جلال آل احمد نثر نویس بزرگی است

آیدین آغداشلو

 

اشاره: شب جلال آل احمد صد و سی و دومین شب از شبهای مجله بخارا بود که غروب دوشنبه اول مهر ماه ۱۳۹۲ با همکاری بنیاد فرهنگی هنری ملت و سازمان فرهنگی هنری شهرداری فرهنگسرای ملل برگزار شد. در این نشست آیدین آغداشلو به ایراد سخن پرداخت که متن سخنرانی ایشان در ذیل می اید.

کلید واژگان: جلال آل احمد، آغداشلو، بخار، ادبیات، ایران، نویسنده، نثر.

***

 

در طول سالهای پس از درگذشت جلال آل احمد، روایت‎های متعددی به انواع و اقسام بیان شده و مخصوصاً بعد از انقلاب تحسین جلال آل احمد آشکارتر، بارزتر و گسترده‎تر بوده ولی انتقاد از او به قول خودش در پسله انجام می‎شده و این حساب نیست. اصلاً برخورد منصفانه برای شخص من همیشه اصل بوده. با وجود آن که آدمی که همیشه سعی می‎کند لا به لای چرخها گیر می‎کند و چیزی از او باقی نمی‎ماند. ولی باکی نیست . به همین دلیل است که حضور من در این جلسه باید با نکته‎سنجی خاصی صورت گرفته باشد. من به عنوان کسی که ساحت حضور جلال آل احمد را درک کرده، دارای منظری هستم، دارای اعتقادی هستم. اعتقاد من هم در طول زمان متأسفانه خیلی تغییر نکرده است. ولی دو سه نکته است که من اینجا می‎خواهم به آنها اشاره کنم.

یک نکته، مسئله‎ی زندگی آل احمد است به عنوان یک چالش‎گر. آدمی که اصلاً اهل چالش، اهل درگیری و اهل تندی بود در بسیار مواقع. این تندی را من هیچ وقت با بی‎ادبی و بی‎حرمتی در او  ندیدم. ولی تندی می‎کرد یعنی حرفش را با شدّت و حدّت می‎گفت و باکی هم از چیزی نداشت. و این شجاعت آل احمد از همان جوانی برای من الگو شد، از او آموختم ، با وجودی که به شجاعت او حتی ذره‎ای هم نزدیک نشدم. ولی دانستم که این امر بسیار پر قدری است هر چند که من نتوانم آن را با خودم حمل کنم.

خاطرم هست وقتی قرار شد با یکی از مهم‎ترین روشنفکران آن دوران مصاحبه کنیم، بسیار بیمناک بودیم، یعنی نمی‎دانستیم که او با ما چگونه مواجه می‎شود. دکتر ناصر وثوقی هم قدری ما را می‎ترساند. می‎گفت اگر اوقاتش تلخ بشود، اگر حرفی به نظرش ناجور و ناپسند بیاید، دیگر قیمه قیمه‎تان می‎کند. ولی تمام این تفکرات بیهوده بود. او تندی نمی‎کرد، بلکه بسیار هم مهربان بود. من خاطرم هست که وقتی رفتیم نشستیم، من بیست و یک یا بیست و دو سالم بود، ما به وسیله دکتر ناصر وثوقی که از دوستان قدیمی آل احمد بود، معرفی شدیم، با هم جزو کسانی بودند که همراه با خلیل ملکی انشعاب کرده بودند. وقتی که معرفی کرد، خوب یکی دو نفر را زیاد نشناخت ولی همین که اسم مرا برد، گفت آها این همانی است که راجع به نقاشی پقاشی می‎نویسد؟ معلوم بود که آن چند شماره‎ای که من مطالبی را دربارۀ نقد نقاشی هنر معاصر ایران نوشته بودم، خوانده بود و نقاشی خیلی دوست داشت، فوق‎العاده زیاد. وقتی که من در همان مصاجبه از او سئوال کردم که قربان شما چه طور دربارۀ هر چیزی اظهار نظر می‎کنید؟ او گفت من قاعده‎ام بر این است که راجع به هر چیزی اظهارنظر بکنم. من اینجا نایستاده‎ام که مرا در اتاقک‎های کوچک بگذارند . من هر جایی که احساس بکنم باطلی دارد صورت می‎گیرد فغان می‎آورم و محکم هم می‎زنم و به جایش هم می‎زنم و اشاره‎ای هم کرد، حالا نمی‎دانم در آن مصاحبه بود یا نبود، گفت که من دوست دارم مشت که می‎زنم روی تشت مسی بزنم که صدایش دربیاید. روی عدل پنبه دوست ندارم که مشت بزنم.

جلال انسان فوق‎العاده‎ای بود برای من . مقامی داشت غیرقابل تصور. این که من فکر می‎کردم من یک جوان بیست و یکی دو ساله در حضورش نشسته‎ام و به طور مساوی با او مباحثه می‎کنم، افتخار عظیمی بود برای من و هنوز هم هست. من آل احمد را همیشه فوق‎العاده زیاد دوست داشتم. حضور آل احمد به عنوان یک روشنفکر، حضور فوق‎العاده‎ای بود. همه از او حساب می‎بردند و اگر حکم می‎کرد که چیزی نباید انجام بشود، کسی در فلان مجله نباید کار بکند، یا با فلانی نباید آمد و شد بشود، همان طور می‎شد، اجباری در کار نبود، احترام غریبی بود به شجاعت آدمی که صاحب نظر بود.یعنی فقط شجاع خالی نبود. نظریه پشت شجاعتش بود و می‎ایستاد پشت شجاعتش و نظریه خودش را هم عنوان می‎کرد. من همیشه افسوس خوردم آدمی چنین صاحب نظر، به معنای کسی که صاحب نظر هست، حالا ممکن است که کسی مثل من یا امثال من از بخشی خوششان بیاید یا از بخشی خوششان نیاید، این امری نیست که من بخواهم به آن اشاره بکنم. او صاحب نظر بود و در این بحثی نیست. من همیشه افسوس خوردم در طول این سالها که چرا آدمی به بزرگی و رشادت جلال آل احمد نویسندگی را به عنوان اصل مسلم اختیار نکرد و نویسندگی را وسیله کرد برای اشاعۀ نظرش. برای تببین و توجیه نظرش. این به خودی خود اشکالی ندارد. به خاطرم هست که یک بار اشاره کرد به آرتور کوستلر،من آن موقع آرتور کوستلر را نمی‎شناختم، و با تحسین از او یاد کرد. حق هم بود برای آن که آرتور کوستلر نویسندۀ بزرگی است. حالا می‎توانم بگویم حیف که مانند کوستلر نوشته‎هایش به خودی خود و به استقلال هم اهمیت ادبی نداشتند. مایل نبود که این فشار را عمده کند. مایل بود که از ادبیات و از نویسندگی، از قصه‎نویسی و از هر چیزی که به قلم مربوط می‎شد و او خودش را به درستی صاحب قلم می‎دانست، مایل بود که احضار کند قلم را برای اظهار نظر، برای گفتارهایی که فکر می‎کرد باید گفته بشود و می‎گفت. به همین دلیل است که من به عنوان خوانندۀ همۀ آثارش و تعقیب‎کنندۀ همه چیزهایی که در بابش می‎نویسند، همیشه این افسوس برای من باقی ماند، چرا فکر نکرد که نوشته، که قصه ، که رمان فی‎نفسه و به تنهایی می‎تواند حامل نظریاتی باشد که غیرمستقیم بیان بشود. در نتیجه آدمی که کتابی مثل مدیر مدرسه را نوشته، کتاب نفرین زمین را هم نوشت. کتاب نفرین زمین نشانه‎ای بود از غیر آرتور کوستلری نوشتن. یعنی نوشته بهانه بود، نظریه و تفکر اصل بود. کوستلر هم این کار را می‎کند، منتها با چه نبوغی و با چه درایت شگفت‎انگیزی اصل ادبیات را، اصل قصه‎گویی را و اصل داستان‎نویسی را محفوظ و گرانقدر نگه می‎دارد. ولی اینها خدشه‎ای بر قامت تاریخی آل احمد نیست. آل احمد در دوره‎ای ظهور کرد که باید ظهور می‎کرد و از عهده برآمد. حالا بعد از نشستن این گرد و خاک عظیمی که به پا کرد، بعد از این چالش‎گری‎اش، حالا شاید تصویر واضح‎تر شد، حالا شاید نقاط قوّت و نقاط ضعف را بهتر بتوانیم ببینیم. و خوشا به حالش برای این که این چنین به نیکی هم از او یاد می‎شود چرا که او توانست در دوران خودش تأثیری شگفت‎انگیز بر همۀ جریان‎های روشنفکری دوران خودش باقی بگذارد.

من خاطرم هست ، با آن شوق و با آن اشتیاق جوانی خودم، یک نکته را که بعدها در همان شمارۀ مجله اندیشه و هنر منتشر شد در باب استنادهای تاریخی مورد تردید قرار دادند و اصلاً خود این فی‎نفسه کار غریب و کار باورنکردنی بود. نه به عنوان تحسین می‎گویم بلکه به عنوان سهل‎انگاری و سهل دیدن قصه می‎دیدم. مسئله آل احمد این نبود که در فلان جا ، این قصه تاریخی را جور دیگری نقل کرده‎اند یا فلان تاریخی که اشاره کرده غلط است. آل احمد برای خودش رسالت بسیار بسیار مهمی قائل بود که وقتی پاسخ داد به آن مقاله، آن مقاله نزدیک به ۲۰ مورد قابل تشکیک را در مقاله‎ها و نوشته‎های او ذکر کرده بود، مخصوصاً در غرب‎زدگی، در مقالۀ بسیار زیبا و درخشانی اشاره کرد به این که تاریخ مگر چیست؟ تاریخ یک بازیچه است، تاریخ کجایش راست و کجایش دروغ است. من با تاریخ کاری ندارم. اشاره کرد که من با برداشتم از تاریخ سر و کار دارم. یعنی تاریخ را در جایی خرج می‎کنم که منظورم به این طریق و به این واسطه برآورده بشود. در آن ذهنیت چهارگوشِ و با چارچوبه‎های مشخص دوران نوجوانی ما این قابل درک نبود برای ما. شاید ما به ضرورت عظیم‎تری دقت نمی‎کردیم، نگاه نمی‎کردیم و همینطور هم بود. اما نکته اصلی این است که پیکره اصلی جلال آل احمد محفوظ ماند. پیکره‎ای که در جایی از او به نادرستی یاد کنند، پیکره‎ای که یک بزرگراه عظیم را به نام او اسم‎گذاری کنند. امروز این گرد و خاک فرو نشسته است. حالا ما تقریباً می‎توانیم در باب آل احمد، در شقوق مختلفش صحبت بکنیم. آل احمدِ نویسنده، آل احمدِ مبارز، آل احمدِ منقد، آل احمدِ مقاله‎نویس که به زعم من آل احمدِ مقاله‎نویس یکی از مهم‎ترین آل احمدهایی است که در این جمع آل احمدها وجود دارد. قطعاً یکی از مهم‎ترین مقاله‎نویسان دوران خودش بود و من کسی را به یاد ندارم که مقاله‎هایش این چنین تکان دهنده باشد. پیش از او شاید کسانی بودند که مقاله‎هایی توأم با فحاشی و غیره و ذالک می‎نوشتند و اسم خودشان را روزنامه‎نگار می‎گذاشتند. نه منظور من درستی، صحت و پاکی و اصابت آل احمد است به عنوان مقاله نویس، آل احمدِ نثرنویس. کمتر درباره اهمیت نثر آل احمد بحث شده. من شاید یکی از کسانی باشم که بتوانم در این باره صحبت کنم، نه به عنوان متخصص ، بلکه به عنوان کسی که سالها و سالها نثر مقاله‎ها و نوشته‎هایم را از آل احمد تأثیر گرفته‎ام. و مدت‎ها و مدت‎ها این تأثیر را نگه می‎داشتم و به آن می‎بالیدم. بعدها بود که عمرم زیاد شد، سنم زیاد شد و صاحب نثر مشخص‎تر و متفاوت‎تری شدم ولی آن معنا و آن نثر باقی ماند، آن نثر قوی منسجم. دکتر ناصر وثوقی بعضی اوقات شوخی می‎کرد و می‎گفت که این نثر تلگرافی است. این که نثر نیست. حتی این را به خود آل احمد هم در آن جلسه گفت. حتی چنین اشاره کرد، « من» ، نقطه. « می‎آیم»، نقطه. « باشید»، نقطه. نه این نبود، این مزاح بود. بحث اصلی این است که نثر آل احمد از کجا می‎آمد. فقط با اشاره به این که از ناصر خسرو، از گلستان سعدی می‎آمد کافی نیست. بلکه نثر آل احمد  نثری بود که دقیقاً در خدمت منظور او حرکت می‎کرد. نثرش را عرض می‎کنم، شاید وقتی درباره قصه، داستان کوتاه، درباره رمان بحث بشود، خللی را در خودش داشته باشد. هیبت او هیبتی انکارناشدنی بود، چه از جانب دوستانش و چه از جانب کسانی که معاند او بودند، او را برنمی‎تابیدند، به دلایل درست و یا به دلایل غلط. این هیبت را وقت‎هایی که جوانترها دلشان تنگ می‎شد، می‏توانستند بروند در کافۀ فیروز و او را ببینند، با آن سبیل سفید و آن قیافۀ اخم‎آلودش نشسته و عده‎ای را دور خودش جمع کرده . همه می‎گفتند آل احمد مرید جمع کن است.مرید جمع کن نبود، مریدها دورش جمع می‎شدند. مگر می‎شد دور او جمع نشد. مگر آن شجاعت و صراحتی را که او در نثر خودش داشت که لرزاننده بود مگر می‎شد نادیده گرفت. مگر می‎شد به آن محضر تمسک نجست. او که در مقاله‎ای در اوج اقتدار شاه نوشت اسم این تئاتر را نوشته‎اند « بیست و پنج شهریور»، مگر بیست و شهریور چه روزی است؟ اسم این تئاتر را باید بگذارند تئاتر « سنگلچ». برای همه در آن روزگار افتخار عظیمی بود که به او می‎رسید و سهمی از او می‎گرفت. و او این سهم را به راحتی و به سادگی، بدون هیچ مانع و رادعی به اطرافیانش تقسیم می‎کرد.

من افاضۀ کلام نمی‎خواهم بکنم. فقط دوست دارم به این اشاره مختصری بپردازم و آن این که سهم آل احمدِ نویسنده، سهم آل احمدِ نثرنویس، در پسِ ابر قطور شخصیت او در وجوه دیگر پنهان ماند. این ابر بر آن سایه انداخت. و اگر بشود و اگر ممکن باشد که دوباره نگاه کرد به قصه‎هایش و به نثرش، شاید به نتایجی برسیم که بر خلاف نظر او و همان دوره باشد. به زعم من شخصیت ادبی آل احمد، ادبی که می‎گویم منظورم قصه است، منظورم ادبیات است، منظورم ادبیات خالص است، منظور ادبیات از نوع تعهد ژان پل سارتری نیست، ادبیات در خدمت تعهدات مختلف نیست ، بلکه منظورم خالص و خلّص ادبیات است. نویسندگی، قصه‎نویسی که چه امر شریفی است و چه امر شگفت‎انگیزی است . از این منظر اگر بخواهیم به کار آل احمد نگاه بکنیم، به زعم من که هیچ هم ادعای اصابت امر ندارم در این مورد، ولی به زعم من دو حلقه پرانتزی که با قدرت تمام زندگی نویسندگی و ادبی آل احمد را دربرمی‎گیرد دو کتاب است که کتاب‎های مفصلی هم نیستند. بلکه شاید دو جزوه باشند. یکی مدیر مدرسه است که آقای دهباشی عزیزم اطلاق رمان به آن کردند، خوب حجمش خیلی کمتر از این که بتوانیم اسم رمان را روی آن بگذاریم. شاید بتوانیم بگوییم قصه کوتاه دراز ، یکی مدیر مدرسه است و یکی کتاب درخشان سنگی بر گوری. هر دو بسیار به هم شبیه‎اند، هر دو حدیث نفس‎اند. هر دو وجوه مشترکی دارند که من می‎خواهم اشارۀ مختصری به آن بکنم و بگذرم.

مدیر مدرسه در دورۀ خودش با استقبال خیلی زیادی مواجه شد، به نظر اثر تند و گستاخی آمد که بود. ولی من کمتر در این باره خواندم که به جوهرۀ کتاب توجه کرده باشند. آن بخش‎های فرعی که از کتاب گرفتند باعث شد که اصل منظور نظر آل احمد مسکوت و مغفول بماند. به هر حال شناخته شد، رایج شد و مورد تقلید و مورد علاقه. اما این کتاب دیگر، یعنی آن سوی پرانتزی که صحبتش را کردم، روند مناسبی را طی نکرد. وقتی او این اثر را نوشت صداهای مختلفی در ضدیت با او بلند شد. مطلق اشاره‎ای نمی‎خواهم به اینها بکنم. ولی به نظر من باز این قصۀ فوق‎العادۀ آل احمد که بعدها مورد بحث و فصح قرار گرفت، منتشر بشود یا نشود، دنبالۀ همان اسطوره‎سازی بود که کار بیهوده و بی‎حاصلی بود برای آن که لازم نیست شما برای یک اسطوره تمهید به خرج بدهید تا از او اسطوره بسازید. او هست ، او موجود است. این نظر که بخش‎هایی از این کتاب حذف بشود، اصلاً مدتی اجازه چاپ پیدا نکند ، این قصۀ بسیار غم‎انگیزی بود که دربارۀ این کتاب اتفاق افتاد و به همت همسرشان بود که این کتاب منتشر شد، پافشاری کرد. و باز همسرش، یعنی خانم سیمین دانشور بود که برای این که این شبهۀ اسطوره‎سازی را از آل احمد جدا بکند، کتاب غروب جلال را نوشت، یعنی نسخۀ واقعی آخرین روزهای زندگی آل احمد را. این کتاب هم باز مورد نقد بود، مورد شک و مورد هر جور مخالفت. این دو تا قصه که خیلی هم کوتاه هستند برای من همیشه آل احمدِ نویسنده را کنار و به یمن نثر درخشان و با شکوهش تثبیت می‎کند. یعنی اگر قرار باشد من در کنار همۀ مباحثی که دربارۀ دیدگاه‎های سیاسی ـ اجتماعی، عقاید مختلفش، جنگجو بودنش، یا هر چیزی که دربارۀ آل احمد اظهار می‎شود برای من کفایت می‎کند که چهرۀ آل احمد را در این دو قصه جستجو بکنم.

این چهره چیست؟ و واقعاً در این مجال کوتاه چطور می‎شود اهمیت این دو قصه را در کارنامه ادبی آل احمد بازگو کرد و از عهده برآمد. وقتی که من مدیر مدرسه را می‎خواندم و می‎خوانم، جوانی را دیدم که به عنوان مدیر یک دبستان، در یک جای پرتِ دوری منصوب می‎شود . خودش در حقیقت می‎خواهد به آنجا برود. می‎رود و در آنجا مدیر مدرسه می‎شود. مدتی در آن مدرسه هست و بعد آخر قصه آن مدرسه را رها می‎کند. برای این که متوجه می‎شود در تغییر چیزی به اسم فساد، چیزی به اسم جهالت و چیزی به اسم بددلی یک تنه کاری از دستش برنمی‎آید. تمام این قصۀ کوتاه مشحون است از سعی و تلاش حیرت‎انگیز یک معلم به عنوان مدیر مدرسه، یعنی یک کار اداری که اصلاً در شأن او نیست و اصلاً او نمی‎خواهد این کار را به عنوان کار اصلی خودش بپذیرد. یعنی این که این مدرسه کوچک را که آدم پولداری ساخته تا به خاطر این مدرسه مردم بیایند و خانه‎های متعددی را در آن زمین‎ها بخرند و آن منطقه آباد بشود و پولش در جیب او برود. این آدم  در انتهای قصه وامی‎گذارد. متوجه می‎شود که عملی نیست، از پس این قصه برنمی‎آید. پس نیروی جوشان و فانی که در مواجهه با سیستم نمی‎تواند بماند، نمی‎تواند اصلاح کند. و در آخر کتاب دقیقاً اشاره می‎کند که بیم این را دارد که خودش هم بخشی از چیزی بشود که با آن می‎جنگد، که از آن نفرت دارد.

سنگ بر گوری هم به نوعی حکایت دیگر و روایت دیگری است از این نومیدی.آل احمد اصلاً نویسندۀ نومیدی نیست . ولی وقتی به آثار او می‎نگریم می‎بینیم چه طور خودش را جستجو می‎کند. برای این که به خودش برسد، مخصوصاً در سنگی بر گوری ، چطور پنجۀ خودش را در درون خودش فرو می‎کند. و پاره پاره می‎کند خودش را، عیان می‎کند خودش را. بدون این که بخواهد چیزی را مخفی کند. هر چیزی که ممکن است عیب و ایرادی باشد خودش در باب خودش می‎گوید. سنگ برگوری همیشه من را به یاد بوف کور می‎اندازد ، به یاد اولش. یعنی نویسنده‎ای که برای سایۀ خودش می‎نویسد. مکالمۀ آل احمد در سنگ برگوری مکالمه با خودش است، با سایۀ خودش است. تمام این کتاب در کنار قصه‎های دیگری که در آن هست، حوادث، برخوردها، حتی قصه‎های فرعی، مثل فوت خواهر سیمین، همه اینها حول یک محور اصلی عمل می‎کنند. حول آدمی که از پس چیزی که عظیم‎تر و عمده‎تر است برنمی‎آید. اینجا فقط یک مدرسه و یک سیستم در دورۀ محمدرضا شاه پهلوی نیست. اینجا مسئله خیلی خیلی گسترده‎تر است. اینجا آدمی است که به خودش می‎گوید تو در این چرخۀ حیات چه می‎کنی، عقیمی. تمام سعی باطل و دیوانه‎کنندۀ این آدم که می‎خواهد از عقیم بودن بگریزد، می‎خواهد این چرخۀ حیات را ادامه بدهد، نمی‎‏خواهد به خاطر عقیم بودن از این چرخۀ حیات بیرون بیفتد. این سعی باطل و کوشش فوق‎العاده که در تمام این کتاب هست، لرزاننده است. آدمی که به هر چیزی تمسک می‎جوید، به داروهای خرافی، به پزشکان و حتی در جایی اگر ما قصه را جدی‎تر بگیریم، این ماییم که از پس عقیم بودن خودمان در یک دورۀ تاریخی برنیامدیم، پناه بردن او به فلان پزشک در سوئیس و زوریخ هم احتمالاً اثر زیادی هم نخواهد کرد. این چیزی است که آل احمد می‎خواهد به ما بگوید. به آن فکر می‎کند، مسئله‎اش است. آیا ما می‎توانیم در جای دیگری علاج خودمان را پیدا کنیم، نمی‎تواند پیدا کند. سعی می‎کند خودش را قانع کند، سعی می‎کند همسرش را قانع کند. این کتاب یکی از تکان‎دهنده‎ترین، یکی از عمیق‎ترین کتاب‎هایی است که آل احمد نوشته. شاید به نظر خودش یک کار سرسری و غیر جدی بوده. ولی اینطور نیست. حالا که ما همین قصه را، همین قصه ساده لرزاننده را می‎خوانیم و با کتاب پرمدعایی مثل نفرین زمین مقایسه می‎کنیم، می‎بینیم واقعیتی است درون نویسنده که دنبال مفری می‎گردد . بنابراین قصۀ چرخ حیات است، قصۀ عقیم بودن است، این بحث است که من کجای این چرخۀ حیات قرار دارم. و در جایی خودش را دلداری می‎دهد که اصلاً این چرخۀ حیات مگر بی من نمی‎گذرد. من چه کاره‎ام اصلاً. ولی اگر این فکر را می‎کرد اصلاً این کتاب را نمی‎نوشت. پس اینجا حال انسانی است که با خودش مکالمه می‎کند. دنبال معنا و مفهوم خودش است. و اینجا دیگر بحثش بر سر این آدم و آن آدم و این رژیم و آن رژیم نیست. اینجا دیدگاه یک دیدگاه خیامی بسیار گسترده‎ای می‎شود که یکی از عالی‎ترین نمونه‎های نثر و قصه‎نویسی آل احمد را به وجود می‎آورد.