بررسی فلسفه فرهنگ در گفت و گو با دکتر علی اصغر مصلح

آکادمی مطالعات ایرانی لندن(LAIS)

منوچهر دین‌پرست

اشاره: فلسفه فرهنگ از گرایش‌های جدید فلسفه است که در سال‌های اخیر اهمیتی بیش از گذشته یافته است. فلسفه فرهنگ عناصر و مواد اندیشه و پژوهش خود را از سویی با رجوع به فیلسوفان بزرگ و از سوی دیگر از حوزه مطالعات و پژوهش های علوم انسانی و حتی علوم طبیعی فراهم کرده است. فلسفه تاریخ، انسان‌شناسی فلسفی، جامعه‌شناسی، روان‌‌شناسی، زیست‌شناسی و انسان‌شناسی فرهنگی هرکدام به نحوی بستر تأملات فلسفه فرهنگ را فراهم ساخته‌اند. به همین جهت در فلسفه فرهنگ بیش از هر گرایش دیگر فلسفه، زمینه داد و ستد بین فلسفه و علوم انسانی فراهم شده است. تحولات جهانی در سه دهه اخیر و اهمیت یافتن هرچه بیشتر تلاقی‌های فرهنگی و تکثر فرهنگ‌ها باعث توجه بیشتر به موضوع فرهنگ درفلسفه و اخیراً موجب پیدایش فلسفه جدیدی با عنوان «میان فرهنگی» شده است. در این گفت‌وگو سعی کردیم موضوع «فلسفه فرهنگ» را در گفت‌وگو با دکتر علی اصغر مصلح استاد فلسفه دانشگاه علامه طباطبایی مورد بحث و بررسی قرار دهیم.

جنابعالی از جمله افرادی هستید که طی سال های اخیر بحث فلسفه فرهنگ را مورد توجه قرار دادید و در این مسیر ضمن ارائه مقالات و سخنرانی به تازگی کتابی هم با عنوان “فلسفه فرهنگ” منتشر کردید. من قصد دارم از زاویه دیگری به این موضوع نگاه کنم. چرا که کسانی که به موضوع فلسفه فرهنگ علاقه‌مند هستند می توانند اثر شما را مطالعه کنند. اما با گفت و گوی حاضر قصد دارم نگاهی داشته باشیم به فلسفه فرهنگ تا مخاطبانی که کمتر با این موضوع آشنایی دارند با بسترهای فکری و معرفتی و نوع زاویه دید فلسفه فرهنگ آشنا شوند. طی سالهای اخیر در کشور ما درباب فلسفه‌های مضاف بسیار صحبت شده است. فلسفه‌هایی مانند هنر، سیاست، زیست‌شناسی، ورزش، سینما، پزشکی، ریاضیات، فقه، حقوق و .. از این دسته فلسفه‌های مضاف بودند که مورد توجه قرار گرفت. گویی موجی آمد و فروکش کرد و ادبیات آنها نیز قوام نیافت که البته این وضعیت قابل بررسی است. شاید بتوانیم بگوییم فلسفه فرهنگ هم یکی از این امواج دریای خروشان باشد اما پرسش اصلی من این است که اساسا چرا باید به فلسفه فرهنگ توجه کرد؟

 در ابتدای صحبت عرض کنم که “باید” صریحی در این کتاب و دیگر نوشته‌های من نیست. هرکسی فکر می کند، با پرسشهایی رو به رو است و با تفکر در باره پرسشها احتمالاً زایشی صورت گیرد. من هم مثل بسیاری از علاقه‌مندان به فلسفه، سالهاست با مسائل جامعه و فرهنگم درگیر هستم و پژوهشهایی انجام داده ام. من سعی کرده‌ام در آثار خود مبدء سیر و سرگذشت خودم را هم گزارش کنم. آنچه که باعث شده به موضوع “فلسفه فرهنگ” نزدیک شوم، کوشش و جست و جویی است که در پی طرح پرسش یک ایرانی از نسبت جامعه و فرهنگش با زمانه آغاز شده است. به نظرم بعد از اینکه کسی پژوهشی را به سرانجام رساند باید منتظر باشد تا ببیند چقدر دریافت و کوشش او متناسب با زمان بوده و چقدر پذیرفته می شود و احیانا منشأ پیدایش سنت و اندیشه‌های دیگر می شود. از حدود ده سال پیش پرسشهایی در باره فرهنگ مطرح کرده ام و کار پژوهش به تدریج به حوزه ای کشیده شده که امروز می توانیم آن را “فلسفه فرهنگ” بنامیم. به نظر می رسد که در این سیر پژوهشی نشانه‌های مثبت و پاسخ های خوبی ظاهر شده است.

البته بنده مسامحتاً واژه باید را به کار بردم. مقصود بنده این نبود که دستوری از جانب شما داده شده است. اما می خواهم بدانم که ضرورت توجه به فلسفه فرهنگ را در چه چیزی می دانید؟

 از حدود بیست سال پیش دو موضوع برای بنده بسیار جاذبه داشته، یکی انسان شناسی و دیگری تاریخ.  به مرور به این مسئله نزدیک شدم که “انسان شناسی فلسفی” و “فلسفه تاریخ” دو رشته جدا هستند که در یک جا به هم گره می خورند و آن هم در مسئله “فلسفه فرهنگ” است. البته این به لحاظ نظری است. اما مسئله دیگر این است که تشتتی در مطالعات کسانی که به ایران و فرهنگ ایرانی می پرداختند احساس می‌شود. در باره فرهنگ ایرانی پژوهشگران مختلفی از زوایای مختلف، مشغول تحقیقتند. پژوهشهای وسیعی در ادبیات، جامعه شناسی، تاریخ، هنر، معماری، زبان و غیره در جریان است. پرسش این است  آیا می توان در پسِ این پژوهش ها، رشته ای را نشان داد که جهت مشترک آنها را نمایان سازد. من احساس کردم که اگر فرهنگ از نظر فلسفی مورد پرسش قرار گیرد، شاید چنین اتفاقی بیفتد. یعنی به این رشته واحد نزدیک شویم. مثلاً شخصیتهای برجسته‌ای مانند اسلامی ندوشن، شفیعی کدکنی، داوری اردکانی، داریوش شایگان، جواد طباطبایی، سید حسین نصر و تعداد بسیار دیگری هر کدام تصویری از فرهنگ ایرانی را می بینند و آن را معرفی می کنند. ایا امکان دارد که در پس این کوشش های متکثر باز به چهره پنهانی اشاره کرد و نشان داد که هر متفکر مشغول بیان دریافت خود از انعکاس آن چهره در آینه ای است که او مشاهد کرده است. الگوی کانتی برای بحث فرهنگ، به ما برای درک این رابطه کمک می کند. ما همواره به فنومن ها اشاره می کنیم، در حالی که در پس همه اینها نومنی قرار دارد. به نظر می رسد ما ایرانی ها سال هاست که درگیر فهم خودمان هستیم و از خویش می پرسیم و خود را در آینه‌های مختلف می بینیم. به نظرم “فرهنگ” عنوان خوبی است که هم مقصودِ جست و جوی ما را بیان می کند و هم قلمرو سیر ما را . به بیان دیگر متفکران هر قوم دایم در حال سیر و جست‌و‌جو در فرهنگ خویش‌اند. اگر از این منظر بنگریم، پژوهشگران در تاریخ و ادبیات و زبان و فلسفه و هنر سوابق و مواریث فکری و تاریخی ایران و کسانی که از عالم و انسان ایرانی سخن می گویند هر کدام به نحوی مشغول پژوهش در فرهنگند.

شما در آغاز کتاب “فلسفه فرهنگ” نوشتید که مقصود از گشایش بابی جدید با عنوان فلسفه فرهنگ، معرفی شیوه جدیدی از تفکر درباره بنیادی ترین بخش از مسائل زندگی انسان معاصر است. آنچه را که تا کنون توصیف کردید و در پس فرهنگ ایرانی می گنجند همه به نوعی به مسائل انسان و تاریخ و طبیعت هم اشاراتی داشتند و پرداختند. دغدغه اینها هم فرهنگ بوده اما پرسش این است که اینها با کدام وجه فرهنگ مرتبط بودند که آن را شما در قامت فلسفه فرهنگ جست و جوی می کنید؟

مقصود طرح خودآگاهانه موضوعات است. متفکران ایرانی هرکدام به نحوی به موضوعات پیش روی فرهنگ ایرانی  پرداخته اند. در فلسفه فرهنگ می خواهیم خودآگاهانه همین کوشش و تأملات را مفهومی کنیم. از این منظر تمامی متفکران ایرانی اعم از مذهبی، ملی، مارکسیسم و … همه از یک بُن و ریشه برخاسته اند و بخشی از این فرهنگ را نمایندگی می کنند. فنومنهای مختلف یک نومن هستند که به صورتهای مختلفی آن را بیان می کنند. من به گمانم فلسفه فرهنگ به یک گونه ای به ما کمک می کند تا راه‌های مختلف پیش روی یک فرهنگ را درک و دریافت کنیم. توجه کنیم که مقصود از این تقریر این نیست که بگوییم کار فرهنگپژوهان متوقف بر فلسفه فرهنگ است. فلسفه فرهنگ کار پژوهشگران این حوزه را مفهومی و قالب بندی می کند و البته با این کار چشم اندازهای وسیعتری برای اندیشیدن و پژوهش جلو فرهنگ‌پژوهان فراهم می کند.

چرا فلسفه باید سکاندار این جست و جوگری باشد؟ چرا جامعه شناسی و یا انسان شناسی سکاندار نباشند؟

به نظرم رشته‌های دیگر محدودیتهایی دارند. تاریخ تفکر را که ملاحظه کنید در فلسفه همیشه پرسشهای کلانتر به طور ریشه ای مطرح بوده است. سنتهای فلسفی چنین امکانی را برای ما فراهم می کنند. جامعه شناسی نمی تواند متکفل مسائل بنیادین فرهنگ باشد. به همین خاطر هم وقتی جامعه شناس به مسائل بنیادین فرهنگ نزدیک می شود دیگر فیلسوف است. این خصوصیت فلسفه است که راه‌های نرفته را ابتدا طی کند. فلسفه فرهنگ در مقایسه با برخی از دیگر شاخه‌های فلسفه خصوصیاتی دارد که موجب ایفای نقش خاصی می شود. نکته ای که امتیاز فلسفه فرهنگ است این است که تا قرن هجدهم نظامهای فلسفی مانند نظام هگلی داشتیم که با یک نگاه هولیستی می خواستند همه چیز را وارد یک بسته مفهومی کنند که چیزی بیرون نماند. در آنها نگاه متافیزیکی حاکم بوده که ما مفاهیم را به هم بازگردانیم و به یک مفهوم کلان برسیم. در فلسفه فرهنگ این گونه نیست. در فلسفه فرهنگ می کوشیم که به نظامی برسیم ولی هیچ کدام از فیلسوفان فرهنگ نخواستند که هگل باشند. یعنی فرهنگ را تعریف نهایی کنند و تمام خصوصیات و قواعدش را بیان کنند. ما همیشه شناوریم و فرهنگ را سیال و ذومراتب می بینیم. می کوشیم کلیت را بفهمیم اما هیچ گاه انتظار نداریم به یک مفهوم نهایی از فرهنگ برسیم و کار را تمام شده تلقی کنیم. به همین جهت نکته ای که اشاره کردید که تعریف فرهنگ را نمی شود ارائه کرد به معنای این نیست که ما ناتوانیم بلکه موضوع اقتضا می کند که فرهنگ به تعریف درنیاید. این نوع نگاه باعث گشوده ماندن فلسفه فرهنگ و میل به دادوستد با سایر شاخه‌های فرهنگ پژوهی می شود.

مسئله ای که باید اینجا طرح کنیم این است که با توجه به توصیفی که شما از فلسفه فرهنگ داشتید مدعی بسیار زیاد پیدا می کند. یعنی هر کسی می تواند از هر دری وارد شود و بگوید من درمورد موضوع خاصی کار می کنم و نگاه من هم نگاه فلسفه فرهنگی است. چگونه می توانیم ممیزه ای برای این نکته قائل شویم و بگوییم که کار شما فلسفه فرهنگ هست یا نه؟ این ممیزه را برای این قائل شویم که خلط مبحث نشود. ما می دانیم که در فلسفه باید شفااف و منطقی و مستدل سخن گفت و استثنا نداشته باشد. چرا که  در انسان شناسی و جامعه شناسی افراد می توانند برخی از موضوعات را به محک آزمون و خطا بگذارند اما در فلسفه فرهنگ مجالی برای آزمون و خطا نیست.

من سه خصوصیت را برای فلسفه فرهنگ مطرح کرده ام که از آن خلطی که طرح کردید جلوگیری می‌کند. کسی که می خواهد وارد فلسفه فرهنگ شود، دائم باید به سه نکته توجه داشته باشد. نکته اول این است که فلسفه فرهنگ در ابتدا “فلسفه” است. همانطور که در سنتهای فلسفی پرسش از وجود و ماهیت و نحوه بسط موضوع می شود، در فلسفه فرهنگ هم دایم به شیوه فلسفی به فرهنگ اندیشیده می شود. بنابراین فلسفه فرهنگ، “فلسفه” است. کسی که وارد این حوزه می شود باید تکیه به فلسفه داشته باشد. زبانش زبان فلسفه باشد. دوم اینکه ما حوزه بسیار وسیعی داریم که امروز به آن فرهنگ پژوهی می گویند. در فلسفه فرهنگ باید دائما با این حوزه‌های فرهنگ پژوهی داد و ستد صورت گیرد. یعنی فلسفه فرهنگ یک فکر انتزاعی آزاد نیست. به عبارتی فیلسوف فرهنگ که درباره فرهنگ فکر می کند، دائم باید حوزه‌های مرتبط با فرهنگ را رصد کند که آنها چه می گویند و چه مسائلی را پی می گیرند و یافته‌های جدید چه تاثیری در تصور ما از خویش و زندگی و فرهنگ دارد. نکته سوم که بسیار مهم است وجه انتقادی فلسفه فرهنگ است. فلسفه فرهنگ نمی خواهد یک شیوه تفکر فلسفی صرفاً توصیفی باشد. به یک معنا می خواهد دائما نقد زندگی کند. این وجه نشاطی به فلسفه فرهنگ می دهد. برای فیلسوفان فرهنگ وجه انتقادی تفکر بسیار مهم است. اگر فرهنگ همان آفریده‌های انسانی به طور عام است، فلسفه فرهنگ دائماً به دنبال نقد و انتقاد از این آفریده‌های انسانی است.

ویژگی‌هایی که از آن نام بردید آیا در یک نفر می گنجد؟

فلسفه فرهنگ این گونه جهتگیری دارد. یعنی فیلسوفان شاخص فرهنگ این گونه هستند.

به نظر می رسد توصیفی که ارائه می کنید امکان نزدیکی و قرابت نظر و عمل را آماده می کند. آیا فلسفه فرهنگ در بحث نظر و عمل همسو هستند؟

من به هردر استناد می کنم که با او فلسفه فرهنگ طرح و تثبیت شده است. یکی از دغدغه‌های هردر این است که فلسفه فرهنگ با خودِ زندگی مرتبط باشد. وقتی که می گوییم زندگی، به عرصه بسیار فراخی اشاره می کنیم. که در آن هم نظر و هم عمل نمود می یابد. فلسفۀ بریده شده از زندگی به یک معنا فلسفه ابتر و فقط در جهت توصیف و انتزاع است. یکی از دغدغه‌های فیلسوفان فرهنگ پرهیز از انتزاعی فکر کردن است. اگر ما یک موضوعی را از بسترهای تاریخی و فرهنگی آن برداریم و بخواهیم به آن بیاندیشیم، کوشش ما چندان وجهی ندارد. در فلسفه فرهنگ توجه ما به خود زندگی است. کوشش برای بهبود زندگی است. به عبارتی فلسفه باید در تماس با خاستگاه خودش باشد.

به نظر می رسد قدری این نگاه پراگماتیستی است؟

پراگماتیستی به معنای مشهوری که دلالت بر اندیشه‌های برخاسته از فرهنگ آمریکایی دارد، خیر. ولی به معنای منتقدانه بودن و در جهت تأثیر در زندگی قرار داشتن، آری.

یعنی می توانیم بگوییم که فلسفه فرهنگ عملگرایانه است؟

به عمل توجه دارد. به عبارت دیگر به سهم انسان در بهبود زندگی توجه می دهد.

شما به مسئله زندگی انسان معاصر بسیار توجه دارید. فرهنگ را وقتی به مثابه کلیت در نظر بگیریم امری سیال و پویا نیز هست. دائما در معرض داد و ستد و تغییر و حتی نابودی هم قرار می گیرد. فرهنگهایی هم بودند که در طول تاریخ از بین رفتند و فرهنگهای جدید هم متولد شدند. چگونه است که در دنیای معاصر با حضور تکنولوژی و ظهور معناهای جدید و رسانه ها و ارتباطات بتوانیم به انسان معاصر متفاوت نگاه کنیم. در دنیای امروز انسانها به فرهنگها کمتر اطمینان دارند. این در حالی است که در گذشته انسانها به فرهنگ و سنت اطمینان و باور داشتند. فلسفه فرهنگ چگونه می تواند تکیه گاهی باشد تا نگاه ما را نسبت به انسان معاصر تبیین کند؟

در قرن هجدهم موضوع فرهنگ بسیار مهم می شود و متفکران اروپایی به انسان و طبیعت و آفریده‌های آدمی به صورت خودآگاهانه می اندیشند. در اثر رواج و تعمیق همین روش اندیشه، التزام به سنتهای فکری اعتقادی کم می شود. فکر دوره روشنگری در پیدایش فلسفه فرهنگ بسیار اهمیت دارد. این تجربه بعد در دیگر اقوام هم تکرار می شود. یعنی انسانها در اقوام مختلف تا موقعی که نسبت به خودشان و فرهنگ خودآگاهی پیدا نکردند، با سنتها و مواریث خود رابطه محکم و استواری دارند. وقتی انسان نسبت به فرهنگ و آنچه به زندگی او معنا و التزام می دهد، خودآگاهی پیدا کرد، از میزان التزام او به اجزاء فرهنگیش، به خصوص اجزاء اساطیری آن کاسته می شود. نکته ای که بر آن تأکید دارم، این است که ما در آستانه دورانی هستیم که به همان میزان که گذشته اهمیت دارد، آینده اهمیت پیدا کرده است. انسان به عناصر سازنده زندگی و سیر انباشت آفریده‌های انسانی وقوف یافته است. این توجه باعث توجه ژرف همراه با دغدغه به آینده شده است. انسان معاصر از آیندۀ سیر فرهنگ می پرسد. دغدغه امروز تفکر این است که با این انباشته ها، به کجا سیر می کند. انسان چیزهایی را آفریده و آفریده‌های او، او را به سمتی نامعلوم می کشاند. وقتی ما در چشم انداز و افق آینده فکر می کنیم، می بینیم که همین فرهنگِ ساخته ما، ما را به ضرورت به سمتی می کشاند که احساس اختیار نمی کنیم. ما اسیر تکنیک و ساخته‌های خودمان هستیم. به همین جهت پرسش از اینکه چه ساخته‌ایم و ساخته هایمان ما را به کدام سو می کشند، پرسش جدی است. این بیان دیگری از معنای آینده است.

نقدی که اکنون طرح می کنید نقد جدیدی نیست و چند دهه است که اندیشمندان به این مسئله توجه دارند و به نقد خویشتن و نقد سنت و نقد فرهنگ و وضعیت پرداخته اند. اندیشمندان داخلی ما هم توجه داشته اند.

توجه به خویشتن بوده است، اما به نظرم می رسد این چشم انداز متفاوت است.

می توانیم بگوییم که در چند دهه گذشته دو رویکرد بسیار مورد توجه قرار گرفته بود. یکی اینکه توجه به خویشتن افراطی و دیگری غرب ستیزی افراطی. فلسفه فرهنگ اینجا ضرورتش را چگونه نشان می دهد؟  

 همانطور که در تعریف فرهنگ چنان گفته شد که بر آن اساس، دیگر ما انسان بی فرهنگ نداریم. هر انسانی هرجایی که زندگی می کند فرهنگی دارد. وقتی اینگونه نگاه کردیم فرهنگ ایرانی هم فرهنگی در کنار سایر فرهنگهاست. صورت آفرینش آدمی همانی است که در جایی ایرانی و در جای دیگر ژاپنی و در جای دیگر آفریقایی شده است. با این چشم انداز آن بحثهای گذشته ماده ای است برای صورت فکر کردن جدیدی درمورد فرهنگ و هیچ صورتی از تفکر هم طرد نمی شود. با این نگاه اگر بخواهیم فرهنگ ایرانی را هم نقد کنیم همه آن چیزی را که در تاریخ ما گذشته، محصول زندگی این قوم است. و البته تفکر در باره آن در جهت درک بهتر این قوم و بهبود وضع آن است. تنوع جریانهای فکری در شصت هفتاد سال اخیر، بهترین ماده برای نقد فرهنگ و خوآگاهی یافتن به وضع این قوم است.

کل نگر بودن باعث می شود که ما را از جزء نگر بودن دور نکند. در زمان ما مسائلی مانند رفاه اقتصادی و بهبود زندگی و تکنولوژی‌های جدید ما را در قالب همان چیزی قرار می دهد که شما از آن به عنوان اسارت یاد می کنید. آیا فلسفه فرهنگ می خواهد ما را از این قفس رها کند؟ فلسفه فرهنگ در اینجا گزارشگر، توصیف کننده، نقاد، آینده نگر و ..است؟ فلسفه فرهنگ می خواهد چه کند؟

مباحث جزیی و موردی به فرهنگ پژوهان به خصوص به انسان شناسان و جامعه شناسان مربوط می شود. در فلسفه فرهنگ قصد این است که افقی گشوده شود که به فرهنگ پژوهان هم کمک شود. نکته مهم کوشش برای رسیدن به افق و چشم اندازی است که ماجراهای درونی فرهنگ را بفهمیم. نکته ای که در فلسفه فرهنگ مهم است و اینکه حتی هردر هم بر آن تأکید دارد این است که وی فرهنگ را موناد می داند و فرهنگ ایرانی نیز مونادی است در میان دیگر مونادها که البته در و پنجره دارد. فهم این موناد به کمک دیگر مونادها است. ما هر مونادی را نباید مطلق بدانیم. بنابراین مسائل فرهنگ ایرانی را در نسبت با دیگر فرهنگها بفهمیم. کوشش برای نوعی مونادولوژی است. این در حالی است که خود ما هم برخاسته از مونادی هستیم و نسبتی با یک موناد خاص داریم. به نظر می رسد پس فرهنگ ایرانی را مستقل از سایر فرهنگها نگاه نمی کنیم.

آیا فلسفه فرهنگ می خواهد به یک فرهنگ واحد جهانی نگاه کند؟ همان فرهنگی که بر کل عالم می تابد؟

به هیچ عنوان. ما در مورد فرهنگ خاص صحبت نمی کنیم. نسبتی با یک فرهنگ خاص داریم ولی در شرایط غلبه فرهنگ جهانی بر زندگی تمام مردم زندگی می کنیم. از یک سو باید ببینیم که خود فرهنگ به طور کلی چه شرایطی دارد. از زمانی که فیلسوفانی مانند شلر و کانت به مسائل انسان توجه داشتند تا زمان حاضر بحث انسانیت بسیار مهم بوده است. ضمن اینکه هنگامی که درمورد فرهنگ به طور مصداقی صحبت می کنیم باید وارد فرهنگ خاصی شویم. انسان فرهنگی است و همین که می خواهد تحقق و تأثیر داشته باشد باید با یک فرهنگ نسبت داشته باشد. حتی اندیشیدن به اصل فرهنگ حاصل توان آن فرهنگ است که در اندیشه ما نمود یافته است. امروز در شرایطی هستیم که به علت گستردگی مناسبات و به بیان دیگر درهم تنیدگی فرهنگها، توان اندیشیدن به فرهنگ افزایش یافته است. این هم یک معنا برای جهانی شدن فرهنگ است.

وقتی می خواهیم به فرهنگی به طور کلی بیاندیشیم در دل این فرهنگها امروز اتفاقاتی رخ داده که با اغلب فرهنگها مشترک هستند، مانند تروریسم، خشونت، خانواده، بحران محیط زیست. این مسائل امروز تنها به یک فرهنگ و کشور مربوط نیست. آیا فلسفه فرهنگ به اینگونه مسائل می خواهد نگاه فلسفی صرف داشته باشد و یا افقی را برای اینها باز کند که به گونه ای دیگر بیاندیشند؟

 فلسفه فرهنگ شاخه ای دارد که گاهی می گویند از تنه هم بزرگتر شده و آن “فلسفه میان فرهنگی” است. وقتی ادبیات فلسفه فرهنگ فراهم شد ما می توانیم وارد عرصه دیگری شویم و نسبت فرهنگها را با یکدیگر مقایسه کنیم. هیچ مسئله ای در دنیای معاصر نداریم که بگوییم خاص این فرهنگ است و بس. اغلب مسائل، مسائل مشترکند. مثلاً همه مردم جهان با تمام اختلافاتی که دارند با فضای مجازی ارتباطی دارند و زندگی بدون فضای مجازی ادامه نمی یابد و حتی مسائلی که شما یاد کردید. تمام مسائل دنیای معاصر کم و بیش در فرهنگهای مختلف انعکاسی دارد و سرنوشتها به هم گره خورده است. بنابراین فلسفه میان فرهنگی به دنبال تحلیل فرهنگها و نسبت آن با دنیای معاصر و نسبت آنها با یکدیگر و رسیدن به این خودآگاهی است که ما فرهنگ مطلق نداریم. حداکثر می توانیم از مسائل مشترک سخن بگوییم. فلسفه فرهنگ و در کنار آن فلسفه میان فرهنگی، به بنیانهای انسانیِ پدیدارهای عالم معاصر توجه می دهد. در فلسفه میان فرهنگی به خصوص به معضلات و بحرانهایی توجه داده می شود که ریشه در نادرستی مناسبات انسانی دارند.این توجه می تواند ما را به ایجاد مناسبات بهتر انسانی رهنمون شود.

با توجه به توضیحاتی که دادید می خواهم به این نکته اشاره کنم که در فرهنگ ایرانی و اسلامی کشورمان ما دارای دستاوردهایی در گذشته  بوده ایم که در سنت فلسفه اسلامی ما توجه به مسئله فرهنگ بسیار کم رنگ بوده است. تلاشهایی شما آغاز کردید که فرهنگ را از دل سنت فلسفی اسلامی استخراج کنید به طور مثال نگاهی داشتید به ادراکات علامه طباطبایی اینکه واقعا علامه به چیزی به نام فرهنگ توجه داشت یا نه قابل بحث است. و یا آن چیزی که رضا داوری اردکانی، فارابی را فیلسوف فرهنگ قلمداد کرده است. من می خواهم بپرسم که اگر سنت فلسفی ما به فرهنگ توجه نداشته و نبوده و یا کم رنگ بوده چرا باید به این سنت تا این اندازه توجه کنیم و بخواهیم از بطن این سنت چیزی به نام فرهنگ به دست بیاوریم؟ بالاخره این سنت پرسشهایی برای ما طرح کرده ما از طریق آن پرسشها به مسئله فرهنگ توجه کنیم. یعنی ما فلسفه فرهنگی را ابداع کنیم و به دنبال این نباشیم که حرف امرزمان را به سخنان گذشته متصل کنیم. چه اشکالی دارد که فلسفه فرهنگ جدیدی ساخته و پرداخته شود؟

در عباراتی که قبلا گفتم بسیار تاکید کردم که مبدا و مقصد پژوهشها خود زندگی است و به همین خاطر انتزاعی اندیشیدن برای دنیای امروز امری ناپسندیده است و نباید به این سمت برویم. من می خواهم این حرف را به این نکته پیوند بزنم که اگر ما ایرانی ها بخواهیم به خودآگاهی فرهنگی برسیم و بخواهیم نقد فرهنگی کنیم باید جوششی از درون باشد و امور سازندۀ زندگیمان، از متن زندگی خودمان برخاسته باشد. اگر بخواهیم به فرهنگ نگاه فلسفی داشته باشیم باید در زمین فرهنگ خودمان بایستیم. ما از دوره مدرن وارد شرایطی شده ایم که دائم در حال اخذ و تأثیرات واکنشی شده ایم. در این دوران هر چه بر ما گذشته حاصل نحوه پذیرش ما و نحوه واکنش ما نسبت به پدیدارهای عالم مدرن بوده است. با توجه به چنین ماجرایی در فرهنگ ایرانی، باید بپرسیم که ما کی هستیم و بر ما چه گذشته و چه می گذرد. لازمه چنین اندیشه ای این است که سراغ سوابق فکری خودمان برویم. همانطور که اشاره کردید علامه طباطبایی بحثی با عنوان ادراکات اعتباری مطرح کرده است. این بحث با اینکه از هنگام طرح تا هنگام وفات ایشان که سی سال گذشته بود نزدیکترین شاگردان ایشان این مطلب را نپذیرفتند و با علامه مخالفت کردند و خود ایشان هم به طور مفصل لوازم اعتباریات را مطرح نکردند. اما با بصیرتی که در تفکر معاصر برای ما حاصل شده، باید توجه داشته باشیم که متفکر وقتی که تفکری را طرح می کند آن تفکر حاصل زیست او در شرایط خاص اوست. برداشت من این است که ادراکات اعتباری علامه حاصل تجربه زیست ایشان در عالم متکثر معاصراست و به همین جهت این شیوه طرح بحث ایشان در هیچ کدام از فیلسوفان گذشته سابقه ندارد و وقتی وارد اجزای بحث اعتباریات می شویم شباهتهای حیرت آوری بین بحث ایشان و کسانی که مُبدع بحث فلسفه فرهنگ بودند، دیده می شود. به نظرم این نکته می تواند اهمیت دیگری داشته باشد که ما تفکر را دائم در حال زایش بدانیم. یعنی متفکری که به نسبت خود با شرایط زمان خود توجه دارد می تواند  در این نسبت به ساحتهایی فکر کند که گذشتگان وی بدان فکر نکرده اند. در متفکران دیگری مانند فارابی و ابوریحان و ابن خلدون هم رشته‌هایی برای تفکر در باره فرهنگ به دست می آید.

فیلسوفانی که مطرح کردید نوع نگاه آنها چه نسبتی با علم معاصر ما می تواند داشته باشد؟

در مقام خوانش متنی که آنها نوشتند متن آنها می تواند امروز به ما کمک کند که با تکیه بر عبارات و نظام فکریشان گونه ای از بحث فلسفه فرهنگ را سامان دهیم.

چرا باید این کار را بکنیم؟

برای اینکه ما ایرانی هستیم و زبان ما فارسی است و مسلمان هستیم. اگر ما از زمین فرهنگ ایرانی کنده شویم و یا معلق بمانیم مسیر بسیار دشوار می شود. مرحوم علامه از عباراتی مانند اعتباریات و حقیقیات استفاده می کند ما باید این اصطلاحات را مغتنم بشماریم. برای اینکه ما با مسائلی رو به رو هستیم که برای اندیشیدن در باره آنها نیاز به این مفاهیم و صورت بندی ها داریم. لذا اقتضا اندیشیدن به مسائل پیش رو این است که از گذشته خود وام گرفته و به صورتهای مفهومی شدۀ فکر در گذشته نیز بیاندیشیم. در تفکر ابن خلدون و در علم عمران، مسئله بحران بسیار مهم است. چرا ما از این مفاهیم استفاده و اقتباس نکیم. به همین جهت گمان می کنم باید به سراغ ادبیات متفکران گذشته خود برویم و در صورت امکان پیوندی بین اندیشه آنها و مسایل عالم معاصر برقرار کنیم. این باعث زایش در زبان و اندیشه می شود. در عالم فکر ایرانی کسانی که با تفکرات مدرن ارتباط برقرار کردند و به خصوص به متفکران بزرگ غربی اندیشیدند و با گذشته شان هم پیوند برقرار کردند، در پروژه فکریشان موفقتر بودند و بهتر مخاطب پیدا کردند. ما در مقام فکر باید بیش از گذشته، وارد گفت و گو با گذشتگان خود و عالم مدرن و معاصر شویم.

کلید واژگان: فلسفه، فرهنگ، علوم انسانی، علوم اسلامی، جامعه شناسی، دین.