو چیز است؛ مشهورات و مسلمات. متکلم در صدد صدق و کذب است، اما بالعرض نه بالذات. حکیم این موضوع را به عنوان مشهور نمی‌پذیرد، بلکه به عنوان علم می‌پذیرد. می‌خواهد ببیند، چرا؟ به عنوان حکمت می‌پذیرد. یا در امور مسلمات، مسلمات را می‌پذیرد نه به عنوان مسلمات، بلکه دلیل و حقیقتی دارد که در صدد صدق آن است، اما متکلم در صدد آن نیست.

 

حکیم و فیلسوف کتاب را کتاب حکمت می‌بیند؛ یعنی حکمت هم علم است و عالی‌ترین علم است و واقعا کتاب قرآن کتاب حکمت الهی است، به شرط این‌که اگر به عنوان دانش و علم فهمیده شود و پیامبر(ص) نیز همین طور. پیامبر(ص) و قرآن همه جا به تعقل دستور می‌دهند. این سفارشات نشان می‌دهد که اساس امور عقل و علم است، اما مردم بدون تعقل و علم آن را می‌پذیرند.

 

«وَتِلْکَ الْأَمْثَالُ نَضْرِبُهَا لِلنَّاسِ وَمَا یَعْقِلُهَا إِلَّا الْعَالِمُونَ»، و یا خداوند می‌فرماید: «فَعَلِمُوا أَنَّ الْحَقَّ لِلَّهِ» توحید این‌گونه نیست که بدون دلیل آن را بپذیریم، شما اگر در وجود دقت کیند، هر موجودی به وحدانیت خداوند گواهی می‌دهند، در بحث ارتباط بین وجود و وحدت می‌توان ثابت کرد که هر موجودی دلالت بر وحدت دارد و واحد است، وحدانیت هر موجود وحدانیت خداوند را اثبات می‌کند. خداوند می‌فرماید: «فعلم» یعنی به علم موضوع برس، نه تقلید، البته عامه مردم تقلید می‌کنند و خداوند تقلید را می‌پذیرد، به خاطر این‌که «لاَ یُکَلِّفُ اللّهُ نَفْسًا إِلاَّ وُسْعَهَا» اما یک عالم نباید مثل عامه مردم باشد و به تقلید قناعت کند، می‌خواهد به علمش برسد.

 

برخی از دانشمندان بیشتر در معارف الهی مثل عامه مردم مقلدند، اما بعضی هستند که عالم‌اند، عالم دین باید هر چیزی را با علم تلقی کند و باید به علم آن موضوع برسد، چنانچه که حضرت رسول(ص) به آن رسیده بود، «العلماء ورثه الانبیاء(ع)»، علما باید پا به پای رسول(ص) باشند، آیا رسول با تقلید به این معارف رسیده بود، هر چیزی که در قرآن هست به عالی‌ترین نوع علم در پیامبر(ص) هست، هر کسی که وارث رسول الله(ص) است، باید همین گونه باشد.

 

حکمای اسلامی در این جهت حرکت کردند، قرآن کتاب هدایت است؛ یعنی عقل را هدایت می‌کند که به علم و معارف برسد؛ بنابراین حکمای اسلامی با هدایت قرآنی به درجات علم لااقل به علم‌الیقین رسیدند، علما نباید تعصب به خرج دهند، هرچه در فلسفه اسلامی حرکت کنیم این نوع حکمت قوی‌تر است، این حکمت با فارابی شروع شده و در ابن‌سینا خیلی کمال پیدا کرده و با سهرودی و ملاصدرا نیز کمال پیدا کرده است؛ بنابراین عرفای اسلامی هم این گونه‌اند، عرفای اسلامی عارف بالله هستند. عارف الله نیستند، بلکه عارف بالله هستند؛ یعنی به علمی رسیدند که بالله و لله است.