فلسفه‌ فرهنگ، بنیان پژوهش‌های فرهنگی

آکادمی مطالعات ایرانی لندن(LAIS)

فلسفه و مجموع علوم انسانی در پی پاسخ به چرایی‌های هستی و حیات بشر، در شاخه‌ها و نحله‌های مختلف، به جزئیات و رویکردهای مضاعف، گسترش روزافزون می‌یابند و تمدن بشری را در مسیر دیرین خود پیش می‌برند. این مسیر و شیوه بروز و ظهور رشته‌ها و میان‌رشته‌های متعددی را موجب شده است. یکی از دغدغه‌های تقریبا تازه‌ی پژوهشگران علوم انسانی و فلاسفه غور و بررسی در باب چیستی و چرایی فرهنگ است؛ آن‌ها در این مسیر به ناگزیر از فلسفه نیز بهره جسته‌اند. حال این‌که نحله‌های مختلف فلسفی چگونه پرسش‌های مطرح در این حوزه را پاسخ می‌دهند، خود مبحثی مفصل و مستوفی است. دکتر علی‌اصغر مصلح در پی تبیین و بررسی این مقوله کتاب «فلسفه‌‌ی فرهنگ» را نوشته است. طی فصول هفت‌گانه‌ی این اثر دیدگاه‌های مختلف فلسفی در باب فرهنگ و نیز ضرورت کاربست نگاهی فلسفی در رویارویی با فرهنگ لحاظ شده است. اولین نسشت مرکز فرهنگی شهر کتاب در سال جاری برای نقد و بررسی کتاب یادشده، عصر سه‌شنبه هجدهم فروردین‌ماه برگزار شد. در این نشست مولف، محمدرضا بهشتی و محمدجواد غلامرضاکاشی حضور داشتند.

 

زندگی در بستر تفکر انتقادی

مصلح، در ابتدا مقصود و هدف منتهی به نگارش این اثر را تشریح کرد. وی اظهار داشت: این کتاب در پی نوعی احساس نیاز و رویارویی یک دانشجو با مسائل زمان حاضر نوشته شده است. برای قضاوت درباره‌ی یک اثر ابتدا باید به شرایط شکل‌گیری آن توجه کرد و نیز مقصود از نگارش آن را در نظر آورد. در زمان ما مفهوم فرهنگ، بسیار گسترده‌، متکثر، سیال و با کاربردهای بسیار زیاد است؛ به عبارتی معنایی واحد در پس کاربردهای مکرر عنوان فرهنگ نیست. با توجه به این موارد، شاید حوزه‌ی فرهنگ‌پژوهی گسترده‌ترین حوزه‌ی پژوهشی و فکری باشد. بسیاری از آثار، گفته یا ناگفته آثار یا پژوهش فرهنگی هستند. در این شرایط شاید این پرسش برای همگان مطرح شود: فلسفه در حوزه‌ی فرهنگ‌پژوهی چه نقشی دارد؟

وی، این پرسش را از دیگر عوامل موثر در شکل‌گیری کتاب فرهنگ و فلسفه دانست و تاکید کرد: فلسفه یک سنت فکری است که با پرسش‌های خاصی آغاز می‌شود، به چیستی، هستی و تطور موضوع خود بسیار توجه دارد؛ همچنین اجزای موضوع را در نظر می‌آورد و سعی دارد با تصور عدم موضوع، تفکر خود در آن باب را آغاز کند. فلسفه‌ی فرهنگ نیز در چنین بستر و فضایی شکل گرفته است. گفتنی است،‌ کسی که به دنبال ورود به حوزه فلسفه‌ی فرهنگ است، لزوما باید سه مسیر را طی کند: ۱. رشته‌های فرهنگ‌پژوهی؛ یعنی برای تفکر فلسفی در باب فرهنگ ابتدا باید رشته‌های فرهنگی شناخته شوند. ۲. سنت تفکر فلسفی؛ فلسفه‌ی فرهنگ خود نوعی فلسفه است؛ بنابراین فیلسوف فرهنگ باید بر سنت تفکر فلسفی تکیه کند و با شیوه‌های آن آشنا باشد. ۳. نگاه منتقدانه ـ فلسفی به فرهنگ معاصر؛ به این معنا که یکی از ویژگی‌های این حوزه‌ی خاص فلسفی کاربست نگاه منتقدانه است. از این‌روی به زعم برخی فلسفه‌ی فرهنگ، تفکر انتقادی درباره‌ی زندگی است.

مصلح ادامه داد: فیلسوفانی چون زیمل و کاسیرر مستقیما این عنوان را به‌کار برده‌اند. آن‌ها یکی از مهم‌ترین ممیزهای فلسفه‌ی فرهنگ را نگاه انتقادی به فرهنگ می‌دانند. با توجه به این مسیر می‌توان دریافت که دامنه‌ی این بحث بسیار وسیع است و کسی که وارد این مسیر می‌شود از سویی باید خود را مهیای دادوستد با حاصل پژوهش‌های فرهنگ‌پژوهان کند، از دیگرسو باید اندیشه‌های مبتنی بر سنت‌های فلسفی را در نظر آورد و همچنین باید به فرهنگ معاصر نگاهی منتقدانه داشته باشد. نکته‌ی حائز اهمیت دیگر این است که در فلسفه‌ی فرهنگ باید پرسشی پاسخ داده شود. در مطالعات فرهنگ‌پژوهی، پژوهشگر با تکیه بر نظریه‌های فرهنگی کار خود را آغاز می‌کند، اما در نهایت نظریه‌های فرهنگی مبتنی بر نظریه‌های فلاسفه است. از این‌روی در یک رابطه‌ی طولی فلسفه‌ی فرهنگ بنیان تمام پژوهش‌های فرهنگی است.

وی، ضمن تاکید بر این معنا ادامه داد: برای مطالعه‌ی بیشتر در این‌باره کتاب نظریه‌های فرهنگی نوشته حسین بشیریه را توصیه می‌کنم. بنا بر آن‌چه گفته شد، بدون توجه به نظریات فلاسفه در باب فرهنگ، پژوهش‌های فرهنگی ابتر می‌ماند. از این‌ روی فلسفه‌ی فرهنگی می‌تواند نقشی دیگر ایفا کند: خودآگاهی فرهنگی. فلسفه‌ی فرهنگ می‌تواند در مسیر تفکر یک قوم در باب خود و شرایط معاصر آن خودآگاهی فرهنگی ایجاد کند. فرهنگ به معنایی که هردر در نظر داشت آفریده‌ی آدمی است. در بخش دوم این کتاب تاکید شده است که مهم‌ترین کلیدواژه برای فهم فرهنگ تصور تقابل فرهنگ و طبیعت است؛ این تصور در سنت فلسفه‌ی اروپایی با روسو و ویکو حاصل شده است و در آرای هردر قوام یافته است. با توجه به این نگاه، و از ورای فلسفه‌ای که به وجود توجه می‌کند، فرهنگ آفریده‌ی خود آدمی است؛ یا وجود فرهنگ حاصل کوشش‌های آدمی برای رفع نیاز است.

مصلح، ضمن تاکید بر این‌که فلسفه‌ی فرهنگ در پی نقد خودآگاهانه‌ی معنای یادشده است، تصریح کرد: بنا بر این نگرش، فلسفه‌ی فرهنگ به زندگی هر قوم نگاه انتقادی دارد. فیلسوف فرهنگ می‌کوشد از کلیت فرهنگ خود تصوری داشته باشد و از این رهگذر به خودآگاهی دست یابد؛ بنابراین فلسفه در مسیر تطور خود در طول تاریخ در موقف فلسفه‌ی فرهنگ، ضمن رسیدن به خودآگاهی در پی ایفای نقشی انتقادی در باب اصل فرهنگ، فرهنگ خویش و فرهنگ جهانی در زمان ما است.

وی، فلسفه‌ی فرهنگ را مشابه انسان‌شناسی فلسفی و فلسفه‌ی تاریخ دانست و در این‌باره گفت: در این کتاب سعی شده است سیر تطور مفهوم فرهنگ و چگونگی پدید آمدن مفهوم فلسفی آن تبیین شود. یکی مهم‌ترین فرازهای فصل اول، توضیخ مفهوم فرهنگ است. می‌توان به قطع تاکید کرد که مفهوم امروزین فرهنگ در تفکر دویست سال قبل بشر وجود نداشته است. این نکته در نقشی که فلسفه می‌تواند ایفا کند، بسیار مهم است. به تعبیر هگل فلسفه اصل پیداش فکر است؛ پیدایش فکر فلسفی درباره‌ی فرهنگ، تاریخ دارد؛ اندیشیدن در باب فرهنگ ناگهانی نبوده و به تدریج ممکن شده است. فصل اول کتاب این مفهوم و نیز شکل آشنایی ایرانیان با آن را تبیین می‌کند. در تدوین این کتاب سنت اندیشیدن در باب فرهنگ و میراث گذشتگان در این‌باره لحاظ شده است؛ همچنین سعی شده است این سنت‌ها اندکی پیش برده شوند.

مصلح ادامه داد: آن‌چه مسلم است، ایرانی‌ها از پی تشکیل فرهنگستان اول واژه‌ی فرهنگ را جعل کرده‌اند و به معنایی تازه به کار برده‌اند؛ این معنا در زبان فارسی کاملا جدید است. در بخش دوم کتاب سعی شده است با توجه به سنت فلسفه‌ی غرب شیوه‌ی شکل‌گیری و تطور مفهوم فرهنگ و جوانب مختلف آن توضیح داده شود. در بخش سوم زمینه‌ها و سابقه‌ی اندیشیدن به فرهنگ در تمدن اسلامی و ایرانی بررسی شده است. در بخش‌ چهارم مسیر داد و ستد فلسفه‌ی فرهنگ با دیگر حوزه‌های فرهنگ‌پژوهی معرفی شده است. یکی از ویژگی‌های فلسفه‌ی فرهنگ نسبت به دیگر فلسفه‌های خاص، ناتمامی آن است؛ فلسفه‌ی فرهنگ مدام با دیگر رشته‌های فرهنگ‌پژوهی در داد و ستد است.

مصلح، محتوای بخش پنجم کتاب فلسفه‌ی فرهنگ را این‌گونه تشریح کرد: رویکرد انتقادی در فلسفه‌ی فرهنگ در این بخش معرفی شده است. گویا این بخش رنگ و بوی فرهنگ ایرانی و شرایط ایران معاصر را دارد. از آن‌جاکه در تفکر فلسفی گذشته‌ی فکر اهمیت بسیار دارد، مساله‌ی آینده در سال‌های اخیر بسیار اهمیت یافته است. از این‌روی هرگونه اندیشیدنی در حوزه‌ی فرهنگ باید با تفکر و تصور درباره‌ی آینده همراه باشد. این موضوع در بخش ششم بررسی شده است که بحثی تازه است. به‌عنوان یک نویسنده‌ی ایرانی در بخش هفتم سعی کرده‌ام زمینه‌های پیش رو را در نظر داشته باشم.

دعوت به ناممکن

بهشتی، در ابتدای مباحث خود وجوه اهمیت کتاب فلسفه‌ی فرهنگ را برشمرد. وی تصریح کرد: این اثر در پی گردآوری یادداشت‌های مختلف در سال‌های متعدد تالیف شده است. پیداست مولف در حیطه‌ی کار آن‌چه را جالب توجه و قابل تامل یافته است، به تدریج گرد آورده و با آن‌ها رویارو شده است. این حرکت خود در خور تقدیر است. نکته‌ی دیگر این‌که تقریبا تمامی عناوین محوری و مهم فلسفه‌ی فرهنگ در این کتاب لحاظ شده است. معمولا کتاب‌هایی که در این حوزه نوشته می‌شوند بر آرا و نحله‌های خاص تمرکز دارند، حال آن‌که مولف غالب رویکردهای موجود در گستره‌ی فلسفه‌ی فرهنگ را در نظر داشته است و دست‌کم آن‌ها را معرفی کرده است. از این‌روی اثر می‌تواند در خور توجه کسانی باشد که برای اولین با این موضوع مواجه می‌شوند.

وی ادامه داد: به زعم مولف پرداختن به فلسفه‌ی فرهنگ طی چهار گام یا رویکرد محقق می‌شود: ۱. مباحثی که به طور کلی پیرامون مساله‌ی فرهنگ وجود دارند ۲. پیشینه‌ی فلسفه‌ی فرهنگ ۳. پدیدارهای خاص فرهنگ معاصر ۴. نقد فرهنگ. به نظر می‌رسد این کتاب درآمدی مطلوب بر حوزه‌ی فلسفه‌ی فرهنگ است. مولف بر این نکته توجه داشته است که تنها نمی‌توان از منظر رویکرد فلسفی به مفهوم فرهنگ نزدیک شد؛ به اعتقاد وی اگر در پی رویارویی با حوزه‌ای از کاوش و تحقیق باشیم که می‌باید زنده باشد و زنده بماند، داد و ستد و دریافت و هضم دستاوردهای دانش‌های مختلف ضروری است. این رویکرد از دیگر وجوه مثبت کتاب فلسفه‌ی فرهنگ است.

بهشتی ضمن اشاره به رای مولف درباره‌ی پرسش فلسفی و چگونگی آغاز آن افزود: در این اثر به یک وجه از این رویکرد اشاره شده است. می‌دانیم پرسش فلسفی وقتی آغاز می‌شود که چیزی از بداهت خود خارج شود. مولف از یک منظر به این رویکرد اشاره کرده است؛ جایی که باید ما با غیاب آن سروکار داشته باشیم؛ یعنی فرهنگ وقتی در معرض پرسش فلسفی قرار می‌گیرد که با نبود آن مواجه هستیم، اما تنها غیاب نیست که مساله‌ی خروج از بداهت را تعریف می‌کند، دو وجه جابه‌جایی و اختلال نیز در کاربست این رویکرد موثر هستند و پرسش فلسفی را برمی‌انگیزند. این دو وجه نیز باید در این اثر در نظر گرفته می‌شدند، چراکه لوازمی دیگر از آن‌ها بر می‌آید.

وی، ضمن تاکید بر ضرورت پرداختن به مفهوم فرهنگ از ابعاد مختلف نظری و فلسفی، شرح دو نکته درباره‌ی کتاب را ضروری دانست و اظهار داشت:‌ در بخشی از کتاب، فلسفه‌ی فرهنگ به فلسفه‌ی علوم انسانی تعبیر شده است. با توجه به دایره‌ای که مولف در اثر خود ترسیم کرده است، این تعبیر موجب تعیین موضوع می‌شود و یا ممکن است با مفهومی مثل فرانظریه و فراعلم علوم انسانی اشتباه شود. به نظر می‌رسد مقصود مولف این نبوده است، حال آن‌که این تعبیر به ذهن متبادر می‌شود. گو این‌که وقتی از علم و فلسفه علم گفته می‌شود، با توجه به تعاریف جاری از فلسفه‌ی علم، از منظری فرای علوم به آن‌ها می‌نگریم؛ بنابراین به نظر می‌رسد در بحث فلسفه‌ی فرهنگ، در پی پرداختن به فلسفه‌ی علوم انسانی در رشته‌های مختلف آن هستیم. این تعبیر ما را از مقصود دور می‌کند.

بهشتی، در شرح نکته‌ی دوم افزود: مولف به نگرش خودمطلق‌بینی در فرهنگ اشاره کرده است. این مفهوم بسیار قابل تامل است. اگر فرهنگی، نگرشی یا رویکردی خود را محور ببیند و از این‌روی به رویکردهای دیگر مجال حضور ندهد، تبعات زیادی خواهد داشت. البته در این اثر برای گریز از خودمطلق‌بینی در فرهنگ توصیه‌ شده است: «مدرک باید سعی کند نقش محدود و متعین خویش را بر فرهنگ نزند و تا جایی که ممکن است از خویش و منظر ویژه خویش فاصله بگیرد.»

وی تاکید کرد: این توصیه به منظور حفظ نوعی ابژکتیویته طرح شده است. یکی از ایده‌آل‌ها در رویکردهای جدید پرداختن به خود موضوع است؛ بنابراین نقش فردی که برای آن تلاش می‌کند باید کم شود. طی سده‌ی گذشته دریافتیم این ایده‌آل محقق نمی‌شود. نمی‌توانیم نقش سوبژکتیویته را محدود و یا حذف کنیم. مطلوب است در باب این توصیه بر این نکته تاکید شود که ما همواره بر اساس فهم‌ها و سنت‌های فکری پیشین به جانب یک موضوع قدم می‌گذاریم. باید این فهم‌های پیشین به تمامی شفاف و روشن شوند؛ نمی‌توان حذفشان کرد. شاید فاصله گرفتن به این معنا باشد که این روش تنها راه نگرش درباره‌ی این موضوع نیست. اگر در پی دستیابی به ابژکتیویته باشیم از امکان شناخت موضوع و نزدیک شدن به آن محروم می‌شویم. نمی‌توان از چرخه‌ی هرمنوتیک گریخت بلکه باید به آن ورود یافت، اما آگاهانه؛ به این معنا که واقفیم هیچ اندیشه‌‌ای بدون پیشینه نمی‌تواند ورود یابد. بنابراین فاصله گرفتن به شیوه‌ای که در کتاب توصیه شده است، دعوت به رویکردی ناممکن است.

فرهنگ، حجابی بر ساحات بنیادین آدمی

کاشی نیز برخی ویژگی‌ها و مزیت‌های کتاب فلسفه‌ی فرهنگ را برشمرد. وی گفت: می‌توان تمام بحث‌های مهم در حوزه‌ی فلسفه‌ی فرهنگ را در این کتاب دید و رصد کرد؛ از این جهت فلسفه‌ی فرهنگ کتاب بسیار مفیدی است. با در نظر داشتن همین ویژگی، می‌توان تاکید کرد که مولف درباره‌ی هیچ موضوعی درگیری ایجاد نکرده است؛ حال آن‌که بر اساس مباحث کتاب می‌توان دریافت وی متوجه این درگیری‌ها هست و در قبال آن‌ها موضعی کمابیش روشن دارد. به نظر می‌رسد ساخت کتاب موجب کاربست این رویکرد از سوی مولف شده است. از این‌روی من تنها درباره‌ی فصل سوم با عنوان «فلسفه‌ی فرهنگ در تمدن اسلامی» بحث می‌کنم. در بخشی از این فصل آمده است: «در سنت اسلامی ـ ایرانی برای آن‌چه امروز در تفکر غرب فلسفه‌ی فرهنگ نامیده می‌شود، بدیلی وجود ندارد. پرسش فلسفی از فرهنگ در تاریخ تفکر اسلامی جدی تلقی نشده است و جز اندک توجهاتی که به این مقوله صورت گرفته تداوم نیافته است.»

وی افزود: مولف در این فصل در پی یافتن و پروراندن نقاطی در فرهنگ اسلامی است که در آن‌ها به فلسفه‌ی فرهنگ توجه شده است. بحث‌های قابل توجهی در این‌باره طرح شده است، اما انتظار می‌رود پرسش‌هایی طرح شود مبنی بر این‌که چرا رویکرد فرهنگ اسلامی این‌گونه است و اساسا شرایط امکان طرح بحث فلسفه‌ی فرهنگ چیست و آن شرایط برای ما وجود دارد یا خیر؟ آیا ممکن بود بحث فلسفه‌ی فرهنگ در فلسفه‌ی اسلامی مطرح شود؟ مطرح نشدن آن تصادفی است یا وجود یک معضل موجب آن شده است؟ بر اساس متن کتاب، مولف متوجه این قبیل مسائل بوده است، اما گویا به سبب دلایلی به آن‌ها ورود نیافته است.

کاشی، تلقی خود از فلسفه‌ی فرهنگ را تشریح کرد. وی اظهار داشت: اساسا باید فرهنگ را چنان در نظر آوریم که گویا از بنیادی‌ترین ساحت انسان سخن می‌گوید. فرهنگ به مثابه آداب و رسوم و گفتار روزمره‌ی مردم، در سنت فلسفی یونان به‌ویژه نزد افلاطون، به منزله‌ی معارف ظنی بی‌پایه و بی‌ارزش تلقی می‌شد؛ فیلسوف می‌باید از این باورها روی می‌گرداند تا چشم به حقیقتی یقینی بگشاید. بنابراین فرهنگ نه‌تنها عرصه‌ی ساحات بنیادین آدمی نیست، بلکه حجابی بر آن است؛ باید آن را برچید تا چشم به بنیاد حیات انسانی گشوده شود. اما گویا در تاریخ تفکر غرب اتفاقاتی صورت می‌گیرد تا فرهنگ خود عرصه‌ی تحقق آن بنیادی‌ترین می‌شود.

وی ادامه داد: به گمان من یک اصل عام فلسفی و یک قاعده‌ی درون‌دینی کمک کرده‌اند تا در فلسفه‌ی غربی امکان طرح بحث فلسفی درباره‌ی فرهنگ گشوده شود. یکی نظریه حقیقت است؛ به این معنا که ما باور کنیم دستاوردهای آدمی و حیات تاریخی او در خلق و ایجاد و آفرینش حقیقت سهمی دارد. آیا انسان در تجلی حقیقت جایگاهی دارد، یا حقیقت وجود دارد؟ صرف نظر از این‌که انسان باشد یا نباشد. در فلسفه‌ی غربی به تدریج این اتفاق صورت گرفت؛ ریشه‌های آن را می‌توان در آرای جان لاک و پس از او در نظرات کانت یافت. انسان در خلق حقیقت نقش دارد؛ بنابراین محصولات او ارزش و اهمیت دارند و باید به آن‌ها توجه شود. آورده‌های انسانی بر طبیعت تقدم وجودشناختی دارند؛ لذا طبیعت هستی و نیستی خود را به اعتبار فرهنگ دریافت می‌کند.

کاشی، این ایده را در مقابل فهم سنتی و کلاسیک از دین بسیار مساله‌ساز دانست و تاکید کرد: آیا ادراک سنتی و کلاسیک از دین می‌تواند این ایده را باور کند و بپذیرد؟ بنابراین چطور ممکن است در سنت فلسفه‌ی اسلامی مطرح شود. مولف به درستی ادراکات اعتباری علامه طباطبایی را قابل تامل دانسته است؛ اما دکتر داوری نیز اصل نزاع را متوجه ادراکات حقیقی می‌داند. مادامی که ادراکات حقیقی وجود دارند، نمی‌توان بر ادراکات اعتباری تاکید کرد. جان سرل نیز این مفهوم را به آنتولوژی جامعه بدل کرده است. بنابراین باید پرسید: این رویکرد در هاضمه‌ی سنت فلسفه‌ی اسلامی جای دارد یا خیر؟ اگر پاسخ مثبت باشد باید بخش مهمی از آورده‌ها را جابه‌جا کنیم.

وی، شرح نکته‌ای درون‌دینی را نیز ضروری دانست و افزود: در سنت غربی از روز نخست برپایی مسیحیت، دین همه‌ی قلمرو حیات انسانی را پوشش نمی‌داد. از این‌روی نمی‌توان سکولاریسم را مفهومی مدرن دانست؛ ریشه‌ای عمیق دارد؛ می‌توان آگوستین را سکولار دانست؛ مسیحیت هیچ‌گاه غیر سکولار نبوده است؛ یعنی بخشی از حیات انسانی به این مفهوم واگذار شده بود. مثلا در اندیشه‌ی سیاسی، نظم سیاسی و مدیریت امور عمومی به خرد بشری واگذار شده بود؛ این رای آکویناس است.

کاشی تاکید کرد: این رویکرد در جدال عقل و ایمان ریشه داشت؛ همان‌قدر که عقل قادر نبود به دستاوردهای ایمان دست یابد، ایمان هم قادر نبود اهداف عقل را تامین کند. از قرن نوزدهم به این سوی این سنت اجازه می‌دهد به آورده‌های انسانی به شیوه‌ای فلسفی نگاه شود؛ به تدریج به آن اولویت می‌دهد و رفته‌رفته به مبنای حیات انسانی بدل می‌شود. این‌گونه اصلی‌ترین بنیادهای حیات‌ انسانی در عرصه‌ی فرهنگ جستجو می‌شود. بخشی از قلمرو حیات انسانی به این رویکرد واگذار شده است؛ اما این‌جا هیچ‌یک از اجزای این قلمرو به خود آن واگذار نشده است. از این‌روی می‌توان به قطع گفت عدم توجه فلسفه به فرهنگ از این‌روست که این مقوله در دایره‌ی متافیزیک حاکم بر فلسفه‌ی اسلامی ممتنع بوده است.