دکتر رضا داوری اردکانی
رییس فرهنگستان علوم
اشاره: به تازگی کتاب خر سیاسی در زمان توسعه نیافتگی توسط دکتر داوری اردکانی منتشر شده است. این کتاب حصال تاملات و آراء دکتر داوری است که طی سالهای اخیر درباره فلسفه و سیاست و توسعه و مدرنیته ارائه کرد. است. متن ذیل مقدمه مفصل ایشان است که ملاحظه می کنید.
کلید واژگان: داوری اردکانی، فلسفه، سیاست، خرد، توسعه، مدرنیته، ایران، علم.
***
این کتاب متضمن خلاصه مطالبی است که در ده پانزده سال اخیر نوشتهام. قصد تلخیص نداشتهام شاید این تلخیص و تکرار اقتضای سالخوردگی بوده است. در این سن و سالی که من هستم کتاب خواندن و فلسفه نوشتن باید بسیار دشوار باشد هرچند که من هنوز خیال میکنم که می توانم بخوانم و بنویسم. وقتی اوراق حروفچینی رساله را میخواندم متوجه شدم که دارم جوهر آنچه را که قبلاً در باب علم و عقل و اخلاق و سیاست و جامعه نوشتهام باز میگویم. اگر میبینید که این نوشتهها موجزتر است و ابهامهای بسیار دارد نباید مایه تعجب شود زیرا خلاصه مطالبی است که در اصل موجز بوده است این ایجاز و ابهام در نظر من اهمیت ندارد زیرا من نمینویسم که دانسته های خود را به دیگران بیاموزم نوشتن برای من آزمایش و کوششی است برای شناختن وضع خودمان و جایگاهی که داریم و شرایطی که در آن بسر میبریم من بیشتر سعی میکنم که خود چیزی دریابم نه اینکه درسی به دیگران بیاموزم. اگر قصد آموزش داشتم میبایست بکوشم واضح سخن بگویم و بنویسم اما چون یک آزمایشگرم و در آزمایشهایم دیدهام و می بینم که ما در مسائل مدیریت و آموزش و پرورش و اقتصاد و تکنولوژی و فرهنگ و بطورکلی در کارهایمان چنانکه شایسته است، نمیاندیشیم و به تکرار حرفهای مشهور و شایع درباره آنها اکتفا میکنیم میخواهم بدانم چرا نمیخواهیم بدانیم مشکلاتمان چیست و از کجاست و چگونه میتوان آنها را رفع کرد در طی یکصدسال تاریخ تجدد مآبی تقریباً تمام لوازم مادی نظم تجدد را اخذ کردهایم اما شاید همه را در جای خود قرار نداده باشیم و به این جهت این اشیاء و سازمانها و لوازم کار کردی که باید داشته باشد، ندارد. صنایع و کشاورزی و مدیریت و آموزش و پرورش ما نیز بر بنیاد محکم استوار نیست و مگر برای سازمان آموزش و پرورشمان روشن است که چه آدمهایی میخواهد پرورش دهد و میداند چه باید بیاموزد و به هر گروه از کودکان و جوانان و نوجوانان چگونه و چه مقدار بیاموزد. کلیات این مطالب در کتابهای مربیان بزرگ جهان آمده است اما آنچه برای آمریکا و اروپا مناسب است معلوم نیست که بکار ما هم بیاید اگر ما از آموزشهایمان نتیجهای که منظورمان بوده است نگرفتهایم و نمیگیریم کارمان درست و بجا نبوده است اگر سازمان اداریمان لخت و کند و کمکار و ناهماهنگ است و فساد به آسانی در آن می تواند راه یابد معلوم میشود که سازمان مناسبی نیست و وظایفی را که به عهده دارد نمیتواند انجام دهد و نمیدانم آیا اصلاً وظایف خود را میشناسد یا نه. پژوهشهایمان هم چندان بدردمان نمیخورد و به توسعه تکنولوژیمان مدد نمیرساند و صنایعمان بیشتر سرهم بندی است و . . . چرا ما نمیتوانیم بپرسیم و تحقیق کنیم که چه آموزش و پرورش و چه مدیریت و چه تکنولوژیای میخواهیم و میتوانیم داشته باشیم. بنظر من وجهش اینست که با نگاه مکانیکی و اتمیست (جزئی بین و جدا انگار) به امور نگاه میکنیم و وجود خود و خرد و دانشمان را جدا و مستقل از وضع تاریخی میانگاریم و گاهی خواستهها و آرزوها را با مسائل اشتباه میکنیم. پیداست که همه ما طالب زندگی بیدردسر و بیمشکل و بهشت آسایش هستیم و میخواهیم همه مشکلها به آسانی و بدون زحمت رفع شود البته بعضی از آنها را میتوان رفع کرد ولی مسائل سهل و آسان را باید شناخت و وجه امتیازشان را با مشکلاتی که به آسانی رفع نمیشود دریافت وقتی از دشواری کارها و راهها میگویم میگویند حرفهای نومید کننده میزنم آیا سهلانگاشتن کارهای دشوار امیدواری است؟ امید با تفکر و صبر و عزم ملازمت دارد. این گمان که هر کس در هر جا و هر وقت از عهده هر کاری بر میآید امیدواری نیست بلکه سادهلوحی است. امید با خرد و توانایی در عمل پدید میآید و هر کاری در وقت مناسب و با فراهم شدن شرایط انجام می شود. امر بسیار دشوار فهم شرایط تاریخی و تاریخی بودن عقل است و مخصوصاً اینکه مسائل هر دورانی و جهانی را باید با عقلی که با آن مناسبت و سنخیت دارد شناخت. اکنون زندگی در سراسر روی زمین، متجدد یا متجدد مآب شده است. به عبارت دیگر تاریخ تجدد اکنون تاریخ همه مناطق جهان است هرچند که بهتر است بگوییم بسیاری از اقوام جهان در حاشیه تاریخ تجدد قرار گرفتهاند. بنابراین مسائل توسعه و فرهنگ و دانش و سیاست را بی رجوع به عقلی که در قوام تجدد دخیل بوده است و با عقل شایع همگانی نمیتوان دریافت به این جهت من هم که دانشجوی فلسفهام با نگاه فنومنولوژیک به جهانی که در آن بسر میبریم و به وضع خود و کشور و مردمی که به آنها تعلق داریم می اندیشم و میکوشم معنی گفتار و رفتار و آداب و اعتقادات مردمان و وضع علم و سیاست و تدبیر و تعلیم و تربیت و نظام امور کشور و آثار و نتایج مترتب بر آنها را دریابم. اگر کسی بگوید این حرفها خودگویههای یک دانشجوی فلسفه در انزوای تنهایی استحقاقی اما خود خواسته خویش است من حرفی نمیزنم. اما برایم مثل روز روشن است که با تکرار حرفها و کارهای هر روزی دیگران به هیچ جا نمیتوان رسید.
۱- تعبیر «خردسیاسی در زمان توسعه نیافتگی» مفهوم مأنوس و آشنایی نیست و ممکن است در نظر کسانی معنی محصل هم نداشته باشد زیرا معمولاً خرد را مقید به زمان نمیدانند و اغلب داعیان عقل یا اصحاب مذهب اصالت عقل (عقل در برابر نقل و شهود و تجربه و سنت و عادات فکری) معتقدند که بهره همه آدمیان از آن یکسان است. این یک امر اتفاقی نیست که هم معتزله و هم دکارت گفتهاند که هیچ چیز مثل عقل میان آدمیان به تساوی تقسیم نشده است البته فهم ژرفای قول معتزله و دکارت آسان نیست و شاید ابهام سخنشان از ابهام خرد تاریخی و منسوب به زمان توسعهنیافتگی یا هر زمان دیگر بیشتر باشد. ولی چون سخن معتزله و دکارت برایمان عادی شده است آن را به گوش قبول میشنویم. علاوه بر این یکی از مسلمات تاریخ فلسفه دخالت عقل در قوام ذات آدمی است. اگر آدمی بالذات عاقل است و عقل فصل ممیز اوست چگونه میتوان عقل را با زمان سنجید؟ ظاهراً نتیجه این میشود که سخن گفتن از خرد و بیخردی زمان توسعه نیافتگی و توسعه یافتگی چندان وجهی ندارد ولی بحث در همین جا تمام نمیشود زیرا کسانی که در مورد مسلمات تاریخ فلسفه، چون و چرا دارند شاید در مقام اعتراض بگویند مگر انسان ذات دارد که عقل ذاتی او باشد و به فرض اینکه ذات را بپذیریم از کجا دانستهایم که عقل ذاتی انسان است و مگر ذات و ذاتی و عقل معانی و مفاهیم روشنی هستند که به این آسانی درباره آنها حکم میکنیم ما از کجا دانستهایم که موجودات و از جمله آدمیان ذات دارند و عقل، مقوّم ذات آدمی است آیا اینرا هم عقل بما گفته است؟ نه اینکه این سخنان مهم نباشند و کسی چون من بتواند در مقدمه یک کتاب کوچک تکلیف آنها را معین کند. قرار نیست با افلاطون و ارسطو و ابنسینا و ملاصدرا و سن توماس و دکارت و کانت نزاع کنیم در وجود و منشأئیت اثر عقل هم چون و چرا نمیکنیم بلکه میخواهیم یکبار هم در معنی گفتهها و کردههای خود تأمل کنیم هرکس هرچه می خواهد بگوید راقم سطور با کسی نزاع ندارد بلکه با خود گفتگو میکند و میخواهد اگر بتواند صفا کند و بپرسد راستی میدانی عقل چیست و اینهمه سخنان و کردارها که به عقل منسوب می شود تا چه اندازه عقلی و عاقلانه است؟ در کتابها بسیار چیزها درباره عقل نوشتهاند. در این که آدمی می اندیشد و صفت و تواناییهایی دارد که او را از حیوان و فرشته ممتاز میکند بدشواری میتوان تردید کرد. مشهورترین معنی عقل در فلسفه قوه ادراک کلیات است. ما آدمیان کلی را میشناسیم زیرا زبان داریم و زبان پر از الفاظ کلی و استعارههاست ولی کلی چیست این پرسشی است که از آغاز تاریخ فلسفه تا کنون مطرح بوده و با پاسخی که فیلسوفان به آن دادهاند تکلیف فلسفهشان معین شده است از همان ابتدا افلاطون و ارسطو یعنی استاد و شاگرد درباره کلی و کلیات اختلاف داشتند. آیا این اختلاف نظر مستلزم اختلاف در معنی عقل نمیشود؟ میدانیم که افلاطون و ارسطو در مورد کلی و عقل اندکی اختلاف نظر داشتند اخلافشان در طی تاریخ هم هر یک صاحب رأی خاص خود بودند فلسفه مثل علم جدید، ابژکتیو نیست که فیلسوفان در مسائل آن به اتفاق رأی و حکم برسند حتی فیلسوفانی که به یک حوزه فلسفی تعلق دارند نظرشان در بسیاری مسائل متفاوت است مثلاً اسپینوزا که به حوزه فلسفه دکارت تعلق داشت و راسیونالیست بود مثل استاد فکر نمیکرد که آدمیان از حیث برخورداری از عقل مساوی باشند و اختلاف میان آنان را هم به روش و بکار بردن آن باز نمیگرداند و مگر نگفته است که اگر همه آدمیان عقل داشتند نیازی به سیاست نبود صرفنظر از اینکه عقل در هر فلسفهای شأن و مقام خاص دارد نمی توان آن را مشترک لفظی دانست زیرا عقل حتی در صورت عقل عملی هم که باشد چیزی را درک می کند درست است که عقل در علوم عملی و در بسیاری از فلسفهها مدرک ماهیات نیست اما خوب و درست را بازمیشناسد عقل نظری هم حتی اگر چنانکه در فلسفه کانت میبینیم به قوه فهم تحویل شود باز کارش اعطای صورت کلی به ماده جزئی است. از همه اینها که بگذریم این معنی را که عقل ادراک کلیات است به تجربه هم درمییابیم ولی باید توجه داشته باشیم که اگر عقل ادراک کلیات باشد اولاً در معنی کلیات اختلاف هست ثانیاً حتی سطحی ترین قسم کلی که کلی منطقی است همیشه یکسان درک نمیشود. گاهی هم دریافت معنی کلی را به هوش نسبت میدهند. اگر هوش مدرک کلیات است چرا آن را عین عقل ندانیم یا اگر هوش مدرک کلیات باشد چرا دیگر از عقل میگوییم اگر بگوییم هوش یک امر صرفاً روانشناسی است میگویند چه لزومی دارد که برای وجود آدمی امری ورای روانشناسی (و جامعه شناسی) قائل باشیم. در اینجا به مرز پوزیتیویسم میرسیم و من پوزیتیویست نیستم عقل مابعدالطبیعه را هم منکر نمیشوم و اگر بحث را به اینجا کشاندم برای این بود که بگویم اگر عقل را صفت نفسانی میدانیم (که معمولاً کسانی که در این زمان از عقل و عقلانیت میگویند، آن را قوه نفسانی یا لااقل قائم به وجود انسان میدانند) آن عقل در روانشناسی و آراء همگانی بنام هوش یا مصلحت بینی معروف است و با عقل فلسفی نباید اشتباه شود. عقلی که امروز در دهانها میگردد عقل مفارق افلاطون و بطورکلی عقل فیلسوفان و عقل سرخ فردوسی و حتی عقل عملی معتزله و عقل مقلّد اشعریان نیست. البته این عقل نسبتی با فلسفه جدید دارد هرچند که عین عقل دکارت با کانت نباشد. این عقل در بهترین صورت، نام نیکویی برای فهم و رأی مستقل فرد منتشر است. داعیه عقل و عقلانیت اینست که «میدانم و میفهمم که چه میگویم و چه میکنم» و البته چنین بیانی و دفاعی از عقل سزاوار تحسین است این عقل را میتوان در برابر تحجّر و قشری بودن یا جهل قرار داد و ستود اما وقتی در برابر گذشته و سنن دینی و فرهنگی و عشق و شهود قرار میگیرد قاعدهً باید به فلسفه و عقل فلسفی بازگردد تا پشتوانهای داشته باشد ولی وقتی عقل عادی حتی در ذهن اهل فلسفه جای عقل فلسفی را میگیرد سستی در رأیها و نظرها راه مییابد زیرا عقل عادی جایگاه معین ندارد و نمیتواند از خود دفاع کند و به این جهت در مرحله تقلید میماند. این عقل راهنما نیست عقل راهنما اگر چشمهاش در درون جان باشد از حد من نفسانی در میگذرد. تاریخ عقل در فلسفه کانت و هگل به پایان میرسد ولی این فیلسوفان عقل را به عقل مشترک تحویل نکردهاند. درست است که کانت به عقل قدسی و عقل مفارق و مستفید از عالم بالا و . . . قائل نبود اما بنظر او عقل در مقام شناسنده و فاعل شناسایی به صورت احکام ضروری علمی تحقق پیدا میکند اما در اخلاق و عمل اخلاقی مقید به هیچ قیدی نمیشود و عین آزادی است. عیب این عقل اینست که صوری محض است و به جای اینکه بگوید چه باید کرد به وصف عمل اخلاقی و تکلیف بطورکلی میپردازد کانت که وصفی صرفاً صوری از اخلاق و آزادی پیش آورد و شاید خود او هم بنحوی احساس کرده بود که اخلاق و آزادی صوری اخلاق و آزادی جامعه و سیاست نیست، در مقاله «منورالفکری چیست؟» به عقلی اشاره کرد که در سیاست و جامعه کارساز میشود. اما پس از کانت هگل به عهده گرفت که مشکل آزادی و اخلاق و نسبتشان با عقل را که در فلسفه کانت همچنان باقی مانده بود بنحوی حل کند بنظر هگل کانت با صوری دانستن اخلاق و آزادی ناگزیر بود که رعایت سودمندی و مصلحت را که خود از دایره اخلاق و آزادی بیرون انداخته بود از راه دیگر در سیاست وارد کند یا بهرحال آن را عنصری موثر در سیاست بداند. چنانکه اشاره شد اراده آزاد کانت خوب و بد را تشخیص نمیدهد و معلوم نیست که به چه چیز تعلق می گیرد و با آن چه چیز متحقق می شود هگل بر عهده گرفت که به اراده مطلق کانت مضمون شایستهای ببخشد و این مهم را با رجوع به یونانیان و مخصوصاً ارسطو انجام داد. کانت از مدینه افلاطونی و ارسطویی بسیار دور شده بود اما هگل به عالم یونانی بازگشت. یونانیان عقل را با نظم عالم یکی میدانستند او هم در ظاهر موافقت با نظم جهانی را تأیید کرد و البته نظمی که هگل از آن میگفت نظم کلی بود و این کلی همان روان بود که مردمان مظاهر آن بودند و آزادی روان آزادی آنان شده بود. اینجا در بحث سیاست هگل وارد نمیشویم که پیچ و تابها و مشکلها دارد. نکته مهمی که فیلسوف آلمانی میآموزد اینست که آزادی و اخلاق با نظم جامعه مدنی و در نظم آن متحقق میشود. او مثل کانت نمیگوید که آزادی چیزی را که نیست و باید باشد متحقق میکند بلکه آزادی و هستی را یکی میداند و از آنچه هست و آنچه باید باشد نمیگوید زیرا این باید در تقدیر روان که هستی است موجود است و این یگانگی است که به صورت خرد ظاهر میشود. آیا میان این خرد و فرونزیس ارسطویی شباهت نمیبینیم؟ در مدینه آتن ضرورت کار جایی نداشت و مدینه مجال ادای وظایف سیاسی بود وظایفی که بحکم اخلاق (که گاهی با قانون یکی بود) انجام میشد. در طرح سیاست هگلی هم اخلاق و سیاست یکی میشود و عقل در عمل سیاسی صورت خاص می یابد. اختلاف مهم و اساسی نظر هگل با یونانیان اینست که مدینه آتن زمانی و تاریخی نبود بلکه ثبات داشت اما جامعه مدنی هگل باید با رعایت اصل «آنچه هست عقلی است و آنچه عقلی است هست» دگرگون شود این دگرگونی تابع اراده و ذوق اشخاص و افراد نیست بلکه یک سیر عقلی است وجهی از نظر هگل را در همبستگی سازمانهای جدید تمدنی و در تناسب شئون دانش و فرهنگ و دین و سیاست در تاریخ تجدد میتوان دید. اگر از هگل بپذیریم که عقل در تاریخ محقق میشود باید دید که جهان توسعه نیافته از چه مرتبه و درصد وجودی و تحقق تاریخی برخوردار است در این صورت عقل آن نیز با مرتبه و درجه وجودیش تناسب دارد. به عبارت دیگر وجود این جهان را در نسبت با جهان توسعه یافته و خردش را با خرد توسعه یافته باید قیاس کرد. ما ملزم نیستیم رأی هگل را بپذیریم ولی وقتی از عقل و خرد میگوییم قاعدهً باید آن را راهنمای علم و عمل و کارساز خیر و صلاح زندگی بدانیم و این همان عقل راهنما در جهان و در زندگی است اما ظاهراً خردی که در زبانها و دهانها میگردد بیشتر خرد انتزاعی و صوری است و کمتر با مضمون خیر و صلاح و درستی و سداد مناسبت دارد البته بی انصافی است که آن را بیخردی بخوانند و مگر می توان خرد عملی و انتزاعی و توخالی کانت را با بیخردی یکی دانست اما بهرحال خردی که از جای خود بیرون آمده و در کار خود درمانده است در زندگی و سیاست و دین مجال دخالت پیدا نمیکند و در حد حرف و لفظ باقی میماند و شاید کار آن در طریق تخریب قرار گیرد در جهان توسعه نیافته بجای تولید انبوه حرف و داعیه و اعتماد مطلق به دانایی و خرد انتزاعی باید به جستجوی خرد دستگیر برخاست ما که به علم خود اعتنای بسیار داریم خوبست که از جهل خود نیز بکلی غافل نشویم.
۲- چند نکته در این رساله اجمالی، مجملتر مانده است. یکی از آنها نسبت اخلاق و سیاست است اخلاق و سیاست با هم چه نسبتی دارند؟ لازم نیست حجت بیاورم که در دوره جدید سیاست از اخلاق جدا شده است اما کسانی که نتیجه میگیرند سیاست جدید با اخلاق منافات دارد یا گاهی میگویند این سیاست عین فساد است باید در گفته خود اندکی تأمل کنند البته سیاست جدید اخلاقی نیست اما آیا هر چه اخلاقی نباشد به ضرورت ضد اخلاق و رذیلت است؟ و مگر نه اینکه بسیاری از کارهای هر روزی ما نه اخلاقی است نه خلاف اخلاق. معنی استقلال سیاست از اخلاق اینست که سیاست قانون و رسمی متفاوت با اخلاق دارد و از اخلاق فرمان نمی برد اما در عین حال اخلاق خاص خویش دارد و از آن پیروی میکند و مگر اعلامیه حقوق بشردر صورت اولیهاش شأن اخلاقی آشکار ندارد.
۳- در جای جای این رساله به ماهیت امر سیاسی اشاره شده است. دامنه عمل و اعمال قدرت سیاست زمان ما برخلاف سیاست قدیم بسیار وسیع است و به این جهت آسان نیست که امر سیاسی را از امر فرهنگی و تاریخی تمییز دهیم. در یکی از فصول به رأی کارل اشمیت اشاره شده است. این استاد فلسفه حقوق، سیاست را تشخیص دشمن و تعیین مرز دشمنی میدانست و لیبرالیسم راملامت میکرد که سیاست را با فرهنگ در آمیخته است. اگر مراد از لیبرالیسم معنای محدود سیاسی آن باشد سخن اشمیت دقیق نیست زیرا در دوران تجدد حتی در مارکسیسم و در سیاست مارکسیستها نیز این آمیختگی وجود دارد پس شاید مراد از لیبرالیسم در گفته اشمیت وصفی از کل دوران مدرن باشد. اگر کل سیاست دوران مدرن با فرهنگ پیوستگی دارد چه ملاکی برای تمییز امر خاص سیاسی داریم. بنظر می رسد که کارل اشمیت با توجه به نظری که هگل درباره اسکندر و قیصر و بناپارت داشته و اینها بزرگی خود را در جنگ و دشمنی یافتهاند، جنگ و دشمنی را اصل و امر اساسی سیاست دانسته است. در اینکه لازمه سیاست جنگ و دشمنی است چون و چرا نمیکنیم. نکته اینست که وجود آدمی را به قهر تحویل نمیتوان کرد (امیدوارم کسانی از این گفته انکار مطلق خشونت و قهر را نتیجه نگیرند) حتی سیاست قبل از تجدد هم که کار چندان با علم و فرهنگ و حقوق و قانون نداشته و وظیفه عمدهاش گرفتن باج و خراج و تهیه لشکر و سپاه بوده یکسره در سودای دشمنی و جنگ به سر نمیبرده است و البته وقتی سیاست قید دینی پیدا میکند اعتناء به صلاح و اخلاق و بهبود کار و بار مردم هم جزئی از وظایف آن میشود و شاید ناروا نباشد اگر بگوییم که عمده همّ سیاست دینی باید مصروف تربیت روحی و اخلاقی مردمان و ایجاد و حفظ حس همکاری و اعتماد و تقویت همبستگی در جامعه باشد؟ البته اگر در دنیای کنونی میشد که سیاست صرفاً مسئول جنگ و دشمنی باشد (که شاید آدام اسمیت و مارکس هم با چنین وضعی مخالف نبودند) و کار اقتصاد و فرهنگ و دانش و هنر را اهلش به عهده گیرند شاید آشوب در جهان کمتر بود اما این فقط یک شاید است زیرا از آغاز عصر رنسانس سیاست از اخلاق و دین جدا شده است تا آن هر دو در حصار خصوصیشان بمانند و سیاست همهکاره باشد. مارکس میگفت که در جامعه من طبقه دولت وجه وجودی ندارد اما گروههایی از پیروان او که به حکومت و قدرت سیاسی رسیدند مثال و نمونه حکومت قاهر و خشن و تمامیّتخواه شدند. لیبرال دموکراسی هم نتوانسته است رؤیای دولت حداقلی آدام اسمیت را محقق کند. مختصر بگویم سیاست جدید با طرح صورتبخشیدن به جهان و تغییر آن و احراز قدرت آدمی قوام یافته است. این سیاست نمیتواند فرهنگ را به حال خود بگذارد. پس به نظر میرسد که تلقی کارل اشمیت از سیاست و امر سیاسی بیشتر از آنکه به آینده جهان و سیاست آینده تعلق داشته باشد ناظر به گذشته است و حتی شاید نظری نوستالژیک باشد. راستی آیا اگر سیاست را تشخیص دشمن و تعیین مرز دشمنی بدانیم و آن را از فرهنگ ممتاز کنیم، دوباره پیوند میان سیاست و اخلاق و دین برقرار میشود؟ اگر سیاست در دوران پیش از تجدد دم از جدایی از اخلاق و دین نمیزد وجهش این بود که نه این در کار آن دخالت میکرد و نه آن کاری به کار این داشت. اعلام جدایی سیاست از دین و اخلاق در دوره جدید یک طرح نظری نبود که کسی آن را یافته و پیشنهاد کرده است بلکه اعلام ظهور سیاست جدید و قدرت سراسری آن بود. سیاست در آراء ماکیاولی و اسپینوزا و هابز و لاک و کانت از دین و اخلاق جدا شد اما بزرگان نامبرده مسئول این حادثه نیستند کارل اشمیت هم لااقل در سالهایی که عضو حزب نازی بود نمیتوانست درآمیختگی سیاست با فرهنگ را نبیند و مگر نه اینکه او به «دولت جامع و تامّ» نظر داشت. شاید فکر میکرد که اگر جنگ همیشه ادامه مییافت و روح جنگجویی و شهادتطلبی در مردم آلمان زنده میماند زندگی یکسره زندگی مصرفی نمیشد اما توجه کنیم که تحویل همه چیز به کالای مصرفی نیز وجهی از جنگ آدمی با وضع طبیعی و با دیگران و صورتی از تسخیر و تصرّف است مصرف و شیوه زندگی مصرفی را سهل نباید گرفت. از این سخنها که بگذریم اگر گمان کسانی اینست که سیاست تا دوره جدید سیاست دینی و اخلاقی بوده و بعضی اشخاص و صاحبان قدرت آن را به انحراف کشاندهاند و باید به مسیر اصلی خود بازگردد، بد نیست که نظری به تاریخ بیندازند و آشکارا ببینند که سیاست هرگز ملتزم به اخلاق نبوده است منتهی سیاستمداران و حاکمان شاید آسانتر میتوانستهاند اخلاقی باشند و تا حدودی اخلاق را رعایت کنند. وقتی این کلمات را مینویسم به یاد نامه مولای متقیان علیهالسلام به مالک اشتر و این سخن پر مغز آن بزرگ هستم که فرمود «لو لا التّقی لکنت ادهی العرب» یعنی اقتضای سیاست فریب و دروغ است و من اهل فریب و دروغ نیستم و باز اگر گمان کنند که جدایی سیاست از اخلاق و دین حاصل بیاخلاقی و بیدینی اهل سیاست است این پندار را هم به محک آزمایش باید زد. در این آزمایش شاید معلوم شود که سیاستمداران و حاکمان دورانهای گذشته هم چندان اخلاقی نبودهاند، سیاستمداران این زمان هم میتوانند مردمی اخلاقی و معتقد به دین باشند الا اینکه در کار سیاست باید از قواعد سیاست پیروی کنند پیداست که اگر آنها چندان پایبندی به دین و اخلاق داشته باشند که دست و دلشان در حین عمل غیر اخلاقی و خلاف دین بلرزد باید از سیاست کنارهگیری کنند. مختصر بگویم مراد از جدایی سیاست از اخلاق این نیست که سیاست با اخلاق و دین ضدیّت دارد بلکه از آنها پیروی نمیکند. این وضع را با تدوین مقررات و اتخاذ تصمیمهای سیاسی نمیتوان برهم زد. سکولاریسم در صورتی پایان مییابد که اساس آن در هم ریزد. هم اکنون ارکان آن قدری سست شده است و شاید سیر سست شدنش سرعت پیدا کند. به هر حال نظم سیاست جهان را با پند و اندرز و صدور اعلامیه و البته با تحکم نمیتوان تغییر داد و اصلاح کرد. سیاست در شرایط عادی کاربرد عقل سیاسی در تأمین صلاح مردم و کشور و در اوقات سخت و بحرانی اتخاذ تصمیمهای خطیری است که سیاستمدار گاهی باید هستی خود را بر سر آن بگذارد و ببازد. ولی اکنون به نظر میرسد که سیاست دارد به ضدّ آ«چه گفته شد تبدیل میشود و کشورها و مردمان باید قربانی سودا و هوس سیاستمداران شوند.
۴- با وصفی که در این دفتر از توسعهنیافتگی و اهل جهان توسعهنیافته شده است شاید این سوءتفاهم پدید آید که اهل جهان توسعهنیافته به جهان قبل از تجدد تعلق دارند و آدمهای به اصطلاح سنتی هستند این تلقی و برداشت درست نیست. نصیرالدین طوسی و نظامالملک و غزالی و بوعلی نه به جهان توسعهنیافته تعلق داشتهاند و نه خرد و دانششان توسعهنیافته بوده است. آنها به جهان خاص خود که جهانی اصیل و ریشهدار بود، تعلق داشتند. جهان توسعهنیافته در دوران پایانی تجدد به وجود آمده و صورتی سستبنیاد از جهان متجدد است چنانکه اگر تجدد نبود توسعهنیافتگی هم وجهی نداشت. معمولاًتوسعهنیافتگی را با عقبافتادگی اشتباه میکنند یعنی میپندارند که راه تاریخ یکی است و در این راه بعضی پیشتر رفتهاند و بعضی دیگر در میان راهند و کشورهایی هم از راه ماندهاند. این تلقی مکانیکی از تاریخ که متأسفانه شیوع دارد گر چه به کلی نادرست نیست سطحی است و به این جهت با زمان و تاریخ بیگانه است و شاید مانع فهم تاریخ شود و اتخاذ تصمیمهای سیاسی مؤثر را دشوار سازد. به عبارت دیگر توسعهنیافتگی بودن و توقف در منزلی از منازل راه تجدد نیست بلکه قرار داشتن در حاشیه آن راه است. مسافری که در حاشیه راه قرار دارد شاید گاهی به موازات راهیان و به دنبال آنان در حرکت باشد و اگر بتواند در راه وارد شود میتواند مسیر توسعه را بپیماید اما اگر حاشیه را با راه اشتباه گرفته و آن را راه توسعه خاص خود بداند باید بیمناک خطر گمراهی باشد. توسعهنیافتگی یک وضع پیچیده تاریخی است و نه جایگاهی میان جهان قدیم و جهان مدرن. جهان توسعهنیافته منازل ابتدایی و آغازین راه تجدد هم نیست اصلاً زمان جهان پیش از تجدد با زمان تجدد متفاوت است. اما توسعهنیافتگی به هیچ یک از این دو زمان تعلق ندارد بلکه یک وضع استثنایی و غیرعادی در تاریخ جهان است و برای اینکه از این وضع خارج شود به فکر و فهم منظم و هماهنگساز نیاز دارد. جهان توسعهیافته رشد و بسط ارگانیک داشته است نه اینکه با برنامه سازمان یافته باشد اما جهان توسعهنیافته چون داعی درونی ندارد ناگزیر باید با برنامه هماهنگ و متوازن به سمت توسعه برود. برنامهریزان توسعه و مجریان برنامه باید با نظم تجدد و پیوند میان شئون توسعه آشنا باشند و امکانها و شرایط کشور خود و آمادگیهای مردم را بشناسند ولی کارها در بیشتر کشورهای توسعهنیافته بر وفق سلیقهها و غالباً با غفلت از تناسب و پیوستگی و همبستگی امور صورت میگیرد و متصدیان امور بر وفق رأی شخصی عمل میکنند و طبیعی است که از عمل خود نتیجه دلخواه نگیرند. بسیاری از کارها که در دهههای اخیر در جهان توسعهنیافته صورت گرفته و به نتیجه مطلوب نرسیده بدون ملاحظه شرایط و امکانها انجام شده است. درد و مصیبت اینست که شرایط توسعهنیافتگی علم و عقل و فرهنگ را نیز مقیّد میکند و امکان طرح درست مسائل را میپوشاند و از میان میبرد. اگر میبینیم که بسیاری از پژوهشها و حتی آنها که به اصطلاح کاربردی است و باید به کار آید به هیچ کار نمیآید وجهش اینست که گاهی پژوهش مطلوب لذاته تلقی میشود و کسانی میپندارند همین که تعداد پژوهشها و مقالات افزایش یابد علم و پژوهش پیشرفت کرده است به عبارت دیگر نمیدانند که پژوهش مسبوق به مسئلهیابی و طرح درست مسئله برای یافتن راه حل است ولی بسیاری پژوهشها که در جهان توسعه در مسائل اجتماعی و فرهنگی و حتی در علوم مهندسی صورت میگیرد بیمسئله است یعنی به چیزی میپردازد که مسئله علم زمان نیست و به کار کشور نمیآید. در حدی که من اطلاع دارم در سازمانهای دولتی از جمله در آموزش و پرورش با هزینه بالنسبه هنگفت پژوهشهایی کردهاند که نه فقط به درد نمیخورد بلکه نشانه دوری از صرافت طبع و بیگانگی کلی با آموزش و پرورش و علم و جامعه و زندگی مردم است. وقتی علم پژوهش است اهل دانش مدام باید در جستجوی مسائل باشند و تأمل کنند و بکوشند که گرفتار شبه مسائل نشوند که اگر چنین شود علم را به بیراهه بیثمری میبرند. پس یکی از پرسشهای اساسی اینست که دانشگاهها و پژوهشگاهها در چه مسائلی باید پژوهش کنند و با چه ملاکی مسائل مهم را از غیر مهم و از شبهمسائل تمییز دهند. چنانکه قبلاً اشاره شد در وضع توسعهنیافتگی چشمانداز مسائل قدری تیره میشود. اگر این تیرگی را به جان دریابیم شاید بتوانیم از آن آزاد شویم. تکرار میکنم توسعهنیافتگی عقبماندن در راه توسعه نیست زیرا کشورهای در حال توسعه نمیتوانند همان راهی را که غرب پیموده و به توسعه رسیده است بپیمایند بلکه باید با شناخت این راه خود طرحی برای آینده در اندازند و از جایگاهی که خود در آن قرار دارند راهی به مسیر توسعه بگشایند.
۵- دوباره باید به عقل برگردیم و از زاویه دیگری به آن نظر کنیم. گمان نمیکنم که کسی از اهل فلسفه و علوم انسانی و اجتماعی منکر باشد که فلسفه مخصوصاً باید به نحوه وجود آدمی و علم و عمل او در جهان بیندیشد علوم اجتماعی نیز باید مسائلی را که در طریق پیشرفت و بسط تجدد پیش آمده است طرح و حل کنند. فیلسوف حتی وقتی به صورتی بسیار کلی از علم و عقل میگوید به علم و عقلی نظر دارد که در جهان او علم و عقل دانسته میشود. اگر ارسطو از علم چیزی درمییابد و ملاصدرا وصف و تعریفی به کلی متفاوت با وصف و تعریف کانت از علم دارد وجهش اینست که ارسطو عقل و علم یونانی را گزارش کرده است و ملاصدرا تحقق علم و عقل جهان اسلام را میدیده و کانت از علم کارساز و صورتبخش جهان میگفته است. باید دید که اکنون ما چه نسبتی با علم و عقل داریم؟ ما عادت کردهایم که لفظ علم و عقل را به معنای مشهورش مطلق علم و عقل بدانیم و درباره آنها بی هیچ نقد و نقادی حکم کنیم. ما معمولاً نمیپرسیم عقلی که هم اکنون از آن بهره داریم و راهنمای ما در کار علم و عمل است، کدام عقل است و چه راهنماییهایی از آن گرفتهایم و میگیریم یا علمی که داریم چیست و چگونه حاصل شده و چه دستاوردی داشته است. ما نام علم و عقل را دوست میداریم و کاری نداریم که اینها کجا هستند و ما چه بهرهای از آنها داریم. عقل صرف یک مفهوم یا یکی از قوای نفسانی نیست بلکه آن را در تفکر و زبان مردمان و در نظم امور و در علم و فرهنگ و تعلیم و تربیت و سازماندهی و در صنعت و کشاورزی و آیندهبینی باید یافت و بازشناخت. من هم در همه فصول این وجیزه به جای اینکه پیروی از مفهوم مبهم عقل را سفارش کنم عقلی را که در کوچه و بازار و رفت و آمد و ساخت و ساز و خرید و فروش و مصرف و علم و پژوهش و مدیریت و سیاست و … دیده و دریافتهام در نظر داشتهام. من این جستجو را اخیراً و بیمقدمه آغاز نکردهام. بلکه از جوانی در جستجوی فهم معانی و درک صورتهای عقل در تاریخ بودهام و با آراء فیلسوفان و متکلمان و فقیهان و عارفان و صوفیان و حکیمان اندکی آشنا شدهام . این طوایفی که نام بردم معمولاً وقتی از عقل سخن میگویند از یک امر کلی مبهم نمیگویند بلکه از عقل معین و متعیّن میگویند. در زمان ما که عقل و عقلانیت بیشتر از هر زمانی در دهانهامیگردد و همه داعیه برخورداری از آن را دارند و دیگران را به پیروی از آن دعوت میکنند، از آنها چندان اثر و نشانی نمیبینیم. به عبارت دیگر عقل و عقلانیت که لفظ آن همه جا هست جلوهاش در کار و بار و زندگی هرروزی و حتی در علم و پژوهش و مدیریت کمتر پیداست. در این نوشته سعی شده است از وجههنظر پدیدارشناسی به جلوههای خرد و بیخردی مخصوصاً در وضع توسعهنیافتگی نظر شود و بنابراین در آن در ابتدا اوصاف جهان توسعهنیافته و مردم آن آمده و سپس پرسش شده است که فلسفه و علوم انسانی در پاسداری از خرد چه میتوانند بکنند و چه میکنند و باز از روستای زمستانزده فلسفه عصر به شهر و دیار پر ملال زندگی عادی باز آمده است تا ببیند در کار توسعه و سامانبخشی به سیاست و اقتصاد و فرهنگ چه کردهایم و چه میکنیم و چه مشکلها داریم و تا چه اندازه در فکر راهجویی برای خلاصی از گرفتاریها و نشستن در مقام طمأنینه و اطمینان که در رؤیایش به سر میبریم هستیم. اهل فلسفه معمولاً به گزارش آنچه هست اکتفا نمیکنند. آنها به نقد وضع موجود میپردازند. من در نقد جهان موجود شاید برای تسکین و تسلّای خاطر خود همه نارساییها را به گردن جهان توسعهنیافته و اقتضاهای آن انداختهام. سیاست جهان توسعهنیافته مثل اقتصاد و تکنولوژی و علمش بنیاد محکم ندارد اما ناتوانی آن را ناتوانی اهل سیاست و سیاستمداران نباید دانست بلکه ریشه ناتوانی را در جای دیگر باید جست. برای روشن شدن این مطلب لازم بود که در باب ظهور سیاست جدید و تفاوت آن با سیاست قدیم توضیحی داده شود پس به اشاره و اجمال سه سیاست یعنی سیاست دینی، سیاست اسلامی و سیاست جدید با هم قیاس شده است. در فصل کار و سیاست که نمیدانم چرا ناتمام مانده است، نسبت میان کار و سیاست در جامعه یونانی بیان شده است. این رفت و آمد میان بحث و نظر و عمل سیاسی تا پایان کار ادامه یافته است تا اندکی معلوم شود که مثلاً چرا ما با اینکه هفتاد سال تمرین برنامهریزی و برنامهنویسی کردهایم و اشخاص درسخوانده و دانشمندی در این کار دخیل بودهاند نمیتوانیم برنامه بنویسیم. وقتی دانشمند و دانش هست و با دانش میتوان پیشبینی کرد باید دید چه شده است که در کمتر طرح و اقدامی به آثار فردای آن میاندیشند گویی محکوم به تکرار امروزند. گاهی هم اگر از آینده میگویند حرفهایشان رؤیایی و احیاناً رقّتآور است. کسی که این نوشته را میخواند شاید بگوید نویسندهاش با اینکه بیش از شصت سال در دانشگاه بوده، بدبین است و گویی به چیرگی خیر بر شر و دانایی بر نادانی اعتقادی ندارد. این درست نیست راقم سطور منکر استعداد جوانان و دانش دانشمندانمان نیست ولی چه میتوان کرد که فضای بیابان جهان در حال توسعه را «سراسر مه گرفته است» و چشمها جز پیش پا را نمیبیند. در این نوشتهها از هیچ ایدئولوژی و سیاستی دفاع نشده و نویسنده در مقام ردّ و مخالفت رأی و نظری نبوده است زیرا سالهاست که به کنار آمدن با جهان و اغتنام فرصت برای تفکر آمادهگر میاندیشد. بنابراین در سیاست هم نه به ایدهالها بلکه به امکانها و ضرورتها و حداقلها نظر دارد و ایدالیسم در تجدد به پایان راه رسیده است. در وضع کنونی سیاست هر چه باشد نمیتواند از نان و آب و بهداشت مردم و از مدرسه کودکان و نوجوانان و از صلاح و فساد اداری و سازمانی غافل باشد و البته از علم حتی اگر بخواهد هم نمیتواند رو بگرداند. اگر سیاست مقام تصمیمگیری است تصمیمهای سیاسی معمولاً باید ناظر به مقصد و غایتی رسیدنی باشند یا اگر شرایط رسیدن به مقصد فراهم نیست نباید دور از دسترس و نرسیدنی باشد و بالآخره این مقصدو مقصود باید خیر و صلاح کشور و مردم و تأمین رضایت آنان باشد حتی تصمیمهای خطیر و بزرگ سیاستمداران هم برای محافظت از کشور و مصالح مردم است. اتخاذ چنین تصمیمها جز از عهده خردمندان و صاحبان خرد عملی و سیاسی برنمیآید و این خرد، خرد فردی و شخصی نیست بلکه خرد زمان و تاریخ است. معنی ظهور خرد در تاریخ هم اینست که این هر دو با هم تحقق پیدا میکنند یعنی خرد با اینکه در رتبه و شرف تقدم دارد پیش از علم و عمل موجود و محقق نیست و مردمان تاریخ را با خرد آمادهای که در اختیارشان است نمیسازند بلکه ساختن تاریخ با ظهور خرد و فهمی که پدید میآید و تحول مییابد آغاز میشود خرد وسیله و ابزاری آماده در اختیار اشخاص نیست بلکه فهم همزمان جهان و امکانهای علم و عمل در آنست. این خرد را چنانکه در فصلی از این دفتر آمده است نمیتوان آموخت البته درس برنامهریزی یا درست بگویم فنون آن آموختنی است. اما با آموختن فنون کسی ضرورتاً طراح برنامه نمیشود. جهان توسعهنیافته در طراحیهای خود توسعه علمی و اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی و اداری میخواهد و این توسعه باید بر وفق برنامهای که همه شئونش با هم تعادل و تناسب دارند محقق شود. چه کسانی میتوانند چنین برنامهای را تدوین و اجرا کنند؟ انسان جهان توسعهنیافته گرچه هوش و استعداد این را دارد که علم بیاموزد و دانشمند شود و هنر و فرهنگ گذشته و جهان موجود را بشناسد و اوصاف نظامهای اجتماعی و سیاسی و آراء و فلسفهها را فراگیرد اما شاید به آسانی درنیابد که علم در جهان کنونی چه مقامی دارد و چگونه قوام مییابد و به کجا میرود و او با علم چه میتواند بکند و علم با او چه کرده است. فهم فرهنگ از فهم معنی و جایگاه علم هم دشوارتر است. مخصوصاً توجه کنیم که علم و فرهنگ و جامعه جدید با خرد قبل از تجدد و عقل جهان توسعهنیافته ساخته نشده است.جهان جدید خرد سازنده خاص خویش داشته است و دارد و با این خرد است که میتوان تا حدی علم و فرهنگ جدید را شناخت. درست است که جهان توسعهنیافته علم و فرهنگ جدید را میتواند فرا گیرد اما چون زندگیش با علم ساخته نشده و به آن بستگی ندارد در یگانهشدن با علم و راهبردن توسعه دچار زحمت میشود. وقتی میگویند علم پژوهش است مراد اثبات کارسازی علم جدید است نه اینکه پژوهش صرف وقت برای گردآوری آمار و ارقام و ترتیب جدولها و فراهم کردن مواد برای نوشتن مقالات باشد. گاهی وقتی چنین تذکری داده میشود مدعیان با لحن و نگاه فیلسوفانه میگویند، ما دانشمند و اهل پژوهشیم و به اثر و نتیجه و فایده کاری نداریم. درست میگویند دانشمند نباید در سودای سود و نتیجه باشد اما خاصیت و صفت و شأن پژوهش کارسازی و سوددهی است البته اگر پژوهشها در جایی و زمانی کارسازی نکند دانشمند گناهی ندارد اما شاید در آنجا مسائل علم و پژوهش به درستی درک و طرح نشده و پژوهش در یک نظام کارساز قرار نگرفته باشد پس دانشمند هم باید از این پندار که صرف اشتغال به پژوهش مهم است و اهمیت ندارد که در چه باب باشد و در کجا به کار آید یا اصلاً به کار بیاید یا نیاید پرهیز کند. تکرار کنیم که پژوهش اگر در جای خود نباشد علم نیست و حتی ممکن است علم را به بیراهه ببرد. علم و فرهنگ و تاریخ از هم جدا نیستند و زندگی در وحدت آنها به تعادل و اعتدال میرسد. متأسفانه تحقق این وحدت یا هماهنگی در جهان توسعهنیافته آسان نیست. کشورهای توسعهنیافته غالباً وارث علم و عقل قدیمند و علم و عقل جدید را نیز در حد آموزش کسب کردهاند و میکنند آنها در صورتی میتوانند از علم و عقل قدیمشان (اگر با آن حقیقتاً انس داشته باشند) برای ساختن جهان کنونی مدد بگیرند که با روح علم و عقل جدید و نه صرفاً با جسم آن آشنا شده باشند به عبارت دیگر خروج از توسعهنیافتگی مشروط و موکول به بهرهمندی از عقل توسعه است. این عقل آموختنی نیست اما شاید آن را به تجربه و با تفهّم بتوان دریافت. بدون این دریافت مسائل اصلی و اساسی چنانکه باید درک نمیشود.
۶- بعضی خوانندگان نوشتههای مرا مبهم و مشکل میدانند. اگر من مشکل مینویسم از آن روست که حرف مشهور نمیزنم کسی که از عبارات مشکل من همان حرف مشهور را میفهمد و میپندارد که بیهوده حرف آسان را مشکل نوشتهام معنی سخنم را درنیافته است. من منادی نومیدی هم نیستم و همه راهها را بسته نمیدانم و توانایی و اختیار آدمیان را انکار نکردهام و نمیکنم و به هیچکس نمیگویم شما نمیتوانید بلکه به طور کلی میگویم هر جا تفکر نیست توانایی هم نیست یعنی تفکر و توانایی باهمند. کسی که دعوت به تفکر میکند، اعتقاد به توانایی و امید به عمل دارد وقتی تفکر نیست مجال داعیهداری و پرمدّعایی و افراط و تفریط و در هم لولیدن و دست و پا زدن به جای همزبانی و همراهی و هماهنگی و عمل خردمندانه فراهم میشود و وسعت مییابد. در مقابل اعتدال و تعادل با خرد و خردمندی و دانایی ملازمت دارد وقتی افق آینده روشن نباشد جانها پژمرده و خردها افسرده میشوند چنانکه اکنون افق آینده جهان توسعهنیافته و در حال توسعه پوشیده است و این پوشیدگی به جایی رسیده است که خطر نومیدی و پریشانی و آشوب و قهر و جنگ همه جوامع توسعهنیافته را تهدید میکند. این تیرگی ترسناک و نومیدکننده است اما میتوان انتظار درخشش نور امید از درون آن نیز داشت و اگر این تاریکی و تیرگی لسانالغیب را نومید کرده بود، نمیگفت:
درونها تیره شد باشد که از غیب چراغی برکند خلوت نشینی
وقتی به جای مقابله با ترس باید از آن به پناه غفلت یا به هر جا و هر وضعی که بشود گریخت و در برابر بیآزرمی و بیرحمی و زشتی دست و زبان به انواع سخن و عمل ناسزا و ناروا گشود و ناتوانیها را با توهم همهتوانی به پستوی غفلت و ناخودآگاه فرستاد تا در آنجا هر چه میخواهد بکند و … تذکر دشواری کارها و نیاز به دانایی بر اذهان و افهام گران میآید.پس دیگر مهم نیست که با چه زبان و الفاظ سخن بگویی و بنویسی. هر چه بگویی مشکل است و نومیدکننده. من مشکل نمینویسم بلکه زمان زمان مشکلی شده است. با سهلانگاشتن این زمان و زمانه چیزی آسان نمیشود ولی وقتی تاریخ دویست سال ناتوانی در هیاهوها و داعیههای گوناگون پوشیده میماند و کسی به حاصل آن نمیاندیشد تذکر امثال من چه سود دارد؟ خرد در زمان توسعهنیافتگی علیل میشود زیرا این زمان -اگر بتوان آن را زمان نامید- برای رشد و شکوفا شدن خرد مناسب نیست. به این جهت است که تخم استعدادها در زمین آن تباه میشود. همیشه و در همه جا امثال سوفوکل و سقراط و هیپوکراتس و فردوسی و بیرونی و ابنسینا و شکسپیر و دکارت و … هستند اما هر زمین و هوایی مستعد و مهیای پرورش آنها نیست. جهان توسعهنیافته باید به عقیمبودن زمانش تذکر پیدا کند. در این جهان اهل دانش و منسوبان به عقل و دانایی نمیتوانند و نباید به برهوت ابتذال تسلیم شوند اهل فلسفه نیز نباید آنچه را که درمییابند کتمان کنند. کار جهان دیگر با سیاست یا به صرف اتخاذ تدابیر سیاسی به صلاح نمیآید. با این رأی و نظر است که من دیگر شعار سیاسی نمیدهم و به پیروی از شاعر بزرگ در انتظار دگرگونی در تفکرم:
مزاج دهر تبه شد در این بلا حافظ کجاست فکر حکیمی و رأی برهمنی