رضا داوری اردکانی
رئیس فرهنگستان علوم
در اجلاس آکادمیهای جهان که در هفته اول اسفندماه ۹۱ در ریودوژانیرو برگزار شد بر لزوم برقرار شدن پیوند میان دانشگاه و جامعه و استفاده از علم و پژوهش برای از میان بردن فقر و اهتمام آکادمیها برای کمک به تحقق این نیت شریف تأکید شده است. در این کنفرانس اظهار نگرانی شده است که پیوند میان علم و جامعه چنانکه باید مستحکم نیست. وقتی به تاریخ دانشگاه از قرن دوازدهم میلادی تاکنون نظر میکنیم میبینیم که این مؤسسه علمی در طی زمان وظایف و آثار کم و بیش متفاوت داشته است. در اینکه آیا دانشگاه در اوایل تاریخش زمینهساز رنسانس و تجدد و تا این اواخر مظهر و نگهبان آن بوده است، بحث نمیکنیم. یکی از فضیلتهای دانشگاه حفظ حرمت علم و آزادی پژوهش بوده است. چنانکه وقتی کسانی میگفتند که الهیات را نباید در دانشگاه تدریس کرد و بحث و چون و چرا در باب تکامل و پیشرفت را ارتجاع میدانستند، دانشگاه مقاومت کرد. شاید وجود این درسها و بحثهای ناموافق با روح تجدد در دانشگاه به حفظ و استحکام اصل پیشرفت و تطور کمک کرده و برخلاف انتظار متجددان موجب تحکیم سکولاریسم شده باشد. وقتی دانشگاه در تناسب با تجدد قوام مییافته و در جهت تاریخ تجدد سیر میکرده، میتوانسته است عناصر و نظرهای مخالف را جذب کند. اما در دهههای اخیر و شاید از زمان پایان جنگ جهانی دوم، دانشگاه دستخوش تحولی بزرگ شده است. اگر اختلاف همبولت و نیومن (دو مؤسس نامدار دانشگاه مدرن) در این بود که آیا تدریس در دانشگاه بیشتر اهمیت دارد یا پژوهش صاحبنظران، دهههای اخیر از ناتوانی دانشگاه و پایان مأموریت آن (ریدینگز) گفتهاند. پس از آنکه دویست سال دانشگاه نگهبان فرهنگ و علم بود در دهههای اخیر و در قرن بیستم کسانی گفتند که دانشگاه باید از آزادی دفاع کند و بعد دفاع از عدالت را وظیفه دانشگاه خواندند و این سخنان نشانه بحران بود. اکنون میگویند دانشگاه قطعهقطعه شده است یا در اختیار بازار قرار دارد. با پیشآمد دهههای اخیر به یک اعتبار دیوارهای دانشگاه برداشته شده است. علم به اطلاعات و کالای تولیدی که در اختیار همگان و مورد استفاده آنان است، مبدل شده و دانشگاه نیز که کانون علم بود مرکزی از مراکز اطلاعات شده است. وقتی برای چنین دانشگاهی وظیفه معین میشود باید دید که سخن خطاب به کیست و آیا امکان ادای وظیفهای که میگویند وجود دارد؟ اینکه جمعی از دانشمندان در جایی گرد آیند و وظیفهای برای دانشگاهها معین کنند از دو نظر موجه و حتی قابل ستایش است. توصیه دانشمندان به کوشش برای پیوستن دانشگاه به جامعه (یا تجدید عهد دانشگاه با مدرنیته) و مقابله با فقر و گرسنگی یک سخن اخلاقی است. دانشگاه هرگز موظف و قادر به مقابله مستقیم با فقر نبوده است. اما چون در پیشرفت تجدد دخیل بوده و این پیشرفت متضمن بهبود زندگی مادی بوده است، اثر وجودی آن را در کمکردن فقر باید تصدیق کرد. این توصیه از جهت دیگری هم اهمیت دارد زیرا ما را متذکر میسازد که پیوندهای میان جامعه و دانشگاه سست یا گسیخته شده است (دانشگاههای جهان توسعهنیافته که به حکم ضرورتهای صوری و تشریفاتی پدید آمدهاند، نمیتوانستهاند پیوند ارگانیک با جامعه داشته باشند. زیرا جامعه متجددمآب مجموعه اجزای در کنار هم قرار گرفته است و این اجزا با هم پیوند ارگانیک ندارند). اما اگر این توصیه با بیتوجهی به امکانهای تاریخی دانشگاهها و آکادمیها اظهار شده باشد نمیتواند منشأ اثری باشد. پیوستگی میان علم و جامعه و استفاده از علم برای بهبود زندگی عمومی و رفع فقر و گرسنگی از آغاز رنسانس در اروپا مطرح بوده است. دانشگاه و علم در صورت پیوسته ودن به جامعه میتوانند به بهبود زندگی کمک کنند. اما وقتی علم از جامعه جدا میشود چگونه از عهده مواجهه با فقر و فقرزدایی برآید؟ اینکه علم در بهبود زندگی مؤثر است، در همهجا به صورت رأی همگانی درآمده است و کسی در آن تردید نمیکند. البته این حکم اختصاص به علم جدید دارد. زیرا در دوران پیش از تجدد دانشمندان به نسبت میان علم و زندگی آسوده و مرفه کاری نداشتند. ظاهراً تا قرن شانزدهم این مسئله در هیچجا مطرح نشده بود. اما با پیشآمد منورالفکری (و به تعبیر شایع و متداول در آثار نویسندگان ما: روشنگری) که علم جزئی از وجود و قوام آن بود میبایست فقر و ظلم و جنگ و بیماری به مدد علم از میان برود و حتی بر مرگ فائق آید. تا آن زمان فقر مسئلهای نبود که برای رفع یا حل آن بکوشند، بلکه میگفتند توانگران باید از مال خویش به فقیران و گرسنگان چیزی ببخشند تا از شدت فقر قدری کاسته شود. همچنین تا دوره جدید کسی نمیپرسید و نمیاندیشید که علم چه مقامی در جامعه و زندگی دارد. هنوز هم فهم معنی پیوستگی و پیوند میان جامعه و علم دشوار مینماید. زیرا علم از حیث مفهوم ربطی به جامعه ندارد و علم و جامعه دو مفهوم و ماهیت متفاوتند. مردمان بر طبق عادت فکری خود ماهیتهای متفاوت را به هم مربوط نمیدانند. جامعه و علم هم از این قاعده مستثنی نیستند مگر آنکه جامعه احساس کند به علم نیاز دارد و بخواهد از آن استفاده کند. این تلقی مبتنی بر اتمیسم اجتماعی و متباین دانستن اجزا و شئون تاریخ است (جهان توسعهنیافته و در حال توسعه مایل به قول و رأی است که از جهاتی نیز حق دارد). در مقابل این تلقی تصدیق پیوستگی ارگانیک جامعه و تعادل میان شئون آن قرار دارد. نظر اول از آن جهت موجه است که فیالمثل سازمان علم غیر از نظام اقتصاد یا شیوه زندگی است و کسی دانشگاه را با زندان یا فروشگاه اشتباه نمیکند. ولی این ظاهر قضیه است و بر اساس این ظاهر است که میپندارند هر یک از شئون را مستقل از شئون دیگر میتوان تغییر داد و به راه دلخواه برد. گاهی نیز تغییر یک شأن را مبدأ و علت تغییر در همه شئون میدانند و میگویند اگر این شأن اصلاح شود همه شئون اصلاح میشود (اگر این سخن به قصد تأکید بر دشواری دخالت در ماهیت امور مراد شده باشد حکم دیگری دارد). ولی نه فقط این امر در هیچجا آزمایش نشده است و شاهدی برای تأیید آن وجود ندارد، بلکه تناسب میان همه شئون در همه جامعهها حاکی از پیوستگی است. درد دنیای پستمدرن این است که مدرنیته دیگر وحدت قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم را ندارد و شئون آن کم و بیش ناهمساز شده است. جامعه به نحوی که در اندیشه تجدد تعریف شده است یک نظام به هم پیوسته است اما کسی که از گسیختگی نسبت میان جامعه و علم میگوید مرادش این نیست که همهجا باید مثل دانشگاه و مدرسه باشد و همهچیز بر وفق علم صورت پذیرد. بلکه شاید به بیهودهماندن کوششهای علمی و بهرهنبردن از علم و بیتناسبی توسعهاش با مصالح زندگی مردمان نظر دارد. او میخواهد بگوید که علم در خدمت مصالح جامعه نیست و برای تأمین آنها کار نمیکند. به عبارت دیگر دانشمندان در دانشگاهها و پژوهشگاهها به کار خود مشغولند و زندگی و کار و بازار و کوچه و خیابان هم به راه خود میروند بدون اینکه کاری به یکدیگر داشته باشند. این بیارتباطی فیالجمله را در جهان توسعهنیافته و رو به توسعه آشکارا میتوان دید. اما اگر در جهان توسعهیافته بگویند – که میگویند- پیوند میان جامعه و علم گسیخته است و دانشگاه «فاقد توانایی ایجاد تحول در جامعه است ….» (بوردیو) منظورشان وضعی به کلی متفاوت از چیزی است که در جهان در حال توسعه و توسعهنیافته میبینیم. آنجا میگویند علم مستقیماً به بازار رفته و در خدمت بازار و سرمایه قرار گرفته و دانشگاه از درون گسیخته شده است. در اینکه آیا بازار در خدمت جامعه است یا نیست همواره یا لااقل از قرن نوزدهم بحثها و گفتگوها بوده است و گمان نمیرود که با ملاحظه وضع اقتصادی اروپای غربی و آمریکای شمالی در سالهای اخیر وفادارترین پیروان آدام اسمیت و فریدمن هم بگویند که مصلحت بازار همان مصلحت جامعه است. پس علم چگونه میتواند در خدمت جامعه و در راه تأمین مصالح آن قرار گیرد.
در اینکه علم بسیاری از آفات زندگی و بیماریها و راههای علاج را شناخته و به آدمیان در بهبود زندگی و برخورداری از بهداشت و وسایل راحت و رفاه کمک کرده است تردید نمیتوان کرد و در همهجا وجهی از خدمت دانشمندان به جامعه را میتوان دید و تصدیق کرد و مگر میتوان گفت که پژوهشهای پزشکان و مهندسان و دانشمندان علوم طبیعی و اجتماعی دیگر به کار بهبود زندگی نمیآید. اما وقتی جدایی و گسیختگی احساس میشود آیا میتوان تصمیم گرفت و برنامهای تدوین کرد که با اجرای آن دوباره علم در خدمت مصالح بشر درآید. از ابتدای تاریخ علم جدید میگفتهاند که علم باید در خدمت بشر باشد. البته آنانکه دقیقتر بودند علم را مایه قدرت یا عین قدرت میدانستند. معهذا علم طرحی نیست که بشر یا گروهی از آدمیان آن را به عنوان وسیلهای برای بهبود زندگی و علمی که صاحبش را به قدرت میرساند ساخته و پرداخته باشند. یعنی علم با میل به نیل قدرت به وجود نیامده و به هوس قدرت وابسته نیست. درست است که میگفتند با علم قرون وسطی مسائل زندگی را نمیتوان حل کرد و به علمی باید رو کرد که کارساز امور زندگی باشد، ولی پیدایش علم جدید مسبوق به خواست رفاه نبود. به عبارت دیگر علم با قصد و نیت و تدبیر و مصلحتجویی به وجود نیامد. بلکه پدیدآمدنش مقارن با تحولی در وجود بشر و اصالتیافتن ساحت افزارسازی در وجود او بود. در تجدد ساحت و شأن افزارسازی بشر ظهور بیشتر یافت و حتی شاید بتوان گفت که غالب شد و با این حادثه بود که علم پدید آمد و جهان دگرگون شد. از آن پس علم، علم کارساز است اما وسیله کارسازی نیست. علم تکنولوژیک قائمه جهان متجدد بود نه امری که متعلق به اشخاص و گروهها و در اختیار ایشان باشد و آن را به هر صورت که بخواهند درآورند و به کار ببرند. اگر چنین است علم به معنایی که در عالم کنونی شناخته میشود نمیتواند از جامعه جدید جدا باشد. جامعه جدید هم بدون علم قوام ندارد. پس چه میگویند که باید میان جامعه و علم آشتی پدید آورد. مگر میان این دو بیگانگی و جدایی پدید آمده است. بسط علم و توسعه جامعه در طی سیصد سال تاریخ غربی کم و بیش هماهنگ بود. این هماهنگی فیالجمله به معنی سیر مستقیم و بیانحراف جامعه به سوی عدل و از میان بردن فقر و تبعیض و جنگ نبود. کسانی که علم را نشان خیر و مثال حقیقت میدانند قهراً هماهنگی میان علم و جامعه را مستلزم قوام عادلانه جامعه و رفع تضادها و مشکلات آن میانگارند و شاید بنیانگذاران تجدد هم گمانشان این بود که با عقل و علم جدید همه کارها سامان قطعی مییابد و نظام روابط معقول در میان مردم برقرار میشود اما هنوز یک قرن بیشتر از ظهور و پیشآمد تجدد نگذشته بود که بحرانها و تعارضها آشکار شد. گویی عقل جدید و علمی که مظهر آن بود در کار ایجاد جامعه رویایی قرن هیجدهم چنانکه باید موفق نشده بود. معهذا کسی علم را به ناتوانی نسبت نداد بلکه گفتند که موانع و عوامل عارضی و اتفاقی در کار بوده است. گروه دیگر نیز جدایی علم از جامعه را در این دیدند که علم در خدمت طبقه غالب و حاکم قرار گرفته و از آن برای تحکیم قدرت سوءاستفاده شده است. این سخن بیهوده نبود اما گروههایی از صاحبان آن خود وقتی به حکومت رسیدند علم را در خدمت قدرت سیاسی درآوردند. نکته مهم این است که طرح ناهماهنگی میان علم و جامعه از زمان آغاز بحران تجدد پدید آمده و در مواقع شدت بحران در همهجای جامعه جدید کم و بیش این صدا برخاسته است که چرا علم در خدمت جامعه نیست. اگر جدایی علم از جامعه را بپذیریم این جدایی همواره و در همهجا به یک صورت و به یک اندازه نبوده است و نیست. وحدت و هماهنگی آنها نیز با توجه به تجربههای تاریخی دوران تجدد لااقل دو وجه داشته است یکی اینکه علم جدید و جهان تجدد در یک تناسب به وجود آمدهاند و به تدریج که قدرت تمرکز یافته و سیاست و سرمایه مالی به هم پیوستهاند این گمان و پندار پدید آمده و تأیید شده است که علم در خدمت قدرت قرار گرفته است. وجه دیگر این است که علم ابزاری در خدمت قدرت نیست بلکه عین قدرت است و هرجا که علم نباشد قدرت هم نیست. در ابتدای عصر جدید، تحول علمی و فرهنگی با تغییرها و انقلابهای اجتماعی و سیاسی همبسته و همراه بود. به عبارت دیگر سیر و پیشرفت علم از تحولی که در زندگی مردمان و در سیاست و جامعه به وقوع میپیوست جدا نبود اما به تدریج که نظم اجتماعی- اقتصادی سست شد و مظاهر قدرت تعیّن و تشخّص پیدا کردند راه علم هم به سوی قدرت مایل شد. یکی از صورتهای درک همگانی از این حادثه این است که صاحبان قدرت مالی و سوداگران اقتصادی، علم را از راه حقیقتجویی منحرف کرده و آن را احیاناً در خدمت هدفهای پست و پلید درآوردهاند. در اینکه علم با قدرت سیاسی و اقتصادی یگانه شده است تردید نمیتوان کرد. چنانکه فیالمثل با سرمایهگذاری مؤسسات بزرگ مالی و نظامی در امر پژوهش به تدریج مسائل کمتر مهم، اهمیت بیشتر یافته و گاهی به پژوهشهایی اهتمام شده است که هیچ سودی برای مردمان ندارد و شاید متضمن زیانها و حتی منشأ مصیبتهای هولناک باشد. ولی این امر را به میل و غرض اشخاص و گروههای صاحب قدرت نسبت نباید داد مگر آنکه این میل را دیگر یک امر روانشناسی برآمده از وضع روحی و اخلاقی و اجتماعی اشخاص ندانیم و گمان نکنیم که با تغییر اشخاص و رفتن گردانندگان فعلی امور و آمدن اشخاص اخلاقی به جای آنان نظم کنونی جهان دگرگون شود و با این دگرگونی علم و پژوهش در خدمت تأمین مصالح عمومی قرار گیرد. سخن ظاهراً موجه و معقول در نزد همگان این است که علم خنثی است. یعنی وسیلهای است که هم از آن برای بهبود زندگی بشر میتوان بهره برد و هم با آن جهان را میتوان ویران و نابود کرد و مگر در تاریخ دویستساله اخیر سودمندی علم را نیازمودهایم یا ندیدهایم و نمیدانیم که در زمان جنگ بینالملل دوم بهترین و عزیزترین دانشمندان زمان به رئیسجمهور آمریکا اعلام کردند که سلاحی میتوان ساخت که با کاربرد آن جنگ زودتر خاتمه یابد و با آن سلاح بود که هیروشیما و ناکازاکی به بلای بزرگی که میدانیم مبتلی شدند و هماکنون نیز مردمان به قول رنه شار شاعر فرانسوی بر روی زرّادخانههای اتمی و هیدروژنی خانه میسازند. این بحث مخصوصاً وقتی دشوار میشود که بگویند آثار نیک علم از پژوهشهای دانشمندان و پژوهشگران مستقل که مسائلشان را خود دریافته و طرح کردهاند ناشی شده و هیچ دانشمندی به قصد ویرانی و نابودی پژوهش نکرده و اصولاً طرح نابودی و ویرانی هرگز در قصد دانشمند نمیگنجیده است و مگر نه اینکه الفرد نوبل باروت را اختراع کرد (پیش از نوبل چینیها به ساختن باروت دست یافته بودند) و چون نگران بود که مبادا از آن در کار ویرانکردن سوءاستفاده شود، وصیت کرد که درآمد حاصل از آن در راه توسعه علم و صلح مصرف شود. پیداست که دانشمندان طراح ویرانی و تباهی نیستند و طرحهای پژوهشی نظامی و امنیتی را معمولاً سازمانها و مؤسسات سوداگری و نظامی پیشنهاد میکنند و چون این پژوهشها با همکاری متخصصان رشتههای گوناگون صورت میگیرد چه بسا که پژوهشگران غالباً از اینکه پژوهششان در کجا و برای چه به کار میآید بیخبر باشند و مگر هزاران دانشمندی که در کیپ کندی کار میکنند میدانند که علمشان با جهان چه میکند. آنها به کار علم که در حد خود شریف و اخلاقی است مشغولند. عقل سلیم هم طبیعی است که عذر آنها را بپذیرد و اگر از حاصل کارشان سوءاستفادههایی بشود سوءاستفادهکنندگان را مسئول بشناسد. اگر چنین است پس چرا نپذیریم که علم پیش از آنکه در اختیار دانشمندان باشد و به تأمین آسایش عمومی مودّی شود در خدمت قدرت است و از آن در راه حفظ و تحکیم قدرت و غلبه بهرهبرداری میشود و البته در این صورت بیرونآوردنش از جنگ قدرت آسان نیست. معهذا تعجب ندارد که با قبول مقدمه سوءاستفاده قدرتمندان از علم فوراً نتیجه بگیرند که پس گوهر علم را باید از دست کسانی که آن را آلوده میکنند بیرون آورد و در خدمت زندگی و صلاح دنیا و آخرت آنها درآورد ولی باید اندیشید که چگونه این امر میسّر میشود. نظر غالب و شایع درباره علم و اعتقاد به آن و امیدواری به اینکه همه مسائل با آن حل میشود آورده «فیلوزوف»های قرن هیجدهم است و نقادیهای کنونی نیز به نظری باز میگردد که در آرای روسو و هیوم و کانت و در افسانه دکتر فاوستوس آمده است. بسیاری از ما هنوز به پیروی از بنیانگذاران تجدد، راه تاریخ را راه تکامل میدانیم و فکر میکنیم که پیشرفت علم به آینده صلح و رفاه و آزادی و عدل و سلامت میپیوندد و این آینده ارزش آن را دارد که همه نسلها برای ساختن آن بکوشند و دشواریهای راهش را تحمل کنند. اما در دهههای اخیر نظرهای دیگری در باب آینده تاریخ جدید و سیر علم و تکنولوژی عنوان شده و حتی اصول و مبادی تجدد مورد تعرض قرار گرفته است. از قرن هیجدهم صاحبنظرانی مثل روسو و هیوم نه فقط یگانگی عقل و علم را نپذیرفتند بلکه عقل را منکر شدند و کانت که حساب علم را از عقل جدا کرد اشاراتی به آینده داشت که در زمان خودش درست فهمیده نشد و مخصوصاً این جمله معنیدارش: «عقل را نقد کردم تا جایی برای ایمان باز شود» مهجور و غریب ماند. مقصود کانت شاید این بود که با علم و عقل همه مسائل حل نمیشود. اکنون به فرض اینکه بتوان با علم مسائل جهان را حل کرد آیا دانشمندان و سازمانهای معتبر علمی میتوانند تصمیم بگیرند که علم را از قدرت تاریخی جدا کنند و آن را به راه خدمت به جامعه و رفاه مردم بیاورند؟ به عبارت دیگر آیا دانشمندان میتوانند کاری بکنند که از علم جز برای خدمت به بهبود زندگی و از میان بردن فقر استفاده نشود؟ این امکان را نمیتوان رد کرد به خصوص که قبول آن از جهاتی آسان و رضایتبخش است و رد و چون و چرا در آن دشوار و نامطلوب. ولی به صرف اینکه چیزی ممکن است متحقق نمیشود. بلکه برای تحقق آن باید شرایط لازم به وجود آید. در برنامهریزی آینده علم هم باید شرایط تحقق فراهم باشد. وقتی به علم میاندیشیم محتمل است که:
۱- آن را امری مستقل از تاریخ و نظام زندگی و برآمده از درک و فهم اشخاص و افراد بینگاریم.
۲- آن را حاصل عقل دوران منورالفکری و علمی که مدام بسط مییابد و به تدریج همه مسائل آدمی با آن حل میشود بدانیم و بالاخره
۳- علم شأنی از تجدد در نظر آید که تحول آن با تحولات جهان متجدد تناسب دارد و سرنوشتش به تاریخ تجدد و آینده آن یعنی به وضع جهان پستمدرن پیوسته است.
نظر اول گرچه شایع است نظر هیچ متفکر و صاحبنظری نیست. بلکه جلوهای از فهم همگانی و عقل مشترک است. سخنانی که ما معمولاً در مورد علم و به خصوص علوم انسانی و اجتماعی به زبان میآوریم و شکایتهایی که از بهرهبرداری نامطلوب از علم میکنیم با این تلقی مناسبت دارد. اما نظر دوم بیشتر نظر متجددان و مدافعان تجدد است. از زمان رنسانس و به خصوص از قرن هیجدهم این امید یا آرزو پدید آمده است که آدمی (آدمی صاحب خرد خودآگاه جدید) با عقل و علم سازنده خود جهان را فتح میکند و همهچیز را در خدمت خود در میآورد. این نظر از ابتدای ظهورش در اینجا و آنجا قدری با شک و تردید و مخالفت رو به رو شد اما خیلی زود قول و نظر فراگیر و همگانی و همهجایی شد. توجه کنیم که قائلان به نظر اول هم که عقل و علم را مطلق میانگارند دانسته یا ندانسته نظرشان به علم و عقل تجدد است یا از علم و عقل همین علم و عقل مشهور را مراد میکنند. علم و عقلی که در فهم همگانی مطلق و همیشگی و همهجایی است همین عقل افزارساز است و البته وقتی علم و عقل کنونی صورت تکاملیافته علم و عقل باشند هر چه از علم و عقل بگویند به علم و عقل تاریخ جدید راجع است. اگر ما از علم و عقل و به طور کلی از انسان معنی دیگری در نظر داریم باید بدانیم که آن معانی صرف الفاظ و مفاهیم نیستند و تا متحقق نشوند منشأ اثر نمیشوند. اروپای جدید نگفت که تعریف ارسطو از انسان و علم و . . . نادرست است بلکه آن را در تاریخ خود حفظ کرد. اما تعاریف دیگری را که با وجود و تحقق انسان و علم جدید مطابق بود پیش آورد. چنانکه وقتی آدمی به عهده گرفته بود که جهان را دگرگون کند و ساحت افزارسازی در وجود او ظاهرتر شده بود خود را موجود افزارساز تعریف کرد. این تعریف جعل اشخاص و حتی حاصل تحقیق آنها نبود بلکه بیان و گفت تجدد بود. اکنون هم که میگویند علم باید با جامعه آشتی کند و در خدمت مردمان قرار گیرد و فقر و گرسنگی با آن از میان برود مبنای این گفته نظر دوم است و به این صورت استدلال میشود که علم در اصل خود در خدمت پیشرفت جامعه بود و با آن بشر توانسته است کم و بیش بر جهان مسلط شود و نیازهای خود را با آن برآورد و به فقر و بیماری و جنگ پایان دهد و اگر در شرایطی علم از این مسیر منحرف شده و وظیفه اصلیش مهمل مانده است باید به راه اصلی بازگردد و در خدمت تأمین مصالح آدمیان قرار گیرد. این فکر که از زبان دانشمندان بیان میشود یک نظر روشنفکرانه است که از آغاز تأسیس دانشگاه به نحوی در نظر بنیانگذاران و صاحبنظران از کانت و هگل و همبولت و نیومن تا دورکیم و وبر و یاسپرس و بوردیو و … به نحوی انعکاس داشته است اما در این اواخر وضع دانشگاه دیگر به صورتی که بنیانگذاران میاندیشیدند نیست. درست است که دانشگاه در دهههای اخیر توسعه بسیار یافته است اما دیگر قدرت و نفوذی که تا نیمه اوایل قرن بیستم داشت، ندارد و در دوران جهانیشدن برای جلوگیری از فجایع دهههای اخیر و امحاء فقر و بیماری بیشتر در آسیا و آفریقا و آمریکای لاتین اقدامی نکرده است. جهانیشدن و توسعه ارتباطات هرچه باشد نارساییها و زشتیهای جهان را هم نشان میدهد. در این شرایط دانشمندانی که به علم تعهد و اعتقاد دارند و میبینند که کودکان در سراسر جهان توسعهنیافته و به خصوص در آفریقا از گرسنگی میمیرند اعتراض میکنند که چرا علم که غایتش حقیقت و بیان آن است به مقصدی که در قرن هیجدهم برایش معین شده بود، نرسیده است و توقع دارند که تدبیری برای بازگرداندن علم به جایگاه شایستهاش اندیشیده شود. این توقع از دانشگاه در قرن نوزدهم موجه بود اما اکنون یک نظر روشنفکری است که پیشبرد آن موقوف و موکول به پدیدآمدن تحولی بزرگ در وجود دانشگاه است. معهذا ظهور این روشنفکری در دانشگاه را به عنوان آخرین مرحله تاریخ روشنفکری باید غنیمت شمرد.
بر طبق نظر سوم علم و عقلی که در تجدد به وجود آمد و این جهان با آن ساخته شد علم و عقل مطلق نیست و با تجدد و شئون دیگرش یعنی اقتصاد و فرهنگ و سیاست و نحوه زیستن خاص تناسب دارد. تا زمانی که این تناسب حفظ شود فایده علم عام است. اما چون نظم و تناسب بر هم خورد، مصالح و منافع عمومی و به طور کلی نظم جهان دستخوش آشوب میشود. قرن هیجدهمیها این تناسب و سیر پیشرفت یکنواخت را مسلم و دائم انگاشته بودند و هنوز در زمان ما هم کسانی تجدد را پایان تاریخ میدانند. اما گروه بزرگی از صاحبنظران ظهور تفاوتها و تشدید تعارضهایی را که از ابتدا در مدرنیته وجود داشته است نشان پایان دوران مدرن میدانند. اگر نظر اینها درست باشد با شدتیافتن تفاوتها و تعارضها نه فقط علم از ادای وظیفهای که معمولاً از آن توقع دارند باز میماند، بلکه ممکن است نظم اجتماعی و سیاسی در جهان به خطر افتد. در این شرایط چگونه میتوان توقع داشت که علم و جامعه به وضع مناسب بازگردد و علم در خدمت صلاح و اصلاح امور مردم قرار گیرد. توجه به این امر و تذکر دانشمندان به اینکه جهان کنونی مشکلات بسیار دارد و به شدت گرفتار فقر و گرسنگی است، اهمیت دارد. اما به صرف سفارش و حتی با اجرای طرحهای پژوهشی ناظر به ریشهکنی فقر غلبه بر مشکلات حاصل نمیشود. اکنون جز این چه میتوان گفت که دانشگاه باید به موقع و مقام خود در بنای آینده خودآگاه شود و امکانهای آینده زندگی بشر را در نظر آورد وگرنه بیزاری از زشتی و پلیدی و فقر و بیماری و فساد و طلب و تحسین زیبایی و پاکی و سلامت و صلاح و مهیا بودن وجه کفاف هنری نیست و از عهده همهکس بر میآید. اگر بازگشت به پیوستگی نسبی شئون و اجزای نظام تجدد در اروپای غربی و آمریکای شمالی دشوار باشد این دشواری در جهان در حال توسعه (متجددمآب) بزرگتر است. زیرا در این جهان تجدد هرگز از پیوستگی برخوردار نبوده است. مردمی که به تعبیر کافکا در تقاطع سنت و راه پیشرفت خطی تاریخ قرار میگیرند سرگردان میشوند و نمیدانند چه باید بکنند. یعنی نه نیروی رفتن دارند و نه جایی برای ماندن و اقامت کردن.
نتیجه آنچه گفته شد این نیست که از پیشنهاد دانشمندان و روشنفکران دانشمند در مورد ریشهکنی فقر با بیاعتنایی باید گذشت ولی از آنها باید خواست که به بیان آرزو اکتفا نکنند و توقع نداشته باشند که این مهم با صدور چند بیانیه و قطعنامه یا با کوششهای یکی دو سازمان علمی در جهان صورت انجام پذیرد. نظم سیاسی و اقتصادی موجود در جهان کنونی و اندیشهای که بر این جهان حکومت میکند نه رغبت و علاقهای به ریشهکنی فقر دارد و نه از عهده این کار برمیآید. دانشگاه هم متأسفانه کمتر به نصایحی که هر روز به گوشش میخوانند گوشش میدهد و نمیتواند به تکالیفی که بر عهدهاش میگذارند عمل کند. معهذا مردمان نمیتوانند از علم و دانشگاه دل بردارند و مگر آدمی میتواند بدون امید و آرزو به سر برد و برای رسیدن به حقیقت و آزادی و علم و بهبود زندگی کوشش نکند؟ نگرانی از اینکه چه بسا سعی و کوشش خیرخواهان به نتیجه نرسد نادیده گرفتن و ناچیز انگاشتن امیدها و آرزوها نیست بلکه اهمیتدادن به امید است. به این سخن منسوب به آندره ژید نویسنده فرانسوی معاصر بیندیشیم که دالان دوزخ با سنگهای حسننیت فرش شده است. یعنی راه حسننیت هم ممکن است به دوزخ برسد. پس باید هر قدمی را با مواظبت برداشت. کاش قدرت حاکم بر جهان به بیرغبتی و ناتوانی خود در امر رفع تبعیض و علاج فقر اعتراف میکرد. در این صورت دانشمندان هم عظمت و دشواری راه خود را بهتر درمییافتند. البته صاحبان قدرت در رسانههایی که در اختیار دارند و با زبانی که پایبندیش به معنی و حقیقت از یاد رفته است در ظاهر با حقیقتطلبی و خیرخواهی دانشمندان اظهار همآوایی میکنند و شاید نیت اخلاقی آنها را میستایند و اگر بخواهیم تعبیر لاروشفوکو را بیاوریم با ریاکاری رشوهای به فضیلت میدهند تا بیرغبتی و بیاعتنایی خود را بپوشانند. معهذا از اندیشه استفاده از علم در راه صلاح بشر و از میان بردن فقر نمیتوان و نباید منصرف شد. اگر وضع کنونی ادامه یابد و فقر محاط در فضای حرص مصرف، شدت بیشتر پیدا کند باید نگران فاجعهای بزرگ بود. آنچه دانشمندان یا بهتر بگوییم روشنفکران دانشمند در خصوص پیوستگی علم و جامعه یا تجدید آن گفتهاند باید به درستی طرح و تبیین شود و صاحبنظران و نویسندگان و دانشمندان به شرایط امکان و راههای تحقق آن بیندیشند. تاریخ به هر صورتی که اشخاص و گروهها بخواهند درنمیآید. کاری که میتوان کرد تحققبخشیدن به امکانهای تاریخ است. این امکانها را که گاهی نامحدود است باید شناخت. در هر صورت طرح غلبه بر فقر به مدد علم یک مسئله در عداد مسائل دیگر نیست بلکه طرح تحول زمان و ساختن عالمی دیگر است.