دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی
استاد فلسفه دانشگاه تهران
اشاره: به مناسبت روزجهانی فلسفه در موسسه پژوهشی حکمت و فلسفه ایران مراسمی برگزار شد و دکتر ابراهیمی دینانی درباره اهمیت فلسفه در دنیای معاصر به سخنرانی پرداخت. متن ذیل تقریری از سخنرانی ایشان است.
***
چرا فلسفه جهانی است، زیرا پرسشهای فلسفی عام است. فلسفه بدون پرسش، فلسفه نیست. ملتی که پرسش ندارد، فلسفه نمیفهمد. فلسفه با پرسش پدید میآید و پرسش نیز فقط از انسان است. خداوند میفرماید «إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأرْضِ خلِیفه»، من خلیفه در زمین خلق کردهام. خلیفه یعنی مظهر کامل خداوند و هیچ موجودی به غیر از انسان مظهر کامل خداوند نیست. «قالُوا أتجْعلُ فِیها منْ یفْسِدُ فِیها و یسْفِک الدِّماء». این هم اعتراض نیست زیرا ملائکه معصوم هستند و اعتراض نمیکنند اما خیلی نیز بعید است که سوال باشد. در واقع، یعنی علم خود را بیان کردهاند. یعنی میدانستهاند و گفتهاند او در زمین فساد و خونریزی میکند. انسان در زمین فساد میآفریند، هوا را آلوده میکند، زمین را آلوده میکند، حیوانات را میکشد، انسانهای دیگر را میکشد و جنایت میکند. جنایت مختص انسانها است، حیوانات جنایت نمیکنند. حیوانات شکار میکنند و بعد از سیر شدن به اطراف بیاعتنا میشوند اما انسان هر چه بیشتر سیر میشود آزار او نیز بیشتر و به مفسد فی الارض بدل میشود. اما با اینکه مفسد فی الارض میشود، فلسفه میفهمد و زندگی او فراز و فرود دارد اما حیوانات فلسفه نمیفهمند. جبرییل نیز فلسفه نمیفهمد، او پیام الهی را میرساند اما فلسفه نمیبافد. عزراییل نیز به همین شکل است، جان آدمی را میگیرد اما توان فهم فلسفه را ندارد. فرشتگان، جمادات، نباتات و حیوانات فلسفه نمیفهمند. تنها موجودی که فلسفه میبافد و میداند و میگوید انسان است و فلسفه نیز جغرافیا ندارد. فیلسوف جغرافیا دارد؛ ابنسینا و فارابی و ملاصدرا ایرانی هستند، سقراط یونانی است، لائوتسه و کنفسیوس چینی هستند. اینان بزرگان تاریخ بشر هستند اما در یک جایی محدود میشوند زیرا پرسشهای آنها محدود است. به طور مثال میپرسد هستی چیست. این را انسان میپرسد. آیا غیرهستی میتواند از هستی بپرسد؟ خود هستی از زبان انسان میپرسد که هستی کیست و از زبان انسان به خود او پاسخ میدهد. وگرنه اگر هستی از زبان من سخن نمیگفت، من مفلوک زبان چه حقی داشتم درباره چیستی هستی بپرسم.
من زبان هستی هستم، انسان زبان هستی است. اگر هستی بخواهد سخن بگوید به زبان آدمی صحبت میکند و به همین دلیل است که بزرگان فلسفه میگویند انسان گشوده به روی عالم است. یعنی فکر او گسترده است و پیوسته میخواهد بداند و این دانستن حدی ندارد. گشوده است به لایتناهی و چون گشوده است، گشاینده نیز هست. چگونه این کار را میکند؟ معادلات را حل میکند، مسائل بغرنج را حل میکند، راه نشان میدهد و کشف مجهولات میکند. گشاینده است یعنی درها را باز میکند. هر کلیدی که درها را باز میکند، خود گشودنی نیست. هر گشایندهای خود بسته است اما انسان هم گشوده است و هم گشاینده و این کار از انسان بسته برنمیآید. انسان گشوده، همهچیز را حل میکند، تاکنون بسیار حل کرده و در آینده نیز خیلی از مسائل را حل خواهد کرد. اما همچنان هستی حرف خود را میزند. فلسفه انسان را از اسارت تقلید و جمود نجات میدهد. کسی که فلسفه نداند اسیر فکرهای محدود است. فرمول آموخته و در این فرمولها اسیر است، فرمولهایی که جامعه، خانواده، پدر و مادر به او تحمیل کرده و او در آنها اسیر است و نمیتواند از آنها برهد. فلسفه، نجات یافتن از تحمیلهای فکری عیان و نهان است. فلسفه، شما را از این اسارت و تحمیل شدهها نجات میدهد. اما چگونه؟ خصلت فلسفه این است که به شما یاد میدهد چگونه نو فکر کنید و آنچه تحمیل شده را رو میکند. فلسفه به شما یاد میدهد که هماکنون چگونه بیندیشید. نو بیندیش، یعنی نو اندیشیدن را یاد بگیر. نو اندیش یعنی در آغاز خود را زیر سوال ببر. یعنی فکر کن آنچه تاکنون آموختهای و حتی آنچه که به آن باور داری تا چه حد اعتبار و استقامت دارد. هر لحظه نو بیندیش. یک بار اندیشیده، اسلوبی را انتخاب کرده، قالبی را طراحی کرده و فکر میکنیم سبک زندگی ما این است. آیا این قالبها ابدی است؟ نمیتوان قالبها را شکست؟ هر قالبی را میتوان شکست یا برخی از آنها را؟ اصلا باید آنها را شکست یا در آنها ماند؟
باید این قالبها را شکست. اگر فلسفه خوانده باشید این قالبها را میشکنید. فلسفه نمیگوید سقراط چه فرمود یا ارسطو چه گفت، میگویند ابن سینای ما ارسطویی است، هنوز هم میگویند. خب معلوم است که ارسطویی است اما اگر ارسطو را نخوانده بود، نادان بود. اما آیا در ارسطو مانده است، مسلما اینطور نیست. ابن سینا ارسطو را خوانده، سقراط را خوانده و عبور کرده است. افلاطون را خوانده اما نپسندیده است. میگوید افلاطون بیسواد است، از نظر من افلاطون مهم است اما ابن سینا او را بیسواد میداند. سقراط، افلاطون و ارسطو را خوانده اما با قرائت نو عبور کرده است. این معنای فیلسوف بودن است. فیلسوف امروز هم میتواند هرچه میخواهد بخواند اما باید از آن عبور کند. فلسفه میگوید نمان! فیلسوفان امروز میگویند فلانی اینگونه فرموده، اما مهم این نیست که او چه گفته است. در فقه میتوان تقلید کرد اما در اصول فکری، عقاید و اصول بنیادی نمیتوان تقلید کرد. در این صورت نادانی بزرگی خواهد بود. فلسفه راه نو اندیشیدن را به ما یاد میدهد. از فیلسوف نواندیشتر وجود ندارد. قالب میسازد اما در آن باقی نمیماند. حتی منطق ارسطو را طی ٢۵٠٠ سال اضافه کردهاند اما از آن چیزی نکاستهاند. منطق قدرت زیادی دارد. اما منطق عقل را ساخته یا عقل منطق را ساخته است؟ عقلی که منطق را ساخته است بالاتر است یا منطق از عقل بالاتر؟ عقل منطق را ساخته است و اگر نیاز باشد به آن اضافه میکند یا اشکالات آن را برطرف میکند.
همیشه از ما میپرسند عقل بر چه میزانی صحبت میکند. میزان عقل چیست. اما آیا عقل، میزانی غیر از خود دارد؟ بقیه چیزها باید با عقل منطبق باشند یا عقل باید خود را با سایر چیزها منطبق کند؟ تنها چیزی که هم میزان است و هم خود را اندازهگیری میکند عقل است و فلسفه، رشتهای است که با عقلانیات سر و کار دارد. با این مطالب و تعاریفی که من اجمالا درباره فلسفه گفتم، اگر منصفانه نگاه کنیم میبینیم که در حال حاضر تعداد فیلسوفان ما بسیار کم است. البته فیلسوف زیاد است ولی فیلسوف به معنایی که من عرض کردم کم است، اینکه استقلال فکری داشته باشد و آزاد بیندیشد. من ملاصدرا را فیلسوف میدانم، او آزاد اندیشیده است. از زمان ملاصدرا تا به امروز ۴٠٠ سال میگذرد و در غرب اتفاقات زیادی افتاده است اما متاسفانه ما درجا زدهایم. دکارت و ملاصدرا همدوره هستند، بعد از دکارت صدها نحله فکری در غرب به وجود آمده – من به حق و باطل آن کاری ندارم- اما متاسفانه ما جریان فکری جدیدی نداریم زیرا فیلسوفان ما کم هستند. یکی- دو فیلسوف جدید را نام میبرم که فیلسوف هستند و حرفهای تازهای زدند اما طرحهای آنها خوانده نشد. یکی از آن بزرگان، آقاعلی مدرس زنوزی، حکیم صدرایی است اما او از صدرا عبور میکند و حرفهای تازهای میزند. او توانسته نو بیندیشد. دیگری حاج ملاهادی سبزواری است. او گاه کمی از ملاصدرا فراتر رفته و در برخی جاها از او فاصله گرفته است.
از اینها که بگذریم، در عصر کنونی، من علامه طباطبایی (ره) را میشناسم. ایشان فیلسوف صدرایی است و چندین دوره اسفار تدریس میکرد. او برای ملاصدرا احترام قایل بود اما حرفهای تازهای داشته و نواندیش بود. من جایی گفتهام که ایشان عاقبتاندیش بود و بسیار به این حرف معتقد هستم. آثار ایشان نیز نشان میدهد که چقدر حرف تازه دارد. او از مفسرین گذشته تقلید نکرد، نو میاندیشید و قدرت تفکر زیادی داشت. کربنی که تمام مکتبهای غربی را دیده بود و میدانست وقتی به جلسات درس علامه طباطبایی میآمد، حرفهای تازه از او میشنید. – من آن زمان جوان بودم و در آن جلسات حضور داشتم- و آنچه کربن میگفت علامه طباطبایی میدانست گویا پیشتر به آن اندیشیده بود. علامه طباطبایی، یک فیلسوف نواندیش، آزاد و در واقع، آزاد اندیش عصر ما است. من درود میفرستم به روان این مرد بزرگ که در سه شهر سنتی ایران زندگی کرده است. متولد تبریز است، نجف درس خوانده و بعد به قم آمده اما آزادی فکر او از همه دانشگاههای معتبر دنیا فراتر است.