دکتر غلامرضا اعوانی
رئیس انجمن حکمت و فلسفه ایران
اشاره: موضوع این مطلب درباره «عقل در قرآن و تمدن اسلامی» است. در این مطلب دکتر اعوانی به ارائه بحثی با عنوان «معنای عقل قرآنی و نسبت آن با عقل فلسفی» میپردازد. او به دنبال نشان دادن منشاء واحد قرآن و حکمت است. از معنای عقل در فلسفه یونان بحث خود را آغاز و این مفهوم را در سپهر اندیشه اسلامی بررسی میکند.
کلید واژگان: عقل، قرآن، اسلام، حکمت، فلسفه، تمدن، اعوانی.
×××
واژه «علم» (knowledge) در قرآن کریم ۷۰۰ بار آمده است. این بدین معناست که مفاهیم اساسی در قرآن، عمل صالح و عشق و علم است. هر دو کلمه عقل و علم یک متضاد دارند و آن جهل است. هر چیزی باید به علم برگردد وگرنه کور است. علم خدا جامع و کامل است و فعال مایشاء است اما علم آدمی منفعل است. در فرهنگ یونانی نیز میتوان ایجاد و خلق کردن را به علم نسبت داد. ایده (Idos) در افلاطون و ارسطو مشار به همین فهم است. آنچه نباید در بحث از عقل در سنت دینی خود از آن غفلت کنیم، نقش هدایتگری الوهی برای آن است. در قرآن بارها در باب علم خدا و احاطه و اطلاق آن سخن گفته شده است؛ «احاط به کل شیء علما». از این روست که عقل باید تحت هدایت قرار گیرد تا از انحراف آن جلوگیری شود. عقلی را که در قرآن و تعلیمات دینی ما از آن سخن میرود، نباید با عقل مدرن در هر شکل و روایت آن (intellect, reason, ratio,…) خلط کرد. عقل در مفهوم مدرن آن، برخلاف آموزههای اسلامی، هیچ نقش جهانشناختیای را ایفا نمیکند. در سنت دینی ما از عقل به مثابه پیامبر درونی انسان سخن گفته شده است.
معانی عقل و کارکردهای آن در سنت فلسفه یونانی
برای فهم بهتر مفهوم عقل در اندیشه اسلامی باید به معانی عقل و کارکردهای آن در سنت فلسفه یونانی اشاره کرد. افلاطون تفکیکی میان علم استدلالی و محاسبهگر و علم کشفی قائل شده است و مجرای این علم کشفی را عشق و جایگاه آن را قلب میداند. دیانویا علم با واسطه است زیرا همواره از فرضها به نتیجه میرسد اما در نوئسیس هیچ فرضی نداریم و مواجهه مستقیم در کار است.
همچنین همواره باید هر مرتبه علم با مرتبه بالایی خود تفسیر شود. مشکلی که در دنیای مدرن با آن مواجهیم همین است که چنین اندیشیده میشود که علم حسی میتواند خود را توضیح دهد در حالی که این امری نامعقول است. نوئسیس مبتنی بر دادههای حسی نیست بلکه مبتنی بر رخدادی الوهی است. در واقع نومنون فاینامنون (nomenon phainamenon) در اندیشه یونانی مشار به همین حقیقت است. فاینامنون، ظهور است. ظهور هم به نوعی خلق است، زیرا اتکای به غیر دارد و بدون آن محو میشود. این است علت اتکای هر مرتبه به مرتبه بالایی خود.
علم در قرآن
اما در قرآن سه سطح علم مطرح شده است؛ علمالیقین، عینالیقین و حقالیقین. در مثال چنین میتوان این سطوح را به ذهن تقریب کرد که دانستن آنکه آتش میسوزاند، دیدن آنکه آتش میسوزاند و خود را به آتش انداختن مدلی از این سه سطح علم است. قرآن خود را حقالیقین میخواند و این نهایت دانش است. عقل به یونانی نوس گفته میشود. این واژه در فرهنگ اسلامی به «العقل» ترجمه شد. اما در دنیای امروز به Mind ترجمه شده است. اما باید دانست که فهم اولیه از نوس، روح الوهی است. اما چرا آن را به جوهر غیرمادیای که میشناسد (حداقل خود را) تعریف کردهاند؟ در واقع شناختن موقوف به حیات و روح داشتن است و به همین دلیل، نوس، به روح هم ترجمه شده است. علاوه بر این نوس حکایت از نیرویی حاکم در جهان دارد. این تعبیری است که از یکی بودن دانش و هستی و روح حکایت میکند و از نظر افلاطون هر مرتبه دانش با مرتبهای از هستی متناظر و با مرتبه متناظر روح انسانی مرتبط است. در دستگاه فکری ارسطو قوای عقلانی به دو دسته منفعل و فعال تقسیم میشود. عقل منفعل دریافتکننده است و درون انسان قرار دارد و عقل فعال عقلی است که خارج از انسان است و عمل میکند. این تقسیمبندی، بعدها در شارحان مسلمان ارسطو به شکل غنایافتهتری بروز میکند و به پنج عقل بالقوه، بالملکه، بالفعل، بالمستفاد و فعال تقسیم و تعریف میشود.
چرا مسلمانان سنت فلسفی یونانی را دریافت کردند؟
یکی از دلایلی که میتوان برای پاسخ به این پرسش برشمرد از این قرار است که اسلام یک جهان کلی است. در بطن تعالیم اسلامی، چنین آمده است که اسلام «مصدّقا» است؛ یعنی با گشادگی و به وجه تاییدی مینگرد. بنابراین یونان حامل یک فرهنگ بزرگ بود و مسلمانان چشمان خود را روی معارفی که مییافتند نبستند. علاوه بر این خود دین اسلام به مسلمانان امر میکرد که در زمین حرکت کنند و معارف را بجویند. پس میتوان دلیل درونی نیز برای این پذیرش ذکر کرد. ادیان ابراهیمی در نسبت با سنتهای بودایی و برهمنی، در تماس مستقیم با سنت یونانی بودند. حتی ذکر این نکته خالی از لطف نیست که انجیل اوایل به زبان یونانی نوشته میشد. یونانیان فلسفه را به مثابه حکمت الوهی میدیدند. سهروردی تمام پیشسقراطیان و حکمای یونانی را سفیران الوهی میخواند. افلاطون معتقد بود که فیلسوف باید چیزها را آنچنان که خدا میداند، بفهمد. (تأله عبارت بود از شباهت به خدا) بنابراین پرواضح است که این اندیشه در اسلام قابل هضم و فهم است.
علل جدا شدن حکمت از فلسفه درغرب
در جهان مدرن غرب، عقل، عقل سوبژکتیو شد و عقل جهانی و کلی بیمعنی شد. فلسفه و حکمت از هم جدا شدند و این در حالی بود که در یونان، فلسفه هیچ گاه جدای از حکمت لحاظ نمیشد. فلسفه در دنیای امروز مسلمانان نیز کماکان مرادف با حکمت است. یکی از علل جدا شدن حکمت از فلسفه نهادینه شدن نظریه حقیقت مضاعف بود که آن را به ابن رشد نسبت میدهند و براساس آن ادعا میشود که حقیقتی که دین از آن سخن میگوید و حقیقتی که فلسفه آن را مطرح میکند با یکدیگر در بنیاد متفاوتند. بنابراین یک جداشدگی کامل میان دین و فلسفه در غرب حاصل آمد که با احیای مکاتب مختلف مطرح در دوران یونانی همچون شکاکیت، لذتگرایی و… همراه شد. تقلیل عقل در معنای Intellectus به Ratio و تقلیل حکمت به علوم تجربی، موجب حاصل آمدن مدرنیته شد. دانش و معرفت نیازمند ابژکتیویته است، حال آنکه از دکارت به بعد ما سوبژکتیویته داریم که از دالانی از آن به ابژکتیویته یافت نمیشود. همچنین دکارت در فلسفه خود دو جوهر را در تحلیل نهایی معرفی میکند؛ نفس که وصف فکر دارد و ماده که وصف امتداد میگیرد. این دو صفت در ذات خود با هم متعارضاند بنابراین به هیچ طریقی نمیتوان آنها را به یکدیگر جوش داد؛ تلاش مذبوحانهای که دکارت خواست با ارجاع به خدا به انجام برساند. این مشکلی جدی در دکارت است که بعدها نیز ادامه مییابد. در دکارت حتی حیوانات نیز اوتاماتون هستند. این درحالی است که در اندیشه افلاطون همه جا حیات را مییابیم. جهان معقول بالای این جهان محسوس است و علت آن است و بنابراین حیات در همه جا جاری است. به گمانم وجود واسطه میان امر معقول و محسوس یک ضرورت است. بین امر معقول و امر محسوس، همواره باید واسطهای باشد تا اتصال و ارتباط میان آنها امکان تحقق یابد. قرآن از این جهان واسطه تحت عنوان برزخ یاد میکند :«مرج البحرین یلتقیان * بینهما برزخ لایبغیان». این واسطه که از منظری دیگر همان واسطه بین خدا و مخلوقات است، تعین اول است که از آن به «عقل اول» یا «حقیقت محمدیه» تعبیر میشود. چنین برزخ و واسطهای در اندیشه دکارت یافت نمیشود. طبیعتگرایی برجستهشده از طریق ارادهگرایی یکی دیگر از عوامل جدایی فلسفه و حکمت است. ارادهگرایان در فلسفه اسلامی جایی نتوانستند باز کنند. این در حالی است که از دکارت به بعد این ارادهگرایی بسیار شایع و حاکم میشود. دکارت خود بیان میکند که حقایق ازلی را خدا آفریده و برای این جهان که یکی از جهانهای ممکن است نهاده است و میتوانست حقایق را به گونهای دیگر بیافریند یا اینکه جهان ما به گونهای دیگر میبود که این حقایق جایی در آن نداشته باشند. این اندیشه را حتی در کانت نیز میبینیم؛ آنجا که او عقل نظری را در پرتو عقل عملی مییابد. این ماجرا در شوپنهاور و نیچه به اوج خود میرسد و جهان به مثابه اراده تلقی میشود.
عوامل عدم توجه کافی به عقلانیت درمیان مسلمانان
باید درباره عوامل عدم توجه کافی به عقلانیت در میان مسلمانان با وجود جایگاه برجسته عقل در اسلام و قرآن نیز سخن گفت. تاثیرگذاری مواضع نحلههای کلامی بهویژه اشعریون و مخالفت غالب عرفا با عقل و بیگانه خواندن سنتهای فلسفی از جمله این عوامل بوده است. بزرگترین ضربهها را به عقل، در سنت اسلامی، امام محمد غزالی وارد کرد. او متکلمین و فلاسفه را رد کرده و فقط بر عرفا صحه میگذارد و معتقد است آنها علم ذوقی دارند و میتوانند کشف کنند. او خود به دنبال بناکردن یک علم ذوقی بود، اما عناصر شدید کلامی در پس ذهن او مانع تحقق چنین چیزی شد، زیرا معتقد بود «العلم الذوقی طور ورای طور العقل»، در حالی که این سخن بیمعنی است زیرا طوری ورای عقل نداریم و هرچه هست خود عقل است. پس علم ذوقی غزالی با علم ذوقی سهروردی متفاوت است، زیرا در سهروردی طوری ورای عقل نیست و عقل است و قرآن نیز با این بیان سازگار است. یکی دیگر از عوامل تحتتاثیر قرار گرفتن عقلانیت در سنت اسلامی حشویون بودند. حشویون معتقد بودند که به صرف صورت و ظاهر آیات و روایات باید اکتفا کرد و از آن پیشتر نرفت. آنان معتقد بودند که هرکسی به تاویل یا تفسیر آیات روی بیاورد مرتکب گناه و کفر شده است بنابراین چنین استبداد و تحکم و خفقانی که گاه بعضی از این جریانها پدید آوردند، علت دیگری بود که گاه بروز حکمت را در جهان اسلام تحتتاثیر قرار داد. و سرانجام آنکه ایمان بدون عقل ایمان کوری است که هم در فلسفه و هم در دین دیده میشود. چنین ایمانی به دگماتیسم کشیده میشود. این تقلیل بخشیدن و انحصار، یکی از معضلات کنونی ماست و وجود انواع «ایسم»ها مشار به همین موقعیت خطرناک است.