فاطمه باباخانی
آکادمی مطالعات ایرانی لندن (LAIS)
درآمد: جهان از همه سو در حال تغییر است این بار بدون آن که فیلسوفان تفسیر نویی از آن ارائه کرده باشند: خیزشها و جنبشها با انگیزهها و شعارهایی که به هیچ وجه تحت یک کلانروایت دستهبندی نمیشوند. گویی سیاستمداران نیز در این بازی شطرنج آچمز شدهاند. بوف فلسفه یا به تعبیر هگل مینهروای خرد شباهنگام به پرواز در میآید و به نظر میآید ما هنوز در نیمروز این دگرگشت عظیم هستیم. سکوت اما روا نیست و تفکر بر شرایط نوین اگر چه زودهنگام اما ضروری است. آخرین دستاورد فیلسوفان بازاندیشی در زبان و تامل بر نسبت و اهمیت آن در وجوه گوناگون حیات بشر است. سیاست از این منظر چه جایگاهی دارد؟ زبان سیاست را آیا باید با همان سنجه ماکیاولیستی رئال پولیتیک(سیاست واقعی) مورد بازنگری قرار داد یا بر تفاهم گفتوگویی هابرماس تاکید کرد؟ هادی خانیکی به نظر با دومی همراه است، مشاور رئیسجمهوری که شعار اصلیاش گفتوگو بود اما گویا در عرصه واقعیت پیروز نبود و از او خواستیم با عینک فلسفه سیاست را تفسیر کند:
***
فلسفه قرن بیستم در دو شاخه قارهای و تحلیلی، متاثر از گردش زبانی است. در هر دو این فلسفهها محور مباحثات زبان است، یعنی اگر در فلسفه کهن هستی و در فلسفه مدرن و روشنگری، معرفت محور اصلی بود، پارادایم فکری قرن بیستم و پس ازآن مقوله زبان است. به عنوان مثال ویتکنشتاین بحثی تحت عنوان بازیهای زبانی را مطرح می کند. بدین معنا که هر حوزه ای زبان خاص خودش را دارد، مانند تفاوت زبان دینی و علمی .. با توجه به این موضوع آیا ما می توانیم بگوییم که زبانی تحت عنوان زبان سیاست داریم؟
به نظر من بله. به دلیل اینکه خوانشی که در متن سئوال شما هم بود، تحولات فلسفی و معرفتی به خصوص در دهه پایانی قرن بیستم و اوایل قرن بیستویکم به سمت اهمیت پیدا کردن زبان حرکت کرده، به عنوان زمینهای برای اندیشیدن و تغییر و به همین اعتبار هم در فلسفه و زبانشناختی تقسیمبندیهای جدیدی مطرح شده که مهمترین تحولات زبانشناختی در قرن بیستم در کارهای سوسور و ویتکنشتاین بهتر میتوان دید. ویتکنشتاین به مقوله شکل زندگی توجه بیشتری دارد و در اهتمام به فهم جهانهای دیگر- در فلسفه و سایر شاخههای علوم انسانی- به زبان اهمیت میدهد. اینجاست که مبانی معرفتی و قدر مشترک داشتن و نداشتن در زندگی اهمیت پیدا میدهد و زمینهای را فراهم میکند که به گفتوگو و اهمیت پیدا کردن گفتوگو معطوف میشود. توماس کوهن اذعان میکند که مفهوم پارادایم را از ویتکنشتاین گرفته است و بعدها بحثهایی مثل برخورد فرهنگها یا گفتوگوی تمدنها متاثر از پارادایم کوهن است. در واقع میتوان گفت که معنا پیدا کردن زبان و توجه به داشتن یا نداشتن قدر مشترک مهم تلقی شده و به گفتوگو رسیده و گفتوگو یکی از پایههای سیاست است که به سادگی نمیتوان از کنار آن گذشت. به همین اعتبار میتوان گفت چون سیاست یک مقوله گفتوگویی است و در گفتوگو هم توانشهای زبانی نقش ممتازی دارد- به واسطه زبان هست که میتوانیم گفتوگو کرده و ارتباط برقرار کنیم وتفکر بورزیم و زبان را قالب و چارچوبی برای تخیل و تفکر خود در نظر بگیریم- حوزه سیاست به دور از تفکر، ارتباط و گفتوگو نیست و در تعبیر دیگری خیلی بیشتر از بقیه حوزهها نیازمند تفکر و گفتوگو هست، نیاز به زبان خاصی دارد و زبان سیاست را میتوان به عنوان یک ترم به کار برد.
مولفههای این زبان چیست؟
به نظر من چون در کانون سیاست قدرت و چگونگی کسب و توزیع آن قرار دارد، یکی از مهمترین مولفههای زبان سیاست این است که چطور تعارضهایی که متعارفا به وجود میآید، مثل تعارض میان قدرت و اخلاق، شکاف را حل کرده و گسستهایی که بین حکومت ورزیده و زندگی اجتماعی یا شکافهایی که بین حوزهها و ساحتهای مختلف اندیشه و کنش انسانی(هنر، فرهنگ، اقتصاد، اجتماع و سیاست و…) را کم کند. چنین انتظاری که از زبان سیاست هست این است که به لوازم پیشبرد تفکر و گفتوگو وفادار بوده یا گفتوگو را شکل داده و در آن عقلانیت و زمینه بروز آن را فراهم کند.
اگر شیوه بحث خودمان را عوض کنیم و به جای شیوه تحلیلی از نگاه فیلسوفان قاره ای به بحث زبان نگاه کنیم و از جریان های فرمالیستی، ساختارگرا و پساساختارگرا که نگاه دیگری نسبت به مقوله زبان دارند، موضوع را در نظر بگیریم مثل نگاه میشل فوکو که زبان را به عنوان یک امر خنثی در نظر نمی گیرد بلکه آن را امری میداند که به تولید گفتمان هایی می پردازد که تولید قدرت می کند. از آنجا که سیاست گفتمان قدرت است، زبان در سیاست های مختلف (دموکراسی/توتالیتر و..) چه کارکردهایی دارد؟
چون قدرت میل به تمرکز دارد، طبیعتا زمانی که از سیاست سخن میگوییم آن تصویر منفی که از سیاست شکل میگیرد میل به تمرکز قدرت، اقتدارگرایی و توتالیتاریسم و نظایر آنها متبادر میشود ولی اگر میخواهیم سیاست را به عنوان یک امری که در خدمت فرد و جامعه بشری است نگاه کنیم به ناچار باید از نوعی از سیاست سخن بگوییم که آن سیاست، سیاست دموکراتیکی است و قدرت را توزیع میکند و به اخلاق و موازین اخلاقی نزدیک است و شکافهای خود را از اندیشه و فرهنگ و نظایر آنها کم میکند. این نوع سیاست ورزیدن طبیعتا زبانی میطلبد متفاوت با آن زبانی که متعارفا از سیاست به ذهن متبادر میشود و آن زبان قدرت، زبان آمره و فرادستی .. است. به نظر من زبان سیاست بایستی زبان گفتوگویی بوده و زبان دادوستد فرهنگی باشد.
زمانی در زبان سیاست کشورهایی که دارای ساختار اقتدارگرایی هستند، مولفههای دموکراتیک را مشاهده میکنیم. به این معنا که آنها در سخنان خود ضمن انتقاد از دموکراسیها، خود را نزدیکتر به مردمسالاری و دموکراسی نشان میدهند.
به نظر من زبان کارآمد سیاست، زبانی است که به گفتوگو و عقلانیت نزدیک باشد و اینها بدون معیار نیستند. مثلا قذافی یکباره به قذافی مستبد تبدیل نشد و به دنبال آن زبان او تغییر پیدا نکرد. زمانی که او هر نوع تفاوتی را برنتافت و در برابر هر نوع انتقادی چیزی جز حاکم کردن شیوه خودش نشناخت، این فرآیند صورت گرفت. اینجاست که اگرچه او نقدهایی را به جوامع دیگر مطرح میکند و ممکن است درست هم باشد، نقدهایش محلی از اعراب ندارد. فردی مانند حسنی مبارک بارها در مصاحبههایش نقل کرده بود که دموکراسی از نوعی که قذافی برقرار کرده برای کشورهایی نظیر ایران، لیبی و مصر مناسب است. یعنی مثلا به جای انتخابات در سخنرانیهای عمومی، قذافی مطرح میکرد که فردی را برای نخستوزیری مناسب میداند و شور و هلهله مردمی که آنجا ایجاد میشد را به حساب رایگیری میگذاشت. در حالی که رای گرفتن در نظام دموکراتیک به این شکل و با زبان هلهله نیست. بلکه در یک فرایند رقابت و مشارکت سیاسی فرد سر از صندوقهای رای درمیآورد. دیدگاه آقای قذافی به این دلیل نامعتبر است که متفکری مثل امام موسی صدر که از سر تخصص و کارشناسی نظری در یک امر دینی نقد میکند را سربه نیست میکند. یا اینکه از یک طرف سخن از مردم میگوید و از سوی دیگر روش او این شعار را مطرح میکند که هر کسی به دنبال تشکیل حزبی باشد، خیانت کرده است. مگر میشود دموکراسی و رقابت سیاسی بدون احزاب باشد. به نظر من اینها به جای توانش زبانی، ناتوانی زبانی است. منظور ما از زبان سیاست فقط تبلیغات و سخن گفتن نیست بلکه سامان دادن به عمل و کنش سیاسی معنا دارد.
با توجه به اینکه شما زبان دموکراتیک را زبانی میدانید که بهتر از سایر زبانها سعی در سامان دادن به امور سیاسی دارد، چطور این زبان در برخی از کشورها مورد اقبال قرار نمیگیرد. به عنوان مثال ما شاهد ظهور انواع حکومتهای پوپولیستی در آمریکای لاتین هستیم؟
این یک بحث مستقل است، بحث جامعه پوپولیستی و تودهوار در برابر جامعه مدنی مطرح میشود. اینکه جامعه تودهوار در چه فضایی شکل میگیرد و چرا برخی موارد بیشتر از جامعه مدنی برای سیاستمداران کارآمد میشود، عوامل زیادی دارد. ما در سیاست از دو تعبیر جامعه توانمند یا قوی و حکمروایی خوب استفاده میکنیم. حکمروایی خوب اصطلاحی است که از اوایل سده ۲۱ توسط نهادهایی نظیر سازمان ملل متحد مطرح شد و تعریف آن این است که نهاد حکومت -که در کانون سیاست قرار دارد- با چه روشهایی میتواند خود را مشروعتر و کارآمدتر کند. در اینجا توصیه به امر دموکراتیک و دموکراتیک بودن سیاست است. در برابر آن جامعه توانمند مطرح میشود یعنی جامعهای که همسنگ و تعدیل کننده نهاد حکومت و قدرت است و به این اعتبار آن شکاف تاریخی که بین جامعه و حکومت است، کمرنگتر میشود. جامعه مدنی ساختارمند است و بیپناه نیست. در این جامعه تجمیع آرا و افکار عمومی شکل گرفته و تنوع و تکثر وجود دارد. در برابر جامعه تودهوار که جامعهای شکل نگرفته است. در جامعه تودهوار طبیعتا امکان حرکت تبعی در برابر قدرت بیشتر است. به لحاظ تجربه جهان جدید و جامعه جدید میتوان گفت که جوامعی که در آنها نهادهای مدنی شکل گرفتهاند و قدرت دارند، میتوانند از دولتهای مقتدر به مفهوم برخورداری از قدرت مشروع، بهرهمند باشند. در نتیجه اگر بخواهیم هزینه فایده کنیم، قطعا جوامعی که ساختارمندند و جامعه مدنی قوی دارند از توانایی بیشتری برخوردارند ولی چنین ساختارهایی مطلوب قدرتهای متمرکز و خودکامه نیست. در آمریکای لاتین باید این وضعیت را در امتداد ساختارهای سیاسی آنها دید که آیا از نهادهای مدنی، احزاب و رقابتهای سیاسی برخوردار هستند. برخی از آنها شکل تلفیقی دارند یعنی از یک طرف دارای ساختارهای مدنی هستند و شبکههای اجتماعی در آنها موجود است و از طرف دیگر در یک فرهنگ پوپولیستی به سر میبرند. وضعیت لیبی و ونزوئلا متفاوت است. یعنی اگرچه رویکردهای آن دو در حوزه سیاسی شبیه به هم باشد ولی عملا زبان مشابهی ندارد. هر دو کشور نفتی هستند و در هر دو رهبران تکیه بر جنبههای پوپولیستی داشتند اما در لیبی هیچ امکان نقد و مخالفتی چه در عالم رسانه، فرهنگ، سیاست و… وجود نداشت. اما در ونزوئلا منتقدان رسانه، نهادهای اجتماعی و.. حضور و امکان بروز دارند. اگر بخواهیم در مورد کارآمدی و اثربخشی حضور یا عدمحضور مدنیت در حوزه سیاست و زبان سیاست بحث کنیم میتوانیم به دو پدیده همزمانی که در این هفتههای اخیر در دو جامعه با ویژگیهای مشترک به وقوع پیوست اشاره کنیم. آنچه در لیبی با قتل قذافی و پایان ۴۲ سال دیکتاتوری آن رخ داد و آنچه در تونس در قالب انتخابات آزاد با مشارکت و رقابت بالا به نتیجه رسید. هر دوی اینها جامعههای آفریقایی عرب در همسایگی هم بودند. اما تردیدی نیست که زبان سیاستورزی در تونس برآمده از مدنیت و گفتوگو بود و زبان سیاست در لیبی آمیخته با خشونت و انتقامگیری بود. این امر انتخاب دو گونه زبان سیاست در ساختار متکی بر جامعه مدنی و در ساختار متکی بر جامعه اقتدارگرا را نشان میدهد.
به نظر شما ظهور چنین حکومتهایی میتواند مبتنی بر این نظریه فوکو باشد که در آن بر ظهور گفتمانهای حاشیهای در دل گفتمانهای مسلط تاکید میکند؟
اگر این را در همین بحث زبانشناختی ببریم، این نوع فهم در درون گفتمانی قرار میگیرد که مبتنی بر گفتوگو یا گفتمانی که مبتنی بر عدم گفتوگو و غیریتسازی است. گفتوگو از غیریتسازیهای نادرست و طرح مباحثی نظیر خود و دیگری فاصله میگیرد. اما زمانی که موقعیت گفتوگویی نیست به جای اینکه دنبال طرف گفتوگویی باشیم، طرف گفتوگو ساخته میشود بر اساس غیریتی که ممکن است مرتبط هم نباشد.
از دیگر فیلسوفانی که در این خصوص صحبت کرده اند گرامشی است که زبان را عنصر مهم سلطه فرهنگی می داند . به نظر شما این گفته تا چه حد می تواند درست باشد؟
چنین امکانی وجود دارد. میتوان با زبان مسلط شد و میتوان با آن جلوی سلطه را گرفت. زبان ابزار توانمندی است که میتوان با آن به سوی عقلانیت بیشتر حرکت کرد، اگر در آن توجه به امور انسانی غالب شود. این زبان میتواند شرایط برابر برای گفتوگو را فراهم کند اما بایستی به وجه اجتماعی و سیاسی آن توجه کرد. بسته به اینکه با چه زمینهای به زبان نگاه کنیم، کارکردها متفاوت میشود.
اگر بخواهیم روی زبان به شکل خاص متمرکز شده و زبان هیتلر را با زبان فردی مانند مارتین لوترکینگ مقایسه کنیم. آیا میتوانیم بگوییم که زبان مورد استفاده از آنها این ویژگی را داشته که طیف گستردهای از مردم را با خود همراه کند یا اینکه این افراد از شرایط و موقعیت مکانی و زمانی که در آن واقع شدهاند، بهره گرفته و با اهداف متضاد، توده مردم را به نفع اهداف خود بسیج کردهاند.
اگر بپذیریم که زبان زمینه اجتماعی و سیاسی و فرهنگی دارد، طبیعتا این عوامل مهم است. یعنی اگر کسی بتواند گفتمان غالب در جامعه خود را بشناسد در مورد خود هیتلر، بعضیها مثل چاکوتین معتقدند او غریزه مسلط جامعه زمان خودش را که مخالفت یا مقاومت با یک دشمن بود را شناخت و بر آن تکیه کرد و یا قطعا مارتین لوترکینگ از احساس تحقیری که در جامعه سیاهان وجود داشت بهره گرفت. یعنی به هر صورت ویژگی مسلطی که در آن جامعه وجود دارد یا در شرایطی غالب هست را سیاستمدار تشخیص دهد. در مورد ایران جامعهای است که به لحاظ فرهنگی مختصاتی دارد و آن مختصات این است که جامعهای است شاعرانه و شعر یکی از ویژگیهای آن است. به همین دلیل یکی از پایههای استدلال این زبان است. یعنی وقتی کسی به قلههای شعر فارسی نظیر سعدی و فردوسی و حافظ استناد میکند، این اشعار مانند یک شاخص اجتماعی عمل کرده و بعد از آن استدلال نمیآید. در نتیجه کسی که قدرت بهرهمندی از شعر و فهم آن را داشته باشد در تاثیرگذاری موفقتر است. زبان سیاست هم از این امر مستثنی نیست و شما نمیتوانید بگویید زبان سیاست در همه دورهها یک شکل و توسط تمام سیاستورزان یک صورت خاص داشته است. حتی در یک شرایطی به نظر من توانسته زبان سیاست از زمختی و خشکی خودش خارج بشود. در دوران معاصر وقتی که ایده فرهنگها و تمدنها مطرح شد ما شاهد یک چرخش زبانی در حوزه سیاست بودیم. شما وقتی سخنرانیهای مجمع عمومی ملل متحد را هم نگاه کنید میبینید که تحتتاثیر همین ایده وزرای خارجه برخی کشورهای جهان مستندات خود را از حوزه سیاست به حوزه فلسفه و ادبیات میچرخانند یعنی ادلههای روانشناسی و فلسفی میآورند و به آرا کانت و دیگر فیلسوفان نظیر سقراط استناد میکنند. این یک چرخش زبانی است که تحت تاثیر انسانیتر شدن و اخلاقیتر شدن سیاست بروز و ظهور پیدا کرده است.
یعنی شما میفرمایید اگر ما بخواهیم مولفهای را برای زبان سیاست در دوران آقای خاتمی در نظر بگیریم زبان سیاستی بود که به سمت انسانی و اخلاقیتر شدن پیش میرفت؟
بله و در واقع به صورت یک گرایش هم در حوزه سیاست دیده میشد. زبان سیاست یک پدیده برساخته است و نمیتوان گفت که یک امر ماهوی است که یک زبان خاصی با واژگان و ادبیات متفاوت است. این زبان میتواند تحت شرایطی اخلاقی شود.
اگر زبان سیاست را یک مقوله مرتبط با فرهنگ یک جامعه در نظر بگیریم، چگونه میتوان چرخش زبانی در دوران آقای خاتمی که مبتنی بر گفتوگو بود را با زبان تقابلی که در دوران آقای احمدینژاد مطرح شد را توجیه کنیم؟
نمیدانم میتوان برای این چرخش ملاکی از مقبولیت پیدا کرد. باید دید گرایش اجتماعی به سمت گفتوگوست یا ستیز، تفاهم را ترجیح میدهد یا ستیز. حتما در شرایط جهانی و حتی ملی میتوان مرزهای جداکننده میان این دو گفتمان را دید. دورانی که گفتمان مسلط جهان انقلابی است با دورانهایی که گفتمانهای مسلط اصلاحی است. در شرایط انقلابی گفتمانهایی مبتنی بر مقابله و ستیز مقبولیت دارند و در شرایط پساانقلابی گفتمانهایی که میل به گفتوگو دارند اولویت دارند. من طرح گفتوگوی تمدنها و فرهنگها را در جهان به طور عام متاثر از این میدانم که جهان در یک شرایط پساانقلابی است. به نظر من گفتمان تقابل محور در این دوره نوعی شبیهسازی است که در آن با تکیه بر جنبههای پوپولیستی و فرهنگ عامه شرایطی مانند شرایط واقعی انقلابی ساخته شود.
نقدی بر گفتمان آقای خاتمی وارد میشد مبنی بر اینکه گفتمان ایشان روشنفکرانه است ونمیتواند با عامه مردم ارتباط برقرار کند. نظر شما در این خصوص چیست؟
اگر در یک سطح عمیقتری خواسته باشیم به این مسئله بپردازیم این امر به مدنی یا تودهای بودن جامعه بازمیگردد. در سطح مدنی به دلیل ارتباطات افقی بیشتری که وجود دارد، شکاف زبان نخبه و عامه کمتر از یک جامعه تودهوار است که در آن بخشهای نخبه به حاشیه رانده میشوند و در آن متنی نیست جز توده شکل نگرفته. حال اگر از این سطح بلندتر و ریشهتر به سطح خردتری برسیم در این سطح خردتر میتوانیم بگوییم که چگونگی فهم عامه با عامیانه بودن دو مقوله متفاوت است. ما نباید به دنبال عامیانه کردن مفاهیم بلکه باید به دنبال قابل فهم عامه کردن مفاهیم باشیم. حرف من این است که رسیدن به گفتوگو در زمان آقای خاتمی برآمده از یک ضرورت و نیاز علمی، فنی، فرهنگی و اجتماعی نسبت به فهم جهان بود. اتفاقا پرداختن به گفتوگو اصلا در یک سپهر روشنفکرانه مطرح نیست بلکه در سپهر کاربردی مطرح است. به این دلیل نیاز به گفتوگو مطرح شده و زبان سیاست به گفتوگویی بودن میل پیدا میکند. زندگی در این جهان جدید سخت نیازمند تعامل و دادوستدهای افراد، گروهها، جوامع و فرهنگهاست. کاربرد گفتوگو را اگر در غرب در نظر بگیرید مشاهده میکنید این امر به عنوان یک بحث روشنفکرانه که صرفا نهادهای آکادمیک به آن بپردازند مطرح نیست. آنها به این مسئله اشاره میکنند که جامعه ما جامعهای است که در آن تفاوتهای فرهنگی وجود دارد و در آن همسایگی موضوعیت پیدا کرده است. بنابراین اگر جوامع میخواهند در کنار هم زندگی کنند باید به مفاهمه فرهنگی برسند. مثلا در کشور مهاجرپذیری نظیر کانادا سیاستهای فرهنگی اینگونه است که خانوادههای مهاجر از طریق نهادهای مدنی و داوطلبانه با خانوادههای کانادایی آشنا شده و از طریق ارتباط با هم شکافهایشان کم و در نتیجه جامعه از آسیبهای فرهنگی کمتر صدمه ببیند. همانطور که مشاهده میکنید این یک امر کاربردی است به جای اینکه روشنفکری باشد. یا کاری که در آلمان در مورد رانندگان ترک اجرا شد. متاسفانه در ایران چنین تلقی شد که این یک حرف روشنفکرانه است ولی به لحاظ فرهنگی و سیاسی این امر نیاز این مقطع حیات بشری است . اگر زبان سیاست از خشونت دور و از مدارا دور شود، هزینههای سیاستورزی در جهان پایین میآید.
گفته شده است که شما سخنرانیهای آقای خاتمی را تنظیم میکردید، در جایی آقای علویتبار عنوان کردهاند که آقای خاتمی محورها را میدانند و شما تحریر میکردید؟
بله صحبتهای ایشان درست است. اما اینطور نبوده که آقای خاتمی اندیشهای نداشته باشد، زبان من و ایشان به هم نزدیک بود.
در اغلب کشورها مشاوران محورها را به روسای جمهوری میدهند و متن سخنرانی را مشخص میکنند.
آقای خاتمی آدمی است که اهل مشورت بوده و هست. برای اینکه در جایی چه صحبتهایی بکند، جمعهای میگذاشت و میگذارد و براساس آنها صحبت میکرد. قلم آقای خاتمی هم خیلی خوب بود. اینطور نبود که آقای خاتمی بدون مشورت صحبتهایی را مطرح کنند. او در یک دادوستد فکری با مشاورانش بود. سیاستمداران جهان هم به همین ترتیباند. آقای خاتمی به دلیل اندیشه دموکراتیک مشورت میکرد و بر اساس این اندیشهها سخنرانیهای خود را بیان میکرد. در واقع زبان سیاسی ایشان ریشه در سیاست، فلسفه و … دارد و به دلیل ارتباطات گستردهای که داشت میتوانست در برخی حوزهها وارد شود.