دکتر نسیم خلیلی
پادشاه قصهها
«جورابی بنفش رنگ به پا داشت. پایافزارش از چرمی نارنجی و دانهدانه بود. ردایی از پارچه سبز روشن بر تن داشت که با بندهایی نارنجی رنگ بر تن بسته میشد. دستاری مخطط به رنگ سرخ و سیمین بر سر داشت که آن را به شوخی وارونه بر سر نهاده بود. دست خود محکم بر دسته استخوانی شمشیرش نهاده بود که نوک تیز غلاف چرمی آن به سوی بالا کج میشد. شهریار ایران مردی سیهچرده بود و میانهبالا. نه لاغر بود و نه زیاد فربه، بینیاش چون منقار عقاب کج بود، ابروانی سیاه و پُرپشت داشت و چشمانش میدرخشید. سبیلهایش دراز و از دو سو فروافتاده بود و آنها را به طرف بالا تاب نمیداد؛ زیرا تاب دادن و راست کردن نوک سبیل را نشانه گستاخی و خودآرایی و غرور در برابر کائنات میدانست. این مردی بود که هیچ گاه و در هیچ جا وقار شاهانهاش را از دست نمیداد… وجناتش حکایت از بزرگی فکر و نبوغی میکرد که او را از کله امیران و سالاران قوم ممتاز میساخت.»[۱]
این همه تصویری است روشن که سیاح اروپایی ـ پیترو دلاواله ـ از شاه عباس کبیر در سفرنامه خود ترسیم کرده است. این توصیفات درباره مردی است که در حکمرانی و سیاست داخلی و خارجی تا سالها و سدهها بعد زبانزد بوده است، پادشاهی که به قصههای مردم راه پیدا کرد. به شبهای چله، پای کرسی و دلتنگیهای مردم.
شاه عباس در شب دوشنبه اول ماه رمضان سال ۹۷۸ هجری قمری در شهر هرات، مرکز حکومت خراسان متولد شد. پدر شاه عباس، شاه محمد خدابنده پسر بزرگ شاه طهماسب اول و نوه شاه اسماعیل اول صفوی بود و مادرش ـ خیرالنساء بیگم یا مهدعلیا ـ از سادات مرعشی مازندران و دختر میرعبدالله خان، والی مازندران بود و نسبش به سید قوامالدین مرعشی میرسید که در زمانه خود چهرهای متنفذ و نامدار بود. سالهای کودکی شاه عباس در هرات ـ تختگاه خراسان ـ سپری شد، در طول این سالها حکومتِ اسمی خراسان به او تعلق داشت داشت. او در این دوره پر افت و خیز بازیچه دست رؤسای قبایل رقیب بود که هر یک تلاش میکردند زمینه را برای کسب قدرت خود هموار کنند. از جمله رقبا، علیقلیخان شاملو، حاکم هرات و مرشدقلیخان استاجلو، حاکم مشهد بودند که در نظر داشتن با سوءاستفاده از موقعیت ویژه عباسمیرزا خود را به بالاترین درجات برسانند و شاه عباس ناچار بود در ید قدرت این سرداران باشد و همین زمینهها بود که باعث شد شاه عباس ساختارهای جمعیتی جدیدی در زمان حاکمیت خود به وجود آورد. خلاصه این که شاه عباس در این میانه و در کنار همه این موانع، بالید و به مقام پادشاهی رسید. اما واقعیت آن است که پادشاهی که بر دیوارنگارهها و نقاشیهای زمانه خود و در توصیفات سیاحان و تاریخنگاران، چونان سلطانی باجبروت و شکوهمند، با تنپوشهای فاخر و منقش و سربندهای پرتلألو در بزمهای شاهانه تصویر شده است، چهره دیگری هم در چشماندازی دارد که از فرهنگ و ادبیات عامه بر جای مانده است. در این روایات او تنپوشی از دروایش بر تن دارد و در میان کوی و برزن، زندگی رعیت را مینگرد، زمزمههای دختران تنها را از پسِ پنجرهها میشنود، به قلب افسانهها میرود، در کنار موجودات موهوم میایستد، و گاه در هیأت آن انسانِ افسانهای نمادینی ظاهر میشود که مردم از یک قهرمان افسانهای، یک پادشاه اعلاء و مقدس انتظار داشتند. در روایت داستان «بلبل سخنگو»، شاه عباس نقش پادشاه افسانهای نسبتاً منفعلی را بازی میکند که با سه دختر که ادعاهای موهوم دارند وصلت میکند و از یکی از آنها صاحب دختر و پسری متمایز با گیسوانی طلایی و نقرهفام میشود که با دسیسهچینی دو دختر دیگر، آنها را از دست میدهد و با نوای آن موجود افسانهای ـ بلبل سخنگو ـ است که آنها را بازمییابد؛ گویی مردم در قالب چنین افسانههایی با ملاحت و ظرافت کوشیدهاند نشان دهند که حتی در روزگار پادشاهی بزرگ که دوره او را عصری زرین در صنعت و هنر و سیاست دانستهاند به نیروهای غیبی و موجودات افسانهای برای آگاه کردن پادشاه از حال رعیت همچنان نیاز است. شاید این روایتها بیش از هر داده مکتوب دیگری بتواند اوضاعِ اجتماعی روزگار پادشاهی شاه عباس کبیر را ترسیم نماید. بررسی روایت محبوب کوراغلو و کچل حمزه بر اساس برخی دادهها، مؤید آن است که ژرف ساختِ داستانی این روایت، سرچشمه گرفته از حیات اجتماعی مردم و پهلوانان در دوره شاه عباس است و بیش از هر روایت دیگری بازتابدهنده اوضاع اجتماعی بغرنج ایران آن روزگار است.
درب دیگ به احترام شاه برخاست
اما در کنار این روایتها، روایتهای متعددی هم در فرهنگ عامه وجود دارد که شاه عباس در آن به راستی سلوک درویشانه و مردممدار و کرامتزده دارد. ظاهراً این تفاسیر و تعابیر کرامتوار ریشه در بطن روایات تاریخنگارانهای دارند که مورخانِ همروزگار با شاه عباس نوشتهاند. در این پارهنوشتارها گاه چهره پادشاه را به سانِ یک صوفی با کرامات تاریخی دشوار، با الهامات غیبی همچون یک منجی جلوهنمایی کرده است.[۲] و حتی روایت شده است که طبیعت نیز گاه به اذن الهی در نبردها به یاری سپاه شاه عباس آمده است.[۳] نقطه آغازین این توصیفات آنجاست که مینویسند: پیری مژده سلطنت او را از عالم غیب شنیده است و روزی هنگام شکار در نزدیکی هرات، سنگی شبیه گردو به شاهزاده داده است که بر یک روی آن به خط سفید نوشته بود عباس و بر روی دیگر [۴],۹۹۹ این روایت از سوی شاهزاده و همراهش به فال نیک گرفته شد و به سان نمادی آسمانی از آغاز پادشاهی او در اذهان ضبط شده است. هر چند به نظر میرسد چنین دادههایی درباره بسیاری از پادشاهان و چهرههای نامدار تاریخی روایت شده باشد، اما اهمیت آن را در انبوههای از روایات میتوان بازجست که افزون بر این درباره کرامات شاه عباس در برخی از متون تاریخنگارانه ثبت شده است. از جمله مهمترین این روایات، روایتی است که ملاجلال منجم، منجم رسمی دربار در اثر خویش موسوم به تاریخ عباسی ثبت و ضبط کرده است. بر اساس یکی از این روایات، اشیاء نیز در برابر شاه عباس کُرنش میکردند، چنان که ادعا شده است درب دیگ عرب قزقانی در آشپزخانه بقعه اردبیل به احترام شاه عباس بلند میشود.[۵] این روایت نشان از آن دارد که ملاجلال و همفکران او میکوشیدند شاه را مُسخّر بر همه امور نشان دهند. افزون بر این، در همین کتاب اشاراتی آمده است مبنی بر مستجابالدعوه بودن شاه عباس و مواردی از این دست که مشابه آن در دیگر متون هم روزگار ثبت شده است. اسکندربیک منشی نیز در حکایتی ضمن روایت روزی که شاه عباس به شکار رفته است صحنهای را ترسیم میکند که در آن شاه عباس به سان یک ملجاء و منجی برای حیوانات نمایانده شده است، گویی شاه بر جمادات و نباتات و حیوانات مُسخّر و جانپناه همه موجودات است: «از نوادر و غرایب حالات امری غریب از آن حیوانی چند مشاهده شد که آن بیچارگان چاره دیگر نیافته به الهام ملهم غیبی روی به جانبی که حضرت اعلی سواره ایستاده بودند آورده آن جا را مأمن یافتند و بر دور آن حضرت محیط گشته بعد از آن که دو سه مرتبه بر سبیل طایفان گردند همگی پناه به موکب عز و جاه آورده در همانجا به زانو درآمده خوابیدند.»[۶]
اما آیا شاه عباس به اندازه این روایات ـ که در مقام محقق تاریخ نمیتوان در صحت و سقمشان نظری قاطع داد ـ جانپناه مردم تحت سلطه و حاکمیت خود نیز بوده است؟ برخی روایات نشان میدهد که عامه مردم به شاه اعتقادی قلبی داشتند. یکی از مهمترین این روایات، روایتی است که در سفرنامه فیگوئرا، سفیر اسپانیا در دربار شاه عباس آمده است: «در خانه چسبیده به خانه سفیر، مرد و زن جولاهی زندگی میکردند. زن جولاه که به علت بیماری چند روز بود غذا از گلویش پایین نمیرفت به محض آن که خبر یافت که شاه برای شاه هدایایی خوردنی فرستاده است شوهرش را به خانه سفیر فرستاد و از خدمه خواهش کرد که برای رضای خدا کمی از مربای خانه شاه بدو بدهند و معتقد بود این مربا شفابخش است، عجب آن که بعد از بردن و خوردن مربا مریض احساس بهبودی کرد و سه چهار روز بعد از بستر بیماری برخاست. این بینوایان یقین داشتند که شفادهنده آنها شاه است، زیرا مربا بنفسه آن چنان عالی نبود که بتواند چنان معجزهای کرده باشد.»[۷]
دست بر غلاف شمشیر و دل گرم به توپخانه
اما فراتر از اعتقادات عامیانه درباره مقام الوهی شاه، باید به این پرسش پرداخت که شاه عباس به راستی و در واقعیت تاریخی ـ مبتنی بر دادههای تاریخنگارانه ـ در سیاست و مُلک داری چگونه بوده است؟ آن چه از منابع تاریخی میتوان استنباط کرد آن است که شاه عباس کوشید در زمان خود حکومتی باثبات و قدرتمند ایجاد کند. این ثبات و قدرت از یک سو با سرکوب مدعیان داخلی تأمین میشد و از سوی دیگر با کوشش برای مدیریت نظامی در تعامل و نبرد با قدرتهای رقیب و دشمنان دیرینه صفویان: اوزبکان و عثمانیها. شاه برای حصول به این اهداف کوشید اوضاع داخلی را بسامان کند و در مرحله بعد نوعی آزادی فکری و مذهبی به وجود آورد تا بتواند از افکار مختلف در راستای اهداف خود بهره مند شود. در همین راستا در دوره او با آن که شاه خود بسیار به معتقدات مذهبی پایبند بود، تا اندازه زیادی آزادی اجتماعی و مذهبی به چشم میخورد. نمونههای فراوانی از آزادیهای اجتماعی در ظل توجه شاه را میتوان هم در روایاتی از سفرنامههای فرنگی و هم در برخی از منابع معتبر و رسمی این دوره بازیافت[۸]. در یکی از این روایات نویسنده مشخصا به نقل قولی از شاه عباس درباره آزادی کامل در ایران اشاره میکند و مینویسد: «به شاه گفتم خواهش میکنم اکنون که مرا به اروپا بازمیفرستید به خلیفه ارامنه نیز امر کنید که همراه من بیاید و پای پاپ را مثل اسقفان دیگر ببوسد و به اطاعت وی درآید. شاه عباس جواب گفت: میدانید که در کشور من هر کس آزاد است چنان که میخواهد زندگی کند و مراسم دینی خود را هر طور که میل دارد انجام دهد من نمیتوانم خلیفه ارامنه را به زور همراه شما کنم.»[۹]
درباره آزادی ادیان چنان که اشاره شد و از گزارش منابع تاریخنگارانه فارسی نیز میتوان دریافت، شاه درصدد دستیابی به گسترش مناسبات خارجی با ممالک اروپایی بوده است. در همین راستا در این دوره مبلغین مسیحی به طور گسترده به ایران سفر میکنند. افزون بر این، به دستور شاه عباس مدرسهای برای تدریس زبانهای اروپایی در اصفهان ساخته میشود و حتی روایت شده است که شاه برای دلجویی از کشیشان عیسوی چند رأس خوک بر سبیل تحفه برای آنان میفرستد که خشم علما را دربردارد.[۱۰] نتیجه مستقیم و البته درازمدت چنین سیاستهایی آن بود که راه برای ارتباط مؤثر با اروپا در دوره شاه عباس باز شد. نقطه اوج این تعاملات را میتوان در سفر برادران شرلی به دربار جست و جو کرد. آمدن برادران شرلی به ایران چند دلیل داشت. یکی از مهمترین این دلایل، گشودن باب بازرگانی بین ایران و انگلیس بود که از علاقه انگلیسیها به ابریشم نشأت میگرفت. از سوی دیگر به علت اختلافاتی که بین کشورهای اروپایی و عثمانی وجود داشت دول اروپایی به این نتیجه رسیده بودند که ایران تنها کشوری ست که میتواند مانع و سدی در مقابل توسعهطلبی عثمانیها باشد. شاه عباس هم همین اندیشهها را در سر داشت و میکوشید با اعطای آزادی به مُبلّغین مسیحی، زمینه را برای نزدیکی بیشتر به ممالک اروپایی هموار کند تا فراتر از سودمندیهای اقتصادی که از حضور اروپاییها به دست میآورد، حمایت نظامی و سیاسی آنها را در تعامل با دشمن درجه یک خود ـ عثمانیها ـ به دست آورد. برادران شرلی بعد از ورود به ایران با کمک اللهوردیخان یکی از اعضای هیأت را که ریختهگر توپ بود به ریختن توپهای سنگین و تعلیم امور نظامی و تسلیحاتی به ایرانیان واداشتند و به زودی ارتش ایران به سلاحهای روز مجهز شد[۱۱].
این همکاریهای سیاسی و نظامی باعث شده بود تعاملات شاه با مسیحیان هر روز بهتر از قبل شود. اروپاییها از این تعاملات که به آزادیهایی برای آنان منجر شده بود، با شادمانی یاد کردهاند و اندیشههای بلندپروازانهتری را مطرح کرده و نوشتهاند: «به این ترتیب ما موفق خواهیم شد خیلی از کتابهای مذهبی خود را در ایران منتشر کنیم و روحانیون مسیحی خواهند توانست با امکانات بیشتری به روشن شدن فکر و روح مردم این سامان کمک کنند.»[۱۲] اما همین آزادیهای گسترده با تغییر خط مشی دول اروپایی در مساعدت به ایران و تعاملات حسنه با دربار شاه عباس متحول میشده است تا آن جا که گزارش شده است شماری از رعایای مسیحی که به پادشاه مقروض بودهاند مجبور به قبول اسلام شدند.[۱۳]
جوشن کبیر و شاه سیون
در سیاستهای داخلی نیز از شاه عباس تا اندازه زیادی به نیکی یاد شده است. دلیل اصلی این گزارشها آن است که وی پس از یک دوره فترت نسبی در حاکمیت صفویه، قدرت و تمرکزی مثالزدنی به وجود آورد. این تمرکز رهاورد کوشش شاه برای امحاء قدرتهای مستقل تُرک و تاجیک بود که از قدرت دستگاه مرکزی حکومت در ادوار پیشین کاسته بودند. کوشش شاه عباس برای ایجاد این مرکزیت قدرتمند تا بدان حد گزارش شده است که حتی دستور به قتل فرزند خود داد. درواقع، به نظر میرسد اقتدار شاه عباس در نیل به اهداف سیاسی و اجتماعی بسیار برجسته و محرز بوده است، آن چنان که در اشعار شاعران هم روزگار پادشاه به روشنی بازتاب یافته است. مسیح کاشانی به صراحت دربار غضب شاه عباس چنین سروده است که: «شاه عباس که از جنبش باد غضبش/ بحر اندیشه بلرزد کران تا به کران».
در روایتهای تاریخی بارها گزارش شده است که شاه عباس در میدان جنگ مقتدرانه عمل میکرده و حفاظت از قلمرو سرزمینی ایران از دغدغههای اصلی او بوده است چنان که کرملیها که حامل مکتوبی از جانب پاپ اعظم برای شاه عباس بودند در گزارشی در توصیف شاه عباس چنین گفتهاند: «وی مثل یک نفر سرباز عادی و تهیدست لباس پوشیده بود و یک جفت گیوه به پا داشت که هنگام سخن گفتن با ما کراراً به آن اشاره میکرد. عازم پیوستن به سپاهیان خویش بود و به قول خودش تصمیم داشت برای حصول پیروزی به هر گونه خطر و رنجی تن دهد، مثل سایر سربازان با لقمه جوینی بسازد و در چادری سر بر زمین نهاده بخسبد، نه این که مانند ملوک عیسوی دست روی دست نهاده و همه روزه سرزمینی را به سپاهیان عثمانی تحویل دهد.»[۱۴]
ظاهراً روایت کرملیها با واقعیت همخوان است چنان که افزون بر این، روایت شده است که شاه عباس در هنگام شرکت در میدان جنگ، درع یا پیراهن متبرّکی را که پارچه آن بافتهشدهای از دعای جوشن کبیر بود، زیر زره خویش میپوشید و به میدان نبرد قدم میگذاشت. این پیراهن بعدها در میان آن چه در مقبره منسوب به او نهاده بودند، یافت شده است.
البته روشن است که سیاستهای نظامی شاه عباس در همین حد نبود و اتفاقاً او یکی از پادشاهان تاثیرگذار این عرصه به شمار میرود. تشکیل ارتش واحدی موسوم به شاه سیون به معنی هواخواهان شاه، مؤید همین اهمیت است. این سپاه به وسیله شخص شاه اداره میشد و مقرری شان هم توسط شخص شاه پرداخت میشد.[۱۵] و بیشتر اعضای آن را گرجیان یا اصطلاحاً نیروهای سومی تشکیل میداد که پیش از این در منازعات سهمخواهی که به تزلزل بنیانهای حاکمیت انجامیده بود، دخالتی نداشتند.
البته در برخی گزارشها تشکیل چنین سپاهی، مورد نکوهش قرار گرفته است و آن را به منزله تضعیف ایرانیان اصیل و قدیم دانستهاند.[۱۶] با این حال، همین اقداماتِ مورد نکوهش است که باعث شده است دوره حکومت شاه عباس را دوران شکوفایی اقتصادی و اقتدار سیاسی ایران قلمداد کنند؛ دورهای که در آن مرکزیت، امنیت داخلی و هنر و معماری حتی در معنای تجمّلی آن در اوج درخشش خویش بوده است. این حمایت از هنر البته تنها وجهی صوری و نمادین نداشت، چنان که روایت شده است در این دوره تاریخی، بازرگانان از چین، هند، آسیای مرکزی، عربستان، ترکیه و اروپا برای خریدن اشیاء لوکس ساخت صنعتگران ایرانی به اصفهان روی آوردند و روشن است که این موضوع، چه رونق اقتصادی فراوانی برای ایران آن روزگار دربرداشته است. همچنین با پشتیبانی شاه عباس، صنایعی نظیر قالیبافی، از سطح یک صنعت روستایی تا حد هنرهای ظریفه و قابل صدور به اروپا ارتقاء یافت، اتفاقی که برای صنعت نساجی هم رخ داد و به این ترتیب منسوجاتی که در مراکز بافندگی اصفهان، کاشان، یزد و رشت تهیه میشد، مانند ابریشم، حریر و زربفتهای ایران، در سایه این توجه و حمایت شاهانه، از شهرت بالایی برخوردار شد. به همین سیاق، هنر نقاشی و دیگر هنرها هم در این دوره اعتلاء یافتند. همه این هنرها و صنایع شکوفایی خود را در پایتخت صفویان، اصفهان نمایاندند که به همت یکی از چهرههای متنفذ زمان شاه عباس ـ شیخ بهایی ـ طراحی شد. این طراحی منحصر به فرد در زمان خود، باعث شد اصفهان با خیابانها، قصرها، دیوانخانهها، مساجد و مدارس و بازارها، حمامها، قلعهها و باغها به یکی از مهمترین مراکز تجاری و پایتختهای زیبا و پرجمعیت زمان خود بدل شود. شهری که در خیابانهای پُررونق آن تُجار و بازرگانانی از ممالک مختلف تردد میکردند، از بازرگانان هندی، تاتارهای خوارزم، تُرک، خَتایی، یهودی، ارمنی و گرجی گرفته تا تجار اروپایی از انگلستان و هلند و فرانسه و ایتالیا و اسپانیا.
بیمقبره با سنگ مزار عاریه
اما سرنوشت و پایان زندگی این شاهنشاه بزرگ ایران چگونه بوده است که شاه عباس دراثر بیماری سل و اسهال، در مازندران درگذشت و کاروانی سیاهپوش او را از مازندران تا اصفهان حمل کردند تا او را در شهری آباد یا در مکانی مقدس دفن کنند، اما قبل از آن که کاروان و پیکر شاه به اصفهان برسد بنا به دلایلی، تابوت وی را در محله پشت مشهد کاشان در سردابهای متصل به بقعه امامزاده حبیب بن موسی (ع) به امانت گذاشتند تا بعد درباره مکان دفن شاه تصمیمات مقتضی گرفته شود؛ اتفاقی که در عمل هرگز نمیافتد چرا که تشتت اوضاع حکومت پس از مرگ شاه بزرگ تا بدان پایه بود که دیگر کسی به یاد گور شاه عباس و انتقال پیکر او به مکانی معتبر نیفتاد.
هرچند که درباره صحت انتساب مزاری که آن را در کاشان مزار شاه عباس میدانند نمیتوان با قطع و یقین سخنی گفت، اما در هر حال آن چه امروز در گوشه بقعه امامزاده حبیب بن موسی در اتاقی متصل به بقعه با سنگ سیاه و ساده و در عین حال مجلّل و باشکوه بر روی سقف سردابهای قرار گرفته است، مقبرهای است که بسیاری از مردم آن را از آن شاه عباس میدانند. گوری ساده و نسبتاً مهجور که نه گنبدی دارد، نه بارگاهی، و بر اساس برخی منابع، ظاهراً در گذشته شمعدان کوچکی داشته تا کسی شمعی در آن بیفروزد و (به این ترتیب، همین مزار ساده و مهجور) روزگاری شکوهی داشته است و تلاوت قرآن مستمری و کشیک مداومی.[۱۷]
مهدی صدری در تحقیق مستقلی که درباره این سنگ مزار سامان داده است کوششیده اثبات کند سنگ سیاه بینام و نشانی که بر مدفن شاه عباس نهادهاند، متعلق به او نیست بلکه مربوط به ۱۸۷ سال پیش از وفات شاه بوده است و ظاهراً برای قرار دادن بر مدفن عارفی همطراز با میرشمسالدین نامی در نظر گرفته شده بود که با سنگ مزاری با همین شکل و قدمت در جای دیگری در کاشان مدفون است.[۱۸] مقایسه این مدفن کوچک و محقر با آنچه شاه عباس در زمان خود بر اساس برخی روایات به عنوان مقبره برای پرنده محبوب شکاری خود بر فراز کوه کرکس مُشرف به شهر تاریخی نطنز ساخته است، و به نام گنبد باز تا امروز پابرجا مانده است، مهجوریت مزار شاه عباس کبیر را هر چه بیشتر نمایان میکند. شاهی که پرندگان محبوبش مقبره دارند و خودش بیمقبره است.
منبع: مهرنامه، اسفند۱۳۹۴
پینوشتها:
[۱] . پیترو دلاواله، سفرنامه، ترجمه شعاعالدین شفاء، ص ۱۸۰٫
[۲] . اسکندربیک ترکمان، تاریخ عالمآرای عباسی، به کوشش ایرج افشار، ج ۱، ص ۵۳۶٫
[۳] . همان، ج ۲، صص ۲۵۳-۲۵۶٫
[۴] . نصرالله فلسفی، زندگی شاه عباس، ج ۳، ص ۷۶۳٫
[۵] . ملاجلال منجم، تاریخ عباسی، به کوشش سیفالله وحیدنیا، ص ۴۲۳٫
[۶] . اسکندربیک ترکمان، همان، ج ۲، ص ۵۷۹٫
[۷] . دن گارسیا دسیلوا فیگوئرا، سفرنامه، ترجمه غلامرضا سمیعی، ص ۳۵۹٫
[۸] . دلاواله، همان، صص ۲۲۲، ۲۳۰، ۲۳۶ و ۳۴۲؛ ملاجلال منجم، همان، ص ۲۰۱؛ افوشتهای نطنزی، نقاوه الآثار فی ذکر الاخیار، تصحیح احسان اشراقی، ص ۶۱۱٫
[۹] . آنتونیو دو گوهآ، سفرنامه، به نقل از فلسفی، همان، ج ۳، ص ۹۴۳٫
[۱۰] . ابوالقاسم طاهری، تاریخ سیاسی احتماعی ایران از مرگ تیمور تا مرگ شاه عباس، ص ۳۵۶٫
[۱۱] . عبدالحسین نوایی، ایران و جهان از مغول تا قاجاریه، ج ۱، ص ۲۱۳٫
[۱۲] . دلاواله، همان، ص ۳۲۴٫
[۱۳] . همان، ص ۱۷۲٫
[۱۴] . طاهری، همان، ص ۳۶۸٫
[۱۵] فلسفی، همان، ج ۱، ص ۱۳۶٫
[۱۶] . ژان شاردن، سیاحتنامه، ترجمه محمد عباسی، ج ۸، صص ۱۵۱-۱۵۲٫
[۱۷] . اسکندربیک ترکمان، همان، ج ۳، ص ۱۰۷۹٫
[۱۸] . مهدی صدری، «نکتهای چند در باب سنگ قبر و آرامگاه شاه عباس اول صفوی»، نامه انجمن، زمستان ۱۳۸۱، ش ۸، صص ۸۰-۸۵٫