تاملی بر فلسفه سیاسی شیعه

دکتر صادق حقیقت

عضو هیات علمی دانشگاه مفید قم

ابونصر  محمد بن محمد فارابی(۲۶۰ ه.ق-۳۳۰ ه.ق) بزرگترین فیلسوف در میان نخستین فلاسفه اسلامی است، اندیشمندی که به زعم خود کوشید جمع بین رای افلاطونیان و ارسطوییان صورت دهد. عموما فارابی را بزرگترین فیلسوف سیاسی نیز می خوانند. در این مطلب به برخی از وجوه «فلسفه سیاسی شیعه» در دیدگاه های فارابی بررسی می شود.

***

از دید فارابی ‌سعادت هدف و غایت سیاست است. او همچنین تطبیقاتی مثل این که عقل دهم همان عقل فعال یا فرشته وحی است یا رئیس اول، پیامبر است و تابعه مماثل همان امام شیعی است. این نوع تطبیقات ضرری به فلسفه عقلی نمی زند.

‌فارابی فیلسوفی شیعی است، البته در این زمینه اختلافاتی وجود دارد، اما به نظر من فارابی به این معنا که امامان را بعد از پیامبر پذیرفته، شیعه است. اما این که به معنای امروزین شیعی بوده یا خیر، محل مناقشه است. به بستر اجتماعی و سیاسی فارابی او نیز اشاره شود. او تحت خلافت عباسی زندگی می کرد که سرزمین تقسیم شده بود به امارت هایی که گروهی زیر پوشش خلیفه بودند و به تعبیر ماورادی امارت استکفایی داشتند. برخی نیز امارت استیلایی بودند، یعنی با زور و غلبه قدرت پیدا می کردند و به شکل صوری خلافت عباسی را می پذیرفتند و البته با او تعامل داشتند، مثل آل بویه که یک حکومت شیعی زیر خلافت سنی عباسی بودند. از نظر اعتقادی منازعه میان شیعه و حنبلیان است. فارابی به دربار سیف الدوله می رود و تا آخر عمر در دربار او می ماند و برخورد سیاسی و اجتماعی با حکومت ندارد. بنابراین این اعتقاد به لئو اشتراوس در استفاده از روش پنهان نگاری در قرائت فارابی وارد است زیرا مشکلاتی که ابن میمون داشته را فارابی نداشته است،  یعنی فارابی اندیشه هایش را صریحا و در خطوط نگاشته است.

فلسفه سیاسی فارابی به معنای دقیق کلمه فلسفه سیاسی است. فارابی همیشه به عقل وفادار بوده است،‌ مثل افلاطون و ارسطو. فلسفه سیاسی فارابی به فلسفه سیاسی یونان مرتبط است، اما سوال این است که آیا صرف تقلید است یا نوآوری هم داشته است؟ فارابی از فلسفه سیاسی افلاطون و تا حدی ارسطو گرته برداری کرده است،‌ اما یک فیلسوف سیاسی مستقل است. استقلال او را به خصوص در بحث تطبیقات می توان دید. مثلا در بحث علت فاعلی که در فلسفه مشاء‌ است، یا در بحث حادث و قدیم یا به تعبیر جدیدتر وجوب و امکان. همچنین فارابی بحث سعادت در فلسفه یونانی را دینی کرده است. عقل دهم افلاطون را عقل فعال خوانده که واسط آن عالم و عالم خاکی است و آن را فرشته وحی خوانده است. او در بحث نظام ها نیز،‌ نظام مطلوب را نظام فیلسوف شاهی می خواند و نظام مورد نظرش را مدینه فاضله می خواند، همین طور فیلسوف شاه را منطبق بر رئیس اول یعنی پیامبر می خواند یا تابعه مماثل را امام می خواند. یک فلسفه سیاسی شیعی می خواند.

فلسفه سیاسی فارابی مبتنی بر فلسفه عمومی است. فلسفه عمومی او از فلسفه مشاء و افلاطون آمده است. مسئله مهم این است که در کنار قوه عقل، قوه تخیل یا قوه خیال را می نشاند. قوه خیال در افراد معصوم و غیرمعصوم متفاوت است و باعث ارتباط با جهان دیگر می شود. از نظر او وحی با فعال شدن قوه خیال ممکن می شود. او در کتاب احصاء العلوم، علوم را به علم زمان، منطق، علم طبیعی، علم مدنی، علم الهی، فقه و کلام تقسیم می کند. در افلاطون تقسیم علوم به حکمت نظری و عملی به شکل دقیق وجود ندارد. ارسطوست که علم را باب باب می کند. فارابی تقسیم ارسطو را نمی پذیرد و تقسیم خود را منطبق با فرهنگ اسلامی انجام می دهد. او قائل به علم مدنی است که علم مربوط به مدینه است و مشابه علوم اجتماعی امروز است. مدینه مثل پولیس یونانی شهری است که سعادت جز در آن امکان پذیر نیست. نزد فارابی فقه نیز اهمیت می یابد. فقه خود تقسیم به فقه سیاسی و غیرسیاسی می شود. شاید بتوان فقه سیاسی را نوعی علم مدنی خواند.

فارابی از آن جا که فیلسوف سیاسی است، در فلسفه سیاسی خود جز به عقل پایبند نیست، اما فقه نیز برای او اهمیت دارد و بخشی از فقه سیاسی است،‌ علم مدنی نیز جنبه اجتماعی دارد. بخشی از فقه که به سیاست می پردازد، جنبه عقلی ندارد. یکی از کاستی های راویان فارابی در ایران آن است که رساله های فقهی او را ندیده بودند و از فقه سیاسی و علم مدنی او از یک سو و ارتباط این ها با فلسفه سیاسی او سخنی نرانده اند.

‌ فارابی فقه را تعریف و جایگاه آن را روشن کرده است. او معتقد است فلسفه به کلیات و فقه به امور جزیی می پردازد. از نظر او فلسفه به دلیل ابتنا بر عقل، بر فقه تقدم دارد. مسئله دوم این که در رئیس اول(مطابق فیلسوف شاه افلاطون) حکمت یا فلسفه وجود دارد. در رئیس سنت که در مرتبه سوم است، فرض این است که به کسی که دارای حکمت و فلسفه است، دست نیافته ایم، به همین خاطر باید سراغ کسی برویم که اولا آشنا به روش حکمت است و ثانیا صفت فقه دارد. بنابراین رئیس سنت کسی است که در فقه مسلط است. بنابراین نوعی از جامعه مشروعیت پیدا می کند که در آن حکمت و فلسفه الزاما وجود ندارد. این رمز آن نکته ای است که می گوییم اگر زوالی در فلسفه سیاسی بوده، به دلیل همین نکته در فارابی است. این هم تاکید شود که علم مدنی نزد فارابی اعم از اخلاق و حکومت است.

‌فارابی رویکرد همروی دارد، زیرا نسبتی میان فلسفه سیاسی و علم مدنی یا به تعبیری فقه سیاسی برقرار کرده است. او اولین متفکری است که از همروی صحبت کرده است. اما نقدی به رویکرد او هست. نتیجه نظر او در عمل این است که فلسفه در زمان جای خودش را به فقه می دهد. فارابی در پارادایم فلسفه سیاسی، فیلسوف است و تا تفلسف می کند، فلسفه عقلی دارد اما معتقد به ارتباط فلسفه سیاسی و فقه سیاسی است. از دیدگاه او مقام فلسفه نخست است و بعد از آن به ترتیب جدلیان و سوفسطاییان و سپس قانون گذاران و در نهایت فقها و متکلمان قرار دارند. این ترتیب بر اساس نزدیکی و دوری به استدلال عقلی است. او معتقد است که فقیه به فرد متعقل شباهت دارد.

‌ فقه اکبر معادل دین شناسی و اعم از فقه اصغر، کلام، اعتقادات و هر  چیز دیگری است که به فقه ربط دارد. فقه اصغر دانش استخراج احکام شرعی اعم از تکلیفی و وضعی است. احکام تکلیفی،‌ احکام پنجگانه اند: وجوب،‌ حرمت، کراهت، استحباب و اباحه. فقه در فارابی و اندیشمندان دوره او، فقه اکبر است و متفاوت از فقه در معنای رایج امروزی است که فقه اصغر است. ویژگی های فقیه آن است که سعادت شناس باشد.

برخی منتقدان فارابی مثل اشتراوس و فوزی نجار و ماجد فخری معتقدند که نزد او فلسفه و عقل بر نقل تقدم دارد. اما اروین روزنتال معتقد است که در فارابی اصالت با وحی است. این اختلاف عقیده به دلیل تکثر آثار فارابی است. به طور کلی می توان گفت که فلسفه سیاسی با فقه مدنی ارتباط دارد و این ارتباط به نحوی است که دست فقه در مقابل استدلال های عقلی باز می ماند.

فارابی انسان شناسی اش را از منابع اسلامی اتخاذ کرده و به همین دلیل انسان را مدنی بالطبع و سعادت محور می خواند. این یکی از نقاط تفاوت اصلی فلسفه سیاسی مدرن و کلاسیک است که فلسفه سیاسی کلاسیک سعادت محور است. سعادت در فلسفه سیاسی کلاسیک فضیلت است. نقد اشتراوس به فلسفه سیاسی مدرن از همین حیث است و مک اینتایر نیز معتقد است که فضیلت گرایی ارسطویی را باید در قرن بیستم احیا کرد. به همین دلیل است که در فارابی تعلیم و تربیت اهمیت می یابد. البته تعلیم و تربیت او اسلامی است. تفاوت مهم دیگر فلسفه سیاسی مدرن با کلاسیک در این است که در فلسفه سیاسی مدرن عدالت مبتنی بر برابری و در فلسفه سیاسی کلاسیک عدالت مبتنی بر نابرابری است. به همین دلیل روش شناسی فلسفه سیاسی کلاسیک ارگانیستی است. از دید فارابی نیز انسان ها به سه دسته احرار،‌ بهیمیون(حیوان صفت) و عبید بالطبع تقسیم می شوند.

اجتماعات کامله به اجتماعات عظمی که در کل قسمت معموره زمین، وسطی(بخشی از آن) و صغری(در اهل مدینه یا یک امت) تحقق پیدا می کند و اجتماعات ناقصه عبارت است از ده، محله، کوی و منزل. مدینه ها خود دو دسته فاضله و غیرفاضله دارند. مدینه فاضله معادل اتوپیای افلاطون با ریاست فیلسوف شاه است. در مدینه فاضله کمالات تحقق می یابد. اما در مدینه غیرفاضله به سه یا چهاردسته تقسیم می شود: جاهله(جهل دارند به مدینه فاضله)، فاسقه(می دانند که مدینه فاضله چیست و عمل نمی کند) و ضاله(مدینه فاضله را نمی شناسند) و مدینه مبدله(مدینه ای که از مدینه فاضله به دیگری تقسیم می شود). مدینه های غیرفاضله یا ضروریه(مبتنی بر ضروریات زندگی)، نضاله(مبتنی بر ثروت)،‌ خست(مبتنی بر لذت)، کرامت(مبتنی بر وجاهت به معنای منفی)، تغلب(مبتنی بر زور)، حریت(مبتنی بر هوس و اباحی گری) تقسیم می شود. او طبقات را هم به بزرگان، سخنوران،‌ گوشه نشینان، جنگاوران و سر به زیران تقسیم می کند.

رئیس اول معادل فیلسوف شاه افلاطون است. اگر او بر پیامبر اسلام(ص) تطبیق شود، بعد از ایشان باید سراغ گروهی از افراد رفت که یکی از آن ها صفت حکمت را داشته باشد و بقیه باقی صفت ها را داشته باشد و این را ریاست الافاضل می خواند. حالت بعدی آن است که هیچ کس صفت حکمت را نداشته باشد. این جا به ملک السنت یا ریاست سنت را می رسیم، این جا ابزار کار رئیس فقه به معنای فقه اکبر است. وقتی هم که چند نفر صفت فقه را داشته باشند، به آن روسای سنت گوییم. ضمن این که نظر افلاطون و فارابی، رئیس بر مدینه تقدم دارد، زیرا اوست که حقایق را درک می کند. به طور کلی در ملک السنت که به فلسفه نیاز نیست، اولا باید این رئیس از رفتار فیلسوف آگاه باشد و ثانیا فقیه به معنای فقه اکبر است.

فارابی فیلسوف بزرگی است که از فیلسوفان یونانی گرته برداری داشته و نوآوری هایی هم داشته است. فقه مدنی در اندیشه سیاسی او جایگاه مهمی دارد. او اولین کسی است که در رهیافت همروی قرار می گیرد. نقد ما به او این است که او طوری نسبت میان فلسفه سیاسی و فقه مدنی را برقرار کرد که فلسفه به کلیات و فقه به جزییات می پردازد. در رئیس اول حکمت وجود دارد و در مراتب بعدی فلسفه کم رنگ می شود(زیرا فلسفه به کلیات و فقه به جزییات توجه دارد)،‌ ضمن آن که سیاست با جزییات سر و کار دارد. از همین جاست که فربه شدن فقه آغاز شده است. در پایان باید اشاره کرد که با تمایز گذاشتن میان اندیشه اقتدارگرا(نهایتا قدرت به یک شخص می رسد، اما این قدرت ضرورتا استبدادی نیست) و اندیشه توتالیتر و تمامیت خواه(که در آن استبداد وجود دارد)، باید گفت که اندیشه سیاسی فارابی اقتدارگرایانه است، نه تمامیت خواه. یعنی در فارابی نظام،‌ هرمی، سلسله مراتبی و قدرت در دست یک شخص است، اما این شخص انسان حکیم و خوبی است و مستبد نیست.