رضا داوری اردکانی
رئیس فرهنگستان علوم جمهوری اسلامی ایران
۱- یکی از مجالس علمی خوبی که در این اواخر در فرهنگستان علوم برگزار شد، سمینار «حمایت از مالکیت ادبی و هنری در ایران و پیمانهای بینالمللی» بود. بانیان مجلس حضرات استادان معزّز دکتر مصطفی محققداماد و دکتر حسین صفایی بودند. عدهای از استادان حقوق و مسئولان امور هم شرکت داشتند (و این میتواند نشانه همکاری لازم میان مؤسسات علمی و مدیریت کشور باشد). من هم طبق معمول برای اظهار ادب و عرض خوشامد در مجلس حاضر بودم و در سخن آغاز مجلس، برای خالینبودن عریضه پرسشهایی مطرح کردم. پرسشهایی که در سمینار مطرح میشود، صرفاً برای کسب اطلاع از معلومات موجود نیست و احیاناً با اطلاعات رسمی به همه آنها نمیتوان پاسخ داد. سمینار به خصوص در مباحث علوم انسانی و اجتماعی جای گفتن و شنیدن و گوش دادن و فکر کردن است وگرنه اطلاعات و معلومات را در کتابها میتوان پیدا کرد. من پرسش را از عنوان شروع کردم: مالکیت ادبی و هنری در ایران و پیمانهای بینالمللی. پرسیدم آیا در اینجا صرفاً به آثار ادبی و هنری نظر داریم و حساب علم و تکنولوژی را جدا کردهایم و آیا ادب و هنر مال است و اگر مال است، آیا بالذات ملک و مال است، یا زمانی مال نبوده و مال شده است. در این صورت از کی و چرا و چگونه مال (ملک) شده است و این ملک (که حالا دیگر در ملک بودنش تردید نمیتوان کرد)، ملک کیست و کی از آن بهره میبرد. در اینکه هنر و ادب و علم منسوب به هنرمندان و ادیبان و دانشمندان است، اختلافی نیست و اگر آثار علمی و ادبی و هنری باید ملک کسی باشد، مالکش دانشمندان و ادیبان و هنرمندانند و البته اینان وقتی با ناشران قرارداد میکنند و حق بهرهبرداری از اثرشان را به ناشر میسپارند، مالکیت اثر خود را موقتاً یا تا زمانی که اثر ملکیت دارد به او وامیگذارند. من در این قبیل مسائل که خرد عام آن را درک میکند چون و چرایی ندارم و چگونه داشته باشم. پرسشم این بود که تا چه اندازه در باب مالکیت معنوی یا هنری و ادبی اندیشیدهایم و این هنر و ادب شامل چه چیزها میشود و مهمتر اینکه اثر مال کیست؟ در توضیح این پرسش با اینکه از وجه فلسفی قضیه و نسبت مولف با متن غافل نبودم، صرفاً به شأن تاریخی و فرهنگی و حقوقی قضیه نظر داشتم. اگر بنا را بر این بگذاریم که ادب و هنر و دانش مال است، صاحب این مال کیست. پیداست که در نظامهای سیاسی و حقوقی به این پرسش یکسان پاسخ نمیدهند. به این جهت توضیح دادم که قانون کپیرایت در اروپا بیشتر و در آمریکا کمتر از نویسندگان و روشنفکران حمایت میکند و در کشورهای سوسیالیست مارکسیست حق و سهم نویسنده و مولف و صاحب اثر ناچیز است. اینکه ما نظر به کدام سو داریم مهم است، اما این نظر هرچه باشد مسبوق به این است که برایمان روشن شده باشد که اثر هنری و ادبی و علمی چگونه مال شده است. بیان من در این باب چندان مبهم نبود و گمان میکنم که یک حکم بدیهی تاریخی را به زبان آوردم که گفتم علم و هنر و ادب از زمانی مال شد که اثر را به کالا تبدیل کردند و در معرض خرید و فروش قرار دادند وگرنه شعر سوفوکل و سعدی و فلسفه ابنسینا گرچه به هیچکس دیگر نباید منسوب شود و کسی حق انتحال و نسبت دادن آنها به خود ندارد، مال نبوده است و آنها ناشری نداشتهاند که با آن قرارداد ببندند و گردآورندگان اشعار و آثار صرفاً از روی علاقه و با زحمت بسیار آن آثار را گرد میآوردهاند و اگر جز این بود سقراط نمیتوانست علمفروشی و مزدگیری سوفسطاییان را زشت قلمداد کند، ولی اکنون علم و هنر کالایی در بازار خرید و فروش شده است. این علم و هنر مال ما نیست، بلکه ما مال علم و هنریم. این دو وقتی مال میشود که در بازار سوداگری وارد شود. این پیشآمد تاریخی یک وجه اخلاقی دارد و آن لزوم حفظ و رعایت حقوق هنرمندان و نویسندگان است، اما حادثه فرع و نتیجه نیت اخلاقی نبوده است، بلکه با نظام جهان جدید و مخصوصاً با قوام دهکده جهانی مناسبت دارد. من این سخن را واضح و بینیاز از اقامه حجت میدانستم، اما از پاسخهایی که شنیدم و انعکاسی که بیان موجز من در مطبوعات داشت، دریافتم که قضیه به این سادگیها نیست. مطلب تاریخیبودن فهم از مطالب بسیار دشوار زمان ماست. وقتی بدیهی را تعجبآور و مسخره تلقی میکنند و آن را مانع راه میشمارند، باید اندیشید که فهم چه قالبهای متفاوتی دارد و دریچه آن تا چه اندازه باز و بسته میشود و وسعت و محدودیت پیدا میکند. من تردید ندارم که در زمان کنونی یک اثر علمی و ادبی و هنری مال است، اما علم و ادب و هنر را بالذات مال نمیدانم. اینکه استادان حقوق مالکیت را به مالکیت مادی و معنوی تقسیم میکنند کاملاً صحیح و موجه است. امثال من که حق ندارند با حقوقدانان در قوانین و مقررات موجود چون و چرا و بحث و جدال کنند. شواهد تاریخی و تجربی حجت موجه تقسیم آنهاست اما میتوان پرسید که مبنای این تقسیم چیست. شاید پاسخ حقوقدان این باشد که این مربوط به فلسفه حقوق است و متأسفانه فلسفه حقوق در کشور ما چندان مورد اعتنا نبوده است. اما شاید بدون رجوع به فلسفه هم بتوان دریافت که افلاطون و ابنسینا و سعدی و حافظ تصوری از حق مولف نداشتهاند و به این جهت نمیتوانستهاند آن را مطالبه کنند. اگر به جای سعدی مثلاً نامهایی مثل ملکالشعرای بهار یا مهدی اخوان ثالث میگذاشتیم مشکلی نبود، اما در زمان سعدی شعر مال نبوده و کسی از آن بهرهبرداری مالی نمیکرده است، زیرا در آن زمان چنانکه اشاره شد نه تصوری از حق مولف داشتهاند و نه میخواستهاند و (نه میتوانستهاند) از استنساخ آثار شاعر جلوگیری کنند. به عبارت دیگر طرح و اجرای قانون مالکیت معنوی در زمان قبل از چاپ ضرورتی نداشته و حتی در حدود امکانهای تاریخی هم نبوده است، زیرا شعر و هنر و علم تا چاپ و منتشر و فروخته نشود، مال نیست و چگونه میتوان بهایی برای شعر سعدی و حافظ معین کرد. از هنر و ادب که بگذریم فایده مادی یک کشف یا پژوهش علمی ممکن است در یک سال از بودجه یک کشور بیشتر باشد. اگر سودی را که فیالمثل کار فارادی عاید جهان کرده است محاسبه کنیم، سر به هزاران میلیارد پوند و دلار و یورو میزند. اما به او چه رسیده است؟ و این عایدی بزرگ حق کیست. حقوقدان میگوید و درست میگوید که تا سی سال پس از نشر طرح و اثر، بهرهبرداری از آن موکول به اجازه صاحب اثر است، اما بعد چه میشود؟ آیا اثر به مالکیت عموم در میآید و همه میتوانند از آن بهره ببرند یا مثلاً در اختیار دولت قرار میگیرد. پیداست که همه مردمان و همه کشورها به نحو یکسان توانایی بهرهبرداری از هنر و ادب و علم و تکنولوژی ندارند و بعضی زودتر و بهتر و بعضی دیگر دیرتر و کمتر منتفع میشوند. به نظر میرسد که توجه به این مطالب برای حقوقدانان لازم باشد و مخصوصاً قانونگذاران باید به آنها بیندیشند.
۲- مشکل و اختلافی که در این قبیل بحثها پیش میآید مربوط به اختلاف در زبان و مخصوصاً خلط میان زبان فلسفه با زبان رسمی و زبان علم است. ویتگنشتاین فیلسوف اطریشی- انگلیسی درس بزرگی به جهان داده و با درس خود دامنه امکان همزبانی را وسعت بخشیده است. او زبان را مجموعه بازیهایی دانسته است که هر یک قاعده و صورتی خاص دارد و قواعد بازیها را نباید با هم درآمیخت. دین و فلسفه و علم و سیاست و اخلاق و فقه و حقوق و اقتصاد هر کدام زبانی دارند. مطالب سیاسی و حقوقی و فقهی را به زبان فلسفه نمیتوان گفت و فلسفه را به زبان سیاست و حقوق و فقه نباید برگرداند. وقتی در مجلس حقوقدانان زبان فلسفه میگشایی و پرسش میکنی، طبیعی است که پاسخ حقوقی بشنوی و اگر پرسش را بیوجه دانستند تعجب نکنی و آزرده نشوی. پرسش در مجلس علمی باید به زبان علم باشد. پرسش فلسفی هم جای خود دارد (گرچه شاید در هیچجا تحمل نشود). پرسش فلسفه با پرسش رسمی چه تفاوت دارد؟ در پرسش رسمی چیزهایی را که نمیدانیم از کسانی که میدانند، میپرسیم و آنها پاسخ حاضر و آماده دارند و نیاز پرسشکننده را برمیآورند، اما پرسش فلسفه پرسش از چیزی که مخاطب آن را از پیش میدانسته است و میداند نیست، بلکه دعوت به تأمل و ورود به ساحتی دیگر غیر از ساحت آموزش و انتقال معلومات است. مثلاً وقتی میپرسیم مالکیت معنوی چیست؟ اولاً قصه نفی و انکار در میان نیست. ثانیاً پرسش ناظر به معنی این مالکیت و نحوه پیدایش و رسمیت یافتن آن است و بالاخره ثالثاً چگونه تکلیف خود را با آن معنی کنیم. قانونگذار وقتی قانونی پیش میآورد اولاً آن را بر اساس مبادی و اصول معین تدوین کرده است. ثانیاً قانونش ناظر به ایجاد نظم در حیطه معینی از امور است. قانون حتی اگر منشاء قدسی داشته باشد برای تنظیم روابط مردمان و سر و سامان دادن به کارها و جلوگیری از تجاوزهاست. هر قانونگذاری خواه اهل فلسفه باشد یا نباشد، درکی از اصول و مبادی و تلقی خاصی از جهان و اشیاء و کارها و روابط دارد، ولی وقتی قانون رسمیت پیدا میکند به اصل آن کاری نباید داشت، بلکه آن را باید رعایت و اجرا کرد. در این مورد هم افراط و تفریط وجود دارد. یعنی اگر کسانی قانونی را زیر پا میگذارند گروه دیگر که بیشتر اهل سواد و کتابند، احیاناً هر قانونی را از هر جا که باشد در همهجا لازمالاجرا میدانند. در این وضع، پرسش دیگر ضرورت و حتی مورد ندارد و شاید تحمل نشود. این عدم تحمل خاص یک گروه نیست و حتی گاهی فلسفهخواندهها هم از آن بهرهها دارند (بهرهها صرفاً از وجود نیست. ما از عدم هم بهره داریم). فلسفهای که در مدرسه آموخته میشود معمولاً در عداد علوم رسمی قرار دارد و کمتر به وضع مقبول و موجود تعرض میکند. در این فلسفه هم چه بسا پرسش فلسفی (اگر حقیقتاً پرسش باشد) به چیزی گرفته نمیشود و شاید بیهوده و مزاحم و خطرناک تلقی شود. فلسفه عنصری ویرانکننده و سازنده در خود دارد. سقراط خود اعتراف کرد که خرمگس مردم آتن است و با پرسشهای خود آنان را میآزارد و خواب و آرامششان را برهم میزند و مگر ساکنان شهر سبا شکوه نمیکردند و نمیگفتند:
طوطی نقل و شکر بودیم ما مرغ مرگاندیش گشتیم از شما
سقراط را بیفرهنگان و بدان شهر آتن متهم و محاکمه نکردند. متهمکنندگان او در زمره بهترین و موجهترین کسان بودند و نخبگان مدینه آتن او را محکوم کردند، نه کسانی که به قهر حکومت را به دست گرفته باشند. از زمان محاکمه و مرگ سقراط تاکنون هر روز در بسیاری از جاها دوباره سقراط محاکمه میشود و کسی هم تعجب نمیکند و مگر فیلسوفی مثل هگل و دانشمندی چون دورکیم محکوم کردن سقراط را موجه ندانستهاند. فیلسوف مثل همه مردم باید رسم غالب زمان خود را بپذیرد و از اساس نظم نپرسد و سخن نابهنگام و خلاف آمد عادت نگوید و اگر بگوید باید نتایج و لوازم آن را که حداقل ملامت و تحقیر و تمسخر است، بپذیرد. البته این سخن بدین معنی نیست که فلسفه مستحق توهین و تمسخر است یا با توهین و تمسخر از اثر میافتد و نابود میشود. فلسفه میماند و حتی اگر مسخرهکنندهاش نویسنده و شاعر بزرگی چون آریستوفانس باشد، تمسخرش چندان موثر نمیافتد. آریستوفانس اگر نمایشنامههای بزرگی نداشت نمایشنامه «ابرها»یش که در آن سقراط مسخره میشود به چیزی گرفته نمیشد. با خواندن این سخنان مپندارید که مقصود دفاع توأم با تعصب از فلسفه است. فلسفه را میتوان نقد کرد و این نقد در فلسفه یک امر عادی است، اما رد و منع پرسش، رد و منع تفکر و مطلق تلقیکردن دانستههای جزمی موجود است. وقتی کسی که خود را منتقد فلسفه میداند از فلسفه دفاع میکند، دفاعش باید وجه و جهت خاص داشته باشد. اگر فلسفه به عنوان تفکر و پرسش از چرایی وجود و عدم چیزها وجود نداشته باشد، چگونه میتوان وضع موجود را نقد کرد و در حد موافقت و مخالفت متوقف نشد. صرفنظر از این مطالب بسیاری از اختلافها که در مجالس علمی پیش میآید به اختلاف در زبانها باز میگردد. فیلسوف و فقیه و فیزیکدان و سیاستمدار و زاهد و اخلاقی به آسانی نمیتوانند باهم بحث کنند، زیرا زبان یکدیگر را به درستی درنمییابند. دقیقتر بگویم از میان آنها جز فیلسوف، هیچیک قاعدتاً اهل بحث نیستند، بلکه از تکلیف میگویند و راه نشان میدهند و حکم میکنند و … . سقراط در مدینه آتن در برابر سوفسطاییان که استادان خطابه بودند و فنون موفقیت در کارها را به دیگران میآموختند زبان دیگر گشود: زبان دیالوگ. معمولاً دیالوگ افلاطونی را سبک خاص فیلسوف میدانند. در اینکه افلاطون هنر بزرگی در دیالوگنویسی داشته است، تردید نیست، اما دیالوگ زبان فلسفه است و فیلسوفان حتی اگر صورت ظاهر آثارشان دیالوگ نباشد، هرگز از آن فارغ نیستند. این همه اما و چون و چرا که در آثار فیلسوفان آمده است، یادگار دیالوگ سقراطی- افلاطونی است. اگر زبان رسمی زبان مسلمات و مشهورات است زبان دیالوگ ما را تا آنجا میبرد که ببینیم و بدانیم که چه میدانیم و آنچه میدانیم چه اعتباری دارد و شاید به جایی برسیم که علم خود را هیچ بدانیم و جز پرسش برایمان چیزی باقی نماند:
خنک آن قماربازی که بباخت هرچه بودش بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر
پرسشی که از هیچ برمیآید پرسش آزار دهنده است، زیرا هیچ پاسخی در میان اطلاعات و دانشهای موجود ندارد، بلکه پاسخ را باید کشف کرد. البته کسی که مانند اوتوفرون در دیالوگ دینداری افلاطون خود را دانا میداند و از پاسخدادن به پرسشهای سقراط درمیماند، طبیعی است که از آن پرسشها مکدر و آزرده شود و با تحقیر و تمسخر و از سر کبر و غرور به پرسشهای کسی که خود را خرمگس مردم آتن خوانده است، بیاعتنایی کند. پاسخهای اوتوفرون مهم نیست و اگر اهمیتی دارد از آن جهت است که صورتی از جهل مرکب را نشان میدهد. شاید کسی بگوید که چه لزومی داشت که اوتوفرون ماهیت دین را بداند و دیندار چه نیازی به طرح ماهیت دین دارد. اشکال موجه است و به آسانی نمیتوان میان اوتوفرون و سقراط حکم کرد، اما سقراط پرسشی را پیش آورده بود که در زبان فلسفه معنی داشت و در نظر اوتوفرون بیوجه و بیمعنی میآمد. اوتوفرون کار خودش را میکرد و پرسش سقراط و پاسخ آن به کارش نمیآمد و چرا نتوان گفت که فلسفهای که به کار نمیآید میتواند تحقیر شود و حتی آن را مسبب و باعث نقصها و نارساییها نتوان قلمداد کرد. هرچیزی که به کار میآید زمان مصرف و کاربرد دارد و وقتی این زمان به سر میآید، از نظر میافتد. ما اکنون فیزیک ارشمیدس (و حتی نیوتون) و قوانین حمورابی (و حتی قانون روم) را در کتابهای تاریخ میخوانیم، اما افلاطون و فارابی و فرانسیس بیکن و هابز و کانت و ویتگنشتاین که در پی یکدیگر آمدهاند و هر یک فلسفههای پیش از خود را نقد کردهاند نخواستهاند و نتوانستهاند که تفکر سلف را منسوخ و بیاعتبار کنند، چنانکه فلسفه ارسطو در این زمان به اندازه فلسفه هگل اهمیت دارد. شاید حقوقدان یا قانونگذار برای تدوین وضع قانون از مراجعه به قوانین قدیم سود بجوید، اما او بیشتر به این میاندیشد (اگر قانونگذار زمان خود باشد) که با درک شرایط موجود حدود رفتار و عمل مردمان را به خصوص در فضای امکانهایی که گشوده میشود، معین کند. به قوانین موضوعه نگاه دینی نباید کرد. این قوانین به مقتضای شرایط زمان وضع شدهاند و چه بسا که قانون خوب یک کشور به کار کشور دیگر نیاید. پیمانهای بینالمللی هم اگر به سود یک یا چند کشور باشد، معلوم نیست که همه از آن یکسان سود ببرند. البته در نظام بینالمللی پیمانها و قراردادها را نمیتوان رد کرد. یعنی ضرورتهای نظام بینالمللی پذیرفتن آنها را ایجاب میکند، ولی لزوم یا حتی وجه موجهی ندارد که وقتی به راهی میرویم یا چیزی را میپذیریم که نمیتوانیم نرویم و نپذیریم، فعل و قول ناگزیر خود را کاری بزرگ و مهم بدانیم. کسی در روزنامه نوشته بود که در پذیرفتن یا نپذیرفتن یک قانون و پیمان، به سود و زیان نباید اندیشید. از این نویسنده محترمتقاضا میشود به این اصل ساده توجه فرمایند که قانون و حقوق برای حفظ و رعایت حدود و جلوگیری از ظلم و تجاوز است و در وضع هر قانونی باید مصلحت زندگی مردمان منظور باشد.
۳- قانون و پیمان کپیرایت چند وجه دارد:
۱-۳- حق صاحب اثر را مسلّم میسازد و از سرقت علمی و انتحال ممانعت میکند.
۲-۳- طالبان و علاقه مندان را محدود و گاهی محروم میکند.
۳-۳- واسطههایی که میان مولف و هنرمند و محقق و پژوهشگر از یکسو و خوانندگان و جویندگان از سوی دیگر به وجود میآیند، در حقوقی که صاحب اثر دارد شریک و سهیم میشوند. اینها در عین حال که وسایل فراهم میآورند، گاهی هم محدودیتهایی ایجاد میکنند. اکنون در زمان ما تکنولوژی اطلاعات کار وساطت را تقریباً در انحصار گرفته است.
۴-۳- پیوستن به کپیرایت از جمله شرایط پذیرفتهشدن در سازمانهایی مثل سازمان تجارت جهانی شده است. اگر در این راه وجوه ضرورت و آزادی را در کنار هم میبینید آن را بر سهلانگاری حمل نباید کرد، زیرا این وضع از اوصاف خاص دوران تجدد است و مگر نه اینکه در فلسفه فیلسوف تجدد یعنی کانت، آزادی (اخلاق) و ابداع (هنر) در کنار ضرورت (علم) و نه در مقابل آن قرار گرفته است. در وضعی که آثار هنری و ادبی و علمی شأن مالی و سود دهی پیدا میکنند، پیداست که حق مولف باید رعایت شود و تخلف از آن در همهجا و حتی در کشورهای توسعهیافته روی میدهد (و مگر اثر علمی و نظریه گراف همکار دانشمند و ریاضیدان ما دکتر بهزاد را در آمریکا به نام دیگری چاپ نکردند. اگر در زمان ما سرقت علمی بیش از حد شیوع پیدا کرده است، یک وجه آن اعتبار دادن بیش از حدّ به مدارک تحصیلی و الزام دانشجویان و داوطلبان استخدام در دانشگاهها به چاپ مقاله علمی در مجلات واجد شرایط خاص است. میبینیم که نیت خوب و تدبیرهایی که در حد خود موجه است گاهی زمینه تخلف را فراهم میآورد). توجه کنیم که فان گوک در بدبختی میمیرد و پس از مدتی تابلو گل آفتابگردان او در بازار هنرفروشان، دهها میلیون دلار فروخته میشود (در مورد دانشمندان که پژوهشهایشان مستقیماً به نظام تکنولوژیک زندگی مردمان میرسد بحث نمیکنیم). البته حق فانگوک و شاعران و هنرمندانی که از گرسنگی مردهاند و میمیرند با عزتی که اینان در تاریخ پیدا میکنند تدارک میشود و شاید بیشترین حق مولف و صاحب اثر همین عزت و ماندگاری باشد که ادای آن را تاریخ به عهده میگیرد. تکرار میشود که علم و هنر و ادب و فلسفه در نزد دانشمند و صاحب هنر و ادب و فیلسوف کالا نیست و قیمت ندارد. گذشتگان خرید و فروش علم را جایز یا لااقل مطلوب نمیدانستند. افلاطون سوفسطاییان را ملامت میکرد که در ازای مزد به دیگران فن خطابه و مهارتهای دیگر میآموزند. اینکه اکنون واسطهها علم و حتی فلسفه و هنر را که ناظر به هیچ سودی نیستند به بازار سود و زیان میبرند حادثهای در تاریخ فرهنگ است. حادثه را نمیتوان نفی کرد و مخصوصاً بر حق مولف باید تاکید کرد، اما میتوان و باید به حادثه اندیشید.
۴- در مورد این حادثه دو نظر ظاهربینانه در برابر هم قرار میگیرد. یکی میگوید که چرا موسسات بزرگ انتشاراتی و اطلاعرسانی سودهای کلان میبرند غافل از اینکه انکار این موسسات انکار نظام اطلاعات جهانی است زیرا وجود این موسسات لازمه تبادل اطلاعات در جهانند و اگر نباشند نویسندهای مثل جورج ارول که چاپ اول اثرش در بریتانیا در پنجاه هزار نسخه و در آمریکا در سیصد و شصت هزار نسخه چاپ شد، چگونه میتواند اثر خود را منتشر کند. شاید با تیراژ هزار و دو هزار نسخه کشور خودمان مشکل چندان بزرگ به نظر نیاید. آزادی نشر اطلاعات و محدودیتهای آن از اوصاف و لوازم جهان کنونی است و با نظم این جهان مناسبت دارد و خیر و شر آن به اخلاق و نیات خوب و بد اشخاص باز نمیگردد و بنابراین مستحق مدح و ذم هم نمیشود.
نظر دوم این است که هرچه جهان پیشرفته اقتضاء میکند خوب و درست است و در پیروی از آن شک نباید کرد. این نظر اگر به صورتی که طرفدارنش اظهار میکنند بیان شود بیشتر جای تأمل دارد. کپیرایت را باید پذیرفت زیرا اگر نپذیری راهی به سازمان تجارت جهانی نداری و از مزایای آن بیبهره میمانی. مگویید که اگر اینها مزایایی دارد بیمضرت هم نیست. هیچ کشوری نمیتواند منزوی باشد و از جهان پیوند ببرد. زندگی کردن به شیوه غالب در جهان با نپذیرفتن رسوم و قواعد جهانی سازگار نیست و کار این ناسازگاری به آشفتگی و از هم گسیختگی میکشد. قهر جهان کنونی را هم قهر اشخاص و گروهها و سیاستها و حتی کارتلها و تراستها نمیتوان دانست، بلکه اینها و مخصوصاً شرکتهای چند ملیتی مظاهر نظم جهان کنونی هستند. نه اینکه آنها این نظم را ساخته باشند و بتوانند آن را تغییر دهند. اگر نظم جهان در اختیار اینها بود جهان توسعه یافته بحرانهایش را به آسانی رفع میکرد. همه کشورهای عضو سازمان ملل متحد اعلامیه جهانی حقوق بشر را پذیرفتهاند، اما هیچیک آن را به طور تام و تمام رعایت نمیکنند و بعضی کشورها امهات آن را زیر پا میگذارند. معهذا هیچکس نمیگوید که به حقوق بشر ملتزم نیست. در مورد کپیرایت هم بعضی کشورها همین شیوه را پیش گرفتهاند، اما از آنجا که قواعد کپیرایت بیشتر به قواعد بازار در کشورها بسته شده است، به آسانی نمیتوان از آن تخلف کرد.
۵- در سمینار «مالکیت ادبی و هنری در ایران و پیمانهای بینالمللی» که در اوایل اسفندماه برگزار شد، من چیزی را اثبات یا نفی نکردم، بلکه چند پرسش (پرسش دانشجوی فلسفه نه دانشجوی حقوق) طرح کردم که کم و بیش پاسخ آنها را گرفتم. البته از اینکه دیدم خود را از درنگ و تأمل بینیاز میدانیم راضی نیستم. من میخواستم در این سمینار به جای درسهای خوبی که داده شد یکی از استادان مسئله را مطرح میکرد و طرحی را که تهیه شده است پیش روی حضار میگذاشت و آنها که بیشتر دانشمند (اما نه حقوقدان) بودند و به اقتضای کار و شغل خود تجربهای در کار نشر آثار علمی و هنری داشتند مثل اعضای هیأت منصفه در یک دادگاه نظر خود را میگفتند. اکنون هم دیر نشده است. این سمینار میتواند یکبار دیگر برگزار شود. در سمیناری که برگزار شد سخن حقوقدانان را شنیدیم. اینبار حقوقدانان سخن غیر متخصصان را بشنوند. کانت در کتاب نزاع دانشکدهها، نزاع میان دانشکده حقوق و فلسفه را راهی به سوی صلح دانسته است. آموزش حقوق قانون دوستی و سعه صدر و تحمل و بردباری را در وجود اشخاص تقویت میکند. این امر در تجربه دهههای اخیر کم و بیش اثبات شده است، ولی به هرحال بردباری نیز حدی دارد. بردباری در برابر پرسشهایی که از فلسفه میآید مستثنی است و حتی ممکن است رد و نفی آن را مقتضای رعایت آزادی و حقوق و مصالح بدانند و بگویند فلسفه مذموم و مضر است و همه بدبختیهای بشر از آن پدید آمده است. اگر چنین است فلسفه را کنار بگذاریم، اما از پرسش نمیتوانیم رو بگردانیم. اگر از پرسش رو بگردانیم نمیدانیم به چه باید رو کنیم و مگر میتوان پرسش را که در جان مینشیند حبس و پنهان کرد. خوشا به حال کسانی که پرسش ندارند و در آرامش و قرار به سر میبرند. حیف که این آرامش پر دوام و پایدار نیست. وقتی پرسش سرکوب میشود، برهم خوردن آرامش آغاز شده است.