زهره همت
آکادمی مطالعات ایرانی لندن – LAIS
دکتر کاکایی سال ها است که در دانشگاه شیراز به عنوان مدرس در رشته مورد علاقه خود یعنی فلسفه و عرفان مشغول به فعالیت است و به علاوه در خارج از کشور نیز در دانشگاه کارولینای شمالی آمریکا درس کلام و تفسیر قرآن و در دانشگاه جاکارتا درس فلسفه و عرفان اسلامی خود را دایر نموده است. من در فضایی مملو از کتاب به خدمتشان رسیدم و نظرشان را راجع به عرفان محبت و عرفان معرفت که به نظر میرسید در روزهای اخیر فکر ایشان را بیش از هر موضوع دیگری به خود مشغول کرده است، جویا شدم.
جناب استاد به عنوان اولین سؤال میتوانم خواهش کنم که مراد خودتان را از دو قید محبت و معرفت در عرفان ذکر کنید و بفرمایید این دو واژه نزد حضرتعالی چه معنایی دارند؟
بسمالله الرحمن الرحیم. اینکه غایت عرفان وصال خدا است، جای بحثی ندارد و عرفای متدین بهخصوص عرفایی که در ادیان ابراهیمی نشو و نما پیدا کردهاند، غایت عرفان را وصال خدا میدانند. منتهی عرفای مختلف طریق رسیدن به وصال خدا و درگاه ربوبی را متفاوت دانستهاند. برخی راه مخافت را پیشنهاد کردند، بعضی راه معرفت را دنبال کردند و بعضی راه محبت را پیش گرفتند. راه مخافت بیشتر بر جلال خداوند تأکید دارد که با توجه به جلال خدا ما در درگاه ربوبی احساس کوچکی و حقارت داشته باشیم و این که در برابر او هیچ باشیم و این یک نوع فنا در برابر خداوند تعالی است یعنی خود را ندیدن از فرط کوچکی و به خاطر خوف. البته این خوف و خود را ندیدن معنای منفی ندارد مثل قرآن که فرمود: «اما من خاف مقام ربه» عرفا به خاطر خوفی که از مقام رب دارند احساس کرنش و کوچکی میکنند و در برابر جلال خداوندی خاضعاند و این راه، راه مخافت است. اما راه معرفت و راه محبت نسبت به راه مخافت بیشتر در میان عرفا مطرح است. عرفای ما بیشتر یا راه معرفت را طی کردند یا راه محبت را. البته از همین ابتدای بحث بیان میکنم که مراد از عرفان محبت، همان عرفان عشق است. معروف است که راه معرفت دینی اینکه خود را بشناسیم و از راه خودشناسی به شناخت جلال و جلال خداوند برسیم. در میان متفکران اسلامی ابن عربی رهرو راه معرفت است چنانکه اکهارت در میان عرفای مسیحی تابع راه معرفت است. اما راه محبت یعنی با عشق به جمال ربوبی برسیم و خداوند را در برابر خودمان طوری ببینیم که میتوان از آن تعبیر به عاشق و معشوق کرد. در عرفان اسلامی مولانا معروف به کسی است که راهش راه محبت و عشق است. در میان عرفای مسیحی نیز قدیس برنارد یا قدیسه ترزا آویلایی از راه عشق در آرزوی رسیدن به وصال الهیاند. برای مشخص کردن و متمایز کردن این دو راه معرفت و محبت وجوه متعددی را مطرح کردند. بعضی گفتند که راه معرفت بیشتر بر جلال خدا تأکید دارد و راه محبت بیشتر بر جمال خداوند پافشاری میکند. در راه معرفت بحث از یک نوع شناخت است و در راه محبت، بحث از اراده است یعنی در راه معرفت بحث از قوای ادراکی و در راه محبت، بحث از قوای تحریکی انسان است. در راه معرفت رابطه ما با خدا میتواند رابطه مقید و مطلق یا رابطه من ـ او یا من ـ آن باشد به نحوی که خدا از هیچ نوع تشخصی برخوردار نباشد، چنانکه در عرفانهای بودایی یا هندویی چنین رابطهای متصور است. در این دو نوع عرفان ما خدا را به شکل مطلق و به صورت نامتشخص مییابیم و میبینیم که او دارای وجود مطلق است. در این دو نوع عرفان از خدا به شکل غیرشخصی و غیرانسانوار تصور داریم. اما در راه محبت و معرفت ارتباط ما با خدایی است که انسانوار دانسته میشود، دارای تشخص است و رابطه ما با او رابطه شخصی و من ـ تو است، نه رابطه من ـ آن و یا من ـ او. این تفاوتها را برای تفاوت میان عرفان معرفت و محبت ذکر کردهاند. اما چیزی که به نظر من میرسد و نتیجه تحقیق نیز همین امر را نشان میدهد این است که ما بهخصوص در میان ادیان ابراهیمی، عارفی نداریم که به کلی از محبت و معرفت خالی باشد، یعنی محبتی صرف یا معرفتی محض باشد. این دو از هم تفکیکناپذیرند. ما نمیتوانیم راه محبت بدون معرفت داشته باشیم. ما نمیتوانیم عاشق چیزی باشیم که آن را نمیشناسیم و بدون شناخت نمیتوانیم به آن محبت بورزیم، باید شناختی وجود داشته باشد تا به دنبال آن محبت و عشق پیدا شود و بالعکس اگر کسی خدا را کماهو حقه، آنچنان که شایسته است بشناسد و به او معرفت پیدا کند با توجه به آنکه او جمیل علیالطلاق و جمیل مطلق است، نمیتواند خدا را دوست نداشته باشد. یعنی در پی این معرفت حقاً محبت پیدا میشود. معرفت از جمال مطلق یا جمیل علیالطلاق باعث پیدا شدن عشق در عارف میشود. به طور کلی در بحث عشق غیرخدا نیز این وضعیت صادق است. اگر کسی معرفت نداشته باشد عاشق نمیشود و اگر کسی عاشق شده است حتماً معرفت داشته است. عشق دقیق به معنای خاص خود عشق و محبت را عرض میکنم که به تعبیر جناب شیخ بهائی که زیبا میگوید:
کل من لم یعشق الوجه الحسن قرّب الجل الیه و الرسن
که خود او این بیت را به این شکل ترجمه میکند:
یعنی آنکس را نباشد عشق یار بهر او پالان و افساری بیار
یعنی عشق نداشتن کسی نشاندهنده این مسأله است که او از معرفت و شناختی برخوردار نیست. به هر حال این دو از هم تفکیکناپذیرند. گیرم در بعضی عرفا یکی از این وجوه پررنگتر میشود. چنانچه در ابن عربی یا مولانا. این بحث محبت و معرفت است که من آن را به شکل خلاصه مطرح کردم.
جناب استاد شاخصه تمایز این دو طریق عرفانی از هم چه چیزی است؟
در بحث تفاوت این دو در راه معرفت شاید کسانی که طریق معرفت را طی میکنند بیشتر دم از وحدت وجود میزنند و کسانی که راه محبت را میپیمایند از وحدت شهود سخن میگویند. لذا وحدت وجود و وحدت شهود به همین دو راه برمیگردد و این که آیا ما از بحث معرفت سخن میگوییم و شناختی که همه اوست و به معنای واقعی لیس فیالدار غیرهُ دیّار، و این که در هستی وجودی غیرحق نیست و یا اگر بحث، بحث عشق باشد عاشق غیرمعشوق در هستی نمیبیند و به تعبیری مثل تعبیر باباطاهر:
به دریا بنگرم دریا تو بینم به صحرا بنگرم، صحرا تو بینم
به هر سو بنگرم کوه و درودشت نشان از قامت رعنا تو بینم
یعنی در همه جا یار را میبینید و یار یک دم از چشم او بیرون نمیشود و همیشه معشوق در چشم او حضور دارد. این بحث تفاوت وحدت وجود و وحدت شهود است ویا به تعبیر دیگری ما گاه از وحدت آفاقی دم میزنیم، یعنی در آفاق و در هستی غیر از یک وجود هیچ نیست و عارف ممکن است این مسأله را با تجربه عرفانی حس کرده باشد، ولی در نهایت در عرفان نظری در پی اثبات این مسأله است که وجود منحصر است در خداوند تعالی و این وحدت وجود است. اما آنجایی که پای عشق در میان است بحث وحدت انفسی است یعنی اینکه عاشق خودش را با معشوق یگانه میپندارد و بین خودش و معشوق تفاوتی نمیبیند.
من کیام لیلی و لیلی کیست؟ من ما دو یک روحیم اندر دو بدن
یعنی عاشق با معشوق یک نوع وحدت و اتحاد حس میکند و در درون جان خود معشوق را مییابد و این یگانگی با معشوق وحدت انفسی است. اما این که در دار هستی غیر از وجود خدا، که وجود انحصاری است، وجود دیگری در کار نیست، وحدت آفاقی است لذا معرفت ممکن است بیشتر با معرفت آفاقی سروکار داشته باشد و محبت با وحدت انفسی. البته همانطور که عرض کردم پررنگ شدنش مراد من است. بعضی اوقات این وحدت انفسی که معشوق در جان عاشق نشسته است باعث وحدت شهود میشود. یعنی غیر از اینکه خودش را هیچ نمیبیند در هر جای هستی هم که بنگرد او را میبیند و نشان از او میبیند و نشان دیگری غیر از او نمیبیند و عشق او را به نحوی کر و کور میکند. البته این کری و کوری مثبت است، که در الهیات سلبی غیر او را ندیدن و چیزی غیر او را نشنیدن مثبت است. چنین شخصی جز صدای معشوق صدای شخصی را نمیشنود و جز معشوق در هستی نمیبیند و البته این مسأله غیر از بحث فلسفی وحدت وجود است که در هستی غیر از یک وجود در کار نیست.
از یکی از بزرگان اهل معرفت شنیدم که امام حسن مجتبی روزی مجنون را دید که در بیابان میگشت. امام او را به شهر بردند. بین راه، برای اینکه از فرصت استفاده شود، امام باب سخن را باز کردند و بحثهای سیاسی را پیش کشیدند و درباره اختلاف امیرالمؤمنین و معاویه و بحث حکمیت و … صحبت میکردند و مرتب پای مجنون را میفشردند تا خوابش نبرد. در نزدیکیهای شهر امام حسن مجتبی(ع) از او سؤال کردند به نظر تو حق با علی است یا حق با معاویه است؟ مجنون جواب داد: حق با لیلی است! یعنی او به غیر از لیلی نه میدید و نه میشنید. این داستان سمبل کسی است که عاشق شده و اهل محبت است و در دار هستی غیر از یک معشوق هیچ نمیبیند و هیچ نمیشنود و این تفاوت دیگر راه محبت و راه معرفت است. البته در راه محبت و راه معرفت در نهایت، که در همه عرفانها هم به شکلی مطرح است، غایت عرفان فنای مخلوق و بقای خالق و فنای عبد و بقای رب است. چه در راه معرفت و چه در راه محبت عارف به فنا میرسد. در عرفانهای دیگر هم نیروانه یا نیروانا به معنای فنا باشد. روبروییم این فانیشدن در راه معرفت و محبت به چه معنا است که عارف فانی با اصطلاحات دیگر که میشود، فنای فی ا… و بقای با…؟!
فنا چیست؟ معمولاً تصور خیلی روشنی بین دانشجویان این رشتهها و بخصوص مردم عادی از فنا وجود ندارد. در فنا چه اتفاقی میافتد و چطور میشود که فرد نیست میشود؟
اگر بخواهیم فنا را در دو راه معرفت و محبت باز کنیم، در راه معرفت، فنا، فنای یک نوع معرفت است و در راه محبت، فنا، فنای یک نوع اراده است. یعنی فنا چیز غریبی نیست و با ذکر مثال میتوان صحبت کرد که یک نوع معرفت از بین میرود، یا در راه محبت یک نوع خواست و اراده از بین میرود و خواست و اراده دیگری جای او مینشیند. ابن عربی تعبیر زیبایی برای فنا دارد که میفرماید اگر در راه معرفت فردی واقعاً محمد باشد، فرزند فلان و با یکسری خصوصیات خاص. اما ایشان الآن دچار پندار توهم، خیال یا الیناسیون شده باشد و خیال کند که محمود است و خود را یک شخصیت دیگر و با خصوصیات دیگری تعریف کند و اگر از او بپرسید که کیستی میگوید من محمودم ولی واقعاً محمد است.
این فرد اگر بخواهد محمد را بشناسد، چه اتفاقی باید بیفتد؟ اگر این فرد فهمید محمد است سؤال این است کسی که فهمیده، محمد است کیست؟ محمود است یا محمد؟ در این جا آیا محمد، محمد را میشناسد یا محمود، محمد را میشناسد؟
در این جا محمد است که محمد را میشناسد، در این جا دیگر محمودی در کار نیست. تا زمانی که محمد در کار است محمدی شناخته نمیشود و محمد وقتی شناخته میشود که محمودی در کار نباشد، لذا این فناست، فنای محمود مساوی با بقای محمد است و نابودی محمود، نابودی یک نوع معرفت است و محمودی که نابود میشود در واقع نوعی معرفت از بین میرود و معرفتی دیگر به جایش مینشیند.در این مثال محمود هیچگاه محمد را نخواهد شناخت. کی محمود میتواند محمد را بشناسد؟ وقتی که او محمود نباشد و فانی شده باشد. آنوقت دیگر این محمود نیست که شناخت دارد، بلکه محمد است که شناخت دارد، لذا اگر حلاج انا الحق میگوید، یعنی او دیگر حلاج نیست، بلکه خود خداست و به قول شبستری:
روا باشد انا الحق از درختی چرا نبود روا از نیکبختی
فی الواقع معرفتی رفته و معرفت دیگری پیدا شده است. غیر از خدا، کسی خدا را نمیشناسد و هر کسی که خدا را بشناسد، دیگر خودش نیست، بلکه خود خداست. یعنی انا الحق حلاج و امثال او از این ناحیه است. در واقع این فنای معرفتپنداری و پیداشدن معرفت حقیقی است که معنای فنا در معرفت این است.
جناب استاد آیا در عرفان معرفت هم از دیالکتیک میان خدا و بنده بحث میشود؟
بله، در راه محبت و معرفت فنا هدف است و در وحدت بحث از دو نیست. در این جا دیگر اینطور نیست که محمود و محمد در کار باشد و فقط محمد است. پرده پندار میباید درید، وقتی پردهی پندار کنار برود محمد آشکار میشود و آنوقت این محمد است که محمد را میشناسد. لذا ابن عربی در تفسیر حدیث معروف من عرفه نفسه فقد عرفه ربه، که هر کس خود را بشناسد، خدا را شناخته است، سؤال میکند، هیچکس نمیتواند خدا را جز خود خدا بشناسد و آن لحظهای که من عرف نفسه، فقد عرف ربه، اگر خود واقعیاش را بشناسد مثل محمود است که خودش نیست و فانی شده و این محمد است که محمد را میشناسد و خدا است که خدا را میشناسد، نه بشر خدا را میشناسد، یعنی آن معرفت عرفانی به آن معنای خاص برای هیچ بشری صادق نیست مگر آنکه فانی شده باشد و این فنا، فنای معرفتی است.
جناب استاد سؤالی که در ذهن من است، این است که میتوان سالک مجذوب را پیرو عرفان معرفت و مجذوب سالک را پیرو عرفان محبت دانست؟
بله، درست است. البته من مایل هستم که بحث را با اصطلاحات غامض پیش نبرم و مطالب را خیلی ساده بیان کنم و به دنبال اصطلاحات نیستم و دغدغهام این است که اصطلاحات رهزن بشوند. البته این بحث را که چطور فنا اتفاق میافتد، خود بحث دیگری است و من عرفه نفسه فقد عرفه ربه، فنای مخلوق و ظهور حق است. لمن الملک الیوم لله الواحد القهار که سلطان عزت خداوند که ظاهر میشود از خلق اثری نمیماند و هر چه هست، اوست. رب است.در این جا بحث یک نوع شناخت است. در واقع ما اگر خداوند را چنان که هست بشناسیم همه توفیقات چه در راه معرفت و چه در راه محبت از جانب اوست.تا که از جانب معشوق نباشد کششی کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد در واقع این خود خداست که ما را دوست دارد و در واقع این ما هستیم که باید شناخت خودمان را از خداوند کامل کنیم
جناب استاد اتخاذ هر یک از این دو نوع طریق عرفانی به لحاظ عملی چه تأثیری بر سلوک و شیوه رفتار عرفا دارد؟
عرفایی نظیر مولوی که طریق محبت را پیش گرفتهاند، عشقورزیشان بیشتر از شور و حرارتی برخوردار بوده است که طریق آنها را متمایز از شیوهی عرفانی کسانی مثل ابن عربی و اکهارت میکند.
آیا در تقسیمبندی حضرتعالی عرفان محبت و عرفان محبت دو مراتباند و باید برای آنها به سلسله مراتبی قائل شد؟
بله، البته نمیخواهم در توضیح این دو نوع عرفان، مثلاً عرفان محبت، باز به مراحلی که کسانی مثل عطار اشاره کردند و از هفت شهر عشق و طلب و معرفت و عشق و… نام بردهاند، استفاده کنم اما دو مراتببودن عرفان محبت و عرفان معرفت به شدت و ضعف برخورداری محبت و معرفت برمیگردد.