رضا داوری اردکانی
رئیس فرهنگستان علوم جمهوری اسلامی ایران
برای کسی در سن و سال من طبیعی است که کار مطالعه و نوشتن روز به روز برایش دشوارتر شود معهذا چون این خلل و وقفه قدری ناگهانی بود، از خود پرسیدم که این دگرگونی احوال از کجا و چرا پیش آمده است؟ تأمل در این پرسش زمینه یادداشتی شد که میخوانید و بیشتر عذر تقصیر و سپاسگزاری از فرهنگستان و همکاران فرهنگستانی و اندکی گلهگزاری از متصدیان بودجه است. از ناتوانی و قصور خود آغاز میکنم.
کلید واژگان: داوری، فرهنگستان، توسعه، علم، جهان امروز، عقلانیت، سیاست.
۱- پیداست که این ناتوانی ناشی از غلبه ضعف پیری است. اما وجه دیگری که بیشتر به آن میاندیشم یا امر دیگری که ناتوانی و ضعف را شدت بخشیده آزردگی خاطر و بیمیلی به ادامه کار و بیوجه دانستن این ادامه بیثمر است. این آزردگی ناشی از ناتوانی مدیریت فرهنگستان در تأمین هزینههای جاری است. اگر من یک آدم اداری بودم و روحیه بوروکراتها داشتم از این قبیل پیشامدها آزردهخاطر نمیشدم. یک صاحب منصب اداری از وضعی که دهها سال است عادی و همهجایی شده است، متعجب و آزرده نمیشود. من هم از هیچکس توقع زیادی ندارم و میدانم که ما خود نیز کوشش کافی برای رفع مشکل نکردهایم. آزردگیم آزردگی یک دانشگاهی ساده و دانشجوی فلسفه از وضع شبه عقلانی (در قیاس با عقلانیت وبری) بوروکراسیای است که در آن سختگیری بیمدارا در رعایت رسوم و مقررات با سهلانگاری و بیپروایی نسبت به مبادی و اصول جمع شده است. وضعی که همه کم و بیش به آن عادت کردهایم و به این جهت ملتفت نمیشویم که بوروکراسی چه مشکلها و ناتوانیهایی دارد. ما نارساییها و ناکارآمدیهایی را که در گردش چرخ امور اداری میبینیم به اشخاص و قصورهای شخصی و موقعی نسبت میدهیم و غالباً آنها را جزئی میدانیم و کمتر میاندیشیم که خرابی کار این جزئیها باید از جای دیگر باشد. وقتی در همهجا امور جزئی میلنگد باید خللی در وحدت و تعادل روی داده باشد. بوروکراسی خرد خاص خود دارد ولی در اینجا نمیتوان از نسبت میان خرد و بوروکراسی سخن گفت. من پیش از این در جای دیگر نظرم را در باب نظم اداری دائر بیان کردهام و اگر اکنون دوباره به آن اشاره کردم برای این بود که بگویم ناتوانی فرهنگستان علوم در تأُمین پرداخت هزینههای ضروریش تقصیر کسی نیست بلکه بیشتر به بیتعادلی در نظم بوروکراتیک بازمیگردد. درست است که این مسئله جزئی و بیاهمیت است اما جزئیها را نمیتوان و نباید مهمل گذاشت زیرا جزئی و کلی به هم بستهاند. هر امر جزئی جایگاهی در نظام کلی دارد که اگر در جایگاه خود نباشد آشفتگی پدید میآید. کلی و جزئی با هماند و اگر از هم جدا شوند دیگر وجود ندارند. اینکه میگویند کل مستقل از اجزا و جزئیهاست مراد این است که با کنار هم گذاشتن اجزا و جزئیها کلّ و کلی پدید نمیآید بلکه وجود کل مستلزم برقرار شدن نسبتی میان اجزا و جزئیهاست. با این نسبت است که کل به وجود میآید و جزء و جزئی معنی و مقام خود را پیدا میکند. اگر در جایی جزئیها شأن و مقامی ندارند یا نمیدانیم مقامشان چیست چگونه به کلّ و تعادل کلّی برسیم؟
۲- از ابتدای امسال حقوق اعضای فرهنگستان پرداخت نشده است. میدانم همکارانم مناعت و علوّ طبعی دارند که به این قبیل امور اهمیت نمیدهند. آنها از پارسال که شش ماه آخر سال حقوقشان پرداخت نشد حتی یکبار هم از من نپرسیدند که این اهمال یا قصور و تقصیر از کجا بوده است؟ اما بعید نیست که یکی هم بیندیشد که مبادا این اهمال نشانه بیاعتنایی به دانش و دانشمند باشد. درباره این گمان باید اندکی توضیح بدهم. احترام به علم یک امر اخلاقی است. احترام اخلاقی به علم بسته به اینکه موضوع و غایت علم چه باشد صورتهای متفاوت پیدا میکند. متقدمان علمی را شریفتر میدانستند که موضوعش شریف باشد و غایتی ورای علم نجوید و به سود ننگرد. آنها در طبقهبندی علوم، علم سودمند و کارساز را در ذیل علومی که موضوعشان شریفتر است قرار میدادند. اما در زمان ما، علم، علم کارپرداز و وسیلهساز است و با ضرورتهای زندگی نیز پیوستگی یافته است و دیگر نمیتواند که کارساز نباشد. پیداست که نسبت مردمان با علم کارساز، نسبت بیتعارف و خودمانی و بهرهبرداری است. در این نسبت خودمانی کسی از احترام و شرف بحث نمیکند اما اهمیت چیز دیگری است. علم کارساز زمان ما با عقلی قرین است که کارش نه صرف استدلال بلکه مظهر قدرت آدمی در زمین و در فضای کیهانی است. اکنون همه جهان به این علم و عقل نیاز دارند (اینجا بحث از درستی و نادرستی و خوبی و بدی نیست، مسئله، مسئله نیاز است) اما بهره همه از آن یکسان نیست زیرا عقلی که گفتیم میان همه جهانیان به تساوی تقسیم نشده است. وقتی در جایی علم کارساز نباشد اهمیت آن چنانکه باید درک نمیشود و بنابراین نباید توقع اعتنای بیش از اندازه به دانش و دانشمند داشت. در کشورهای توسعهیافته صرفاً اشخاص نیستند که به علم وقع میگذارند بلکه سازمانها در عین حال که به علم بستگی دارند، جانب آن را هم نگاه میدارند ولی احترام ما به علم شخصی و خصوصی است. من این وضع را در طی عمر دانشگاهی خود به خصوص در سفرهای غریبانه علمی یا به هنگام پذیرایی از دانشمندان خارجی (با حمایتی که دیپلماسی کشورشان از آنها میکند) آزمودهام و اگر فرصت کنم گزارش این آزمایشها را مینویسم. ما بیشتر از آن جهت به علم احترام میکنیم که در سنتمان بر حرمت اخلاقی علم تأکید شده است و البته قدر علم تکنولوژیک را هم کم و بیش بر حسب ضرورت و به نسبتی که در زندگی هر روز به آن وابسته شدهایم، میدانیم. اما فرهنگستان صرفنظر از مصلحتها و ضرورتها باید به مقام علم بیندیشد و در شرایط پیشرفت و رشد آن تحقیق کند. البته درک اهمیت علم و پژوهش با حفظ حرمت آن ملازمه دارد. بیاعتنایی به توسعه علمی نشانه نشناختن حرمت علم نیست بلکه حاکی از این است که علم هنوز در سازمان و نظام زندگی ما جایگاه درست خود را نیافته است. مسئله مالی جزئی هم که به آن اشاره کردم از آن جهت عنوان شده است که میتواند بر بیاعتنایی به علم حمل شود وگرنه حل شدن یا حل نشدنش در حدّ خود اهمیت ندارد. البته مدیران فرهنگستان وظیفهای دارند که باید آن را انجام دهند. برای اینکه در ادای وظیفه اداری مشکل پیش نیاید ما به تدوینکنندگان بودجه و دولت و کمیسیون تلفیق مجلس نامه نوشتیم و نشان دادیم که اعتبار مقرر در لایحه بودجه برای ما کفایت نیمی از هزینههای فرهنگستان را هم نمیکند. در این چند ماه هم صورت مخارج و مبلغی را که نیاز داریم تقدیم کردهایم. در ماههای اخیر هم به هر دری زدیم ولی پاسخی نشنیدیم و ناگزیر نامهای به ریاست محترم جمهوری نوشتیم. ایشان هم دستور توجه و رسیدگی دادند اما تاکنون نتیجه هیچ بوده است. من که اهل فلسفهام با هیچ و عدم و زیر علم صاحب آن[۱] میتوانم زندگی کنم و بسازم اما حساب مدیریت حسابداری و کارپردازی از فلسفه جداست. وظیفه من هم از نظر همکاران اداریم صرف فلسفه گفتن نیست. ولی چون از عهده کار دیگری بر نمیآیم وقتی آنان پول ندارند که هزینه کنند ناگزیر باید آنها را با فلسفه تسلی دهم. مؤثر بودن یا نبودنش دیگر دست من نیست.
۳- در باب توسعهیافتگی و مراتب آن در جهان بحثهای بسیار شده است و میشود اما توسعه یا توسعهیافتگی و توسعهنیافتگی را بیشتر وصف اوضاع اجتماعی و اقتصادی- فرهنگی میدانند و کمتر به آن میاندیشند که وضعی یا روحی به نام توسعهیافتگی با توسعهنیافتگی فکر و زبان و رفتار و گفتار را راه میبرد یا کم و بیش به آنها تعیّن میکند، وجود دارد. و به عبارت دیگر آدمها از روح و خرد توسعهیافتگی و توسعهنیافتگی بهره دارند. روح توسعهیافتگی عقل تکنیک است. جهان توسعهنیافته چندان با این خرد آشنایی و انس ندارد و این بیگانگی گرچه در حدّ ذاتش عیب نیست دردی است که در شرایط کنونی جان مردمان را افسرده میکند. روح توسعهنیافتگی جان را از درون میخراشد و ناتوان میکند. مردم توسعهنیافته معمولاً نمیدانند و نمیخواهند بدانند که این درد صرفاً عارض صنعت و کشاورزی و مدیریت و … نمیشود بلکه در جان آدمها نیز مینشیند. این درد با هوش و خرد فردی اشخاص کمتر نسبت دارد و بیشتر در درک ضرورتها و امکانها و تناسبها و هماهنگیها و مقتضیات موقع و مقام و روابط و مناسبات و تشخیص لازم و غیرلازم و اهمّ و مهم و بیاهمیت و … ظاهر میشود. ما چون میبینیم مردم جهان توسعهیافته احیاناً در علم به درجات عالی میرسند و کارهای بزرگ علمی میکنند دیگر به مرتبهای از خرد تکنیکی و اداری که بر جهانشان حاکم است نمیاندیشیم و به این جهت شاید به دشواری دریابیم که چرا با وجود مدیران و کارمندان با دانش و لایق در سازمانهای دولتی و غیردولتی باز پای سازمانها میلنگد. اصلاً بحث در توانایی و ناتوانی مدیران نیست. این نظم اداری که ما داریم اقتباسی از نظم اروپایی- امریکایی است که آن را صورتی از عقل راه میبرده است و هنوز هم کم و بیش راه میبرد یا بهتر بگویم این نظم وجهی از عقلانیت تجدد است. این لفظ عقلانیت که در دهانها میگردد تعبیری است که ماکس وبر آن را صفت اصلی تجدد یا عین نظم بوروکراتیک دانسته است. نظم بوروکراتیک مثل موجود انسانی جسم و جان یا جسد و روحی دارد. هرجا این روح (عقل و عقلانیت) باشد جسم و جسد نمیتواند نباشد. اما در مواردی جسم هست اما جان نیست. جان که نباشد جنبش و جوشش هم نیست و چرخ کارها نمیگردد. وقتی خرد سازمانی نباشد ناگزیر برای رفع مشکلها که پیوسته پیش میآید به دخالت و نفوذ عقلها و فهمهای شخصی و گروهی متوسل میشوند و این نفوذها و دخالتها ناهماهنگی و پریشانی را بیشتر میکند. اینکه چگونه ممکن است در کالبد بیجان بوروکراسی جان دمیده شود مطلبی است که من نمیتوانم در باب آن چیزی بگویم. آنچه میدانم این است که تا بوروکراسیمان را نشناسیم و از جان آن نپرسیم هرچه در علاج جسم بکوشیم نتیجهای نمیگیریم. این بوروکراسی جان میخواهد. جانی کم و بیش مستقل از هوشها و درکهای شخصی که باید به این هوشها و درکها نیز توان کارسازی ببخشد. این سخن گرچه سخن تازهای نیست درکش دشوار است ولی این فهم و درک چه مشکل و چه آسان باشد نه فقط شرط جان گرفتن بوروکراسی است بلکه لازمه هماهنگکردن کارها و بهرهگرفتن از کوششهاست.
۴- از اینها که بگذریم شاید ذکر نکته دیگری هم لازم باشد. وقتی از تنگنای عسرت مالی فرهنگستان سخن به میان میآید کسانی ممکن است گمان کنند که ما بودجه گزاف میخواهیم و هزینههای بیهوده میکنیم و ریخت و پاشهای بسیار داریم. فرهنگستان علوم در حدود پنجاه کارمند دارد و دویست و پنجاه استاد به عنوان اعضای پیوسته و وابسته و مدعو غالباً بدون مزد و منت در آنجا کار میکنند یا به نحوی با آن همکاری دارند. اگر ما برای این سیصد نفر مبلغی معادل پنجهزارم (تکرار میکنم پنجهزارم) بودجه یک مؤسسه پژوهشیای (به قول یکی از مدیران سابقش بیمصرف) که نمیدانم تاکنون چه هنری داشته و از پژوهشهایش چه عاید کشور شده است یا یکچهارم اعانهای که یک مؤسسه آموزشی خصوصی از دولت میگیرد مطالبه کنیم، زیادهخواهی کردهایم. اگر بگوییم به اندازه نصف بودجه سازمانی که عرض و طول و وظیفهای شبیه به ما دارد و سازمانش هم بزرگتر از ما نیست به ما بپردازند تقاضای بیجا کردهایم؟ نظیر این موارد بسیار است و آنچه ذکر شد مشتی بود نمونه خروار. من آزرده نیستم که بیش از ۴ ماه است حقوق همکارانم پرداخت نشده است. آنها اگر کشور در تنگنای مالی باشد مطالبه حقوق نمیکنند اما آیا کشور ما چندان نادار و فقیر شده است که توانایی پرداخت چندصد میلیون تومان حقوق چند صد دانشگاهی ممتاز ندارد؟
۵- اینکه فرهنگستان تاکنون چه کرده است و چه میتواند و باید بکند مطلبی است که میبایست و میخواستم به آن بپردازم ولی اینجا و اکنون مجال مناسب آن نیست و چگونه به بحث در حسن و عیب کارهای فرهنگستان بپردازم که هزینه ایاب و ذهاب همکاران شهرستانیش را ندارد که بپردازد و گوش هیچکس هم بدهکار نیست. اصلاً فرهنگستان را در قیاس با کدام سازمان و مؤسسه نقد کنم. نقد فرهنگستان اگر لازم باشد باید مسبوق به نقد نظام علمی کشور و وضع تفکر موجود باشد. من اینها را نمینویسم که مشکل فرهنگستان حل شود بلکه دارم به توقعاتی که گاهی از فرهنگستان میشود فکر میکنم و پاسخ میدهم. اصلاً سخن من متضمن تقاضایی از هیچکس نیست. ما خدمتگزار دانشیم و «آبروی فقر و قناعت نمیبریم». من در طی مدت شانزده سال تصدّی کار فرهنگستان (که اگر این فصل بگذرد و بتوانم و فرصت داشته باشم گزارشی از این تجربه شانزدهساله خواهم داد) بسیار چیزها آموختهام. البته مدت تصدّی به جهاتی طولانی شده است چند سال اخیرش را به اصرار دوستان و همکارانم ماندهام. اکنون دیگر نه آنها اصرار خواهند کرد و نه من بخصوص با توجه به آنچه گفتم وجهی برای ماندن میبینم. پس شاید این آخرین یادداشتی باشد که برای خبرنامه مینویسم و بسیار متأسفم که این آخرین سخن، نفثهالمصدور است. در زمانهای که گوشها سنگین شده است گفتن و نوشتن نفثه المصدور امر غریبی نیست. زمانه ما زمانه گفتن و نشنیدن است. ما حرف زیاد میزنیم و از بسیارگویی خسته نمیشویم گویی زبان باید ناتوانی گوش را تدارک کند ولی گوش و زبان اگر در جای خود باشند با هم تناسب دارند و در هر صورت سلامت این نشانه سلامت آن دیگری است و بیماری این از بیماری آن خبر میدهد. زبان اگر به قول شاعر «کلید در گنج صاحب هنر» در دهان باشد، گوشها هم مستعد شنیدناند. اما وقتی دهانها پر از تکرار و حرفهای عادی و غالباً مصنوع و متکلف باشد، گوشها سنگین و ناشنوا میشود. در چنین زمانهای آیا بهتر نیست کسانی که سخنشان جایی در گوشها پیدا نمیکند به انزوای خلوت سکوت پناه ببرند و بیهوده در سودای اموری که به آنها ربطی ندارد نباشند. ولی این امر زودتر میبایست اتفاق بیفتد که نیفتاد. در این بحبوحه گرفتاری در بند ضرورتها و اضطرارها باید درسهایی را که در آزمایشگاه زندگی و تاریخ آموخته میشود مغتنم دانست. من با اینکه هیچ امیدی به آینده تجدد ندارم، پدیدآمدن تکانی در وضع روحی و تاریخی توسعهنیافتگی را برای خروج از بنبستهایی که شاید فصل آن در همهجا رسیده باشد یا میتواند برسد ضروری میدانم و گاهی خوشبینانه (و شاید کسی بگوید با نظر رمانتیک) فکر میکنم که شاید فرهنگستان هم بتواند در پدید آمدن خودآگاهی نسبت به وضع علم و زندگی و اخلاق و آینده کشور مؤثر باشد.
۶- فرهنگستان مثل بسیاری سازمانهای دیگر که روگرفت از جای دیگرند برای رفع نیاز و ادای وظیفه معین و ضروری تأسیس نشد. یعنی به روشنی معلوم نبود که چه نیازی به آن داریم و چه توقعی باید از آن داشته باشیم. هنوز هم این را به درستی نمیدانیم. البته فکر میکردیم که علم باید توسعه یابد و فرهنگستان هم میتواند قدمی در راه توسعه علم بردارد و این به طور کلی نادرست نبود. در جهان در حال توسعه غالباً به تقلید از اروپا و امریکا سازمانهایی به وجود میآیند که معلوم نیست جایگاهشان کجاست و اثرشان چیست اما کسانی چون میپندارند که با ایجادشان مشکلها رفع میشود آنها را قبل از اینکه به کارکرد و اثرشان بیندیشند تأسیس میکنند ولی سازمانهای مشابه در همهجا اثر و کارایی یکسان ندارند. این اشاره بر مخالفت با تأسیس فرهنگستان نباید حمل شود بلکه ناظر به این معنی است که تفاوت جهان توسعهیافته با جهان توسعهنیافته در تفاوت صوری و کمّی خلاصه نمیشود. اکنون شاید بتوان گفت که هر چه در جهان توسعهیافته وجود دارد صورتی از آن را در جهان توسعهنیافته هم میتوان یافت. اما صورت شبیهسازیشده کار اصل را نمیتواند انجام دهد زیرا در این یکی کم و بیش مناسبت و تناسب و هماهنگی هست و روگرفت چه بسا که در وقت و در جای خود و متعادل نباشد و به این جهت چندان منشأ اثر نشود. در این وضع اگر کسی بیاید و بگوید این فرهنگستان چرا کشور را پر از علم نکرده و علوم را به راه راست نبرده است یا باید نشست و زار گریست و یا از آن با بیاعتنایی گذشت. کار آینده آسان نیست و حتی فکر کردن به آن گاهی آدمی را به وحشت میاندازد. این جهان با شأن سازنده علم و تکنولوژی ساخته شده است اما شأن ویرانگر هم گاهی در کار بوده و میتواند همچنان و شاید شدیدتر در کار باشد. این قدرت ویرانگری به حدّی رسیده است که در مدتی نزدیک به یک ساعت میتواند سراسر روی زمین را به آتش نابودی بکشد. جهان توسعهنیافته اگر میخواهد راهی بیابد باید خاستگاه و نظام و مقصد جهانی را که در آن به سر میبرد بشناسد و بیندیشد که تعادل این جهان از کجا بوده و سستشدنش ناشی از چیست و چگونه میتوان به تعادلی نسبی در زندگی مادی و اخلاقی رسید. ما بیش از دیگر کشورها برای یافتن یک وضع بالنسبه متعادل به این تأمل نیاز داریم. اعتدال چه در وجود مردمان و چه در جهان نام هماهنگی اجزاء و شئون با یکدیگر و وحدت آنها در کل است. این وحدت را که البته طبیعی هم نیست در هیچجا به کمال نمیتوان یافت. اما کاملنبودن وحدت را با پراکندگی و نابسامانی و عدم تعادل یکی نباید دانست. هماهنگی و تناسب حتی در جهان طبیعی درجات و مراتب دارد. در جهان انسانی گاهی تعادل چنان بر هم میخورد که اوضاع از هم میپاشد و چه بسا که خطر از هم پاشیدگی هم از پیش احساس نشود. اساس و جوهر رؤیای مارکس این بود که انسان طبیعی شده و طبیعت صورت انسانی پیدا کرده است. این سخن گزارش تعادل جهان جدید در یک جمله بود. اما مارکس فکر میکرد و به تأکید میگفت که بورژوازی این تعادل را برهم زده و آدمیان دچار بیگانهگشتگی شدهاند و عنقریب نظام بورژوازی از هم میپاشد ولی ظاهراً جهان متعادلی که او در نظر داشت متعادلتر از نظم بورژوازی نبود. اکنون دیگر مارکسیستهای صاحبنظر کمتر از نظم آینده میگویند. آنها شاید در افق تجدد روزن امیدی نمیبینند. آیا کار جهان و آدمی به پایان رسیده است؟ کار آدمی ممکن است به مو برسد اما گسیخته نمیشود. پس همچنان میتوان به تفکر و خردمندی و وحدت و تعادل و اعتدال امید بست.
۷- با همه مشکلاتی که به اشاره ذکر شد شاید اکنون بعد از بیست و چهار سال کم و بیش شرایطی به وجود آمده است که فرهنگستان تا حدی میداند که چه میتواند و باید بکند. مسائلی چون افزایش تعداد فارغالتحصیلان و مهاجرت نخبگان و درک لزوم پیوند میان علم و زندگی و جامعه و مخصوصاً آگاهی از اینکه امکانهای بهرهبرداری از طبیعت محدود شده است اقتضا میکند که مراکز علمی خاص و مخصوصاً فرهنگستانها در سیاستهای علم و مشکلات راه پژوهش و برنامهریزی توسعه مطالعه و تأمل و تحقیق کنند. ترکیب اعضای فرهنگستان علوم چنانست که میتواند از عهده این کار برآید. مشکل در اصل، این بوده و هماکنون هم اینست که دولت نه نیازی به فرهنگستان و نه توقعی از آن دارد و چون نیاز و توقعی ندارد، بودن و نبودن فرهنگستان چندان فرقی نمیکند. اما مگر دولت از مؤسسات آموزشی و پژوهشی دیگر توقعی دارد و آنها چه مشکلی از مشکلهای دولت را حل میکنند؟ البته اینها همه از خانواده دولتند در خانواده امروز هم پدر و مادر از فرزندان چندان توقع ندارند ولی فرزندان خود را دوست میدارند. این نسبت پدر و فرزندی میان دولت و سازمانها شاید نسبت خوبی نباشد اما تا وقتی نسبتی مناسبتر پیدا نشده است دولت هم خوب است که فرزندانش و به خصوص فرزندان اهل و سر به راه و درسخوان و درسخواندهاش را به حال خود رها نکند. در چند سال اخیر فرهنگستان کوشیده است اثبات کند که بودنش از نبودنش بهتر است و اگر مشکل کوچکی که به آن اشاره کردیم حل شود و خیال مدیریت از بابت مشکلات هرروزی آسوده باشد انشاالله در حدود امکانات منشاء خیر و برکت برای علم و تکنولوژی کشور خواهد بود. گزارش کار فرهنگستان و سپاسگزاری از همکارانم را به وقت دیگر میگذارم. اکنون همین قدر میگویم که از تجربه همکاری در فرهنگستان بسیار چیزها آموختهام و این آموختهها شاید با آنچه در کتابها یافتهام برابری کند ولی گمان میکنم در زمان پیری و در پایان عمر کتابخواندن از تجربهکردن مناسبتر باشد زیرا تجربه برای به کار بستن است و پیران شاید فرصت به کار بستن تجربه نداشته باشند اما کتاب را میتوانند صرفاً برای دانستن بخوانند.
[۱]وقتی حضرت مریم علیهاالسلام از فرشتهای که در صورت مرد ظاهر شده بود میگریخت، فرشته خطاب به او (به قول مولانا جلالالدین) گفت: میگریزی از وجودم در عدم در عدم من شاهم و صاحب علم