دکتر محمود عبادیان
استاد فلسفه دانشگاه علامه طباطبایی
فلسفه حق در ۱۸۲۰ انتشار یافته است. هگل درآن نظرات اخلاق و اخلاق اجتماعی(اتیک)، حقوق طبیعی، فلسفه حق و سیاست جامعه معاصر را فلسفی کرده است. براین اثر نیز هگل همانند دیگر آثار بزرگ خود مقدمه ای نوشته است که در آن چشم انداز کلی خود اثر و مسائلی که او را برآن داشته به تألیف آن اقدام کند، به بحث نهاده شده است. برخی مطالب آن با دیگر مقدمه( بعضا پیشگفتار) ها همسنخ است؛ برای مثال، هشدار به انان که ارتباط با فلسفه را یک امر سرسری پنداشته و مدعی آنند که فهم آن یک امر طبیعی یا فطری است و غیره. البته موضوع این مقدمه صرفا به وجوه همسنخ با دیگر مقدمه ها خلاصه نمی شود.
کلید واژگان: فلسفه هگل، حق، عبادیان، حقوق طبیعی.
فلسفه حق محصول دوران بلوغ و پختگی آثار هگل است، و درآن یک رشته مطالب بنیادی فلسفه او که در جای جای دیگر اثار مطرح و بحث شده، با تأکید و روشی خاص خود دراین مقدمه اشاره وار مطرح و در خود کتاب آنچنان که در خور محتوای آن است، تحلیل و بحث شده است. یکی از خاص ترین و بحث انگیز ترین آنها یک اصل بنیادی فلسفه هگل است که در حکم زیر آمده است:
آنچه عقلانی است، آن فعلیت دارد
و آنچه فعلیت دارد، آن عقلانی است(آثار،ج.۷ص ۲۵)
با این توضیح که فعلیت ترجمه نارسای wirklich است؛ این صفت بیشتر به معنی مؤثر، نافذ (با ورز فارسی همریشه است که در اسم فاعل ورزا کاربرد دارد). ازاین اصل برداشت های متفاوت و در مواردی متضاد شده است. آن را نشان خصلت محافظه کار فلسفه هگل دانسته اند، دلایلی هم ارایه می کنند، برای مثال، ستایش هگل از قدرت تازه پا یافته دولت پروس و به ویژه ستایشی که از فریدریش دوم(بزرگ) شده است؛ فلسفه هگل فلسفه دولتی نیز ارزیابی شده است.
بنده فقط برای توجه به پیچیدگی این حکم یا اصل، به چند نکته که برای آشنایان با فلسفه هگل کمتر محل تردید است. اشاره می کنم. نخست اینکه یک پدیده یا امر تا زمانی wirklich است که مؤثر، نافذ، پویا باشد. و ازآنجا که طبق یکی از آموزه های اصل های منطق بزرگ، هیچ چیز نه در آسمان و نه در زمین نیست که نقیض خود را در خویش نپروراند، هر امر واقع یا فعلیت دار به خلاف خود دگر دیسه می شود، به عبارتی نافذیت، تأثیر گذاریش رنگ می بازد، غیر واقعی می شود. (یادمان نرود که در فلسفه هگل اصل سلب نقش مهم و در مواردی تعیین کننده دارد.) همین استدلال را می توان به هر امر عقلانی تسری داد.
بی مناسبت نمی داند، نکته ای از توضیحی را که فریدریش انگلس درباره این حکم به میان اورده است، نقل کند: ” برخی از کم ارج نهندگان به اندیشه های هگلی براین باورند که هگل این نقطه نظر را به منظور خرسند کردن پادشاه پروس به نوشته است، زیرا هگل درآن زمان پروفسور دانشگاه برلین بود. اما نگاهی به جمله های آغازین این بند نشان می دهد که هگل همین نظر را در سال ۱۸۰۷ به عبارتی کم و بیش مشابه بیان کرده است…. این حکم آنقدرها طرف ستایش دولت های کوته بین و دستاویز خشم لیبرال ها که در کوته بینی دست کمی از دولت ها نداشتند، قرار گرفت. چه، این حکم تنها به ظاهر به منزله توجیه تمام آن چیزهایی بود که موجودیت داشت؛ فریدریش سوم آن را تقدیسی از استبداد، از دولت پلیسی، از دادگاه های فرمایشی و از سانسور می دانست؛ اتباع او نیز چنین می اندیشیدند. اما در نظر هگل هر امر موجود هیچ گاه بی قیدو شرط واقعی نیست. او صفت wirklich ر ا تنها به آن چیزی اطلاق می کند که در عین حال ضروری است. هگل می گوید: “امر واقع با بالندگی یافتن خود به صورت ضرورت جلوه می کند.” . پس می توان گفت که هگل هرگونه اقدام دولت را یک امر فعلیت دار نمی داند. وانگهی امر ضروری نیز اغلب رنگ عقلانی می گیرد؛ لذا هر آینه این حکم هگل را با دولت پروس درآن زمان بسنجیم، معنایش فقط این است: این دولت همان قدر ضروری است که عقلانی است. ممکن است وجود امری در نظر ما بد باشد، با این حال به رغم نظر ما به بقای خود ادامه می دهد؛ انگیزه و توجیه این بدی در بدی اتباع دولت مورد نظر است. پروسی ها در آن زمان دولتی داشتند که شایسته آن بودند.
اما واقعیت درنظر هگل صفتی نیست که درهر اوضاع و زمان ذاتی نظام اجتماعی یا سیاسی باشد. جمهوری روم باستان واقعیت داشت، اما امپراتوری روم که جمهوری را از میان داشت نیز واقعیت دار بود. فرانسه در ۱۷۸۹ آنچنان ناواقعی شد- یعنی ضرورت خودرا از دست داد و ناعقلانی شد-، که انقلاب فرانسه می بایست نابودش کند- انقلابی که هگل همیشه ازآن با شور فراوان یاد می کرد. بنابراین، سلطنت درآن زمان ناواقعی و انقلاب واقعی بود…. بدین گونه حکم هگل در پرتو دیالکتیک خود او به ضد خود مبدل می شود. در عرصه تاریخ انسانی هر امر واقعی به حکم گذشت زمان ناعقلانی می شود. در نتیجه هر واقعیتی به مقتضای سرشت خود نا-عقلانی است.” (انگلس، ف.، لودویک فُوئرباخ و پیامد فلسفه کلاسیک آلمان.)
هگل رشته حکم مورد نظر را که در دو واژه ی کلیدی آن- عقل و واقعیت- متبلور شده است، از دست نمی نهد، آن را با اندیشه و نکات بعدی بسط می دهد: آنچه میان عقل به مثابه روح خودآگاه و عقل به مثابه ی واقعیت موجود قرار دارد، آنچه آن عقل را از این عقل جدا می کند و از رضایت درآن جلو گیری می کند، قیدو بند نوعی انتزاع است که به آزادی مفهوم نرسیده است. عقل را به عنوان گُل سرخ در صلیب معاصر شناختن و در سایه ی آن شاد شدن، این یک بینش عقلانی در آشتی با واقعیت است، که فلسفه پیشکش آنانی می کند که به ندای درون برای فهم کردن پاسخ گفته اند.(هگل، آثار، جلد ۷، ۲۶-۲۷).
نکته دیگری که در همین زمینه قابل توجه است، ملاحظه هگل به شکل و محتوا از منظر عقل و واقعیت، یا برعکس، عقل و واقعیت با توجه به محتوا و شکل است: ” … چه، شکل در انضمامی ترین معنی اش عقل به مثابه شناختن ادراکی(مفهومی) است، و محتوا به مثابه ی ذات جوهری واقعیت اخلاقی(إتیک) و همچنین طبیعی است؛ هویت آگاهانه این هردو همان ایده فلسفی است.
و سرانجام اشاره ای به استعاره به زبانزد شده هگل در باره جغد مینروا:
وقتی فلسفه خاکستر مویی خود را به تصویر می کشد، آنگاه یک هیأت زندگی پیر شده است، و با خاکسترمویی نمی تواند دگربار جوان گردد، بلکه فقط شناخته شود. جغد مینروا پرواز خود را تنها با سرگرفتن تاریک گاهی آغاز می کند.
استعاره ای سرشار از معنا. ساده ترین آن ها این که تنها وقتی روز از تک و تاب می افتد، می توان به تحلیل رویداد های آن پرداخت، نه پیش از آن که پدیده به بالفعلیت خود هنوز نرسیده است.