ترجمه : منوچهر دین پرست
بسم الله الرحمن الرحیم
تمدنها در زمانهای گذشته پیش از آنکه به این وسعت گسترش یابند، نسبت به زمان حاضر با این همه امکانات، بیشتر با هم برخورد و ارتباط داشتند. نمیدانم آیا این پیشرفتها قصد کمک برای ایجاد گفتگو بین تمدنها را دارند یا نه. این باعث خوشحالی من است که توانستهام در این جا حاضر باشم و بتوانم در رابطه با موضوعی صحبت کنم که به نظر من مورد علاقه تمامی افراد در این دوره چه در دنیای اسلام و چه در غرب است. امروز از من خواسته شده است که دربارهی مذهب و گفتگوی تمدنها صحبت کنم و قصد من این است که به جای نگاهی سطحی، به گونهای ژرفنگرانهتر مسئله را مورد بررسی قرار دهم تا وقتی دربارهی این موضوع حرف میزنیم، دامنهی آن را به درستی بدانیم.
اول از همه منظور از تمدن چیست؟ البته مطالب بسیار زیادی در رابطه با این موضوع نوشته شده است. یکی از درخشانترین مقالههایی که تا به حال در این مورد نوشته شده، مقالهای است با عنوان تمدن چیست؟ نوشتهی آناندا کوماراسوامی (Ananda Kumansrami) که اینک نام کتابی است از ایشان که در حدود ده سال پیش در انگلستان منتشر شده است. همانند او و بسیاری از دانشجویان جدّی متافیزیکی، ممکن است شما از منظر سنتهای مختلف، بگویید که تمدن تنها محدود به ریشهشناسی واژهی civetas که در لاتین به معنی شهر است، نمیشود.
بررسی این مسئله به درستی نیازمندِ به کار گرفتن یک جهانبینی، یک بینش دقیق و ویژهای از واقعیت برای عموم بشر، میباشد. امروزه این تعریف به دلیل تحت شعاع قرار گرفتن مذهب در دنیای مدرن و اشاعه یافتن آن به باقی دنیا از سدهی نوزدهم به بعد، در اذهان بسیاری از مردم کاملاً مبهم شده است.
و به همین دلیل است که میخواهم به گذشته بازگردم و پیش از هر چیز نگاهی گذرا به کهنترین تمدنهای دنیا بیاندازیم و به طور خلاصه ببینیم چگونه آنها به وجود آمدند و چرا تمدن نام گرفتند. و به چه دلیلی ما صورتِ جمعِ واژه، تمدنها، را بیشتر از صورتِ مفردِ آن، تمدن، به کار میبریم.
یکی از تأسفبارترین و تلخترین میراثهای تفکر اروپائیان در قرن ۱۸ و ۱۹ برای تمام دنیا، تقلیل تمدنها به تمدن بود. یعنی به کار بردن صورتِ مفرد به جای جمع برای تمدن. در واقع این بیماری فکریای است که در قرن هجدهم در اروپا به اوج خود رسید: در فرانسه با عصر روشنگری و در قرن نوزدهم در آلمان و انگلیس با اندیشهی پیشرفت و توسعه. این اندیشهای است که میگوید در واقع تنها یک تمدن وجود دارد و باقی تمدنها سدّی هستند پیش رویِ آن یک تمدن.
برای درک عمق این اشتباه، کافی است به این نکته اشاره کنیم که ما اغلب در زندگی زبان انگلیسیِ روزمرّه از واژهی متمدّن استفاده میکنیم حتی تا جائیکه از لحاظ سیاسی خود را بر حق دانستهایم که اگر میلیونها نفر از مردم را به وسیلهی سلاحهای اتمی پیشرفته و یا با انواع دیگر فناوریهایِ امروزی بکشیم، باز ما متمدن هستیم. اما اگر ۱۵ نفر را با نیزه بکشید شما نامتمدّن هستید. کاربردِ اینگونهی واژهی «متمدن» که ما آن را به عنوان «رفتار متمدّنانه» قلمداد میکنیم، اگر کسی نداند که استفاده از یک چنین واژهای تا چه حد تأسّفبار است، واقعاً مضحک خواهد بود.
حال خوشبختانه صحبت کردن از گفتگوی تمدنها با درکِ تکثّرِ تمدنها همراه است که این مسئله گامِ رو به جلوی بسیار مهمی است در بیرون آمدن از آن هاله یا ابری که از نادانیها و بدفهمیهایی نشأت گرفته است که این زمان آغاز را نه فقط از تاریخ اروپا بلکه حتّا از تاریخ تمام جهان مشخّص کرده است. ببینید که ما چگونه واژهی «متمدن بودن» را در زبان عربی و فارسی استفاده میکنیم و در همین مفهوم وارد زبانهای اسلامی شده است. برای مثال در زبان مادری من، فارسی، شما به کسی یا چیزی متمدّن یا نامتمدّن میگویید که به معنایِ همان civilized یا not civilized است.
این خودش چیز بدی نیست اما به هر حال تحت تأثیر تفکر اروپائیان در عصر روشنگری قرار دارد. و ظاهراً چنین کاربردی در زبانهای ژاپنی و چینی و همچنین دیگر زبانهای آسیایی که من از آنها اطّلاعی ندارم وجود دارد. به هر حال ما در حال حاضر خوشبختانه از این اشتباه که چیزی متکثّر را یکی و یگانه به حساب بیاوریم، رها شدیم. حال ما باید بفهمیم که یک تمدن از لحاظ تاریخی چگونه به وجود آمده است و دریابیم که چرا تمدّنها متکثّر و متعدّد بودهاند.
اگر شما به تمدّنهای گوناگون دنیا، حتی آنهایی را که هانتینگتون در کتابش، برخورد تمدنها، ــ که این روزها باعث بحثهای بسیاری دربارهی تمدنها شده ــ برشمرده است نگاهی بیاندازید، حتماً خواهید فهمید که هیچگونه استثنایی وجود ندارد. در تمام موارد یک تمدن به وسیله دین بنیانگذاری شده است. یا اگر شما استفاده واژهی دین را نمیپسندید، عبارت شگفتی که توسط مارکو پالیس (Marco Palis) به کار رفته است را میآورم: عبارتِ اندیشهی سیادت ((presiding idea. بالای سرِ هر تمدّنی یک اندیشهی سیادت ایستاده است، این همان نگاهِ جهانی است که در وسیعترین مفهومش همان دین است. و به هیچ وجه استثنایی هم وجود ندارد.
حال دربارهی تمدنهای مدرن چطور؟ اینک میخواهم به آن بپردازم. تمدن مدرن باقیماندهی یک تمدن دینی است. خاستگاهِ آن یک فلسفهی سکولار نبوده است. مسیحیت وارد اروپا شد، تمدّن اروپایی مسیحی به وجود آمد. اگر امروز، بعد از گذشتِ ۲۰۰۰ سال فقط ۳ درصد از انگلیسیها در روز یکشنبه عید پاک به کلیسا میروند، این به معنای پدید آمدن یک تمدن جدید نیست. این انحراف از هنجارهای یک تمدن است که قبلاً پیریزی شده است؛ و حال شما نگاه کنید به تمدن اسلامی، تمدن هندی، تمدن بودایی، جنوب شرق آسیا، کنفوسیوسی، تمدن تائو، تمدن مائوری در نیوزلند، سرخپوستان آمریکای شمالی، سرخپوستان آمازون و هر جای دیگری در دنیا، همواره دین و مذهب قلبِ تمام تمدنها بودهاند. فراموش نکردن این واقعیت تاریخی، در همهی بحثهای نظریای که این روزها دربارهی گفتگوی تمدنها برپا می شود، بسیار اهمیت دارد.
با این همه این واقعیت تاریخی، وضعیتِ کنونی نیست زیرا ما در حال حاضر یک تمدن بسیار نیرومند داریم که ادعا دارد جهانی است و همچنین مدّعیست بر پایهی مذهب استوار نشده است البته با وجود این، در این تمدن عناصر دینی بسیار نیرومندتری از آنچه مردم دوست دارند بپذیرند، وجود دارد. اما تمدن غربی اصولا با اکثریت سکولاریست موسوم به نخبگان فکری اداره میشود، که نسبت به کلِّ جمعیت بیشتر سکولاریست هستند و تعیین کنندهی ارزشهایی هستند که مردم وضع کردهاند یا دستکم روی آنها تأثیر میگذارند.
دربارهی این تمدن چطور؟ این همان چیزی است که مشکل اصلی را برای گفتگو ایجاد کرده است. گفتگو نیازمند یک وجه یا زمینهی مشترک است. من یک فیلسوف حرفهای هستم. افلاطون که درغرب و همچنین در میراثی که اسلام از روزگاران کهن به ارث برده، پدر تفکر گفتگوـمحور محسوب میشود، نیز چنین میگوید. برای گفتگو شما مجبور به داشتن یک معیار عمومی، یک زمینهی مشترک هستید. و همچنین مسئلهی بزرگ در دوران حاضر تمایز قائل شدن بین گفتگو در میان تمدنهایی که علیرغمِ گذر زمان، هنوز در اندیشهی سیادت، در مذهب، ریشه دارند؛ با تمدنهایی که در مفهوم وسیع و مدرن کلمه، تمدن غربی و زیر مجموعههای آن در قسمتهای دیگر جهان، شناخته میشوند. حال میخواهم بحث دیگری را پیش بکشم.
اما قبل از آن باید از خودمان با کمال صداقت یک سوالی بپرسیم. چرا گفتگو؟ چرا ما به دنبال گفتگو هستیم؟ اگر شما با این فرض آغاز کنید که فقط یک تمدن در دنیا وجود ندارد، بلکه تعداد فراوانی از تمدنها و همچنین راههای گوناگون برای نگرش به جهان وجود دارد که اندیشهی سیادت برای ما مشخص کرده است که چگونه مسائل را ببینیم، و چگونه زندگی انسان، هدف هستی، و ویژگیهای معنویای را که بر ما تسلط دارند، درک بکنیم. اگر تعداد گوناگونی از آنها وجود دارد و ما تمدنهای بسیاری داریم و کسی هست که تلاش میکند تا منشأ متعالی این چیزها را انکار کند، پس ما چرا به دنبال گفتگو هستیم. من فکر می کنم امسال ، که سال جهانی گفتگوی تمدن ها نامگذاری شده است، بیمعنا خواهد بود اگر ما با صداقت به این پرسش پاسخ ندهیم. برای مدت زمان طولانی، تمدن ها قبل از عصر مدرن در گفتگو با یکدیگر بودند، بدون اینکه گفتگویشان ظاهری و فرمالیته باشد. سنتهای عرفانی، فلسفی، هنری آنها به تعبیری تا اندازهای در گفتگوی با یکدیگر بودند. گفتگوهایی میان اسلام و هندوئیسم در هند؛ اسلام، مسحیت و یهودیت در اسپانیا؛ ورود بودیسم به چین کنفوسیوسی، وارد شدن کنفوسیوسیسم به ژاپن شینتویست. از نظر تاریخی نمونههای فراوانی میتوان نشان داد.
در طول چند سدهی اخیر، تمدن غرب تمدن مسلّط سیاسی و نظامی در جهان بوده است، که به طور کلّی هم هیچ علاقهای به برقراری گفتگو با تمدنهای دیگر نداشته است. البته صحبت از تک نفراتی که در اینسو و آنسو بودهاند نیست. حداقل بدون اغراق میتوان گفت نگرش انگلستان در رفتن به هند و یا فرانسه در رفتن به الجزایر به قصدِ ایجادِ گفتگوی تمدنی نبوده است. این باید فهمیده شود.
از سوی دیگر تسلّط و حکمرانی معمولاً دو سویه دارد و میتوان آن را به دو قسمت بخش کرد:
یکی آنهایی که در تلاشند تا خودشان را به عنوان یک هویتِ متمایز از نابود شدن از صفحهی روزگار محافظت کنند و حال خواه هندو باشند یا مسلمان یا بودایی، میکوشند تا از این قدرت جدید تجاوزگر فاصله بگیرند و در امان بمانند.
علمای خود ما در جهان اسلام از دو قرن پیش تا به همین امروز اهتمامشان بر دوری گرفتن و انزوا گزیدن از تفکرات غرب است حال چه این علما مصری باشند یا ایرانی، عراقی، سوریهای یا مراکشی. آنها حتا حاضر نیستند بیاندیشند که این کارها برای چیست.
[اینها میگویند] شما مداخله نکنید ما هم آموزشهای سنتی خودمان را حفظ میکنیم. در تمدنهای دیگر هم وضع به همین قرار است. این نگرش attitude)) است نه گفتگو. من عقیده دارم که اولین گفتگوی جدی عقلانی میان اسلام و غرب در سطح فلسفی و متافیزیکی در دهههای ۶۰-۱۹۵۰ و در تهران اتفاق افتاد، یعنی فقط نیم قرن پیش و نه در قرن ۱۹٫
دومین گروه از این تمدنها آنهایی هستند که نمیخواهند از قافلهی غرب عقب بیافتند. آنها علاقهای به گفتگو با غرب ندارند، آنها میخواهند خودشان غرب باشند، یک غربِ دست دوم. این رویکرد همانند یک موج تمام فرهنگهای غیر غربی را فرا میگیرد، نه فقط اسلام، نه تنها هندو، یا نه فقط بودایی، بلکه همه را تماماً به تصرفِ خود در میآورد، به جز جاهایی که در تقلید کردن از غرب بهتر از جاهای دیگر باشند. برخی از اقوام و جوامع مقلّدهای ماهرتری بودهاند. اما این همیشه یک تقلید دست دوم است. تقلید با گفتگو یکی نیست. این نکتهی بسیار مهمی است. در گفتگو شما ردّ و بدل می کنید اما هویت شما محفوظ میمانَد. اما تقلید به معنای جذب هویت یکی در هویت دیگری است.
بنابراین این پرسشهایی که دربارهی گفتگو مطرح میشود به واقع پرسشهای قدیمیای نیستند. اگر ما به دنبال گفتگو هستیم یعنی اینکه تغییرات اساسیای در نگرش دو طرف به وجود آمده است. این بدین معنی است که تمدن مسلّطِ غرب وجود تمدنهای دیگر را پذیرفته و معتقد است که آنها چیزهای باارزشی برای گفتگو دارند. ازطرف تمدنهای مسلّط، هم از خارج و هم از داخل خودشان، باید درک درستی از اعتقاد به اینکه آنها هم هستند و وجود دارند، پدیدار باشد.
من در میان نسلی از ایرانیان پرورش یافتهام که هر کدامشان فکر میکردند که سال ۲۰۰۰ تمام ایرانیها مانند مردم فرانسوی و سوئدی خواهند بود و در آن نسل کسانی هستند که به قبرهایشان برخواهند گشت تا ببینند چگونه دین در سراسر دنیا دوباره احیا میشود و ببینند چگونه بالاخره یک روز به زودی، طرد یا عدم پذیرش اندیشههای غربی فرا میرسد.
به هر حال این بدین معنی است که از جانبِ آن طرفِ دیگر برای انجام دادن گفتگو یک حس اعتماد به نفس از هستی خود، از هویت خود وجود دارد؛ و این سومین فاکتور را هم شامل میشود که صداقت در شریک بودن است. ما امروزه در خیلی جاهای جهانِ غیر غربی شاهدِ یک تحرک بسیار قوی در جهت طردِ دیگری هستیم. این شامل همه از طالبان در افغانستان گرفته تا تاکارای Takaray)) در بمبئی در گجرات میشود. من یک مسلمان و یک هندو را نشان دادم و شما خودتان هم نمونههای در جاهای دیگر سراغ دارید. آنها گستردهترین شکل رد و طردِ کلی هستند. و البته شما این را در تمام زمانها در غرب نیز داشتهاید، البته نه با این اسم. به آن افرادی غربیای که تمام ارزشهای دیگر را رد میکنند بنیادگرا نمیگویند. آنها سکولاریستهای بدون تعصباَند. اما واقعیت این است که آنها در راه و روش خودشان بنیادگرایان نیرومندی هستند.
آنها همهی جهاننگریهای دیگر را رد میکنند. آنها آزادی را قبول دارند بهشرطیکه شما نقطه نظرات آنها را بپذیرید. آنها طرفدار حقوق بشر هستند بهشرطیکه شما تعریف آنها را از بشر بپذیرید. اگر به این اعتقاد داشته باشید که انسان تصویری از خدا است و برای متعالی شدن و فراتر رفتن از این چرخه آفریده شده است، شما مورد پذیرش نیستید. ما با چنین آزاداندیشی ساختگی و دروغینی روبرو هستیم.
اما اگر واقعیت را بخواهیم بدانیم ما در هر دوی تمدنها با دو نگرش روبهرو هستیم: غربی و غیرغربی که در هر کدام اقوامی هستند که دیگری را به کلّی رد میکنند. اما دیگرانی هم هستند که در واقع به دنبال دادوستد در جهتِ آموختن و آموزش دادن و برقراری گفتگو هستند، و این اگر جدّی گرفته شود فصل مهمی دتاریخ ما خواهد بود.افراد زیادی در جهان غیرغربی هستند که از گفتگوی با غرب واهمه دارند چرا که آنها معتقدند این دقیقاً همان جهانیشدن است، جایی که به اسم آزادی میتوان با آسودگی خاطر بیشتری داراییهای ملتهای دیگر را به غارت برد.هنگامی که دزدی با چراغ به خانهی شما میآید میتواند بهترین چیزها را برای دزدی انتخاب کند. افراد و گروههای زیادی در دنیای اسلام، در میان هندوها، در جهان بودایی، در میان سرخپوستان، و در اقصا نقاط دنیا چنین نگرشی دارند.
بدون تردید چنین نگرشی وجود دارد، و این نگرش برای در امان ماندن است و در چند سال آینده روشن خواهد شد که این مسئله یک توهم و پندار ضعیف بوده یا اینکه امری جدی و حیاتی بوده است. آیا تمدن غربی واقعاً به دنبال گفتگو با تمدنهای دیگر است و بالعکس یا نه.
این بالعکس که گفتم کاملاً در مفهوم جابه جایی توازن یک طرف با طرف دیگر نیست چرا که اساساً چنین تعادلی در ساختار قدر وجود ندارد. میدانم که در همین شهر لندن سخنرانان و نویسندگان بسیار مشهوری از مسلمانان هستند که گفتهاند ما وارد عصر گفتگوی تمدنها شدهایم. نگاه کنید به انگلیسیهایی که کاوالی Kawali)) گوش میدهند و سرهایشان را تکان میدند. آنها این حرکت را در دوران ویکتوریایی انجام نمیدهند. این درست است که آنها این حرکت را در دوران ویکتوریایی انجام نمیدهند ولی به هر جهت خودشان انتخاب کردهاند که به کاوالی گوش بدهند یا نه. درحالیکه در تهران این انتخاب خیلی آسان نیست که مثلاً مایکل جکسن گوش کنید یا نه. فشارهای فیزیکی از جنیههای روانی یکسان نیستند. هیچ توازن و تعادلی وجود ندارد. این مسئله جزء لاینفک رفتار ما در مواجهه با برخوردِ تمدنها است.
یک تحرک قابل توجه و چشمگیری به وقوع پیوسته است. از بیرون به نظر میرسد که تمدن پستمدرن در حال تسلطیابی بیشتر است. اما از داخل این تمدن به سرعت دارد از پا در میآید. ارزشهای تمدنهای دیگر، که زیر نفوذ تمدن پستمدرن هستند و این تمدن بر آنها مسلط شده است، در حال وارد شدن به قلب آن هستند. همین مکانی که شما الان در آن حضور دارید یکی از جاهایی است که پیتر ا تول (Peter O´Toole)، بازیگر مشهور انگلیسی برای بازی و نمایش استفاده می کرده است و میدانیم که او هنوز زنده است. حالا امروز اینجا یک مرکز اسلامی است. در دههی ۱۹۳۰ هیچ کس تصور چنین چیزی را هم نمیتوانست داشته باشد. پس ما با پدیدهی بسیار شگفتی روبهرو هستیم که با آن مایکل جکسن به تهران، لاهور و کراچی میرود و از سوی دیگر شما هم جنبش دیگری دارید؛ در دوران این تحرکِ همگانی است که باید بفهمیم معنای گفتگوی تمدنها چیست.
به نظر من سه گونه گفتگو وجود دارد که اگر ملتها و مردم خودشان را جدّی بگیرند برقرار میشود: یکی گفتگو میان مردهریگ یا بازماندههای تمدّنهای سنتی است، چیزی که من در تمام زندگیام با آن درگیر بودهام. گفتم گفتگو با بازماندههای تمدّنها چرا که در جهان امروز هیچ تمدن سنتی بکر و دستنخوردهای وجود ندارد. اما علیرغم همهی حرفهایی که دربارهی جهانیشدن و غیره میگویند، هنوز تفاوت بزرگی میان دانشجویی که در قاهره درس میخواند با دانشجویی که در نیویورک درس میخواند، وجود دارد. هنوز تفاوتِ عظیمی وجود دارد. با توجه به حضور متعالی آگاهی از عنصر معنوی در بعضی قسمتهای دنیا و کسوف یا تحتالشعاع قرار گرفتن آن در قسمتهای دیگر.
پس یک گونهای از گفتگو وجود دارد که در صورت جدّی گرفته شدن میتواند به وقوع بپیوندد و بینهایت معنادار باشد. برای مثال گفتگویی که میتواند میان بخش مسلماننشین هندوستان ـ که خودش پارهای از تمدن اسلامی است ـ و تمدن هندو برقرار شود. سی هزار نفر در کشمیر جان باختهاند و هزاران نفر در بقیهی نواحی هندوستان. اگر میتوانست واقعاً یک گفتگویی صورت بگیرد که منجر به تفاهم میان این دو تمدن شود، نتایج سیاسی فوقالعادهای به بار میآورد.
این نوع از گفتگو دشوار نیست چرا که میتوان احساسات، فاکتورهای روانشناختی، طمع انسانی برای پول و قدرت و عناصر قومی و غیره را کنار بگذارید و با ارزشهای بسیار آشکار و پرقدرتی که میتوانند در نقش یک پل برای ایجاد ارتباط ایفای نقش کنند، این گفتگو را صورت دهید.
این مسئله را مسلمانانی که نخستین بار صدها سال قبل به هندوستان رفتند، دریافته بودند. هم اکنون این آشکار شده است که با وجود امور شگفتی که در فرهنگ و باورهای هندوها حضور دارد، میان عدّهی خاصی از هندوها ایمان به یگانگی خداوند وجود دارد. این مسئله بارها توسط کسانی مثل دارا شکوه (Dora Shakob) و دیگران گفته و تکرار شده است که من قصد تکرار آنها را ندارم.
در قرن بیستم ـ همانطور که کومر سومی (Komar Somi) گفته است ـ گفتگو میان بازماندههای تمدنهای سنتی توسط نویسندگان سنتی بزرگی که مشترکات و عناصر جهانی میان تمدنها را آشکار کرده و انتشار دادند، آسانتر شد. او به تعبیری گفت که آموزههای متنوع سنتی حقایق نسبتاً مشترکی هستند که به زبانهای مختلف بیان شدهاند. البته کاملاً یکی و همانند نیستند ولی بسیار بسیار به هم نزدیک هستند. تنها در وحدانیّت خداوندیای که در توصیف نمیگنجد، این یکی بودن و همانندی یافت میشود.
سپس باید به دومین گونهی گفتگو اشاره کرد که بسیار دشوارتر است و خودش را به ما تحمیل کرده است. این گفتگو گفتگوی میان تمدنهای غیرغربی است با تمدن غرب. دلیل دشواری این گفتگو چیست؟ اول به خاطر ساختار قدرت. پشت سر تمدن غرب، بمبافکنهای B52، بمبهای هستهای و زیردریاییها و همهی آن چیزهایی قرار دارد که تمدنهای دیگر از آنها بیبهرهاند. و هنگامی که این تمدنها تلاش میکنند تا چنین تجهیزاتی را به دست بیاورند، ناگزیر اعتبار و شخصیت خودشان را از دست میدهند، چیزی که خیلی از دولتهای مسلمان درک نمیکنند. ما میآییم و حرف از بمب اتمی اسلامی میکنیم. میگوییم حالا که مسیحیان بمب اتمی دارند، حالا که یهودیان به چنین بمبی مجهّز هستند پس ما هم باید یک بمب اتمی اسلامی داشته باشیم. چند مرتبه چنین سخنانی را در نشریات پاکستانی خواندهاید؟ اما به چه قیمتی؟
این برای تمدن اسلامی، برای اندیشهی اسلامی چه معنایی دارد؟کسی نمیخواهد به این مسئله بیاندیشد.ساختار قدرت متعدل و متوازن نیست. دوماً راه و رسم معمولی اینگونه است که هر تمدن، برنامهاش را خودش تهیه کند، یعنی هر تمدن میتواند برنامهی خود را خودش تهیه کند و با دیگر تمدنها هم گفتگو داشته باشد ـ و این مسئلهای است که بسیاری از متفکّران اسلامی بهدرستی آن را درک نکردهاند. امروزه این غرب است که همهی برنامهها و دستورالعملها را تعیین میکند. تا به حال به این مسئله اندیشیدهاید؟ غرب تعیینکننده و تجویزکنندهی تمام برنامهها و دستورالعملهای تمدنهای دیگر است.
چرا امروزه اینقدر مسلمانان دربارهی زن در اسلام مطلب مینویسند؟ خواهران مقدّس مراکش. چرا مردان قدیسان مراکش نیستند؟ چه کسی عامل این کار است؟ عامل این کار همانا غرب است که آفرینندهی برنامهها و دستورالعملها است.
حقوق بشر چطور؟ غرب در سالهای میانهی قرن ۱۸ هیچ علاقهای به نوشتن دربارهی حقوق بشر نداشت؟ بعد هم حقوق حیوانات است. حالا باید بیاییم دربارهی حقوق حیوانات هم صحبت بکنیم. میخواهم مورد به مورد جلو بروم. این غرب است که برنامهها و دستورالعملها را معیّن میکند و چیزی که متفکران غیرغربی هر چه زودتر باید در یابند این است که آنها باید استقلالِ فکری بیشتری به دست بیاورند.
در واقع یک سری برنامهها و دستورالعملهایی هستند که مستقیماً توسط متفکّران غربی تحمیل نشدهاند بلکه از طریق اعمال و رفتارهای غرب تحمیل شده است. وقتی در انگلستان یک میلیون حیوان را به سودای به دست آوردن پول کشته میشوند، مسائل و مشکلاتِ زیستمحیطیای مطرح میشود که جهانی هستند و هر انسان صاحب اندیشهای میبایست به آن بیاندیشد. نمیشود خودمان را به ندیدن بزنیم و سرمان را مثل کبک زیر برف پنهان کنیم. این کار نشان از یک عدم توازنِ باورنکردنی و حیرتانگیز میان دنیای طبیعی و تکنولوژی مدرن دارد. اینها همان اعمال و رفتارها هستند که اشاره کردم.
البته بسیاری از برنامهها و دستورالعملها جزءِ اعمال و رفتارها محسوب نمیشوند بلکه اندیشهها، نظریهها و ایدههایی هستند که ظاهر شدهاند. به طور اتفاقی و اللهبختکی یک نفر در فرانسه صبح از خواب برمیخیزد و ساختارشکنیسم(deconstructionism) را میسازد. بازفهمی و درک مجدّدِ متون و نوشتههای مقدّس، انگار که این متون پیش از این هیچ معنا و مفهومی نداشتهاند. و آنوقت همه در سراسر دنیا باید سالها کوشش کنند تا بتوانند به اینها پاسخ بدهند.
این راهی است که امروزه دنیا در پیش گرفته است. پس بنابراین دیگر گفتگوی میان تمدن مدرن با تمدنهای دیگر فقط مبتنی بر نامتوازنی و عدم تعادل قدرتِ نظامی، اطلاعاتی، سیاسی و اقتصادی نیست. بلکه همچنین بر این موقعیتِ شگفت ـ که هیچ نمونهی دیگری در تاریخ نداشته ـ استوار است که یک تمدن برنامهها و دستورالعملها را وضع میکند.حتا اگر این تمدنهای دیگر بخواهند پاسخهای مورد نظر خودشان را ارائه کنند، مجبورند به پرسشهایی که خود غرب تحمیل کرده پاسخ بدهند.
درست چند روز پیش کنفرانسی در واشنگتن برپا بود که تعدادی از زنان بسیار معروف دنیا گردِ هم آمده بودند تا همدردیشان را با زنان فقیر و بیبضاعتِ آفریقا و خاورمیانه و جاهای دیگر نشان دهند. من گفتم کاش همین الن یک کنفرانسی در قاهره برگزار میشد دربارهی کودکان بیچارهای که چپ و راست در مدارس آمریکا مورد هدف گلوله قرار میگیرند. اما چنین کنفرانسی دربارهی کشته شدن کودکان به ضرب گلوله در مدارس آمریکا هیچ وقت در قاهره برپا نخواهد شد. اگر دلیلاش را میدانید لطفاً به من هم بگویید شاید نظر من عوض شد. در نشریات هم چیزی در این باره به چشمام نخورده است.
این همان کمبود یا عدم تعادلی است که اگر به گونهای کاملاً جدّی مورد بررسی قرار نگیرد، تمام این گفتگوی ادیان چیزی نخواهد بود جز هدر دادن انرژیهای موجود در کرهی زمین برای پرواز با هواپیما از قارهای به قارهی دیگر. تمدنهای غیرغربی باید دستکم توانایی تعیین برنامهها و دستورالعملهای خود را داشته باشند. آنها آن قدر توانایی ندارند که برای غرب دستورالعمل بنویسند ولی دستکم باید برنامهریز برنامههای خودشان باشند. این تنها مسئلهی امروز نیست. چه شما در چین کمونیست باشید یا در ژاپن امپراتوری یا در هندِ دموکرات یا در جهان اسلام، هر نام و عنوانی هم که میخواهی داشته باش، چپ، راست، میانهرو، متفکرانی که تصمیمگیران این سرزمینها هستند خودشان نمیتوانند تصمیم بگیرند که اصلاً به چه چیزی بیاندیشند. تمدن دیگری این تصمیم را میگیرد و در نتیجه در چنین فضایی و با چنین راه و روشی، برقراری یک گفتگوی درست و حسابی ناممکن است. شما اجرا کننده و پیشبَرندهی گفتگو نخواهید بود. بلکه تنها در معرض گفتگو قرار میگیرید. به استثنای یک محدوههای معین، کوچک و خصوصی. در قلمروهای بزرگ و عمومی این امر دشوار است. و حتا اگر گفتگو به این شیوهی دوم انجام یابد، که همان شیوهی غرب و بازماندههای تمدنها است، پرسش اصلی دربارهی اصول مشترک، کماکان باقی میماند.
در این مورد دیدگاه من با دیدگاه نظریهپردازان این حوزه در عصر حاضر تفاوت دارد. من اعتقادی به این ندارم که طبیعت یا ذاتِ بشری بهعنوان یک اصل مشترک برای گفتگوی میان تمدنها کافی و بسنده است. طبیعتِ بشر بسیار بیثبات و متغیّر است. طبیتِ بشر مثل امواج دریا است. و انسانگرایی humanism)) بهعنوان یک پایهی مشترک برای تفاهم میان تمدنها، بههیچوجه کافی نیست.
این یک ادعای گزافی است که در عصر انسانگرایی ساخته شده است، اما من از آغاز جوانی کسی نبودهام که بخواهم از چیزی واهمه داشته باشم و مدتهای مدیدی خلافِ جریان آب شنا کردهام.
اما فکر میکنم که تاریخ قرن بیستم نشان داده که این قرن، قرنِ فقر انسانگرایی است؛ مگر اینکه منظور از انسانگرایی، انسانگرایی معنوی باشد. ولی چرا از این اصطلاح استفاده کنیم؟ امروزه مردم حرف از انسانگرایی مسیحی، انسانگرایی اسلامی، انسانگرایی هندویی، میزنند حال آنکه این کاربردِ درست این واژه نیست. اگر انسانگرایی به خاستگاهِ خودش که برآمده از دورهی رنسانس است اشاره داشته باشد، در آنجا انسانگرایی به معنای اظهار استقلال بشر از خدا divine)) است.
اظهار استقلال انسان و جایگزینی یا جانشینسازیای که فیلسوف نامدار سوئدی، دو مارکو (De Marco)، آن را جایگزینی سلطنتِ انسان به جای سلطنتِ خداوند توصیف کرده است. اگر انسانگرایی چنین چیزی است، زمینه یا بستر مشترک کافیای برای یک گفتگوی جدّی نیست. به یک چیزهای بیشتر از اینها نیاز دارد. و در نتیجه این باعث دشواری مسئله میشود. نمیگویم که آسانتر خواهد شد.
بهترین کاری که میشود کرد نشان دادن زمینههای مشخصی است که بر سر آنها توافق و اتحاد وجود داشته باشد. اما وقتی که دربارهی اصول ذاتِ واقعیت، سرمنشأ دنیا، اینکه اینها از کجا آمده و به کجا میروند، توافقی نباشد، نمیتواند بهسادگی به خاطر صلح توافقی پدید بیاید. صلح ـ همانطور که انگلستان در سال ۱۹۳۹ آموخته است ـ با کمکِ آرامبخشی و تسکین یا اقناع (appeasement) به دست نمیآید. صلح باید بر پایهی حقیقت و راستی بنا شود و اگر حقیقتِ مشترکی وجود نداشته باشد، مصلحتاندیشی یا منافع شخصی نمیتواند برای تحقّق این امر بسنده باشد.
اما با این وجود، اگر هدفِ درستی داشته باشیم، بهترین کاری که میتوان برای برقراری یک گفتگوی درست انجام داد این است که عقیده یا نظر (position) طرفهای دیگر را درک کنیم. افرادِ زیادی در غرب هستند که هدفِ درستی دارند و با صداقتِ کامل عقیده دارند که هیچ چیز برای سریلانکاییها بهتر از این نیست که مثل آمریکاییها زندگی کنند. و بهترین کاری که میشود برای آنها کرد این است که نظرشان را دربارهی رفتار و کردار مردم غرب تغییر دهیم. آنها واقعاً نوعی اشتیاق مبلّغیِ غیردینی (secular missionary) در سر دارند. اشتیاق مبلّغی از روزگاران روم باستان یک خصیصهی دنیای غرب به حساب میآید و این در جایی است که جنگهای صلیبی را مسلمانان یا اسلام که دینِ شمشیر نامیده شده، به وجود نیاوردهاند.
افراد زیادی در غرب هستند که با هدفِ درست، نوعی اشتیاقِ مبلّغی دارند تا همه را مثل خودشان بکنند. دستکم گفتگو چهبسا، حتا با دنیای مدرن سکولار، آنهایی را که هدفِ درستی دارند به اینجا رهنمون شود که درک کنند که هیچ بعید نیست که یک زنِ سادهی روستایی در بنگلادش خوشنودتر از یک منشی در نیویورک باشد. این واقعاً امکان دارد. آن زن روستایی را آزاد بگذارید تا خودش تصمیم بگیرد که چه چیزی خوشنودش میکند. بر اساس ایدهآل ذهنی خودتان که مدام هم تغییر میکند، برای چیزی که مایهی خشنودیِ اوست تصمیم نگیرید. دنیای مدرن غرب یک نکته را ثابت کرده و آن اینکه دربارهی هیچ چیز ثباتی وجود ندارد. من خودم یک اصطلاحی ساختهام ـ کاری که به ندرت انجام میدهم. این اصطلاح، اطلاقگرایی مستعجَل (absolutalisation of the transient) است. این مختصه یا شاخص غربِ مدرن است. غرب دورهی کوتاه یا مستعجل را مطلق میکند. در روزگاران گذشته این دورهی کوتاه یا مستعجل یک دورهی ۴۰-۵۰ ساله بود. امروزه دورهی ده ساله شده است. قبلاً در همین لندن، دورهی الیزابتِ اول میتوانست شش دهه باشد. در آمریکا هم وضع به همین منوال بوده است. در غرب ما گرایشهای فکری یا هر چیز دیگری را مطلق مستعجل کردهایم و از آن یک بتِ بزرگ ساختهایم و بعد مصمّم شدهایم همهی دنیا را تابع آن کنیم. من فکر میکنم که این گفتگوی تمدنی، دستکم با مردمانی که هدفِ درستی دارند، تا حدودی در بهبودبخشی این موقعیّت تأثیر خواهد داشت.
سپس سومین گونهی گفتگو است که باید به ان بپردازم که این گفتگو بسیار شگفت است. این گفتگو، گفتگوی درون-تمدنی(intra-civilisational) است که از گفتگوی میان-تمدنی(inter-civilisational) نشأت گرفته است. در حال حاضر هیچ تمدن کاملاً بکر و دستنخوردهای در دنیا وجود ندارد. نه فقط تمدن سنتی بلکه تمدنِ سکولار مدرن، به هر جهت ما در این سرسرا (hall) نخواهیم ماند. همین مورد را در حال حاضر داریم که در زبان عربی به آن داداهول (dadahul) میگویند، که ادغام جهان مدرن سکولار با آن تمدنها است و ادغام آن تمدنهاست با جهان مدرن، با غرب. و در هر دوی این جهانها با تنش و درگیری روبهرو هستیم. این تنش در دنیای غیرغربی شرق آشکارتر است چرا که استعمارگرایی قرنها در آنجا حاکم بوده است. اما این تنش همچنین برای مردم غرب هم هر روزه بیشتر و بیشتر آشکار میشود؛ میان آنها کسانی هستند که میخواهند بازگردند و یک زندگی سنتی را از سر بگیرند و خیلیهایشان اسلام، یا بودائیسم یا ادیان دیگر را پذیرفتهاند و شماری از آنها هم تحت تأثیر اسلام یا هنوئیسم یا بودیسم به مسیحیت سنتی و بقیهی جامعه بازگشت کردهاند. در اروپا که نسبت به باقی قارههای دنیا کمتر مذهبی است، این مسئله به اندازهی آمریکا آشکار نیست؛ در آمریکا بعضی از این تنشها در جهت گشودن بعضی مباحث، برای پرسش از قداستِ زندگی، اینکه سقطِ جنین پذیرفتهشده است یا نه، بسیار اهمیت داشته است. این مسئلهی مرگ و زندگی است. در آمریکا ما هنگام نوشیدن یک فنجان کاپوچینوی خوشطعم، اراده میکنیم که این مسئله را حل کنیم، درنتیجه بعد کل موضوع را فراموش میکنیم. این بحث وجود دارد و در ملأ عام آزادانه بررسی میشود و مردم از دو جهت خودشان را میکشند برای چنین بحثی. پس باید نوعی از تنش را که درون این تمدنها هست درک کنیم. شگفت اینکه پنجاه سال قبل این تنش در غرب وجود نداشت. در جهان اسلام این تنش میان مصریهای متجدّد شده و مصریهای سنتی، میان ایرانیهای متجدّد شده و ایرانیهای سنتی وجود داشت. در جهان هندو این تنش در همه جه مشهود بود. امروزه همان تنش در غرب هم هست. معتقدم که بدون تردید این تنش رو به ازدیاد دارد و آن گفتگوی تمدنها که میان این تمدنهای بزرگ وارد شده، یک عنصر درونی خواهد داشت که در دلِ خودِ آنهاست.
همانطور که اشاره کردم میخواهم برگردم سر نقش یا کارکردِ دین. چنانکه گفتم اگر با صداقتِ تاریخیِ تمام نگاهی به تمدنها داشته باشیم، درمییابیم که هر تمدنی به دست دین ساخته شده و در این مورد هیچ استثنایی هم وجود ندارد. بنابراین اگر گفتگو میخواهد به درکِ اصل یا قلبِ گفتگوی تمدنی برسد، این درک یا شناخت در میان ادیان دریافته میشود؛ و دریافتِ آن در صورتی است که ادیان یکدیگر را بشناسند و درک کنند، البته نه فقط شناختی سطحی و صوری بلکه شناختی در سطح احترامی عمیق به حقیقتِ مشترک، احترامی فراتر و بیشتر از درکِ تسامح عادیای که ما هماکنون برای بنیانگذاری گفتگوی تمدنها مطرح میکنیم.
آنچه را که یگانگی استعلایی ادیان نامیدهاند، و به نظر من دارد تبدیل به یک اصطلاح مشترک و عمومی میشود، کاملاً حیاتی است. آن مسلمانانی که گمان میکنند این برخلافِ قرآن است باید بدانند که قرآن را درست نخواندهاند. هیچ متن مقدّسی در جای خود به اندازهی قرآن جهانی نیست. قرآن گفته است که ما یک رسول برای همهی مردم برگزیدیم و حالا ما هم این سنتِ دیرین را همراه با اسلام که آخرین دین برای بشر به شمار میآید، داریم. این دقیقاً همان اندیشهی جهانشمولی بودنِ وحی است.
بعضی ادیان دیگر مشکلات فراوان دارند. از جمله مسیحیت در میان ادیان مشکلاتش از همه عمدهتر است، چرا که مسیحیت خداوند را با ظهور خداوند در قالب مسیح یکی میداند. این عملاً برای بسیاری از مردم مسیح-محوری(Christocentric) را جایگزین خدا-محوری(theocentric) کرده است. بنابراین اتحاد یا هماهنگ کردن سایر ادیان دیگر با مسیحیت امر دشواری است مگر اینکه معنای واژهی مسیح (Christ) را در خِرَد یا لوگوس جهانی (universal logos) تغییر بدهیم که این بحث دیگری است. این کاری است که ناگزیر انجام میشود اما نه در الهیاتِ همگانی و هر روزهی کلیسای مسیحیت، چه مسیحیتِ ارتدوکس، چه کاتولیک و چه پروتستان.
پس این برای بعضی از ادیان مسئلهی بسیار مهمّی است، و برای بعضی دیگر مثل اسلام و تا حدودی هندوئیسم آسانتر است. به عقیدهی من نکتهی کلیدی اینجاست که پیش از هر چیز باید یک درکِ مشترکی میان ادیان وجود داشته شد. قصد ندارم به این بپردازم که چنین کاری چگونه محقّق میشود. این موضوع خارج از بحث من است.
خیلی مهم است بعد از ۵۰-۶۰ سال که این همه جلسه و سخنرانی پیرامون وحدتِ ادیان داشتهایم، دیگر فهمیده باشیم که تنها ادب و مصلحتاندیشی نمیتواند بنیان این وحدت قرار بگیرد. خداوند مردمی را که به خاطر صلح این جهانی، او را موردِ فراموشی قرار دادهاند نخواهد بخشید. این بیمعنی و مضحک است. من نیمی از ایمان خودم را به خدا کنار بگذارم، شما هم نیمی از اعتقادت به خدا را کنار بگذاری، تا در آن نیمهای که میماند بتوانیم با یکدیگر در صلح زندگی کنیم. آنهایی که به خداوند اعتقاد دارند در روز قیامت چه جوابی برای این کارشان خواهند داشت؟ واقعاً مسخره است. این همان وحدتگرایی ادیانی که دربارهی آن صحبت کردم نیست.
همچنین تنها از تسامح و مدارا (tolerance) صحبت نمیکنم. میدانم که اهل تسامح و مدارا بودن امروزه برای ذهن غربی یک واژهی کلیدی است. البته باید مدارا و تسامح داشت، مگر با آنهایی که مخالفِ من هستند، که در آن صورت من از آنها بیتسامحتر هستم. یک مقالهای در منچستر گاردین (Manchester Guardian) منتشر شده بود که گفته بود این آدم (یعنی من) آدم متعصّب و متحجّری است، چون آنها مخالف حرفهای من بودند. اما این تسامح و مدارای ساختگی یکی از خصلتها و فضایل ساختگی دنیای مدرن است. حتا اگر بپذیرید که این ساختگی است کافی نیست. من همیشه این مثال را میزنم: هنگامی که دندان شما درد میگیرد و پزشکتان به مسافرت رفته است، همسرتان میگوید چرا با درد مدارا نمیکنید(tolerate) تا دندانپزشک برگردد. شما درد را تحمّل میکنید(tolerate). شما با چیزی را تحمل میکنید که دوستش نداشته باشید. و صد البته چنین چیزی نمیتواند به تفاهم میان تمدنها و ادیان منجر شود. این درک و تفاهم در نهایت میباید برپایهی حقیقت، برپایهی راستی، یا برپایهی آنچه که در زبان عربی به آن «حق» میگویند، شکل بگیرد. بدون اینها، صحبت کردن برای رسیدن به تفاهم کاملاً بیفایده است ـ تفاهم دربارهی چه چیزی؟
این ماجرا یک پیامدِ سیاسی دارد، و تا وقتی هم که برپایهی اصول سیاسی بنا شده باشد به جایی نمیرسد. من ۴۰ سال است که با کلسیای کاتولیک در گفتگو هستم. من وقتی ۲۴ ساله بودم به مراکش رفتم. حالا بعد از چهل سال کاردینال راتسینگر (Cardinal Ratsinger) میگوید که غیر کاتولیکها به دوزخ میروند. او از باقیماندههای مذهبِ کاتولیک دفاع میکند. اینها هنوز کاملاً ضعیف نشده است. میتوان نتیجه گرفت که اگر قرار باشد من به دوزخ بروم و او به بهشت، آشکارا من ۴۰ سال از عمرم را با گفتگو کردن به هدر دادهام. چرا وقت همدیگر را تلف کنیم؟ من خیلی رُک و پوستکنده صحبت میکنم اما بالاخره او هم کاردینال راتسینگر است که شخصاً میشناسمش و یکی از محترمترین کاردینالهای کیسای کاتولیک به شمار میآید.
آنهایی میخواهند سخنان مرا درک کنند و به آنها احترام بگذارند به هیچ وجه نمیتوانند کاتولیک باشند. در این صورت مسیحیان خوبی نخواهند بود. من در شهر قم مورد اهانت و حملهی کسی قرار گرفتم چرا که گفته بودم ترجیح میدهم جان هیک (John Hick) همچنان به تجسّدِ خداوند (در قالبِ عیسی مسیح) ایمان داشته باشد و با من هم رأی نشود تا اینکه بخواهد با من به توافق و همدلی برسد اما اعتقادش را به تجسّد خداوند (incarnation) کنار بگذارد.
دلیل گفتهی این بود که اگر جان هیک، با چشمپوشی از تجسّدِ خداوند، با یک متفکّر مسلمانی مثل من به سازش برسد آن وقت دیگر جان هیک کیست؟ اگر من کاملاً با جان هیک همرأی باشم او دیگر برای من تفاوتی با میلیونها آدم دیگری که در شهر بیرمنگام زندگی میکنند ندارد. دیگر او نماینده یا سخنگوی چه چیزی است؟ دین باید نشانگر گروهی بودناش باشد، نشانگر دیدگاههای فلسفی-کلامیاش، و نه نشانگر دیدگاهِ شخصی من یا آن دیگری. من یک گام از امّتِ (ummah) خودم عقب بگذارم که کس دیگری را در جانب دیگر خشنود کنم؟ برخی از مسلمانان برای به دست آوردن یک کار شش ماهه در یک دانشگاه، یا گرفتن ویزای برای آمدن به غرب، چنین کارهایی کردهاند. ماشاءالله ما همیشه از این کارها میکنیم.
اما این کارها کسی را به جایی نمیرساند. مهمترین چیز چنگزدن به حقیقت است اما بر این اساس که تلاش کنیم تا به یک تفاهم دست بیابیم. به نظر من تا زمانی که این مسئله حل نشده، گفتگوی تمدنها به جایی نمیرسد. من یک مقدار از این نگرانم که این نامگذاری امسال به نام سال گفتگوی تمدنها را یونسکو انجام داده، و نگرانیام از این بابت است که یونسکو حرفِ «R» را جا انداخته است. یعنی Religion (دین) را. هنگامی که یونسکو تأسیس میشد، به فرمان حکومتهای شوروی (سابق) و چین کمونیست، ورود این واژه ممنوع شد و یونسکو بنا به تعریفِ خود، یک سازمانِ غیرمذهبی (secularist) است که همواره سعی کرده دربارهی دین هیچ حرفی نزند.
بعد ما میآییم دربارهی Khazali به عنوان یک متفکّر بزرگ از شهر خراسان صحبت میکنیم. معنای واژهی متفکّر چیست؟ معنای بدی ندارد! او یکی از مهمترین شخصیتهای اسلامی در تاریخ اسلام به شمار میآید. من یک کم نگران هستم. بنده سال گذشته، قبل از ۲۰۰۱ دقیقاً در همین موضوع، یک سخنرانی در یونسکو داشتم. اگر گفتگوی تمدنها مورد بررسی قرار نگیرد، محوریتِ دین از هر چیز دیگری فرعیتر میشود. این خیلی مناسب نیست. مقایسهی تاج محل با برخی از بناهای هند و جز آنها واقعاً فرعی و بیفایده خواهد بود، اگر اسلام و هندوئیسم نتوانند خودشان همدیگر را درک کنند. ما قصد نداریم تمدنهای یکدیگر را بشناسیم و درک بکنیم.
این مسئله در مورد هم صدق میکند. خوشبختانه در غرب چیزهایی از یهودیت و مسیحیت باقی مانده است. همهی آنچه که بوده کاملاً از بین نرفته است. این گفتگو هم میان اسلام یا غرب، یا جهان هندو و غرب باید برقرار شود؛ من فکر میکنم باید پیش از هر چیز مردم غربیای را که هنوز، هم به واقعیت متافیزیکی و هم به نظام اخلاقی ـ که در واقع خیلی شبیه به نظام اخلاقی خودمان است ـ باور دارند، طرفِ صحبت قرار داد. آن مردمی را که با این همه هنوز یهودی یا مسیحی هستند یا کسانی که به هر حال به آن وابستهاند.
البته آنقدر انحراف (aberration) در میان مسیحیان دیده میشود که متأسّفانه خیلی دشوار میتوان گفت که چه کسی مسیحی است. یک جوک آمریکایی است که میگوید: یه نفر به یکی دیگه میگه تو به چی اعتقاد داری؟ اون میگه: من به هیچی اعتقاد ندارم. یارو بهش میگه: پس پیروِ کلیسای انگلستانی (Anglican). این جوک بسیار شایع است و این یک تراژدی بزرگ است.
تمام ادیان در قلبِ تمدنها هستند. عناصر فراوانی در تمدنها وجود دارد که در هر حال تمامشان مبتنی بر دین هستند اما کاملاً عین هم نیستند که باید در گفتگوی جدّیِ تمدنها مورد بررسی قرار بگیرند. اول از همه عنصر جهانبینی است. اندیشهی سیادت که دین، خودش، در درکِ متافیزیکی، فلسفی، الهیاتی [دارد]. این اولین (prima) نکته است. زمانی میتواند میان تمدنها توافقی برقرار شود که قبل از آن توافقی بر سر جهانبینی (world view) پدید بیاید. البته هرگز یک توافق همهجانبه و کامل دست نخواهد داد. ممکن است موافقت شود که همدیگر را نکشند. اما این یک مسئلهی دیگر است. این به معنای توافق نیست. توافق به معنای هارمونی (:هماهنگی و سازگاری) است. هارمونی به این معناست که دو تا نُت با هم نواخته میشوند. آنها از طریق هارمونی با همدیگر همراه و یکی شدهاند. پس نخستین چیز همان است که نگرش جهانی نامیدیم. علت این که این اصطلاح را به کار میبرم نه خود واژهی دین را، این است که شاید یکی پیدا شود که بگوید اصلاً بودیسم و کنفوسیوسیم دین نیستند. این دیگر کلاً مزخرف است. اما هنگامی که اصطلاح جهانبینی را به کار میبریم، همهی اینها را در بر میگیرد. این حدّ نهایتِ درکِ واقعیّت است. حدّ نهایتِ درکِ ما از واقعیت چیست؟ این همان چیزی است که نحوهی عمل، نحوهی اندیشه، و نحوهی نگرش ما به خودمان را تعیین میکند. همان جهانبینی است که این را تعیین میکند. نگاه لحظه به لحظه به آن حدّ نهایت، تعیینکنندهی همهی اعمال ماست، خواه مثبت باشد یا منفی، ناقص باشد یا کامل، نقش مرکزی دارد. و این دقیقاً دلیل اهمیّتِ فراوان دین است.
پس پرسش اینجاست که بشر کیست؟ انسان (man) کیست؟ البته من واژهی man را به معنای موجود انسانی به کار بردم. هرگز نمیخواهم وارد تحریف (distoration) فمنیستیِ زبان انگلیسی بشوم که به نظرم بیمعناست. پس انسان کیست؟ موجود بشری، مرد و زن، شبیه چیست؟ ما انسانها به کجا میرویم؟ هدفِ زندگی انسان چیست؟ پاسخ این پرسشها در همهی تمدّنها به دین ارتباط دارد. هر دینی تلاش کرده تا به این پرسشها پاسخ دهد. بعضی ادیان مثل کنفوسیوسیم، خیلی در موردِ اینکه انسان از کجا آمده صحبت نکردهاند. پیدایش کیهان، پیدایش بشر. اما همهی ادیان دربارهی اینکه انسان چیست، چه کارهایی باید بکند، به کجا میرود، و هدفِ زندگی او چیست، صحبت کردهاند.
اگر دین چنین کارهایی را هم انجام ندهد که دیگر دین نیست. پس این اولین عنصر مهمی است که از جهانبینی ناشی میشود. ذات یا طبیعتِ بشر و اینکه هدفِ زندگی چیست، بستگی دارد به ذات یا طبیعتِ جهان پیرامونمان، جهان طبیعت، کیهان. علت اینکه در اسلام، در قرآن، و در سخنان پیامبر اینهمه مدام به «بشر» و «طبیعت» اشاره میشود همین است. در قرآن بعضی از آیات به انسان اشاره میکنند، بعضی به آفتاب، ماه، آسمانها، گیاهان، حیوانات، میوهها و جز اینها.میان این دو تطابق وجود دارد. نحوهی نگاهِ ما به خودمان تعیینکنندهی نگاهِ ماست به جهان. به جهانِ مدرن نگاه کنید. جهانی که ابتدا اندیشهاش را غیر دینی (secularized) کرده، بعد دانشِ غیر دینیای را خلق کرده که به صورتِ یک چرخهی فاسد و وحشیانه، انسان غیر دینی بیافریند تا جایی که امروز ما را به اینجایی کشانده که دیگر در لبِ پرتگاه قرار گرفتهایم.
بعد تعاملها و ساختارهای اجتماعی هستند. ما فقط افرادی نیستیم که بهعنوان موجودِ انسانی در یک جامعه زندگی میکنیم. هر یک از تمدنهای بزرگ ساختارهای چشمگیری خلق کردهاند، ساختارهایی که عینِ هم نیستند. یکسانی تنها در هماهنگیِ پایهای(principal unity) است. همهجا اختلافِ نمودها وجود دارد. جالب توجّه است که ساختار خانوادهی اسلامی با ساختار خانوادهی کنفوسیوسی همانند است. چه همانندیهای چشمگیری که میان تمام تمدنهای سنتی حتا در سطح جامعه وجود دارد. برای نمونه، سلسلهمراتب در خانواده: شما چه سرخپوستِ آمریکایی باشید، یا هندو یا مسلمان یا شینتوئیستِ ژاپنی در خانوادهتان یک سلسلهمراتب خاصّی وجود دارد.
جَد همواره به خداوند نزدیکتر است برای اینکه به سرمنشأ نژادِ انسان نزدیکتر است. در اسلام مثل آیین چینیها پرستش اجداد وجود ندارد. ولی احترام به والدین و اجداد، جزئی از سنّتِ اسلام به حساب میآید. جوانان مسلمانِ همنسلِ من از آن نعمتِ شگفت بیبهرهاند. من یک دوست ایرانی دارم که میگوید هر موقعی که نزدِ پدرم میروم برای احترام درست باید همینطور سر پا بایستم. و هرچه او بگوید میگویم چَشم. من همیشه گمان میکردم که وقتی ۵۰ سالم شد، پسرم با من همینطور رفتار خواهد کرد. اما حالا این منم که پیش پسرم میایستم و هرچه او میگوید، چَشم چَشمگویان انجام میدهم. این البته یک استثنا در تخریبِ سلسلهمراتب است که همیشه بوده. همیشه اهمیت خانواده، انواع مختلفِ خانوادهها، و رسوم نزدیک به هم وجود داشته است.
پر اهمیت بودن اخلاق. هیچ تمدنی نیست که به اخلاق تأکید نکرده باشد. اعمال و رفتارها بر روی روح تأثیر میگذارند. رفتارها بیتفاوت نیستند. مردم میگویند که در هندوستان مرتاضها اعتقاد دارند همه چیز مایا (maya) است، آنها اعتقادی به اخلاق ندارند. این حرفها کلاً چرند است. آنها هیچ از هندوئیسم نفهمیدهاند. در موردِ این نظر که ساختارهای اجتماعی باید به وسیلهی هنجارهای اخلاقی معینی تعیین بشود تا درنهایت بر ما به عنوان موجوداتِ انسانیای که برای جاودانگی متولّد شدهایم، تأثیر بگذارند هیچ استثنایی وجود ندارد چه در اسلام، چه در هندوئیسم، بودیسم، زرتشتیسم، یهودیت، مسیحیت. اینها از یک طریق بنیادینی بر ما اثر میگذارند و بنابراین آنها فقط امور مصلحتی نیستند. اینها برای برای حفاظت از یک سری ارزشهای مشخّص، و امکاناتِ رویکردهای مشخّص، وجود دارند؛ اینها تابع زندگی دینی مشخّصی هستند که خودش برای هستی انسان کاملاً اساسی است.
مورد بعدی چیزی است که مردم بسیار کم به آن اهمیت میدهند و ان چیزی نیست جز هنر. هنر به معنای گسترهی آفرینشِ چیزها. من واژهی هنر (art) را در مفهوم سنتیاش در زبان لاتین، یا معادلش در زبان عربی «صناعت»، به کار میبرم، که به معنای خلق یا ساختِ چیزها است. خداوند بهترین هنرمند است. اوست که به ما این قدرتِ آفرینندگی را اعطا کرده است. هنر بستر بسیار مهمی برای گفتگو و تفاهم میان تمدنها است. نیروی هنر همچنین میتواند گاهی اوقات مفاهیمی را که انتقالشان با واژگان فلسفی و کلامی آسان نیست، به آسانی بیان کند.
در بحبوحهی زمانیای که غربیان مخالف ایران بودند، اگر کسی یک کنسرت موسیقی ایرانی میشنید یا در موزهی ویکتوریا و آلبرت نمایشگاهی از مینیاتورهای ایرانی میدید، جذب آن میشد. این توانایی شگفتی است که هنر برای بیان مفاهیم دارد. اما به خاطر داشته باشید که در تمدن سنتی هنر همیشه توصیف یا بیانی از حقایق دین بوده است. امروزه هنر دینی هم کلاً دینی نیست. فقط سوژهاش دین است. به همین دلیل ما میان هنر دینی و هنر قدسی تمایز قائل میشویم. هنر دینی تنها یک هنری است که سوژهاش دین است. هنر قدسی هنری است که صورتهای متنوع آن، نشانگر واقعیتهای الهی است؛ اصول آن، نمادهای آن ماوراء بشریاند. به همین دلیل نوشته بودم که بعضی از سرودهای دینی که در قرن بیستم برای برایشان موسیقی ساخته میشود، از آن آوازهای مستانهی قرون وسطا دینیتر هستند. در این شکی نیست. تابا (taba)ی قرن ۱۳ به هنر مسیحیت نزدیکتر است از کلیساهای لندن یا خیلی شهرهای دیگر. البته این دو نباید اشتباه شوند. اما هنر تمدنهای سنتی همواره مرتبط به امر قدسی بود، مرتبط بود با قلبِ آن تمدنها. معماری، شعر، موسیقی، خطاطی، هر تمدنی انواع خاصی از هنر را پدید آورد، نه همهی انواع را. ولی اینها کلیدهای بسیار مهمی هستند. و ما با ناسازهی بزرگِ مشکلِ عظیم گفتگو روبهروییم.
در دنیای غرب مدرن، هنر بسیار بسیار پراهمیت شده است. برای بعضی از مردم هنر جایگزین دین شده است. اگر کسی نام عیسی مسیح را مورد بیحرمتی قرار دهد، به او چیزی نمیگویند اما اگر به نقاشی میکل آنژ بیاحترامی شود با او برخورد میکنند. در این صورت شما نامتمدّن هستید. این دقیقاً رازِ تراژدی بزرگی است که ماه گذشته در افغانستان پیش آمد. طالبان که به دست وهابیون در سرزمینهای مرکزی شرق اسلام پایهگذاری شد (که من خودم تا حالا این شکل اسلام را هیچ جا ندیدهام) با یاری نیروی نظامی پاکستان، مجسمهها بوداییِ شهر بامیان را تخریب کردند. این کار برخلاف تمام سنت اسلامی است. من همان موقع یک چیزی دربارهی این عمل نوشتم و خیلیها هم با من تماس گرفتند. من به طور طبیعی قصد درگیر با مسائل سیاسی را ندارم اما یک مقالهی کوتاهی نوشتم. در آنجا گفته بودم هنگامی که عمَر وارد بیتالمقدس شد در کلیسای مرقد مقدس (Church of the Holy Sepulchre) امتناع کرد. او جانماز خود را پشت در همانجا به نماز ایستاد و در نتیجه هیچ کس در داخل کلیسا نماز نخواند. و هیچ تصویر مسیحیای به دست خلیفه تخریب نشد.
پس طالبان چه کار میکنند؟ هدف کار آنها در واقع چیز دیگری است، آنها میخواهند با این کار به غرب آسیب بزنند چرا که به سبب تحریم بسیاری از کودکان افغانی میمیرند. و طالبان میداند که اگر بخواهد به مسیحیت بیحرمتی کند کسی اهمیت نمیدهد. اما تخریب آثار هنری همه را به تقلا میاندازد و به مبارزهی سرسختانه وامیدارد. آن وقتی که بیش از ۰۰۰/۱۰ کودک افغانی به دلیل تحریم، از گشنگی جان میسپارند تنها چند مقالهی کوچک در صفحاتِ میانی نیویورک تایمز در این باره منتشر می شود. اما برای چنین تراژدیای صفحاتِ اول همهی روزنامههای انگلستان و آمریکا اختصاص مییابد.
این دقیقاً معنای گفتگوی ادیان است. معنای هنر است. در نظر خیلی از مردم، هنر معمولاً لغو و بیمعناست، خیلی صورتهای هنری راهی است به دوزخ؛ آن صورتهای هنری، پستترین نوع وسوسهها و اغواگریهای شیطانیِ نفس است. به هر جهت هنر بهنوعی مقدس و محترم (sacrosanct) است. برای خیلی از مردم هم که جای دین را گرفته است. اگر کسی به دنبال ایجاد گفتگو نه میان خودِ تمدنهای سنتی بلکه میان تمدنهای سنتی با غرب است، توجه به این مسائل بسیار اهمیت دارد.
برای مثال امروزه آمریکا پیروزی اش را در تمدنهای غیرغربی در این میبیند که آنها موسیقی راک اند رول (rock and roll) گوش بدهند. این نشانهای از پیروزی فرهنگ آمریکا به حساب میآید. از یک نظر راست هم میگویند چرا که این کار یکی از راههای نفوذ در روح جوانان است. هیچ هنری بدون پیام نیست، هنر چه به صورت مینیاتور ایرانی باشد یا به صورت تمثال و تمثال (icon) بالاخره حاوی یک پیام است. در میان تمدنها، این پیام مشترک نیست. و در این گفتگو این پیام برای درکِ همدیگر بسیار مهم است. اینجا همان جایی است که عنصر داخلی ظاهر میشود. در دنیای اسلام خیلیها هستند که درکی از تأثیرگذاریِ هنر غرب ندارند. به همین دلیل است که در دنیای اسلام، این همه مسجد با معماری و ظاهر نامناسب و بدترکیب (ugly) ساخته میشود. یک بار یک از وزیران پیشین Aqaf در اندونزی از من پرسید که پیشنهاد شما برای آیندهی اسلام در اندونزی چیست؟ من پاسخ دادم پیش از هر چیز مسجدِ ملّیای را که به دستور کشیشِ امروزه کافر شدهی بلژیکی ساخته شده، تخریب کنید. بدون تردید آن مسجد یکی از سه-چهار زشتترین و بدترکیبترین بناهای دنیاست که برای عبادت ساخته شده است. دلیل اینکه این بنا اینطور است چیزی نیست جز اینکه مسلمانان هیچ درکی از تأثیرگذاری هنر بر روح انسانها ندارند. من این نمونههای عینی و ملموس را از طالبان گرفته تا مسجدی در جاکارتا به این منظور آوردم که نشان دهم این گفتگوی درون-دینی در این مقولهی آخر چه اندازه اهمیت دارد.
و سرانجام میخواهم بحثام را با گفتن این سخن جمعبندی بکنم که برخلافِ آنچه سکولاریستها، به ویژه در اروپا، میگویند دین هرگز در حال نابودی و اضمحلال نیست. میخواهم به کتابی اشاره کنم که اخیراً در آمریکا منتشر شده و موجب بحث و جدلهای فراوانی شده با عنوان نا-سکولار کردنِ جامعه(The desecularisation of society). نا-سکولاریِ جامعه نه بلکه نا-سکولاری. این یک روند معکوس است. این کتاب را جامعهشناس بسیار نامدار آمریکایی، پیتر برگر(Peter Berger) ، نوشته است. ایشان یکی از بزرگترین نظریهپردازان نظریهی سکولار کردن هستند. این کتاب مجموعهای از مقالات است که اندیشمندان مهم سراسر دنیا آنها را نوشتهاند، مقالهی نخست را هم خودِ پیتر برگر نوشته است. همهی این مقالات این تز را مطرح کردهاند که در سراسر دنیا، به استثنای اروپا، دین یک شکوفایی باورنکردنی و شگفتانگیزی پیدا کرده است. اروپای غربی تنها استثنای این موردِ کلّی است. این مسئلهی شکوفایی دین در همه جا صدق میکند: در آمریکای جنوبی، آمریکای شمالی، جهان اسلام، هندوستانِ هندو مذهب، قسمتهای بودایی آسیا، و حتا در چین کمونیست. کنفوسیوسیم امروز نیرومندتر است یا در زمان مائو تسه تونگ؟ گمان میکنم هر کسی میداند که کنفوسیوسیم امروزه رو به رشد و شکوفایی دارد حتا در چین کمونیست. در هندوستانِ هندو مذهب، همهی سکولاریسمِ (جواهر لعل) نهرو به تاریخ پیوسته است و کسی از آن حرفی نمیزند. در جهان اسلام هم تنها شخصیتی که (اندیشهها و تأثیراتش) باقی مانده، کمال آتاترک است، یکی از بزرگترین شخصیتهای ضدّ-اسلامی قرن بیستم، که گمان نمیکنم اندیشههایش دیگر خیلی باقی بماند و عمر درازی داشته باشد.
همهی این موج سکولار شدن که در آغاز یا میانهی سدهی بیستم پا گرفت، به طور کلی تغییر کرده یا معکوس شده است. پس با این حساب چه چیزی از آن ناشی میشود؟ اما ایدهای که مردم داشتهاند و هنوز برخی از مورّخان فرانسوی و انگلیسی دارند این است که این مسئله فقط یک پی-پدیدار (epiphenomenona) است که یک سری فاکتورهای اقتصادی و اجتماعی را مستقر کرده و دین به کلّی در آینده به فراموشی میگراید.
این حرف در مورد آیندهای که قابل پیشبینی میباشد، یکسره نادرست است.
آنهایی که خیال کردهاند ایران و مصر در حال وارد شدن به مرحلهی پسا-اسلامی (post-Islamic) هستند، مثل انگلستان که اینک در مرحلهی پسا-مسیحیت است، در حال خیالبافیاند. انچه که در اروپا روی داده است، خودش یک موضوع کاملاً پیچیدهای است که قصد ندارم در این مجال به ان بپردازم.
اینگونه سخنام را جمعبندی میکنم که دین در جهان رو به سستی ننهاده است. چه بسا در واقع دارد قویتر هم میشود، البته گاه در یک صورتِ نامطبوع و متعصّبانه. وقتی یک چالش ایجاد میشود، اگر کسی به شکم شما مشت بزند، فوراً شما عضلههای شکمتان را محکم میکنید. این عکسالعملی است در مقابل ضربه زدن: در اسلام، در هندوئیسم، در بودیسم در سراسر جهان. اما با این اوصاف هنگامی که با فاصله و از بالاتر به این مسئله مینگریم شکی باقی نمیماند که حتا در عرصهی اندیشه، در عرصهی هنر، سکولار شدن/کردن در حال عقبنشینی است. و به خاطر همین اگر قصد برگزاری گفتگوی تمدنها را در سر دارید، بدون شک دین باید در مرکز این گفتگو حضور داشته باشد. بدون داشتن یک درکِ درستی از دین، چه در حقایق جهانی آن و چه در ابعاد خصوصیتر آن که به خودمان، اسلام به عنوان یک جامعهی دینی سیاسی، ارتباط دارد، گفتگوی تمدنها موفقیتی در پی نخواهد داشت.
کره ی زمین جوری شده است که یا همگی باید نجات بیابیم یا همه با هم نابود شویم. این اندیشه که بعضی از مبلغان مسیحی دارند که مسیح باز می گردد و تنها چند هزار نفر را نجات میدهد و هر که جز آنها باشد به دوزخ روانه میشود، اندیشه ای است که خداوند بخشنده و مهربان، الله، هرگز به آن اجازه ی اجرا شدن نمیدهد. در آینده نبردهای بسیار بسیار فراوانی صورت خواهد گرفت، اما نه میان کشوری با کشور دیگر بلکه میان بی ایمانها و باایمانها. آنهایی که اندیشه و نگرششان را بر پایه ی خداوند استوار کرده اند و آنهایی که به خداوند اعتقادی ندارند، و این مسئله گسترش خواهد یافت تا جائیکه تأثیرات دنیای مدرن به سوی شرق روانه میشود و عناصری هم از شرق به غرب میرود، و هم اینک ما شاهدِ نوعی زمینه ی نبرد هستیم که خدا میداند، این نبرد میتواند آخرین صحنه ی تاریخ انسانی ما باشد. واقعاً یک نبرد در خواهد گرفت و منظورم از این واژه کاربردِ استعاری مثل نبرد نور و ظلمت و این حرفها نیست بلکه منظورم نبردی واقعی است میان مردم باایمان، مردمی که عناصر برتر و آسمانی و چشمگیر واقعیت سراسر زندگیشان را در خود گرفته است و آنهایی که اینگونه نیستند و ایمان ندارند.
هر چیز دیگری جز این مسئله، فرعی و نامربوط است.
From Islam 21 Project, The International Forum for Islamic Dialogue, London