تحقیقات شیخ صفی الدّین اردبیلی قدَّس سرُّهُ، بر احادیث نبوی علیهِ الصَّلوهُ و السَّلام[i]

 دکتر سید سلمان صفوی

مرکز تحقیقات و مطالعات شیخ صفی الدین اردبیلی

منبع: مرکز تحقیقات و مطالعات شیخ صفی الدین اردبیلی

مقدمه:

حضرت سلطان العارفین شیخ صفی الدین اردبیلی تحقیقات عمیقی پیرامن تفسیر قرآن کریم، احادیث نبوی، اشعار شاعران و عارفان بزرگ ایران نظیر سنایی، مولوی، اوحدالدین کرمانی، فخرالدین عراقی و بیش از همه عطار نیشابوری و اقوال عرفا فرموده است، که به مرور آنها را بصورت جداگانه در اختیار خوانندگان عزیز قرار میدهیم. حضرت شیخ صفی الدین در بخش احادیث نبوی تفسیر موضوعات ذیل را فرموده است: صفت موسی، فقر، معراج، حب، ذکر الله، طاعت، طلب حلال، منازل، خوان ایمان، گور، اخلاق، اولیاء، معرفت نفس، تربیت، حجاب، سیر الی الله، سیر فی الله، سیر مع الله، کشف و کرامات، ، فنا، دل، ریاضت، ذکر جلی و خفی، کیمیا گری، تبدل صفات، ربا خواری، عالم صاحبدل،ایمان و نماز.   

 

کلمات کلیدی: شیخ صفی الدین, احادیث نبوی,اسلام، شیخ صدرالدی, پیغمبر اسلام, عرفان اسلامی, صفت موسی, فقر, معراج, حب, ذکر الله, طاعت, طلب حلال, منازل, خوان ایمان, گور, اخلاق, اولیاء, معرفت نفس, تربیت, حجاب, سیر الی الله, سیر فی الله, سیر مع الله, کشف و کرامات, ذکر, فنا, دل, ریاضت, ذکر جلی و خفی, کیمیا گری, تبدل صفات, ربا خواری, عالم صاحبدل, ایمان, نماز, اردبیل, کلخوران, ایران,

 

 

 

“طرف اوّل: در احادیث نبوی، علیه السّلامُ

    این مجموع همچنان از روایت خلف صدق او شیخ صدرالدّین، اَدامَ اللهُ بَرَکَتَهُ لِلعالَمینَ، است فرمود که شیخ، قدَّس سرُّهُ، دو کس را از طلبۀ علم دید در گشتاسفی که بحثی می کردند بر این حدیث که در صحیح بخاری و مسلم است به روایت ابو سعید خُدری(۹۶) رضیَ اللهُ عَنهُ، که آخر حدیث این است که پیغمبر،علیهِ السَّلام، فرمود « لا تَخَیِّرونی مِن بَینِ الأنبیاءِ فَاِنَّ النّاسَ یَصعَقُونَ یَومَ القیامَهِ فَاَکُونَ اَوَّلَ مَن یُفیقُ فَاِذاً بِمُوسی اخِذٌ بِقائَمِهٍ مِن قَوائمِ العَرشِ فَلا اَدری اَفاقَ قَبلی اَوجَرَی بِصَعقَهِ الطُّورِ وَ فی رِوایَهٍ فَاَکُونَ اَوَّلَ مَن یَنشَقُ عَنهُ الاَرضُ فَاِذا اَنا بِمُوسی اخِذٌ بِقائِمَهٍ مِن قَوائِمِ العَرشِ وَ ذَکَرَ نَحوَهُ» و در این معنی تعجّب می کردند که چون پیغمبر، صلواتُ اللهِ عَلیهِ، سر مبارک از خاک بردارد و موسی دست در ساق عرش زده باشد یا عظمت موسی، علیه السّلام، لازم آید یا تقدّم قیام موسی بر قیام پیغمبر، صلَّی اللهُ عّلیهِ، از تربت مبارک.

     شیخ، قدَّس سرُّهُ، این مناظره و مباحثۀ ایشان شنید و بگذشت. چون بازگشت فرمود که موالی چه بحث   می کنید و چه تعجّب می کنید؟ آن موسی که در خاک است و بر خاستن از خاک موقوف آن محمّد مصطفی است، علیهِ السّلام، که در آن زمان سر از خاک بردارد و بعد از او سر خاک بردارد < و آنک دست در ساق عرش>[1]زده باشد صفت موسی باشد نه موسی، علیهِ السَّلامُ.

شعر

برآ ای ماه از یثرب بیارا مشرق و مغرب                                 که شاه انبیا موکب تویی در صحن مینایی

حطیم از مو معطّر کن، جهان از رو منوّر کن                         ز برج روضه سر بر کن، که ماه عالم آرایی

گشا مقصود جانی، را ز رُخ بُرد یمانی را                           که در محشر امانی را تو می یابی، تو می یابی

 

 

 

سئوال کردند که آن کدام فقیر است که « اَلفَقرُ فَخری» عبارت از آن است، چنانک در حدیث مشهور است؟

     جواب         شیخ، قدَّس سرُّهُ،فرمود که آن فقر آن نیست که فقیر بدان بر درها طواف خواهد که کند[۲] و نه آن است که فقیر بدان افتقار ترک خواهد که کند و چیزی نخواهد، بلک آن فقر آن است که فقیر بدان کونین دربازد و ترک حظوظ نفسانی کند در راه حق تعالی، چنانک چون از نفس و مجموع حظوظ نفس او و از ما سِوَی اللهِ هیچ باقی نماند آن گه آن نفس باشد که « اَلفَقرُ فَخری». پس این فقر فقری است که به نفس خود فقیر باشد، لیکن به حق تعالی غنی باشد.(۹۷)

شعر

ای خوشا رندان با همّت، که در جان باختن                           فقر را در بینوایی مرحبایی می زنند

در مقام افتقار از روی استغنا بحق                                      خویش را و ماسوی را پشت و پایی می زنند

 

 

 

سئوال کردند که معراج پیغمبر، علیهِ السَّلامُ، به صورت بود و دیگران را سیر به صفت؟ و چرا به صورت نیست، و یا خود پیغمبر را به صفت نبود؟

      جواب       شیخ، قدَّس سرُّهُ،فرمود که از برای آنک جسم مبارک پیغمبر، علیه السّلام، روحانی بود، از آن سبب [۱۰۰الف] سایه نداشت و در مثابت صفت دیگران بود. وقتی که دیگران به ریاضت صفت را روحانی تر گردانند، و قید حجاب مرتفع گردانند پس در آنچه صفت دیگران سیر کند صورت پیغمبر، علیه السّلام،[۳] سیر کند و در آنچه معنی دیگران سیر کند صفت پیغمبر، علیه السّلام، سیر کند و در آنچه اسرار دیگران بدان فرا رسد و انتهای اسرار ایشان باشد، معنی پیغمبر، علیه الصَلوه و السّلام، فرا رسد، و در آنچه سرّ پیغمبر، علیه السّلام، فرا رسیده است به هیچ کس اطّلاع نداده است و هیچ آفریده را اطّلاع نباشد.(۹۸)

شعر

در آن حضرت که راز تو، چه جای عالم و آدم                 در آن خلوت که سرّ تو، چه قدر وَهم انسانی[۴]

در آن مایه که پای تو، چه جای طایر قدسی                     در آن عالم که سیر تو، کجا ارواح روحانی

 

 

 

سئوال کردند از حدیثی که در سنن نسائی(۹۹) است که « حُبِّبَ اِلَیَّ مِن دُنیاکُم ثَلاثٌ: اَلطّیبُ وَالنِّساءُ وَ قُرَّهُ عَینی فی الصّلوهِ» که خاص به این سه چیز چراست و چرا غیر از این چیزی دیگر نفرموده و دنیا را اضافت با دیگران چرا کرد؟ چون او نیز، صَلَواتُ اللهِ علیه، در دنیا بود.

     جواب      شیخ، قدَّس سرُّهُ، فرمود که اضافت دنیا با دیگران از برای آن کرد که خاک او از بهشت بود، لاجرم سایه نداشت و خاک دیگران از دنیا. پس اضافت دنیا با ایشان از این سبب کرد، « مالی وَ لِلدُّنیا ما اَنا فی الدُّنیا اِلّا کَراکِبٍ اِستَظَلَّ تَحتَ شَجَرَهٍ ثُمَّ راحَ وَ تَرَکَها».

شعر

نسبتت هر کس که با خاکیُّ و با آبی کند                              خاکت از فردوس گوید، آبت از خاک حیات

    و خاص با این سه از برای آن فرمود که آدمی مرکب است از جسم و روح و دل . از برای حظّ جسم مبارک نسا فرمود؛ به دلیل آنک چون فیض الهی یا وحی به وی فرو آمدی و او را از دنیا بستدی به نسا مشغول می شدی تا از آن حالت باز به حالت جسمانی می آمدی و به خلق مشغول می شدی، مثلاً چنانک کشتی در دریا اختیارش از دست برود و به دست باد افتد که کشتی را می رباید، ناچار آن را لنگری باید که برقرارش بدارد، والّا قرارش نباشد و اگر به یک لنگر اکتفا نباشد به دو لنگر و بیشتر، تا چندانک قرار و سکون حاصل شود.

     و از برای حظّ روح مبارکش از دنیوی طیب فرمود که آن خاص حظّ روح است و از برای حظّ دل که آن معارف است، فرمود وَ قُرَّهُ عَینی فی الصّلوهِ از برای آنک در نماز انواع مکاشفات- که آن قُرَّهُ العین است- بر وی می شد، صَلَواتُ اللهِ علیهِ، و از سر آن انواع معارفش می شد. پس یکی حظّ جسم، یکی حظّ روح و یکی حظّ دل مبارکش باشد، صَلَواتُ اللهِ وَ سَلامُهُ علیهِ.

شعر

از چنان بزمی که او جام لبالب می کشد[۵]                          روح قدس از خاک راهش جرعه خواهی می کند

شاهباز حضرت عزّت، که در اوج وصال                        طعمه جویی دم بدم از دست شاهی می کند

 

 

 

     سئوال کردند که پیغمبر، علیهِ الصَّلَوه و السَّلام، سنگ بر شکم مبارک چرا می بست، و از سر گرسنگی می بست یا نه؟

    جواب      شیخ، قدَّس سرُّهُ، فرمود که از سر گرسنگی نمی بست، از برای آنک گرسنگی در اندرون باشد، و سنگ بر بیرون بستن چگونه دفع گرسنگی کند؟ بلک سنگ بر شکم بستن دیگر گرسنگی زیاده کند. و دیگر حدیث صحیح در نهی وصال[۶] صَوم که پیغمبر، صلوات الله علیه، فرمود اَیُّکُم مِثلی اِنّی اَبیتُ عندَ رَبّی یُطعِمُنی و یُسقینی دلیل ظاهر است که از سر گرسنگی نبود، بلک از برای آن بر شکم می بست که جسم مبارک و صفتش همرنگ بودند، به دلیل آنک سایه نداشت. پس وقتی که دلش هوای حقّ تعالی می کرد و دلش پرواز می کرد[۷] نزدیک می بود که جسم لطیف مبارکش را نیز برباید و عروج کند، از آن سبب چیزی ثقیل دنیوی که آن سنگ است بر شکم می بست تا صورت مبارکش در میان خلق از برای [۱۰۰ب] تربیت باز ماند.(۱۰۰)

شعر

هر چند به اوج جان و دل بود                                          پا بستۀ قید آب و گل بود

از بهر صلاح آب و خاکی                                              می داشت به قید روح پاکی

 

 

 

 

    سئوال کردند از این حدیث که در صحیح مسلم عن اَنَس، رَضیَ اللهُ عنهُ، اَنَّ رَسُولَ اللهِ، صَلَّی اللهُ علیهَ و آلهِ وَ سَلَّم، قالَ:« لا تقُومُ السّاعَهُ عَلی اَحَدٍ یَقُولُ اللهُ» وَ فی رَوایَهٍ عنهُ، رَضیَ اللهُ عنهُ، اَنَّ رَسُولَ اللهَ، علیه السّلامُ، قالَ:« لا تَقومُ السّاعَهُ حَتّی لا یَقالَ فِی الاَرضِ اللهُ». که به دلیل حدیث قیامت بر نخیزد تا الله گویی بر زمین باشد. این معنی چگونه باشد هیچ کس نباشد که الله گوید؟

    جواب      شیخ، قدَّس سرُّهُ، فرمود که مراد الله گویی است که به تلقین صاحبدل چندان ذکر به جهر گفته که دلش گویا شده باشد به ذکر الله و تا چندانک از این الله گویی بر زمین باشد قیامت بر نخیزد.

شعر

در عالم گِل، امن و امان ایشانند                                         در عالم دل، جان و روان ایشانند

 

 

 

     سئوال کردند از این حدیث که در احیای علوم است، قالَ رسول الله، صلّی الله علیه و اله که :« اَلعِبادَهُ عَشَرَهُ اَجزاءِ مِنها فی طَلَبِ الحَلالِ» که طاعت ده جزو است، نه جزو از آن در کسب و طلب حلال است، چرا؟

    جواب      شیخ، قدَّس سرُّهُ، فرمود که از برای آنک طاعتی که از بنده صادر می شود از دل و بدن و جوارح صادر می شود. چون لقمه ای حلال به حوصله می رسد دل را قوّت طاعت و جوارح را میل به طاعت می شود و همۀ جوارح میل به طاعت می کند، و اگر لقمۀ حرام به حوصله می رسد دل را ضعیف    می گرداند بلک می میراند و نفس را قوی می گرداند و هوای شهوات زیادت می شود و همۀ جوارح میل به معصیت می کند و نفس را در هوای معصیت می انگیزاند. و هرچه جسم می کند از طاعت و معصیت، بواسطۀ دل و نفس می کند. و بند همه در لقمه است، که اگر شخصی حلال می خورد همه تن میل به طاعت می کند و اگر حرام می خورد همه تن میل به معصیت می کند.

    از این جاست که حقّ سبحانه و تعالی می فرماید یا أَیُّهَا الرُّسُلُ کُلُوا مِنَ الطَّیِّباتِ وَ اعْمَلُوا صالِحاً[۸]. اولاً به اکل طیّبات فرمود، آن گاه به عمل صالح؛ که اگر اکل طیّب باشد اقتضای عمل صالح کند و اگر اکل غیر طیّب باشد اقتضای عمل غیر صالح کند. پس ناچار اوّلاً حلال باید خوردن، آن گاه طاعت.

   مثلاً همچنانک اگر زمینی است شوریده که اگر در آن جا زرعی می کنند بار نمی آورد، پس اگر مستمر آب شیرین بدان زمین می رسد به مرور ایّام شوری زمین به خوشی متبدّل گردد، آن گه اگر زراعت می کنند بار می آورد و اگر زمین خاک خوش باشد و آن را زراعت کنند اگر آب شور دریا بدان زمین رسد آن زمین را نیز می سوزاند و خاصیتش باطل می گرداند و آن مزرع باطل می گردد، بلک به جای آن خار و خس         برمی آید، همچنان لقمۀ حرام  چون به حوصله ای رسد آن فساد کند که آبِ شور دریا در خاک خوش می کند و اگر نیز تصفیه اش شده باشد که فساد کند. و اگر لقمه ای به حوصله رسد آن خاصیت کند که آب شیرین در زمین شور کند و خوشی مبدّل گرداند،وَ الْبَلَدُ الطَّیِّبُ یَخْرُجُ نَباتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ وَ الَّذِی خَبُثَ لا یَخْرُجُ إِلاَّ نَکِداً[۹].

شعر

هست در آب حیات ذکر از آن خاصیّتی                            کو زمین شور و مرده زنده و شیرین کند

 

 

 

     سئوال کردند از این سخن که در کتب تذکیر به حدیثی مشهور است امّا سخن امام حسن بصری است، رضی الله عنه، که « مَن استوی یَوماهُ فَهُوَمَغبونٌ». چون هر روز آنچ فرایض است و سنن است معیّن است که چند است، زیادتی در عمل چون باشد؟ که چون هر روز چیزی زیادت کنند همه شب و روز مستغرق گردد و تحمّل ندارد.

    جواب        شیخ، قدَّس سرُّهُ، فرمود که مراد منازل است که هر روز قطع منزلی کند که اگر فردا قطع منزلی دیگر نکند و در منزل امروزینه بماند مغبون باشد و این منازل صفت را باشد که مکان است، امّا معنی صوفی باید که هر روز عصاواری سیر کند[۱۰۱الف] و عصاواری به قدّ آدمی از عرش باشد تا ثری، که اگر این سیرش نباشد و در مقام اوّل بماند، مغبون باشد.

شعر

اندرین وادی که سر حدّی ندارد راه او                             چابکان راهرو باید گزین منزل کنند

  

     سئوال کردند که بعضی مؤمنان را چنانک در حدیث ثابت است گور به مقدار مدّ بصر او فراخ گردانند تا هفتاد گز، و بعضی را از کفار و فجار و منافق تنگ گردانند، چنانک پهلوش از پهلو در گذرد و نعوذُ باللهِ مِن ذلکَ. پس آن را که وسعت گور به مقدار مدّ بصر باشد بایستی که کسی دیگر را که در جنب او باشد مجال این وسعت نباشد، بلک در بعضی روایات هست که وسعت گور بعضی از مشرق تا مغرب باشد، باید که وسعت گور دیگری مجال این مقدار نباشد و با وجود آنک از آن قوم که گور ایشان این مقدار باشد چندین هزاران هزار هستند.

     جواب        شیخ، قدَّس سرُّهُ، فرمود که « مراد این گور وجود است که چندانک انشراح صدرش بیشتر باشد وسعت گور بیشتر باشد و چندانک کمتر، کمتر. و اگر کسی را کمال انشراح باشد گورش از مشرق تا مغرب باشد  فَمَنْ یُرِدِ اللَّهُ أَنْ یَهْدِیَهُ یَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ وَ مَنْ یُرِدْ أَنْ یُضِلَّهُ یَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَیِّقاً حَرَجاً[۱۰]. پس هر که را انشراح باشد در او مجال نور الله و معرفه الله بیشتر باشد و وسعت گور بیشتر باشد.(۱۰۲)

شعر

شعاع پرتو خورشید در سراچۀ خلق                                  به قدر وسعت هر روزن و دریچه بود

 

 

 

      سئوال کردند که مؤمنی صالح و کافری و فاسقی را در پهلوی همدیگر دفن کردند و هر سه خاک شدند و به هم مختلط گشتند و هیچ تفاوت در میان نه، و اکابر امّت گفته اند که « اَلمؤمِنون[۱۱] لا یَموتونَ». پس چون میان هر سه هیچ فرق ظاهری نیست، باید که کافر نیز نمیرد < یا مؤمن نیز بمیرد>.[12]

      جواب      شیخ، قدَّس سرُّهُ، فرمود که مراد به اینک « اَلمؤمِنُون لا یَمُوتُونَ» دل مؤمن است که چون به ذکر حقّ تعالی زندگی یافته باشد و زنده شده، بعد از آن نمیرد.

شعر

هر کرا زین زندگی بویی رسید                                         رنگ جان از عمر جاویدان بیافت

 

 

     سئوال کردند از حدیثی که در احیای علوم، < عوارف (۱۰۳) و مرصاد (۱۰۴)>[13] است که « تَخَلَّقوا بِاَخلاقِ اللهِ» که بنده به صفت حق تعالی چگونه متّصف گردد؟

     جواب       شیخ، قدَّس سرُّهُ، فرمود باید که « بنده خود را به تکلّف موصوف و متّصف گرداند»[۱۴] به چیزهایی که از صفات حق تعالی متّصف گرداند؛ که بنده بنده است و خدا خدا، و صفات بنده صفات بنده و صفات خدا صفات خدا، عزَّ و جلَّ، بلک به مجاز به تکلّف خود را به صفات او متّصف گرداند، همچنانک حقّ تعالی کریم است بنده را کرمی[۱۵] دهد و حقّ تعالی رحیم است و در دل بنده رحمتی نهد و حقّ تعالی مؤمن است[۱۰۱ب] و بنده را نیز مؤمن می گویند. و امثال این. < پس این بیت را انشاد فرمود، و اَنشَدَ>:[16]

شعر

« کی شود خالق آنک باشد خلق                                         بنده بودیم آشنا گشتیم»

شعر

روی خورشید چو بر ذرّه زند پرتو نور                               ذرّه از پرتو او جلوۀ حسن آغازد

 

 

     سئوال کردند از این حدیث که در اربعین(۱۰۵) غزالی است، رَحمَهُ اللهِ علیهِ، که « اَولیائی تَحتَ قُبابی لا یَعرَفُهُم غَیری» که آن ها کدام اند؟ و باید ایشان نیز خود را ولی ندانند، چون ایشان نیز غیراند.

     جواب       شیخ، قدَّس سرُّهُ، فرمود که ولی بر سه قسم است. اوّل، آن است که او داند که او ولی است، امّآ خلقش نداند. دوّم، آن است که نه او داند که او ولی است و نه خلق داند. و مراد اینک « اَولیائی تَحتَ قُبابی» این ولی است. و سیّم، ولی آن است که او داند که او ولی است و خلق نیز داند که او ولی است و حق تعالی او را به سر حدّ ولایت رسانیده باشد و معرفت خود داده و باز او را از آن جا باز گردانیده باشد به خلق از برای تربیت و ارشاد خلق و به خلقش نموده.

      پس اوّلی ولیّ عام اند؛ همچون ابدال و اوتاد و سیصد و چهل و هفت [تن] که خلق ایشان را دانند. دوّم ولیّ خاص اند که به کلّی به حقّ تعالی چنان مشغول اند که خود را نمی دانند و ایشان را به غیر از حقّ تعالی کسی نداند. و سیّم اخصّ خاص اند که ایشان حقّ تعالی را شناخته اند و حقّ تعالی ایشان را به خلق نموده و مرتبۀ ارشاد و تکمیل داده و به خلق فرستاده.

شعر

شاهبازان فضای آشیان قدس او                                        بسته چشم و پر گشاده صید گیر قدسی اند

 

 

 

      سئوال کردند که از حدیثی که در کتب تذکیر هست که « حُبُّ الوَطَنِ مِنَ الایمانِ» که چون کافر وطن خود و فرنگ فرنگستان دوست می دارد، از ایمان چگونه باشد؟ و معنی این چیست؟

      جواب       شیخ، قدَّس سرُّهُ، فرمود حُبُّ الوَطَن آن است که شخصی از عالم انس و مشاهده به عالم حسّ آمده است و این زمان آن وطن دوست می دارد، آن از ایمان است.(۱۰۶)

شعر

جان عاشق ز اشتیاق آشیان وصل دوست                          می زند پر در هوای شوق من حبُّ الوطن

 

 

 

طرف دوم:

       در بعضی از سؤالاتی که از شیخ صفی الدین، قدَّس اللهُ سرَّهُ، کرده اند و تحقیق در جواب فرموده به روایت شیخ صدرالدّین، آدامَ اللهُ بَرَکَتَهُ.

      سئوال کردند < از سخن امیرالمؤمنین علیّ بن ابی طالب، کَرَّم اللهُ وَجهَهُ،> « مَن عَرَفَ نَفسَهُ فَقَد عَرَفَ رَبِّهُ» که از این سخن آن معلوم کنیم که چون نفس را بشناسد به تحقیق خدایتعالی را شناخته باشد؟(۱۰۷)

      جواب       شیخ، قدَّس سرُّهُ، فرمود معنی مَن عَرَفَ نَفسَهُ آن است که عارف شود به نفسهای خود و بینا شود به عیوب نفس بعد از آنک چون بینا شود به عیوب نفس، به اصلاح آن مشغول شود. مثلاً چنانک کسی پلیدی بر جامۀ خود بیند به طهارت آن مشغول شود. پس این طهارت از عیوب تزکیه است و هر کس که تزکیه کرد از نفس، رستگار شد و چون از نفس رستگار شد از عذاب حق تعالی رستگار شد. پس آن زمان که نفس رستگار شد از نفس تبرّا کند به حضرت حق تعالی توجّه کند بعد از این که معرفت نفس خود حاصل کرده باشد و خود را شناخته و از خود بدر آمده اکنون چشمش به حقّ بینا شود و معرفت حقّ تعالی بعد از معرفت نفس حاصل شود و صنع[۱۷] دلیل بر صانع باشد، پس قد تَقَرَّب باشد نه قد تحقیق.

شعر

فَحِکمَتُهُ[۱۸] مالَها مَدرَکٌ                                                      وَقُدرَتَهُ مالَها غایَهٌ

اِذا رُمتَ نَصّاً عَلی کَونِهِ                                                  فَفی کُلِّ شَیئٍ لَهُ ایَهٌ[۱۹]

 

 

 

        سئوال کردند از سخن عبدالله مسعود، رضی الله عنه، که « السَّعیدُ مَن سَعَدَ فی بَطنِ اُمَّهِ وَالشَّقیِّ مَن شَقِیَ فی بَطنِ اُمِّهِ» اگر چه بعضی مردم این را به حدیث می شمرند که چون سعادت و شقاوت نوشته شود وقتی که در بطن مادر باشد و تغییر بدان راه نیابد، پس سعی در چه کار است؟[۱۰۲الف]

       جواب      شیخ، قدَّس سرُّهُ، فرمود که مراد از این بطن، بطن تربیت است؛ تا از این بطن چگونه متولّد می شود، چنانک فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیْها[۲۰]. و چنانک در صحیح بخاری است عَن اَبی هُرَیره،رَضیَ الله عنه، قالَ، قالَ رَسُولُ اللهِ،صَلَّی اللهُ علیهِ وَ آلِهِ وَ سلَّم: ما مَن مُولودٍ اِلّا یُولِدُ عَلَی الفِطرَهِ فَابَواه یُهِوَّد اِنهِ وَ یُنَصَّرانِهِ اَو یُمَجِّسانِهِ کَما تُنتِجُ البَهیمَهُ جَدعاً هَل تُحِسُّونَ فیها مِن جَدعاءَ ثُمَّ یَقُولُ فِطرَتَ اللهِ الَّتی فَطَرَ النّاسَ عَلَیها لا تَبدیلَ لِخَلقِ اللهِ ذلِکَ الدّینُ القَیِّمُ.[۲۱]

        پس چون مردم بر فطرت متولّد می شوند و مادر و پدر ایشان یهودی یا نصرانی یا مجوسی نتوانستندی گردانیدن و همچنان که اگر کسی به صحبت طایفه ای از ملتی می رسد هم در آن ملّت ایشان بر می آید و ملّت ایشان می گیرد. پس مراد بطن تربیت و صحبت باشد.(۱۰۸)

شعر

پردۀ این مشیمۀ تقدیر                                                      چون ببستند باز بگشادند

خال این را چو زلف او کردند                                            خطّ این را ز روی او دادند

 

 

 

     سئوال کردند که آن فقر کدام است که ارباب قلوب گفته اند « اَلفَقرُ سَوادُ الوَجهِ فِی الدّارَین.»

     جواب       شیخ، قدَّس سرُّهُ، فرمود که آن فقر آن ناچیزست[۲۲] که در فنای فی الله او را حاصل شود، یعنی محو آثار بشریت، و آن فنا را نوریست که آن نور سیاه رنگ نماید. و چون آن متجلّی گردد، در آینۀ صافی او همان رنگ نماید، پس « سَوادُ الوَجهِ فِی الدّارَین.» عبارت از آن است نه از سیاهرویی دنیا و آخرت که در دنیا و آخرت سیاهروی باشند، بلک در دارین در روز یَوْمَ تَبْیَضُّ وُجُوهٌ وَ تَسْوَدُّ وُجُوه‏[۲۳] از زمرۀ وَ أَمَّا الَّذِینَ ابْیَضَّتْ وُجُوهُهُمْ فَفِی رَحْمَتِ اللَّهِ[۲۴].

شعر

تازه رویی هر دو عالم ز ابروی خود بود                            هر که روی او بدینسان آب حسنی شسته اند

 

 

     سئوال[۲۵]        مولانا بدیع الدّین حسنفی چغاتوی[۲۶] از شیخ، قدَّس سرُّهُ، سئوال کرد که شیخ می فرماید « علم حجاب است» چگونه باشد؟

    جواب         شیخ، قدَّس سرُّهُ، فرمود من نمی گویم که علم حجاب است، بلک می گویم که پندار در علم حجاب است. اگر آبی باشد غیر طهور، چه باید کردن که طهور گردد؟» مولانا بدیع الدّین گفت:« آبی دیگر اضافت آن باید کردن تا هر دو آب به همدیگر رسند آن آب طهور گردد.» شیخ، قدَّس سرُّهُ، فرمود:« من نیز همین می گویم که چون آبی بر ظاهر زمین است و به ملاقاتی چیزی غیر طهور شد و آبی که در اندرون زمین است و به ملاقاتی چیزی غیر طهور شد و آبی که در اندرون زمین است که طهور است، لیکن حجاب در میان هر دو آب خاکی است که حایل است میان هر دو. اگر آن خاک را از میان بردارند، هر دو به همدیگر رسند، طهور گردد. همچنان اگر به آب علم ظاهری طهارت نفس حاصل نیاید که در مدارس به لقمه ای حرام و غیرها آلوده باشد، به آب علم باطنی- که آن در اندرون است- ناچار باشد تطهیر کردن. پس به کلنگ « لا اله الّا الله»حجاب نفس از میان بباید برداشتن، تا هر دو آب علم ظاهری و باطنی به هم رسند و طهارت حاصل آید. پس نفس در میان حجاب باشد نه علم.

شعر

آن طهارت را نشایدغیر از آن آب طهور                         کین حجاب ظلمت خاکی کند از پیش دور

      پس شیخ، قدَّس سرُّهُ، مثلی فرمود که اگر یکی بنده ای جهود بچّه خرید که او در علم خود ماهر باشد و علم توریه نیک دانسته باشد، باید اوّلاً پیش از آنک مسلمان شود تحصیل علوم شرعش ندهند کردن[۲۷] و باید که اوّلاً وی را مسلمان گردانند و اعتقاد اسلامش تعلیم کنند تا اعتقادش پاک گردد و قواعد عقایدش مستحکم شود، آن گه به تحصیل علوم شرعش فرمایند تا آن عملش نافع آید، که اگر اوّلاً تحصیل علمش دهند کردن و مسلمان نشده باشد، هم به آلت خصم خصم را بشکند که اگرش گویی مسلمان شو، گوید « لَکُم دینُکُم وَلِیَ دینٌ» و به همه نوع مجادله کند.

     پس نفس را که چون کافرست اوّلاً مسلمان می باید کردن، آن گه تحصیل علم کردن؛ که اگر چنین نکنند، او در وجوه [۱۰۲الف] و مذاهب عالم گردد، آن گه هم به سلاح و آلت تو تو را بشکند. اگر گویی خمر مخور. گوید در مذهب اندکی تا به حدّ سُکر حلال است. و اگر گویی زنا مکن. گوید که به مذهبی و طی مستأجر موجب حدّ نیست. و اگر گویی ربا مخور. گوید بیع می کنم. و اگر گویی گوشت فلان حیوان مخور. گوید در فلان مذهب حلال است. و اگر گویی مال حرام مخور. گوید بیع بذمّت می کنم. و از این گونه هر چه به نفس فرمایی، چون اوّلاً مسلمان نشده است و آلت و سلاح بسیارش باشد، قبول نکند و به جدال و مجادله بایستد.

     پس طریق آن است که اوّلاً نفس را مسلمان گردانی، آن گاه تحصیلش فرمایی؛ که چون اوّلاً مسلمان شده باشد و انقیاد و اعتقاد صافی نموده و گردن نهاده آن گاه تحصیل کرده، به هر چه او را فرمایی مطاوعت نماید و مجادله نکند و بدانچ اَحوَط شریعت باشد امتثال نماید و آن علم فایده دهد و علم را آلت دینی سازد. و هر چه احوط، به جای آرد و میدان بر نفس تنگ گرداند. پس آن علم نافع باشد که وی را به کار آید. و فخر بر چنین علمی که سبب هدایت باشد توان کردن نه به چنان علمی که سبب غوایت گردد.

شعر

مَالفَخرُ اِلّا لِاَهلّ العِلمِ اِنَّهُم                                               عَلی الهُدی لِمَنِ استَهدی اَدِلّاهُ

وَقیمَهُ المَرءِ ما قَد کانَ یُحسِنُهُ                                           وَالجاهِلُونَ لِاَهلِ العِلمِ اَعداءُ

 

 

 

     سئوال کردند که چون حق تعالی از رگ گردن بنده به [ خود] بنده نزدیکتر است وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِید[۲۸] پس « اَلسیرُ اِلی اللهِ» و « سَیرٌ فِی اللهِ» و « اَلسَّیرُ مَعَ اللهِ» چگونه باشد؟ و معنی این ها چه باشد؟ چون حقّ تعالی از مشی منزّه است « اَلسَّیرُ مَعَ الله» چگونه باشد؟

     جواب     شیخ، قدَّس سرُّهُ، فرمود « اَلسَّیرُ اِلَی الله» به حسب بُعد نفس است از حضرت، نه به حسب بعد حضرت از بنده؛ که او به همه نزدیک است  بُعدی که هست نفس راست از حضرت بواسطۀ حجابی چند که در میان است. پس سعی بنده در ارتفاع این « اَلسَّیرُ اِلَی الله» منتهی می شود، یعنی چندانک به صفت مسافت خوف قطع تواند راه باشد و چون راه منتهی شود بعد از آن « السَّیرُ فِی الله» باشد یعنی بُعد نفس مرتفع شده باشد.

شعر

تا به سر میدان کوی وصال جانان دور نیست                        یک قدم باید، ولی از خود برون باید نهاد

     و در جواب « اَلسَّیرُ فِی الله» فرمود که حقّ تعالی از اندرون و بیرون منزّه است، لیکن سالک را از صفتی به صفتی ترقی باشد که حق تعالی او را از صفتی به صفتی دیگر آشنا گرداند. پس معنی « اَلسَّیرُ فِی الله» یعنی اَلسَّیرُ فِی صِفاتِ الله باشد و چندانک او را از صفتی به صفتی ترقّی باشد هنوز در تلوین باشد و بعد از این « اَلسَّیرُ مَعَ الله» باشد در حالت تمکین.

شعر

غُربَتی فیکَ غُربَهُ الغُربَهِ                                             لافَرَحَ دُونَکُم وَ لاکُربَهٌ

اَنتَ مَقامی وَ اَنتَ مُغتَرِبی                                             قَد طاتَ فیکَ المَقامُ وَ القُربَهُ

    و در جواب « اَلسَّیرُ مَعَ الله»- که معیّت با حقّ تعالی در سیر چگونه باشد- فرمود که معیّت بدان معنی نباشد که اتحاد بُوَد و دوگانگی باشد، که آن جا که وحدت او باشد کثرت نباشد، لیکن معنی اش چنان باشد که کسی قطره ای در بحر اندازد، اکنون آن قطره در بحر مستهلک گردد و دوگانگی او در یگانگی مستغرق نماید و همه تن یگانگی بحر باشد، لیکن اتحاد نباشد؛ از برای آنک بحر بحر باشد و قطره قطره و مغایرت میان ایشان ظاهر. پس اگر بحر در جنبش آید و تموّج گیرد، اختیار بحر را باشد و قطره را نه، لیکن[۲۹] ،

شعر

جنبش او جنبش دریا بود                                               او چو نبود در میان، زیبا بود

شعر

تَقَرَّبَ[۳۰] اَمری فَانفَرَدَتُ بِغُربَتی                                       فَصِرتُ غَریباً فِی البَرِیَّهِ اَوحَدا

تَسَرمَدَ اَمری فَهُوَ عَینی سَرمَدا                                        وَ اَفنَیتَنی[۳۱] فی غِنیً فَصِرتُ مُوَّحَدا

 

 

 

 

     سئوال کردند که شیخ می فرماید که « ما را کشف است و کرامات و قدم و همّت، لیکن کشف و کرامات و قدم ظاهری حجاب راه است» چگونه باشد؟[۱۰۳الف]

     جواب      شیخ، قدَّس سرُّهُ، فرمود که از برای آنک کشف کشیشان را نیز می باشد که بر عبادت باطل مواظبت می نمایند و قدم جنّ و شیاطین را نیز می باشد که به یک لحظه از مشرق تا مغرب می روند و      می آیند. و کرامات شیطانی نیز می باشد که آن استدراج باشد. پس کشف و کرامات و قدم مشترک باشد میان اهل اسلام و کشیشان و جنّ و شیاطین.

شعر

قدم بر فرق این کشف و کرامات و قدم می نه                     که از آلودگی هر یک حجاب اندر حجاب آمد

 

 

     سئوال کردند که فرق چیست میان کرامات مسلمانان و کشیشان؟

     جواب      شیخ، قدَّس سرُّهُ، به جواب فرمود که مَثَل کرامات کشیشان همچنان است که آبی در سرگیندانی استاده باشد، بامداد چون نظر کنند آن آب صافی شده باشد و چون در آن جا نظر کنند صورت خود در آن جا ببینند، امّا آن آب نجس باشد، نه خوردن را شاید و نه طهارت را. مثل کرامات مسلمانان همچون آب طاهر و مطهّر باشد که صافی شده باشد، و چون در آن نظر کنند صورت خود را در آن جا توان دیدن و طهور باشد، هم خوردن را شاید و هم طهارت را.

شعر

در صفای ظاهر صورت بهم ماننده اند                            لیک، در پاکی باطن فرقها در فرقهاست

 

 

 

     سئوال کردند که آن کدام کشف و کرامات است که آن را اعتبار توان کردن؟

     جواب     شیخ، قدَّس سرُّهُ، به جواب فرمود که ما را کشف و کرامات و قدم و همّت است. کشف آن است که به عیوب خود و هنر خود بینا گردد و بر اندرون خود مطّلع گردد. کرامات آن است که قطع علایق از درون خود بکند و دل خود مجرّد گرداند. قدم آن است که از خود قدم بیرون نهد و سفری کند بیرون از خود و به مقصد رسد. همّت آن است که سر به دو کَون و مادون حقّ فرو نیارد. پس این کشف و کرامات و قدم و همّت است که مشغولی است به حقّ < و به غیر از این کشف و کرامات و قدم و همّت که مشغولی است>[32] به غیر آن حجاب راه است.

شعر

به عیب خویش بینا شو دل خود را مجرّد کن            بگردان همّت از مادون، که کار رهروان این است

ورای مدرک حسّی قدم در لامکان می زن              سفر از خویش بیرون کن، که مقصد را کران این است[۳۳]

 

     سئوال کردند که فنا چیست؟

     جواب      فرمود که فنا سه است: فنای صورت است به بقای صفت، یعنی تا صورت فانی نشود بقای صفت نباشد و مراد از این فنا غیبت صفت است از صورت که اَلنَّومُ اَخُو المَوتِ. دیگر فنای صورت است به بقای معنی، که آن روح است و آن را فنا از بشریت گویند و آن به غلبات عشق باشد که محو آثار بشریت     می کند. و سیّم فنای روح است به بقای حق، وقتی که انوار الهی متجلّی شود محو اسم و رسم بشری و انسانی کند و اثبات وحدانیت حقّ کند. این فنای سیّم را فنای فی الله گویند. و این بیت را انشاد فرمود:

شعر

« چون روح در نظاره فنا گشت، این بگفت                      نظارۀ جمال خدا جز خدا نکرد»

شعر

فَاَفنُوا ثُمَّ اَفنُوا ثُمَّ اَفنُوا                                                   وَ اَبقُوا بِالبَقا مِن قُربِ رَبِّهِ

 

 

 

     سئوال کردند که کسوه دل چند است و چیست؟

     جواب     فرمود که سه چیز: آفتاب و آب و زمین؛ یعنی در این ها روی نماید. اوّلاً آفتاب. از برای آنک آفتاب به همه چیزی و همه جایی فرا می رسد و پرورش مجموع نبات و حیوان و معادین[۳۴] از آفتاب است، لاجرم صاحبدل بر مثال آفتاب باشد، چنانک تربیت مجموع نبات و فواکه و جواهر از کان و معادین[۳۵] و حرارت جمیع اماکن است، همچنان پرورش طالبان و رنگ و بوی طریقت و احیای زمین مردۀ زمهریر زده  از حرارت ارشاد و تربیت او حاصل آید و همچنان که آفتاب به همه جا فرو می رسد صاحبدل هم به همۀ طالبان و مریدان فرا می رسد.

شعر

کان جان را که سنگ لعل شود                                         آن چنان آفتاب دل باید

     دیگر آنک به آب میماند؛ < از برای آنک به آب طهارت مجموع حاصل می شود.>[36] همچنان صاحبدل طهارت جمیع مریدان از جمیع کدورات نفس کند و همچنانک از آب حیاتِ[۱۰۳ب] همه چیز است، صاحبدل سبب حیوه دلهای مریدان و طالبان است.

شعر

ما لاف ز زندگیّ جاوید زنیم                                             زین آب حیات چون حیاتی داریم

     دیگر زمین. از برای آنک زمین محلّ عمارت و زراعت < است>[37] صاحبدل نیز محلّ عمارت دل و زراعت محبّت و معرفت است و چنانک در زمین اقوات و اغذیه جمیع انسان و حیوانات زراعت می کنند، صاحبدل نیز در زمین دلها زراعت محبّت و معرفت حقّ تعالی کند، و چنانک زمین حامل همه چیز است، صاحبدل را نیز تحمّل همه کس باشد و  حلیم و بردبار باشد و از همه کس از برای خدا تحمّل کند. و زمین را تواضع و مسکنت از برای خدا با همه کس باشد و متواضع شده باشد و چنانک زمین معدن مجموع جواهر است- که انواع جواهر از آن می خیزد- صاحبدل نیز معدن مجموع معارف باشد که جمیع معارف در او باشد، اَلنّاسُ مَعادِنٌ کَمَعادِنِ الذَّهَبِ وَالفِضَّهِ.

شعر

عشق تو کِشته[۳۸] پنهان تخمی به هر زمینی                        درد[۳۹] تو گشته پیدا بر شاخ هر گیاهی

گنجی نهاده عشقت اندر زمین دلها                                   و ز گنج جان به رمزی با آن نموده راهی

 

 

 

     سئوال کردند که چون شیخ طالبان را منع می فرماید[۴۰] از مطالعۀ مجرّد مقالات- که حجاب می شود- پس مشایخ و صاحبدلان مقالات[۴۱] را چرا نوشته اند چون حجاب است؟

     جواب     شیخ فرمود که مشایخ و صاحبدلان به گنج اسرار الهی رسیده اند و حیف داشته اند که برادران از آن گنج نامه محروم مانند. پس این گنجنامه را بنیاد کرده اند تا چون برادران این گنجنامه را مطالعه کنند طلب آن گنج کنند و بدان محظوظ گردند، نه آنک به مجرّدخواندنش مشغول گردند و طلب گنج نکنند، همچنانک پادشاهی را فرزندان طفل بودند و در آخر عمر در باب فرزندان فکر کرد و با وزیر خود از برای هر فرزندی گنجی نهاد و گنجنامه ای نوشت و به وزیر سپرد تا چون فرزندان به حدّ بلوغ رسند و آن را  که صلاحیت پادشاهی باشد پادشاهی دهد و دیگران را گنجنامه دهد تا آن گنج بردارند.

      چون پادشاه از دنیا نقل کرد، وزیر آن گنجنامه ها محافظت کرد تا فرزند بزرگین به بلوغ رسید. وزیر آن گنجنامۀ وی به وی داد. چون مطالعه کرد کیفیّت طلب گنج از وزیر معلوم کرد و به ناخن نازک و اشک چشم و مرور ایّام آن گنج خود حاصل کرد و به دست آورد و به پادشاهی رسید و پادشاه شد و وزیر نیز از دنیا نقل کرد و بدین فرزند بزرگ که پادشاه شده بود آن گنجنامه های برادران سپرده بود و طلب آن گنجها آموخته، و برادر بزرگ هر گنجنامه به صاحب او می داد، امّا آن برادران به طلب گنجنامه مشغول نشدند و همه عمر به مطالعۀ گنجنامه مشغول شدند. اکنون نه به پادشاهی رسیدند و نه گنج یافتند و دیدند. از مطالعۀ مجرّد گنجنامه مفلس بماندند.

      پس آن پادشاه پیغمبر است، صَلَواتُ اللهِ علیهِ،< و وزیر خلفای راشدین، رضی الله عنهم> و مشایخ دین و گنجنامه قرآن و حدیث و مقالات ایشان که به خلایق رسانیدند و هر کس که گنجنامه مطالعه کرد و طلب گنج کرد و به دست آورد، به پادشاهی و غنای ابدی رسید و هرکس که به مطالعۀ گنجنامه قناعت کرد و طلب گنج نکرد، مفلس بماند.

شعر

اندرین عالم که مخزنهای گنج و گوهر است                     گنج خوانان دیگرند و گنج خواهان دیگرند

واندرین ملکت که دولت سخت ارزان می دهند                  بینوایان دیگرند و پادشاهان دیگرند”

 


[۱]  ل: مطلب بین < > را ندارد.

[۲]  ق،چ: خواهند کنند.

[۳]  چ: صلّی الله علیه و آله.

[۴]  هـ: فهم انسانی.

[۵]  چ: می کشید.

[۶]  ل: در زیّ وصال.

[۷]  چ: و در پرواز می آمد.

[۸]  قرآن، مؤمنون:۵۱٫

[۹]  قرآن، اعراف:۵۸٫

[۱۰]  قرآن، انعام:۱۲۵٫

[۱۱]  هـ، ش:المؤمن.

[۱۲]  ص: مطلب بین < > را ندارد.

[۱۳]  ل: مطلب بین < > را ندارد.

[۱۴]  چ: < بنده بتکلّف خود را موصوف گرداند>.

[۱۵]  هـ: کریمی.

[۱۶]  ل، ش، ق: < پس این بیت را انشاد کرد>.

[۱۷]  ق: وضع.

[۱۸]  ق: کحکمه.

[۱۹]  ل: ابیات عربی را ندارد.

[۲۰]  قرآن، روم: ۳۰٫

[۲۱]  قرآن، روم:۳۰٫

[۲۲]  چ: آن فقر چیزیست.

[۲۳]  قرآن، آل عمران:۱۰۶٫

[۲۴]  قرآن، آل عمران:۱۰۷٫

[۲۵]  ل: این سئوال و جواب را ندارد.

[۲۶]  چ: مولینا بدیع الدّین چغاتوئی.

[۲۷]  ص: بدهند کردن.

 [۲۸]  قرآن، ق:۱۶٫

[۲۹]  چ:+ وَاَنشَدَ.

[۳۰]  هـ، ل: تغرّب.

[۳۱]  ق، چ: اقیتنی

[۳۲]  ل، هـ، ق: مطلب بین < > را ندارد.

[۳۳]  ل: بیت آخر را ندارد.

[۳۴]  ل، ق،چ: معادن.

[۳۵]  ل،ق،چ: معادن.

[۳۶]  ق،چ:< برای آنکه طهارت مجموع به آب حاصل شود>.

[۳۷]  ص: ندارد.

[۳۸]  هـ: کرده.

[۳۹]  ل: دردی.

[۴۰]  ص: می فرماید منع.

[۴۱]  ل: ملاقات.


[i]  منبع: ابن بزاز اردبیلی، صفوه الصفا، در ترجمه احوال و اقوال و کرامات شیخ صفی الدین اسحق اردبیلی، مقدمه و تصحیح: غلامرضا طباطبایی مجد، انتشارات زریاب، تهران، چاپ دوم، ۱۳۷۶، ص ۴۶۹-۵۰۲٫