منوچهر دین پرست
آکادمی مطالعات ایرانی لندن – LAIS
در عصر افلاطون، فلسفه در کنار منطق، معرفت شناسی و متافیزیک شامل فیزیک و همینطور اخلاق نیز بود. به علاوه در سنت سقراطی، آنگونه که می توان در آموزه فضیلت در معرفت دید، میان اندیشه و کنش تمایزی وجود نداشت. این امر غالباً به مثابه خَلط میان منطق و اخلاق یا مفهوم و واقعیت فهم می گردد. تاریخ فلسفه غرب در بعد از یونان نیز بسط همین موضوع و تلاش جهت تمایز قایل شدن میان شاخه های گوناگون معرفت و درضمن بسطِ تمایز آنها با فلسفه است. ولو اینکه فلسفه نوین غرب، با آغاز از دوره دکارت به طور کلی شامل منطق، اخلاق و معرفت شناسی بوده باشد ولی میراث دار قلمرو محدودتری از متافیزیک یا به بیانی دقیق تر برای هستی شناسی یاعلم وجود شده است. از آنجاییکه وجود، درسه مرتبه فرد انسانی، جهان و خداوند خود را نشان میدهد ما نیز به گمان ورزی های فلسفی در حوزه روانشناسی، کیهان شناسی و الهیات می پردازیم. با توسعه شاخه های جداگانه علم، روانشناسی یکی از آخرین شاخه های علم بود که به فهرست علوم افزوده شد؛ الهیات به دین تحویل یافت و هستی شناسی تنها ناحیه ای بود که برای فیلسوفان باقی ماند. بررسی موشکافانه در حوزه هستی شناسی، کنکاش در باره “واقعیت واقعی”، نشانگر این است که هزاران سال جستجو در این حوزه، دستاورد ناچیزی در توافق میان فیلسوفان، حولِ موضع واحدی درباره چیستی واقعیت غایی، به همراه داشته است. بنابراین، اساساً این فعالیت به عنوان نمایش بیهوده ای از ایده ها است که ما را به ناکجا می کشانند. در نتیجه، فلسفه دست از جد و جهد طاقت فرسا در جهت کشف واقعیت غایی و بی چون و چرا برداشت و به سوی جستجو در معنای آن چیزی که در حال تجربه آن بوده و به لحاظ عقلانی با آن مواجه ایم حرکت کرد. اکنون می توان تصدیق کرد که کشف حقایق کار دانشمندان در حوزه های مختلف علم است، حال آنکه فیلسوفان سعی می کنند تا معنا و اهمیت این حقایق را دریابند. دیگر نه کشف حقایق بلکه وضوح بخشیدن به ایده ها است که موضوع اصلی فلسفه را تشکیل می دهد. تنوعی که در حال حاضر در فلسفه معاصر شاهد آن هستیم می تواند حاصل تفاوت میان فیلسوفان در تحقق بخشیدن به این وظیفه اساسی باشد. اما در روزگار ما مهمترین وظیفه فیلسوف چیست و درقبال جامعه چه مسئولیتی دارد. این پرسش اصلی است که سعی کردیم در این مصاحبه در گفتگو با آیت الله سید محمد خامنه ای، رئیس بنیاد حکمت اسلامی صدرا، به آن بپردازیم.
***
طی سالهای اخیر بسیاری بر حضور فلاسفه و اندیشمندان در جامعه تأکید داشتند و انتقادهای تندی از این بابت صورت میگرفت بطوری که برخی مدعی هستند که کسانی که اهل فلسفه هستند در جامعه حضور کمرنگی و یا حتی بیاثر دارند بطوری که آنها به موضوعات بسیار سخت و سترگ میپردازند و کمتر به مسائل روزمره جامعه روی خوش نشان میدهند. به نظر شما آیا کسانی که امروزه صحبت از حضور فیلسوفان در جامعه دارند میتوانند حضورشان را بطور ملموس و عملی نشان دهند؟
موضوع حضور فلسفه یا فیلسوف در جامعه همیشه باین معنا نیست که فلاسفه حضور ظاهری و جسمانی در اجتماعات داشته باشند و در امور عام و خاص مردم اظهارنظر کنند و یا برنامهریزیهای آنها را در دست بگیرند، اگرچه خواهم گفت یکی از صور حضور فلسفه در شرایط خاص مثلاً مشارکت در حکومت، میتواند خیلی نزدیک به این باشد.
حضور فلسفه در جامعه بیشتر به این معناست که فلسفه خود را صرفاً مستغرق مسائل نظری فلسفه نکند و از مشکلات و مسائل اجتماع خود یا جامعه بشری دور ننماید و بعبارتی دیگر باید به فکر جامعه باشد و بدرد جامعه و زندگی خود و مردم بخورد.
در پاسخ به این پرسش توجه به چند نکته لازم است. اول اینکه برای حضور مؤثر فلسفه در جامعه و تهیه برنامههای حکیمانه برای حل مشکلات آنان و تمهید یک زندگی همراه با سعادت دنیوی و اخروی، شرط اول آنستکه فیلسوف در مرحله اول مبانی نظری آن را روشن و حل کرده باشد و بدون پیشسازی زیر بنای فکری مسائل اجتماعی، هر اقدام عملی در جامعه ابتر و بینتیجه و یا مضر خواهد شد همانطور که پیش از ساختن پایه و شالوده هر ساختمان اول باید برای آن نقشه مهندسی تهیه کرد. یک نمونه ابتر شدن کار بدون نقشه مطمئن، وجود برخی فلسفههای نظری غربی مانند مارکسیسم است که چون پایه نظری آن غلط بود پیشرفت ماندگار نداشت و ساقط شد و جامعههای درگیر را هم با خود به سقوط و خرابی کشاند.
مبانی نظری هر اقدام عملی در سطح وسیع در فلسفه نظری است.
دوم آنکه فلاسفه از قدیم فلسفه یا حکمت را به حکمت نظری و عملی تقسیم کردهاند و حکمت عملی مسائل سیاست و خانواده را هم در بر میگیرد. از این تقسیم معلوم میشود که فلاسفه بخوبی به وظیفه خود در برابر جامعه مطلع بودهاند و جالب است که مهمترین وظیفه حکمت عملی را اصلاح الگوی حکومت و اقتصاد و فرهنگ و خانواده و تربیت اعضای آن میدانستهاند.
سوم اینکه حضور فلسفه در جامعه فرصتهای لازم خود را میطلبد. مثلاً باید در سطح حکومت و دولت به آن کمک شود و به فلسفه فرصت دهند تا به جامعه در سطح کلان نزدیک شود و جامعه سیاسی و اجتماعی و فرهنگی خود را بیشتر بشناسد و برای آن طراحی و برنامهریزی کند و برای امور اجتماعی مبانی و اصول حکیمانه و منطقی پیشنهاد نماید و حکومت از آن طرحها و اندیشهها بیشترین بهره را ببرد.
وقتی عوامل اجرائی و اداری یک جامعه در را به روی فلسفه و اندیشه فلسفی ببندند توقع حضور فعال از فلسفه بجا نیست.
بنابرین تعامل فکری میان نخبگان واقعی و اندیشمندان دلسوز (نه خائن یا گمراه) با بدنه و توده مردم همیاری حکومتی میخواهد و حضور فیلسوف در کوچه و بازار مشکلی را در سطح کلان حل نخواهد کرد.
و نتیجه جواب آنکه کمرنگ بودن حضور فلسفه در جامعه گناه فلسفه نیست بخصوص مکتب ملاصدرا و حکمت متعالیه در صورت بودن شرایط، میتواند نقش سرنوشتسازی داشته باشد.
آیا نخبگان میتوانند فارغ از نظام آکادمیک و حتی حکومتی به موضوعاتی بپردازند که در تعارض باشد؟ به نظر شما یک فیلسوف و یا کسی که دغدغه فلسفی دارد میتواند بر گفته صحیح خود پافشاری کند و مانند سقراط جام شوکران را بنوشد اما در تعارض با سیستم موجودی که در آن زیست میکند سخنی نگوید؟
یک فیلسوف واقعی که اصول حکمت نظری را (که مثلاً ملاصدرا در کتب خود آورده) دانسته و به عمق بایستهها رسیده باشد نمیتواند خاموش بماند و مسلماً وظیفه خود میداند که سخن و عقیده خود را بگوید و پای آن بایستد.
آن حکیم که فرزند یک مکتب فلسفی متعالی است پس از سامان بخشیدن به روح و اندیشه خود و اصلاح خود به اصلاح امر جامعه از پائین تا به بالا میپردازد. سقراط نمونه یک حکیم بود که برای مبارزه با انحرافات فکری و سیاسی و فساد اخلاقی مسلط بر جامعه یونانی آن زمان از مجادله و گفتگو با افراد گرداگرد خود استفاده میکند ولی چون حکومت وقت حضور او را در جامعه بمصلحت خود نمیداند ببهانههایی او را محاکمه و اعدام میکنند و چون جامعه آمادگی ذهنی ندارد از او دفاع نمیشود.
البته باید دانست که تمام وظیفه فیلسوف مقابله و معارضه با حکومت و مدیریت جامعه و نهادهای آن نیست بلکه حتی در صورتی که روند حکومت و مدیریت بطور کامل یا حتی ناقص، منطقی و معقول باشد حکیم وظیفه دارد از آن دفاع کند و به یاری آن بشتابد چون حکومت مهمترین عامل سامان بخشیدن به جامعه و مردم است و اگر فلسفه و سیاست کنار هم باشند بهترین نتایج را برای جامعه میتوانند ببار بیاورند.
یک مصداق آن دخالت امامخمینی در سیاست و اصلاح الگوی حکومت بود که برکات آن اندکاندک در منطقه و سایر ملل ظاهر میشود. محرک امام ایمان دینی و اندیشه فلسفی، او بود و مبانی نظری و فلسفی را که در طول سالها گرد آورده بود بصورت برنامه عملی و اقدام بمنصه ظهور رساند و حضرت امام رحمهاله علیه نمونه حضور یک فیلسوف در جامعه بود، و دیدید که حتی توانست یک ملت بزرگ را برهاند و بجای نظام شیطانی قبلی، نظامی اسلامی را پایگذاری کند.
امروزه واسطه گستردگی دانش بشری دیگر کسی نمیتواند داعیه احاطه کامل بر علوم را داشته باشد لذا چارهای جز گفتگوی عقلانی نیست. به نظر شما تا چه اندازه نخبگان و اندیشمندان جامعه ما توانستند به این سوق پیدا کنند و حتی این گفتگو را به خارج از محیط خود کشانده و به نوعی مسئولین حکومتی نیز متأثر از آرای آنان باشند تا بتوانند چالشهای فکری و مطالبات معرفتی جامعه را پاسخ گویند؟
کلمه گفتگو یا گاهی گفتمان را به معنای جدال مخصوصاً جدال عملی و کشاندن به صحنه اجتماع بکار میبرند که غلط است. معنایی که من از گفتگو میفهمم طرح عقاید مفید و حکیمانه فلسفی در وسایط ارتباط جمعی است که به گوش ارباب قدرت و منصب ادارات و مسئولین برسد.
اینگونه عرضه کردن عقاید مفید درباره اصلاح نهادها و ساختارهای اجتماعی، ادارات، برنامههای دراز مدت و کوتاه مدت، بشرطی سودمند است که گوش شنوایی باشد و عملاً مسئولین حاکم بر دستگاهها خود را أعقل و أکمل مردم ندانند و فلسفه را قبول داشته باشند.
درس بزرگی که مسئولین کشور باید از تاریخ بگیرند یکی همین است که حکام مستبد کشور ما در قدیم که کارشان جنگ و قساوت و قتل و بستن شمشیر و خنجر بود وقتی سرزمینی را بزور میگرفتند، با خودشان نمیگفتند ما همانطور که کشور را گرفتیم همانطور هم آنرا اداره میکنیم.
آنها با همان شعور کمشان میفهمیدند که اداره کشور را باید اندیشمندان اداره کنند لذا میرفتند هر جا فیلسوف و حکیمی بود میآورند و تحت عنوان وزارت اداره کشور را در واقع بدست او میسپردند نمونه آن وزارت ابنسینا و خواجه نصیر و دهها عالم و حکیم دیگر است که اداره کشور بدست آنها بود.
در کشور درست است که تأسیس این نظام و اداره آن بحمداله بوسیله حکیمان و اندیشمندان بوده و درست است که مسئولین کشوری نوعاً درس خوانده هستند ولی این کافی نیست و امروز در تمام برنامهریزیهای کلان و حتی در طرحهای عظیم ملی و اقتصادی، نظامی، بازرگانی، و مخصوصاً فرهنگی باید عدهای نخبه واقعی و متأثر از حکمت و منطق عملی دخالت داشته باشند گرچه بقدری از این حقیقت دور افتادهایم که این سخن شاید مضحک به نظر بیاید.
همین امروز هم کشورهایی که بدنبال حکومت جهانی هستند و سابقه استثمار کشورهای دیگر و به فساد کشیدن آنها را دارند از فلسفه و مبانی فلسفی شیطانی برای کار خود استفاده میکنند زیرا میدانند که زور و سیاست ظاهری، عواملی سطحی است و برای نفوذ و تأثیر واقعی باید از اندیشه و فلسفه خاصی بهره برد.
عوامل آنها در داخل هم از نشر نوعی اندیشه و فلسفه غلط انحرافی استفاده میکردند و تأثیر آنرا در آشوبهای اخیر دیدید.
به نظر میرسد طی سالهای اخیر جامعه با چالش جدی به نام تشخیص مطالبات رو به روست. آیا یک استاد فلسفه میبایست وارد جریاناتی شود که درخواستهای به خصوص نسل جوان را پاسخ گوید؟
موضوع مطالبات مردم را باید تحلیل کرد و با کارهایی که گروههای فشار ممکن است در سطح اجتماعات انجام دهند نباید اشتباه کرد. مطالبات و توقعات مردم در معنای صحیح آن عبارتست از بیان نیازهای واقعی عام هر جامعه که از قوانین فطری یا قوانین موضوعه عرفی و هنجارهای اجتماعی برخاسته باشد و بیاعتنایی به آن به جامعه ضرر بزند.
این نیازها بحسب سطوح مختلف فرق میکند مثلاً نسل جوان انتظارات بحقی دارد که در واقع وظیفه حکومت یا یک بخش خاص است بانوان یا قشر کاسب یا مصرف کننده یا اداری یا کارگر ممکن است نیازهای عمومی قشر خود را داشته باشند.
وظیفه فلسفه در درجه اول پیگیری و رفع نیاز فکری، اعتقادی و روحی و مشکلات فکری مردم جامعه است ولی گفتیم هیچوقت فیلسوف اسلحه بدست نمیگیرد به جنگ حکومت برود بلکه باید حکومت گوش شنوا و تقاضای ارشاد داشته باشد تا مطالبات معنوی و حتی مردم را از زبان فیلسوف بشنود و بهترین صورت آن اینستکه فلسفه و فیلسوف جزئی از دستگاه حکومت باشد همانطور که در تاریخ ما فراوان دیده شده است.
شما چه تفاوتی میان استاد فلسفه با دیگر استادان حوزه علوم انسانی قائل هستید و آنها را بیشتر مسئول مطالبات اندیشگی جامعه میدانید؟
در علوم انسانی مانند جامعهشناسی، روانشناسی، اقتصاد، حقوق، مدیریت و مانند اینها سعی میشود قوانین و اصولی شناخته و تدوین شود که به قسمتی از نیازهای انسانی جامعه مربوط است ولی فلسفه مانند نخ تسبیح نظم و ارتباط و انسجام آنها را زیر یک کلیّت چترگونه بر عهده میگیرد زیرا در هر یک از آن رشتههای علوم انسانی پرسشها و چراهایی هست که فلسفه باید به آن جواب دهد زیرا چراهایی بیرون از آن علوم است و خود آن علوم نمیتواند آنرا جواب دهد.
فلسفه حتی میتواند کلیت جامعه رابه این علوم مرتبط کند. بیخود نبود که از قدیم فلسفه را علم فراگیر میدانستند که حتی تکلیف علوم تجربی و مانند آنرا هم روشن میکند و آنرا مادر علوم دیگر مینامیدند. بسبب همین جامعیت و شاملیت فلسفه است که فیلسوف را پر مسئولیت میسازد زیرا هرچه علم فراگیرتر باشد مسئولیت عالم هم فراگیرتر میگردد.اگر بخواهیم این موضوع را در یک فرمول و سیاق بیاوریم باید بگوئیم که صلاح و موفقیت یک جامعه سه عنصر دارد: اول جامعه و مردم دوم حکومت و مدیر مسئول جامعه سوم پایگاه اندیشهورزی درست که همان فلسفه بمعنای واقعی است.