سیری در دفتــر دوم مثنــوی­ معنوی: تفسیر گفتمانهای ۹-۱۲ از کتاب Decrypting Rumi’s Mathnawi – Book Two

مهوش السادات علوی

ترجمه سید صدرالدین محمد صفوی

پیش گفتار

موضوع دفتر دوم «مثنوی­ معنوی» «شناخت خدا» و «انواع مراتب یقین» است. موضوع گفتمان­های نهم تا دوازدهم دفتر دوم «مثنوی­معنوی» «حـق­الیقیـن» و «دوستی با حضرت محبوب» است. لذا این بلوک عالی­ترین مرحله دفتر دوم است. گفتمان نهم در باره «مرتبه اطمینان»، «اهمیت وجود انبیاء و اولیاء»، «صفات پیـر» و «مرتبه دیدن الله» است. این گفتمان آغاز «مرتبه حـق­الیقیـن» است که انسان­ کامل از واصلان این مرتبه است. «تقابلِ یقین گمراهان و انبیاء و اولیاء» از دیگر موضوعات است. پیـر، مرشد یا انسان­ کامل به جز وجوب ذاتی، مظهر تـامّ و تمام حضرت حق است. در این گفتمان رابطه انسان­ کامل با خـداوند، اتحاد ظاهر و مَـظهر است.

بر اساس گفتمان دهــم دفتر دوم «مثنوی­ معنوی» جان آدمی از طریق علم حصولی به کمال معنوی نمی­رسد، اما حکمت دینی که منوّر به نور الهی است، آدمی را به اوج آسمان کمال و معنویت می­رسانـد. علـم­الیقیـن مقدمه وصول به حـق­الیقیـن است. از نشانه‌های حکمت معنوی نمایاندن طریق الهی، ایجاد تحول مثبت وجودی وَ صبر و ایثار و جوانمردی است. از طریق رفع حجاب­های نورانی و فنـا و بقـای بالله، کیفیت مقام «حـق­الیقیـن» انسان­کامل اثبات شده، ضمن پیوند سـه بخش قبل و بعد، خود نیز ترکیبی از حکایات و مطالب تعلیمی است. در حالی که در بخش­های ۲ و ۵ گفتمان دهــم ابراهیم ادهم به عنوان نمونه ای از اولیاءالله و دارندگان مقام «حـق­الیقیـن» توصیف می­شود. در بخش  ۴ که مرکز گفتمان است با تبیین مفهوم کلی انسان­کامل و برخی از مراتب او و رابطه­اش با خداوند  و سیطره او بر کائنات، کلیت و ضرورت و مفهوم وجود انسان­کامل و جایگاه او در «عالم نمودها» مستدل می­گردد؛ با تأکید  بر این اصل طلائی عرفان که تنها یک «بـود» نامحدود وجود دارد وَ همه محدودها که کثرات­انـد، «نمودند» نَـه «بــود».

در گفتمان یازدهــم دفتر دوم «مثنوی­معنوی» تقابل بین اولیاءالله و اهل دنیا و تعامل دوستی و مودّت عمیق بین خداوند و اولیای الهی بـدفهمی و نفهمی افراد نسبت به اولیاءالله  و عنایت و لطف خاص خداوند به دوستان خویش  بررسی شده است. در حکایت آغازین لطف حق، در دومین حکایت مرتبه والای اولیاء الهی، در حکایت سوم تسلیم کائنات به نـدای ولیِّ حق وَ در حکایت دو بخشی چهارم ابعاد متنوع تعالیِ انسانِ الهیِ «طیـّار» و برتری عظیم معنوی او بر دیگران بیان شده است.

در گفتمان دوازدهــم دفتر دوم «مثنوی­معنوی» پس از یک مقدمه نظری در بخش اول، با ارائه تمثیل های مختلف نظیر حکایت سه بخشی «یحیی و مسیح»، »درخت حیات»، «منازعت چهار کس  جهت انگور» و «برخاستن عداوت از میان انصار به برکت رسول الله(ص)»، به تبیین مرتبه والای «حـق­الیقیـن» و تأثیر مثبت، سازنده و حیات­بخش انسان­کامل (کمال یافته از نـور الهی) بر جامعه بشری می­پردازد. در این گفتمان رابطه مهم سه جانبه «انسان­کامل، خداوند و جامعـه» تبیین شده، عشق الهی به عنوان محور وحدت جامعه و آدمیان معرفی می­شود. این گفتمان آخرین بخش بلوک سوم و آخرین گفتمان دفتر دوم است.

تفسیر گفتمان نهم دفتر دوم مثنوی­معنوی: (ابیات ۳۰۲۷ –  ۳۱۷۵ )

گفتمان نهم دارای هفت بخش است. سیاق گفتمان نهم «مرتبه اطمینان»، «اهمیت وجود انبیاء و اولیاء»، «صفات پیـر» و «مرتبه دیدن الله» است. این گفتمان در باره آغازین مرتبه «حـق­الیقیـن» نسبت به حقّ و حقیقت است که انسان­کامل از واصلان این مرتبه است. تقابلِ یقین گمراهان و انبیاء و اولیاء از دیگر موضوعات مورد بررسی است. گفتمان نهم دارای وحدت حکایتی یا موضوعی نیست، بلکه «وحدت مفهومی» دارد.

عیب­جویان گمراه­ترین افرادند، زیرا اولاً: خودپسندی از گناهان بزرگ است. ثانیاً: غفلت از خویشتن و تنها متوجه عیب دیگران بودن در شمار عیوب مهم است. از این رو عیب­جویان بیش از معیوبان ره گم کرده­اند. سعادتمند عیوب دیگران را در وجود خویش جستجو کرده، درصدد اصلاح آنها بر می­آید. آدمی آمیزه­ای از محسوسات و معنویات است، لذا عیب خود را یافتن و اصلاح کردن آن نوعی خودشکنی است که شخص را سزاوار لطف و رحمت الهی می­نماید. «انسان عارف در هیچ شرایطی خود را ایمن نمی­بیند و همواره در حال خوف است، به همین دلیل خودنمایی نمی­کند».(محمد استعلامی، شرح مثنوی­معنوی، جلد ۲، ص ۳۳۲)

انسان همواره در معرض تهدید هواهای نفسانی و خطر گمراهی است. وقتی مؤمنان نیز از لغزش و خطا مصون نیستند، عوام نباید از احتمال خطا ایمن و آسوده­خاطر باشند. «آنان که گفتند پروردگار ما خـدای یکتاست و بر این ایمان پایدار ماندند، فرشتگان رحمت بر آنها نازل شوند و مژده دهند که دیگر هیچ ترسی از آینده و حزن و اندوهی از گذشته نداشته باشید و شما را به همان بهشتی که انبیاء وعده داده­اند بشارت باد».(سوره فصلت: آیه ۳۰). ابلیس پس از سال­ها عبادت به علت کبر و حسد، رسوا و بدنام شد و عظمت و بزرگی او به بـدنامی انجامید. شیطان فرشته مقرب حق و پیشوای فرشتگان بود، اما در اثر گمراهی و نافرمانی حقّ معروفیتش بر عکس شد.

سالک تا زمانی که به اطمینان روحی نرسیده همواره بین خوف و رجا سرگردان است و چون ایمانش کمال یابد اطمینان یافته، از هر گونه لغزش و خطا مصون می­گردد، زیرا اطمینان وآرامش روحی حاصل ایمان کامل است. مؤمن باید در برخورد با یاوه­سرایان خوش‌رفتاری کرده، با عبرت از گناهکاران در تزکیه نفس و اصلاح اخلاق خویش بکوشد. روح ابلیس با ابتـلا به کبر و غرور هبوط کرد و با نوشیدن زهرِ قهر حقّ مایـه عبرت دیگران شد. مسلمانان در اثر لطفِ حقّ، در انتها و آخرالزمان آمدند. «حدیث «نَحنَ الاخَرُونَ السَّابِقُونَ» حاکی از برتری و تفوق دین اسلام بر یهودیت، مسیحیت و ادیان پیامبران دیگر است».(رینولد نیکلسون، شرح مثنوی­معنوی، دفتر دوم، ص۸۸۴). حضرت محمد(ص) مُنادی رحمت الهی با بیان چگونگی هلاک کافران زمان­های پیشین عواقب کفر و عصیان را در ضمیر مسلمانان بیدار کردند.

پیامبران عواقب گناه، عشق به مادیات، بی اعتنایی به فرامین الهی وَ ناچیز شمردن روز قیامت را برای امت­های خویش بیان کردند، لیکن آنها هم­چنان به ابراز نفرت و دشمنی با حقّ و اولیا ادامه دادند، هر چند به برتری کسانی که به آنها حسد ورزیده و تحقیرشان می­کردند، آگاه بودند. آنها مغرضانه پذیرش هدیه را نشان حقارت ولـی و ردِّ آن را نشانه مکر و ریای او شمرده، هم­نشینی ولـیِّ حقّ با مردم را نشان طمع­کاری وَ عزلت­گزینی او را ناشی از کبـر و خودخواهی می­خوانند. خودپرست در هر موقعیتی اولیا و صالحان را مذمت و ملامت کرده، هم­چون منافقان وجود همسر و فرزند و هزینه زندگی آنها را به عنوان بهانه­ای برای عدم پذیرش ارشاد آنها می­خواند و با تظاهر به دوستی با ولیِّ حقّ ریـاکارانـه از او طلب دعا می­کند تا مگر از زمره اولیاءالله گردد. خودپرست از حقّ و دین حقّ می­گذرد، اما نمی­تواند از غذا و معبودهای دروغین خویش بگذرد هر چند نیازمند عنایت الهی است و از پیروی شیطان و هوی و هوس بهره­ای نمی­برد. بدین­سان او که توان چشم­پوشی از این دنیای دون را ندارد، چگونه می­تواند بر دوری از خـداوند صبر کند؟

انسان­کامل جهان و جهانیان را مظاهر مختلف صفات و اسماء حقّ وَ هر گونه برخورداری را نتیجه لطف و اِنعام او می­داند. عاشقان و سالکان طریق هدایت جهت جلب رضا و لقای حقّ به طریقِ عبادت و معرفت می­روند. «سالک همه اسماء و صفات را می­بیند. برای مثال آسمان را نمی­بیند، اگرچه به عنوان مظهریت باشد، بلکه ربِّ دائـم و نـور قائـم و انسان­کامل را هم نمی­بیند؛ اسـم اعظـم خـداوند را می­بیند. چون بالا رود و به نفـی اسماء و صفات برسد که کمال اخـلاص نفـی­ صفات است. مسمّـی و موصوف را مشاهده کند و از تخلّـق به تحقّـق رسد».          (ملا هادی سبزواری، شرح اسرار، جلد ۱، ص ۳۹۲-۳۹۳)

نومیدی از لطف الهی خاصِّ حیوانات است، لیکن آن که چون چارپایان و حتی مکارتر از آنها عمل کند، اعمال زشتش حقیقت باطنی خود را آشکار می­نماید. چون عقل انسان بر هوای نفس غالب آید از فرشته نیز برتر می­شود، لیکن با غلبه نفس بر عقل از حیوانات نیز پست­تر می­گردد. فرصت­های کوتاهِ خودپرست تلف شده، قدرت فکری او نقصان یافته، روزگارش پوچ و بیهوده به پایان می­رسد. در حالی که هم­چون «الف» هیچ چیز از خود ندارد، که »الف» نـه نقطه ای دارد، نـه حرکتی، نـه علامتی. گاه به وجودی مَجازی تعلق می­گیرد که نـه تنها ذاتاً از خود چیزی ندارد، بلکه  مالک هستی مَجازی خویش هم نیست.

ادعای خودپرستان مبنی بر تفکر در امر دین و آخرت نیز از حیله­های نفس اماره است، زیرا اگر قصد آنها سلوک در طریقت و پرداختن به امور آخرت بود هیچ تأخیری روا نمی­داشتند. ادعای بخشش خطاها به واسطه صفات مهر و رحمت حقّ نیز حیله نفس است. شیطان با فریب خودپرستان کارهای ناپسند آنها را در نظرشان صَلاح جلوه داده، بدون عمل خیر آنها را با امید به رحمت حق می­فریبد. گنهکاران خودپرست القائات نفس در امیدواری به چشم پوشی و لطفِ حق را می­پذیرند، اما برای رزق خویش به لطف و رحمت الهی توکّل نمی­کنند.

پیرانِ سرمست با باطنی پاک و حیاتی لطیف، درونشان سرشار از حیات طیّبه است. آنها در ظاهر پیـر، اما در باطن جوان و مورد محبت خـداوندند. پیامبران و اولیاء، نمونه کامل این پیـرانِ همواره سرزنده و بانشاط­انـد، زیرا نبـی و ولـی جانی است که هرگز پیـر نمی­شود. «اجزای دو عالم در ذات پاک ایشان، جامع­انـد و هر نیک و بـد در چشم بصیرت ایشان، پیـدا و حقیقتِ جمیعِ ابلـه و خردمنـد در دیده بصیرتِ ایشان هویداست».(بحرالعلوم، فتوحات معنوی،  جلد ۲، ص ۳۸۷)  

انبیاء و اولیاء حقّ به عنوان صاحبان نعمت و فضیلت مورد حسد فرومایگان­انـد. صاحبان هواهای نفسانی غافل از دولت و سعادت انسان­های­کامل و جزای روز قیامت، به آنها کینه و حسد می­ورزند. ظاهر انبیاء و اولیاء ظاهراً ضعیف و فاقد قدرت به نظر می­رسد، اما بر حسب باطن چنان قدرتی دارند که می­توانند دهها  نوع قیامت به پـا کنند. قیامت بر دو نوع است: «قیـامت ظاهر» و «قیـامت باطن». «قیامت ظاهر»؛ زنده شدن اجساد و برخاستن آنها از گور و «قیامت باطن»؛ قائم گشتن تمام موجودات با حقّ و فنای خودپرستی آنهاست. درون اولیاء هزاران قیامت به پاست، زیرا همه چیز را با حقّ؛ قائم و باقی وَ به خود؛ فانی مشاهده می­کنند. در واقع ولیِّ­کامل مظهر هویتِ الهیـّه است که به منزلـه دل است.

صوفیان، انسان­کامل را مدار اصلی عالم می­دانند. جهنم و بهشت اجزای حقیقت انسان­کامل­انـد که به ترتیب عکسِ قهر و لطف الهی‌انـد. «حقّ را دو صفت است: قهر و لطف. انبیا مظهرند هر دو را. مؤمنان مظهر لطفِ حق­ و کافران مظهر قهرِ حق­انـد. آنها که مُقر می‌شوند خود را در انبیاء می­بینند و آواز خود را از او می‌شنوند و بوی خود را از او می‌یابند. کسی خود را منکر نمی­شود».(جلال­الدین­محمد مولوی، فیـه مـا فیـه، ص ۹۴). حقیقت و مقام انسان کامل ورای هر اندیشه و خیال، از حیطه اندیشه انسان عادی خارج است که هر آنچه در اندیشه انسان بگنجد به سوی  نیستی و فنا می­رود. از آنجا که تنها خـداوند در حیطه فکر آدمیان در نمی­آید در خانه درون انسان­کامل هیچ نیست، مگر حق جلَّ­جلاله. بدین­سان نـه حقیقت انسان­کامل در افهام و عقل­های بشری می­گنجد، نـه ذاتِ خـداوند. جز وجوبِ ذاتی که خاصِّ خـداوند است، انسان­کامل مظهر تـامّ و تمام حق­تعالی است.

ابلهان به مسجد تعظیم کرده، سعی در آزار اهل دل و خرابی حال آنها دارند، در حالی که مسجد، مَجازی وَ مسجد حقیقی دلِ اولیاءالله است. البته تکریم مسجد به عنوان محل ذکر و تلاوت قرآن و مناجات به درگاه احدیت ضروری است، اما جایگاه حقیقی اسرار و انوار الهی، دل اولیاءالله است که سجده­گاه همه مخلوقات و تجلی­گاه خـداوند است. در هر عصر رنجش دل­های پاک مردان خـدا سبب هلاکت آن قوم شده، چرا که آنها بر اساس ظاهرِ انبیاء قضاوت کردند و آنها را افرادی هم­چون خویش پنداشتند. دل آن که تولـد معنوی نیافته و نسبت به اوامر الهی طغیان­گر و سرکش است، گوری تنگ و تاریک و بی­بهره از رحمت واسعه الهی است، در حالی که دل اولیاءالله خانه خـداست. «نزد عارفان؛ ظلمت جهل و غفلت شدیدتر از ظلمت قبر است».(اسماعیل آنقروی، فاتح­الابیات، جلد ۶، ص ۱۰۳۸). طاغیان و سرکشان حتی با شنیدن نشانه­های وجودی خود آن علائم را در وجود خویش نمی­بینند و به قلوب سخت و عاری از معرفت آنها راهی نیست، از این رو حتی گور بر دل آنها ارجح است.

روح در زندان غفلتِ شهوات نفسانی به هلاکت می­رسد. تنها طریق رهایی روح از تباهی و هلاکت، ذکر و تسبیح است. نیایش و تسبیح حقّ نشانه­ای از «روز الست» است. همان­سان که وجود آدمی در روز ازل مجرّد از جسم و عوارض جسمانی  تسبیح­گوی حق بوده؛ در این جهان نیز می­بایست با رهایی از زنجیر جسم و جسمانیات حق را تسبیح گوید و چنان­چه عهد و میثاقِ فطری عالم الست را از خاطر برده، به نیایش اهل کمال و عرفان حقیقی گوش فرا می­دارد. «برای عارف؛ دیدنِ حق به معنای وصال حق است، زیرا او غرقه دریای وحدت است».(رینولد نیکلسون، شرح مثنوی­معنوی، دفتر دوم، ص ۸۹۳). اولیای حق، غرقه در عالم توحیـد با چشم بصیرت ذات الهی را با جمیع صفات دیده، به کرامات واصل می­گردند.

این دنیا در مَثَـل همانند دریاست. دریا استعاره­ای از هوس­ها و لذات­ دنیوی است. «جسم» سمبل ماهی و «روح» در حکم یونس است که از پرتو ذات الهی محروم مانده است. یونسِ روح از طریق نیایش و ستایش حق از حوادث به سلامت می­رهد، اما اگر به تسبیح نپردازد در جسم ظلمانی به تحلیل رفته، هلاک می­گردد. «اگر یونس از تسبیح­گویان نبود؛ هر آینه تا روز قیامت در بطن ماهی درنگ می‌کرد».(سوره صافات: آیات ۱۴۳-۱۴۴). جهان هرگز از عارفان واصل (ماهیان دریای حقیقت) تهی نمی­گردد، اما آدمی به خاطر عدم استعداد و کاستیِ طلب و اجتهاد قادر به مشاهده آنها نیست. الهیان در اطراف سالک  در پروازند. سزاست به تسبیحشان گوش فراداشته، چشم دل را گشوده، با عمل به تکالیف طریق آنها صبر پیشه کند تا آنها را به عیان ببیند که صبرعارف، پرهیز از غیرِ خـدا و عین تسبیحِ الهیه است. تسبیح سالک همانا صبر در طریق الهی است.

اهل تحقیق تسبیح را بر سـه قسم می­دانند: تسبیح قولی، تسبیح قلبی و تسبیح فعلی. ۱٫ تنزیـه قولی؛ تنزیه حضرت حق با زبان از اوصاف و سخنانی است که لایق شأن او نیست. ۲٫ تنزیـه قلبی؛ تنزیـه دل از عقاید ناپسند و اعتقاد به صفاتی است که درخور حق نیست. ۳٫ تنزیـه فعلی؛ بازداشتن نفس از گناهان و پیمودن طریق طاعت است. صبر در برابر آنچه خـداوند مقدر فرموده؛ روح تسبیح است. نسبت تسبیحات قولی و قلبی به صبر هم­چون نسبت جسم به روح است. ایمان به منزلـه جسم و صبر به منزلـه سر آن است. صبر کلید رستگاری و همانند پـل­صـراط است که بهشت در آن سوی پل قرار دارد، اما از آنجا که با هر زیبارویی زشت رویی همراه است؛ هر محبوبی با نوعی بـلا و مشقت همراه است. صبر از محبوب وَ محبوب از صبـر جدا نمی­شود، لذا آن که به  صبر دست یابد به محبوب هم می­رسد. «تسبیحات؛ جسد است و روحِ آنها صبر و تمکین و خلوص از تلوین است».(ملا هادی سبزواری، شرح اسرار، جلد ۱، ص ۳۹۶)

ذوقِ حاصل از صبر وصف ناشدنی است به ویژه اگر صبر به خاطر معشوق الهی باشد. ذوق رادمردان در جهاد اکبر و ذوق فرومایگان، در اندیشه­های فرومایه­ای است که آنها را هر چه بیشتر به مراتب پست فرو می­بـرد. آنهایی که در هیئت ظاهری انسان، اما ذاتـاً اسیر هوای نفس­انـد به صورت آدم، اما از درون عاری از ذوق و معنا وَ دیوسیرت­انـد، هم­چون آن طبـلِ تهی که روباهان از آن درهراس­انـد. بی‌معرفتانِ روباه­صفت از های و هوی این مدعیان بی­معنا در هراس­انـد، اما اصحاب خِـرَد معنوی یا عقل معاد با نفس­پرست پیکار کرده، او را از هیاهو منع می­کنند. آنچه موجب اصالت و فضیلت می­شود علل و ابزار خارجی نیست، عامل شرافت و برتری؛ قدرت روحی و هویت معنوی است. دنیاپرست با توکل بر صورتِ ظاهر هم­چون جنگ­جویی حریف را به حمله می­خوانَـد، هر چند خود در اولین ضربت تسلیم می­شود.  

سالکی که با جانی سرشار از اخلاص و تسلیم و رضا پای بر سر هوای نفس نهاده، جان خویش را سپر قضا و قدر الهی نماید؛ اسرار و معارف را از شاهِ حقیقیِ عالم وجود دریافت می­کند، زیرا بی­خویشتنان از آتش انتقام الهی درامان­انـد. «علم جزیی طالب را به حق نمی‌رساند و بسا او را هلاک می­گردانَـد. پس باید خود را به خـدا واگذاشت و دانش خویش را به هیچ انگاشت و از خـدا چشم نیکی داشت».(سیدجعفر شهیدی، شرح مثنوی شریف، جلد ۶، ص ۶۰۳). آدمی با رهایی از مکر و حیله و تزویر نفسانی که جانش را فرسوده وَ طلب از مالک حقیقی نِـعَـم، صاحب دولت و اقبال می­شود. علوم جزییِ منتج از عقول جزیی نَـه تنها آدمی را به آرامش و یقین نمی­رساند، بلکه او را دچار تشویش و اضطراب می­نماید. لذا باید با تسبیح و تکریم و اقرار به عدم معرفت خویش از درگاه باری طلب رحمت نماید.

تفسیر گفتمان دهــم دفتر دوم مثنوی­معنوی: (ابیات ۳۱۷۶ – ۳۴۲۳ )

 

گفتمان دهم دارای هفت بخش است. «فیلسوف» سمبل دانشمند علوم ظاهری و حصولی، «اعرابی» سمبل سالک متأله و «ابراهیـم ادهـم» سمبل عارف است. سیاق گفتمان تبیینِ تقابل دانش ظاهری و حکمت باطنی است. بر اساس تبیین این گفتمان؛ علم حصولی جان آدمی را به کمال معنوی نمی­رساند، اما حکمت دینی که منـوَّر به نـور الهی است آدمی را به اوج آسمان کمال و معنویت می­رسانـد. «علـم­الیقیـن» مقدمه وصول به «حـق­الیقیـن» است. از نشانه­های حکمت معنوی؛ نمایاندن طریق الهی، ایجاد تحول مثبت وجودی و صبر و ایثار و جوانمردی است. عارفان حکمرانان سرزمین دل­ها هستند، هر چند امیران بر تخت­ها حکومت می­کنند. عارف با رهایی حواس از بند اسارت نفس در مرحله «حـق­الیقیـن» به نور غیب­بین متصف می­گردد. در این مرتبه صفات الهی جانشین استعدادهای معنوی می­گردد.

عارف در مرتبه «عیـن­الیقیـن» حقیقت را آشکارا و فارغ از هر چون و چرا می­بیند، در حالی که دیگر دانش­ها خدشه­پذیرند. حقیقت مکشوف در این مرتبه امری کلی است و صِرفِ تجربه شخصی نیست، زیرا علاوه بر عمومیت نزد اولیاءالله(هم­چون احمد(ص)، خضر، یوسف، آدم، ابراهیم(علیهم السلام) و …) عرفای بزرگ نیز از آن خبر داده­اند و به زبان قابل فهم آن را برای اهلش تبیین کرده­اند. هر چند باب و طریق وصول به چنین دانش معنوی همواره برای همگان گشوده است، لیکن «طلب»، «نیـاز»، »همت» و »مرشـد» می­طلبد.

علم تقلیدی در تقابل با علم تحقیقی است، چرا که دانش برگرفته از طبیعت و خیالات واهی بشر از انـوار الهی بی­بهره است و روح آدمی را به کمال معنوی و آرامش نمی­رساند. در واقع دانش صوری یا حکمت دنیوی زاییده شک و خیال است و به «حـق­الیقیـن» که لازمه شناختِ توحیـد واقعی است نمی­انجامد، اما دانش باطنی یا حکمت دینی موجب وصال حق می­گردد، زیرا حاصل وقوف به حقایق قرآنی و معرفت به احکام و اسرار و احادیث نبوی است. «مراد از علم تقلیدی علمی است که به بصـر فکری و به تقلید اصحاب انظار حاصل می­شود … و مراد از علم تحقیقی؛ علم کشفی است».(بحرالعلوم، فتوحات معنوی، جلد ۲، ص ۴۰۰)

علوم ظاهری سبب غرور شده، با فنـای صبر و ایثار و جوانمردی در وجود آدمی او را از صفات و اخلاق نیکو بی­بهره می­سازد، در حالی که علم حقیقی موجب فروتنی و جوانمردی و وسیله­ای جهت کسب کمال معنوی می­شود. «علم و ادراک باید موجب غنـا و بی­نیازی از غیرحقّ شود».(ملا هادی سبزواری، شرح اسرار، جلد۱، ص۳۹۸). سالک با سلوک در طریق حقیقت، با عارف هم­نَـفَـس و هم­دل می­گردد، زیرا هر کسی را توفیق رویت عزت و شرف اولیا حاصل نمی­گردد. عزّت و شرف پیامبر خدا(ص) و اولیاءَالله همواره باقی است، چنان­که ابراهیم ادهم با ترک سلطنت فانیِ دنیوی به دولت و عزت ابدی دست یافت و از زمره اولیاءالله گردید.

ولـیِّ خدا در مَثَـل هم­چون شیر و دل­های آدمیان در حکم بیشه است. مأوای اولیاءالله نیز بیشه دل­های خلق است که بر اسرار آنها نیز واقف­انـد. اسرار نهفته روحی جهان بر انسان­های­کامل عیان است. انسان­های فاقدکمال باید در برابر عارفان صاحب­دل مراقب دل خویش باشند، که مردان حق اندیشه­ها و تعظیم و تکریم باطنی را با چشم دل رویت می­کنند. صوفیـه ادب را اعمِّ از تهذیب ظاهر و باطن برشمرده، ضمن توجه بیشتر به تهذیب باطن، عدم بروز آثار آداب ظاهری را نشانه عـدم تهذیب و تأدیب باطن دانسته­اند. به اعتقاد آنها ادب ظاهری به تدریج انسان را به تصفیه باطن هدایت می­کند، لکن اصلِ ادب نیـَّت قلبی است و رعایت آداب ظاهری چندان اعتباری ندارد.

اهل صورت در برابر دنیاپرستانِ محروم از کمالات روحی و بصیرت معنوی، شرط ادب را به جا آورده، مال و مقام گدایی می­کنند، اما در حضور عرفا و صاحبان بصیرت باطنی با بی­ادبی سرشت واقعی خویش را عیان می­سازند، زیرا محروم از نور هدایت و معرفت همواره درصدد جلب رضایت و خوشایند کوردلانِ گمراه است. عاقل در حضور صاحبان بصیرت معنوی درونش از افکار ناپسند، تطهیر شده، با خضوع و خشوع رفتار می­کند. سلطنت مردان الهی بر دل­ها همیشگی است، لیکن سلطنت دنیوی فانی است. مردانِ حقّ صاحب کرامات معنوی­انـد وَ ظهور کراماتشان هم­چون گلی از گلستانی بی منتهاست که بـو و دیدار آن سالکان را به وجود گلستان دلالت می­کند. «مراد از بــو؛ می­تواند علم­الیقین باشد که چون به کمال رسد، به عین­الیقین می­رساند».(ولی­محمد اکبرآبادی، مخزن ­الاسرار، جلد ۲، ص ۹۴۰). کرامت دو گونه است: کرامت حسی یا ظاهری و کرامت معنوی. عوام تنها کرامت­های حسی اولیا را رویت می­کنند، در حالی که خواصّ به کرامات معنوی آنها توجه دارند.

سالکی که قادر به  سلوک در بوستان عالم معنا نیست، با استشمام رایحه معنویت از اولیاءالله از معنویت و قدسّیت آنها بهره­مند می‌گردد. مراد از استشمام بوی حقیقت، وصول به مرتبه «علـم­الیقیـن» است که با حصول یقین کامل به «حـق­الیقیـن» بدل می­شود. در این مرتبه چشم باطنِ سالک در اثر رایحه معنوی بینا شده، تجلیات الهی در سینه­اش تجلی می­یابد و با مشاهده یوسف حقیقت به معشوق می‌پیوندد. چنان که یعقوب نبی(ع) از اثر بوی پیراهن یوسف(ع) بینایی خویش را بازیافت. چنین سالکی؛ بصیر و آگاه به جانب محبوب حقیقی بازگشته، جمال با کمالِ حقِّ سبحان را مشاهده می­کند.

پیامبر اسلام(ص) می­فرمایند: «روشنی چشم من در نماز است».(بدیع­الزمان فروزانفر، احادیث مثنوی، ص ۶۸). بدین معنا به واسطه حمد و ثنایِ حاصل از رویتِ دیـده، دل آن حضرت دائماً به وصال حقیقت محبوب نائل می­شد. هر آن­چه موجب آسایش و آرامش روح و عقل و دل گردد از زمره روایح معنوی به شمار می­رود، هر چند برخی از عرفا نماز را دوری از غیر خدا وَ استغراق در دریای شهود ربانی دانسته­اند. در محسوسات عارفانه تمام حس­ها به یک حس بدل می­شوند، چرا که روح کل منشأ استعدادها، نیروهای معنوی و حواس جسمانی است که همگی مجذوب و مستلزم یکدیگرند.

چون سالک خـداوند را با چشم دل رویت کند نیروی ناطقه­اش فزونی یافته، چشم دلش صادق می­شود. مشاهده معشوق سبب افزونیِ عشق و محبت و اُنسِ حواس با حق می­گردد، زیرا صداقت موجب بیداری همه حواس می­گردد. «هر بار که محبت در درون زیاد می­شود؛ صحتِ مشاهده و صدقِ معاینه در دیده زیادتر می­شود، اما بدون عشق مشاهده دیده، صحیح و صادق نیست».(اسماعیل آنقروی، فاتح­الابیات، جلد ۶، ص۱۰۷۴). در طریق سلوک؛ رهایی یک حس از زنجیر مادّیت و سبب تحول سایر حواس و منـوَّر شدن به نـور الهی می­گردد. بدین‌ترتیب با مشاهده غیرمحسوسات توسط یک حس، امور غیبی بر همه حواس آشکار شده، همه حواس به صورت یک حس واحد در می­آیند.

ولیِّ حقّ روح کلی است که هم­چون رسول به همگان روشنایی بخشیده، آنها را به جانب حقیقت رهنمون می­گردد. او منزه از هر شک و شائبـه اسرار دل­ها را با دیده دل به وضوح می­بیند. معرفت ولی به واسطه شهود قلبی است، از این رو مصون از خطاست، اما کلام؛ قابل تأویل و تفسیر و تعبیر است وَ موجب وهم و گمان می­گردد. چون حواس مطیعِ ادراک شوند وَ ادراک و عرفان سالک به مرتبه حقیقت‌بینی برسد؛ افلاک نیز تحت فرمان و اراده او در می­آیند. در این حال سالک به منزل روح و افلاک درحکم جسم او می‌گردند، زیرا آن که حقیقت را به دست آوَرَد؛ مظاهر حقیقت هم از آنِ اوست.

فلک؛ آشکار و به منزله پوست است، اما نورِ روح؛ مخفی و به مثابه مغز است، هم­چون جسم و روح حیوانی. گرچه عقل مخفی­تر از روح است و بدین­جهت حس آدمی به روحِ حیوانی نزدیک­تر است. حرکات ناهماهنگ روحِ حیوانی که تحت تأثیر هوی و هوس است، نمایانگر عقل آن موجود نیست مگر آن که تحت نفوذ عقل و معرفت ربانی به حرکاتی هماهنگ بدل شود. روح وحیـی که جایگاه نزول وحی و معارف الهی است، لطیف­تر و مجردتر از عقل است، زیرا امری غیبی و ماورایی است. چنان که عقل پیامبر اسلام(ص) بر همگان آشکار بود، اما روح وحیـی آن حضرت برای دیگر روح­ها قابل ادراک نبود مگر برای ایمان آوردندگانی که در ایمان خویش پایدار بودند. «و اگر آنها را به راه راست بخوانید، نخواهند شنید. تو می­بینی که آنها در تو می­نگرند، اما نمی­بینند».(سوره اعراف: آیه ۱۹۸)

روح وحیـی از عالم مجردات است و با عقل جزیی قابل ادراک نیست. از این رو صاحبان عقل جزیی که از باطن و معرفت انبیاء و اولیاء بی­خبرند؛ بر آنها ریشخند زده، آنها را مجنون می­خوانند مگر آن که خود به مقام روح وحیـی نایل شده، از اسرار آنها آگاهی یابند. «علوم روح وحیـی که عقل کلی است، کشفی و ذوقی است، نـه تصوّری و خیالی. پس دریافت سـرِّ افعال کامل که مصـدر آنها کشف و ذوق است تا مثل او ذوق پیدا نکنند؛ محال است».(ولی­محمد اکبرآبادی، مخزن­الاسرار، جلد ۲، ص ۹۴۳). بدین­سان علم شریعتیِ موسی(ع) که ذوقی بود از درک افعال خضر(ع) بازماند؛ چرا که علم خضر(ع) ولایی بود.

علم تقلیدی حاصل حفظ الفاظ است و تنها برای امور مادی و ظاهری به کار می­آید و مشتری آن نیز عوام­انـد، اما مشتری علم تحقیقی که مبتنی بر کشف و شهود است و تصفیه دل و تعالی روح را به همراه دارد، باری­تعالی است. خـداوند با تعلیم حقایق و معانی و اسرار به آدم فرمان داد آن اسرار را بر فرشتگان عرضه کند، اما شیطان قابلیت دریافت اسرار مکنون الهی را نداشت. صاحبان علم تقلیدی هر چند با تلاش و هیاهو به دریافت­هایی نائل می­آیند؛ لیکن به ضمیر روشن  و آگاهی باطن نمی­رسند و یافته­های آنها تنها در امور دنیوی و ارضای نفس به کار می­آید که حق­تعالی به هر کس مطابق وسع روحی و سرشت و استعدادش می­بخشد. خلق افلاک به سبب نیاز افلاک، آفرینش زمین به واسطه نیاز عالم وَ خلق عالم وَ آفرینش کوهها به خاطر آرامش و پایداری زمین بود. «با کوهها لرزه زمین را در مهار کشید».(نهج البلاغه؛ خطبه ۱)؛ همان­سان که وجود انسان­های­کامل عالمیان را از اضطرابات روحی در امان می­دارد. با فزونی گرفتن نیازهای معنوی دریای رحمت الهی به خروش می­آید.

علم حقیقی نزد صاحب­دلان است و دارندگان علم تقلیدی ممکن است با ذکر مدام سایه­ای از آن را دریافت کرده، با عنایت حقّ به راه صاحبدلان در می­آیند و برای رهایی از کمند محسوسات و علوم دنیوی، خـدای را سپاس می­گویند. هر چند بین اعضای ادراک جسمانی و قوای ادراک معانی ارتباطی وجود ندارد، اما به امر حق دیدن و شنیدن از طریق چشم وگوش تحقق یافته، حقایق اشیا به واسطه اسامی آنها درک می­شود. الفاظ به منزله آشیانه مفاهیم و جسم در حکم چشمه­ای است که روح چون آبی روان با ظهور از باغ حقیقت در آن جاری شده، بار دیگر به اصل خویش باز می­گردد. بروز اندیشه در صور گوناگون نشان تجلی روح است، چنان­که روح نیکان اندیشه­های نیک و روح تبهکاران اندیشه­های بـد پدید می­آورد. با مکاشفات بیشتر روح صورت­های وهمی و نظری از برابر دیده سالک رفع شده، حقیقت را بدون واسطه در می­یابد، چرا که روح منشأ اندیشه اوست. هر چه حرکت روح به سوی مبدأ اعلی سریع­تر باشد، پرده­های پندار و اوهام سریع­تر به کناری رفته، حقیقت الهیه بر او عیان می­گردد. «فیض آن­گاه که سیل‌آسا سیـلان یابد و دل عارف را پُر کند؛ همه اندیشه­ها و افکار و خیالات ظاهری را چنان می­زداید و برون می­ریزد که دل کاملاً روحانی می­شود».(رینولد نیکلسون، شرح مثنوی­معنوی، دفتر دوم، ص ۹۰۸)

روح انسان­کامل دریای بیکرانی است که از هر پلیدی به دور است، چنان که آتش بر ابراهیم بی­اثر بود، لیک نمرود صفتان باید همواره از آتش شهوات نفسانی در هراس باشند. روح همانند ابراهیم در مقام مشاهده به حقیقت رسیده، اما نفس همچون نمرود خواهان دلیل است. وادی سلوک نیازمند مرشدی با بصیرت باطنی است که در حکم چشم دل سالک است، لکن عارفان واصل که بدون واسطه به  شهود حقیقت رسیده­اند،  نیازی به راهبر ندارند. عارف واصل در مقام راهنما به اقتضای گوهر وجودی سالک از طریق قول و عمل به ارشاد او می­پردازد.

حقیقت و نور وجودی شیخ را نهایتی نیست و کفر و ایمان به او راهی ندارد، زیرا حقیقت او حقّ وَ نـور او نـور وجود مطلق است. جان شیخ­کامل عین تجلی الهی است لذا بی­خبر از ایمان او کافر است وَ غافل از روح و حقیقت انسان­کامل مُـرده ای بیش نیست. «غافل از ایمانِ شیخ از آن جهت کافر است که خـدا را آن­چنان که هست نمی­شناسند و از این واضح­تر آن که نمی­داند شیخ کیست».(ولی­محمد اکبرآبادی، مخزن الاسرار، جلد ۲، ص ۹۴۸). روح بشر به خاطر آگاهی و معرفت بیشتر کامل­تر از روح حیوانی است. حسِّ مشترک یا ادراک حسی پدیده­ای است در آدمیان وَ علت تکامل و نیرومندی روح فرشتگان نسبت به انسان­ها، منزّه بودن آنها از حس مشترک است، لیکن روح انسان­های­کامل نیرومندتر و کامل­تر از روح فرشتگان است.  سجده فرشتگان در برابر آدم نیز بدین سبب بود، چرا که برتر هرگز به کهتر سجده نمی­کند.

انسان­کامل جامع اسرار و حقایق است، در حالی که فرشتگان چنین جامعیتی ندارند. سجده فرشتگان  بر آدم، اعتراف به جامعیت انسان­کامل بود. روح و حقیقت موجودات عالم مطیع جانی است که با گذر از حـدِّ عقل و ادراک به بی­نهایت بپیوندد. از این رو ماهیان دریا سوزن خرقـه ابراهیم ادهم می­شوند، همان­سان که رشته نخ تابع سوزن است. مراتب موجودات زنده شامل حیوان، انسان، فرشته و انسان­کامل است که افضل همه آنهاست و بر اساس ولایت و تصرف خویش همه موجودات مادون را تحت نفوذ خویش می­گیرد. «صاحب­دل کلّ است. چون او را دیدی … گویی همه عالم را دیده­ای و هر که را بعد از او ببینی، مکرر است وَ قول ایشان در اقوال، کلّ است. چون قول ایشان را شنیدی هر سخنی که بعد از آن شنیدی مکرّر است».(جلال­الدین­محمد مولوی، فیـه مـا فیـه، ص ۳۳)  

انسان­کامل خیر مطلق وَ تهمت و بدگویی از او عین گمراهی است. او کیمیایی تمام ناشدنی است که به واسطه کیمیای عشق و معرفتِ خویش، مسِّ وجود طالحان را به طلای معنوی بدل می­کند. آن که به اسرار الهی عصیان ورزد، نمی­تواند خللی به معرفت باطنی انسان­کامل وارد ساخته، از شرف و کمال او بکاهد که او دریای بیکران معرفت الهی و از هر خطا و لغزشی مبرّاست. آتش شهوت و هوای نفس از مرشد در هراس است، اما انسان­کامل که منبع آب طهور است از التهابات نفسانی و اشتعال اوصاف حیوانی هراسی ندارد. «موجود ناآگاه و پُر ادعایی که کارش سوزاندن و گمراه کردن است یا صفات دوزخی دارد، دریای ازلی و ابدی وجود شیخ می­تواند این دوزخ را خاموش کند».(محمد استعلامی، شرح مثنوی­معنوی، جلد ۲، ص ۳۴۷)

دل انسان­کامل بهشتی است که اسیر هوای نفس در پی یافتن خاری در آن است، اما جز خار وجود خود خاری نمی­یابد. او درصدد پوشاندن آن آفتاب حقیقت با گِلِ انکار وَ عیب­جویی از آن است غافل از آن که آفتاب جهان­تاب از عمل خفاشی حقیر نهان نمی­گردد. انسان­کامل که محک و معیار حقیقت است، آنچه را خلاف سرشت اوست طرد کرده، مُهر بطلان بر آن می­زند که او به نیک و بـدِ هر دو جهان عالِـم است و تنها غیرت او بر افشای اسرار مانع افشای آنها می­شود. «پیـران کتمانِ اسرار نمودند، زیرا دریغ و حیف خوردند که هر نامحرمی مطلع شود».(ملا هادی سبزواری، شرح اسرار، جلد ۱، ص ۴۱۰). درک محضر انسان­کامل و خدمت و محبت به او و اظهار ندامت از قصور خدمت جان سالک را از نسیم رحمت حق بهره­مند می­سازد، لیکن حسادت به اولیاء موجب قطع فیض الهی می­گردد. سالک دوری از حق را با همراهی و تبعیت انسان­کامل جبران می­کند.

خـر زمین گِلی را مناسب اسکان نمی­داند، امّا اهل هوی با تأویل آن را  مُجاز دانسته، مدعی می­شود به اظطرار اسیر دنیا شده و گناهی بر او وارد نیست. نفس­پرست با امید به بخشش الهی به گناهکاری ادامه داده خویشتن را از کیفر مصون می­داند، غافل از آن که نشانه­های کیفر او به صورت کوری و غرور نفس هویداست. «اگر هوای نفس چنان بر آدمی چیره شود که او را از طاعت باز می­دارد، باید پشیمانی پیش گیرد و روی به خدمت آورد».(سیدجعفر شهیدی، شرح مثنوی­شریف، جلد ۶، ص ۶۳۴). حکایت دنیاپرستانی که با اطمینان باطل به عدم مجازات خویش در عین غفلت با تقدیر هلاکت­بار خود مواجه می­شوند، حکایت به دام انداختن کفتار با استفاده از جهل اوست که شکارچی آگاهانه دام گسترده، خود را از وجود کفتار در نزدیکی دام بی­خبر می­نمایاند، در حالی که  کفتار مغرور گمان می­بـرد شکارچی از وجودش بی­خبر است.

دل گنهکار پوشیده از زنگارهای لایه لایه و متراکم است چندان که درونش تباه گشته، تراکم زنگارها دلش را از رویت اسرار و حقایق نابینا نموده است. تأثیر گناه بر دل هم­چون انباشت تدریجی زنگ بر رخسار آیینه است. چون بنده­ای مرتکب گناه شود، نقطه­ای سیاه بر دلش پدیدار می­گردد که با طلب بخشش زدوده می­شود، اما با تکرار گناه دلش به تدریج سیاه می­گردد در حالی که می­اندیشد خـدا او را کیفر نمی­کند، غافل از آن که بی­خبری از اسارت در زنجیر شهوات او را از مشاهده اسرار الهی باز داشته است.

پرهیزگار با خُردترین گناه به درگاه خدا پناه برده طلب آمرزش می­کند، اما چشم باطن گنهکارِ غافل از گناه، نابینا شده گناه برایش دلپذیر می­گردد. در نتیجه راه بازگشت را بر خویش بسته زنگ گناه، آهنِ درونش را می­پوسانَـد. درمان دل­های زنگار گرفته از گناه، امید و پناه بردن به درگاه خـداوند است که نومیدی چون مسّ وَ نظر رحمانی حقّ کیمیاست. بسیاری از اهل غفلت و گناه، عذاب الهی را تنها در حوادثی چون طوفان و زلزله می­دانند در حالی که محرومیت از لذت عبادت و ذکر حقّ به مراتب وخیم­تر از آن کیفرهاست. عدم لذت از نیایش حق­تعالی از جمله علائم کیفر الهی است؛ زیرا طاعتِ بدون ذوق و معنا و حقیقت هم­چون گردوی بی­مغز حاصلی جز خیالات واهی ندارد. «نشان ذوق عبارت از آن است که اگر امر وارد نمی­شد بـاز به جا می­آوردی، زیرا مخاطبه با دوست است و نشان آن نیز حضور و تدبـُّر است».(ملا هادی سبزواری، شرح اسرار، جلد ۱، ص ۴۱۲). جام وجود انسان­کامل مالامال از نـور حق است و هیچ غیرحقی را به آن راه نیست. او با سنگ ریاضت و عبادت خالصانه، جام وجود را شکسته، با فنای در حق، عین نور مطلق گردیده است. «اولیا محفوظ­انـد و الله­تعالی حافظ ایشان است و به ایشان جز رزق حلال نمی­رساند، اگرچه ادراک ظاهر به آن نمی­رسد».(بحرالعلوم، فتوحات معنوی، جلد ۲، ص ۴۱۵)

تفسیر گفتمان یازدهــم دفتر دوم مثنوی­معنوی: (ابیات ۳۴۲۴ – ۳۵۷۲)

گفتمان یازدهم شامل پنج بخش است. پیامبر اسلام(ص) فرمودند: خداوند برای انبیاء و اولیاء هر پلیدی را پاک و سجده گاه آنان را تا طبقه هفتم زمین مطهر گردانیده است. حسادت با انبیا و اولیا، آدمی را بدل به ابلیس می­گرداند. اهل دنیا چون غرق نعمات دنیوی می­شوند؛ خویشتن را ی­بازند؛ لیکن مواهب مادی بر روح انسان­کامل که با فنای اوصاف بشری مظهر اوصاف الهی و انوار ربانی گشته و همه اعمالش الهی شده، بی­اثر است. او عین لطف حق شده، آتش نفس او به نور معرفت بدل گردیده و قدرتش ناشی از قدرت الهی است. چنان که پرندگان ابابیل به یاری حقّ فیل ها را از پای درآوردند.

بی­ادبی، ستیزه، خویشتن را با اولیا برابر شمردن وَ سوءاستفاده از فروتنی اولیاءالله، جان را در معرض تباهی و هلاکت قرار می­دهد، زیرا آنها گاهی جهت تأدیب تنبیه و رفع خودبینی نابخردان، قهر و صولت بروز می­دهند. آن که پیامبر نیست باید در طریقی گام بردارد که پیامبر(ص) به او می­نمایاند و تا وصول به مرتبه شیخی از انسان­کامل تبعیت کند تا با رهایی از خودبینی و نفس اماره به جاه معنوی دست یابد. «اگر خوی بـد در بـدخو، سرکش نباشد؛ . . . از مخالفت نصح ناصح که برخلاف خوی اوست، آتش خشم در او نمی‌افروزد».(خواجه ایوب، اسرارالغیوب، جلد ۱، ص ۴۶۷)

سالک باید هم­چون فردی غیرکشتیبان از شیخ­کامل تبعیت کند، چرا که اگر به تنهایی به جانب دریای حقیقت براند باد هوی و هوس کشتی او را به گرداب گمراهی و هلاکت می­افکند. سالک تحت تعلیم و ارشاد به کلام حق گوش فراداشته، خاموشی می­گزیند و تا زبان حقّ نگشته و بلاواسطه از وجود مطلق درس نگرفته؛ از محضر انسان­های­کامل که از حقّ درس آموخته­انـد و مظهر وحی و الهام الهی گشته­اند بهره می­گیرد. «و چون قرآن قرائت شود، همه گوش فرا دارید و سکوت کنید. باشد که مورد لطف و رحمت حق واقع شوید».(سوره اعراف: آیه ۲۰۴).

سالکی که در دین و طریقت کامل شده، با اولیای طریقت الهی فروتنانه سخن می­گوید و کبر و غرور نمی­ورزد تا به شهوت و فراموشی مبتلا نگردد. شهوت نفسانی بر دو قسم است: «شهوت جلی» و «شهوت خفی». «شهوت جلی» برخورداری نفس از محسوسات و ظواهر است که ابتلا به آنها نفس را متکبر و نسبت به اهل­حق که بازدارنده او از این شهوات­اند، پرکینه می­سازد. «شهوت خفی» برخورداری نفس از مدح و تکریم عوام و طلب عزّت دنیوی است که استمرار آن سبب تقویت این خصائل شده، نسبت به پرهیز دهندگان از شهوات خشمگین می­گردد. مَثَـل اینها مَثَـل بت پرستانی است که عادت به بت‌پرستی داشتند و یا ابلیس که با عادت به سَـروری با انکار عظمت آدم و تمرّد از امر حقّ ادعا کرد: «کسی برتر از من نیست که بر او سجده کنم».

سروری خاصِّ اولیاءالله است که وجودشان معدن کمال خلوص و حب الهی است، در حالی که برای دیگران سمّی کُشنده است. آن که از کمند آرزوهای دنیوی رها شده، ریاست روحش را مقیـَّد نمی­گرداند. عالم از هر سو در احاطه  مکر و فریب است، لذا برخورد سطحی و ظاهری با آن سبب گمراهی می­شود، اما سالک با بینشِ معنوی مصون  از آسیب­های نفسانی، به حیات طیبه دست می­یابد. عادت به ریاست دنیوی موجب غلبه غرور و تکبر می­شود، لذا چون سخنی خلاف میلش گویند با این توهّم که قصد تسلط بر او را دارند آنها را دشمن پنداشته، نسبت به آنها کینه می­ورزد.

«نفس هر کس نزد خودش محبوب است، لذا آدمی نسبت به عیوب محبوب خود نابیناست و عیب­های خود را هنر می­بیند».(ولی­محمد اکبرآبادی، مخزن الاسرار، جلد ۲، ص ۹۵۶). اسیران شهوات ناتوان از شناخت نفس و احوال آن، در اثر هم­صحبتی و هم­دمی با مرشد و راهنمای راستین به شناخت بیماری های نفسانی نائل می­آیند. همان­سان که روز و شب از هم جدا هستد، اهل دل نیز از کون و مکان جدایی گزیده، بندگی حقّ را اختیار می­کنند. خـداوند دعای صاحبدلِ آزاد از کون و مکان را اجابت می­کند، لذا باید از سوءظن نسبت به او خودداری شود که تهمت زننده زیان می­بیند. عارفان واصل به زمین و زمینیان تعلق ندارند و جایگاهشان مراتب معنوی است، چرا که آنها از خلق گسسته، به حقّ پیوسته­اند.

رنجانیدنِ ولیِّ حقّ در حکم رنجانیدن حقّ و سوءظن و اهانت به آنها به مثابه جنگ با حقّ است. آنان که به مردان حقّ سوءظن می­ورزند از راندگان درگاه حق­انـد، در حالی که کسانی که به پیران الهی خدمت کرده و آنها را عزیز می­دارند؛ مقبول بارگاه الهی و صاحب کرامت و فضیلت می­گردند. فقیر راه حقّ؛ سالکی است که در حق فنـا شده است. سالکِ واصلِ فانی از خویش به حقّ بقا یافته، کائنات را در تصرف خود درآورده گنجینه­دار حقایق و معارف ربانی می­گردد. «فقـر صوری دارای اهدافی با اهمیت ثانویه از قبیل امید، کسب آرامش روحانی در این دنیا و ورود به بهشت در جهان دیگر است، اما فقر حقیقی، توحید است به مفهوم وحدت وجودی یا وحدت موجودی کلمه».(رینولد نیکلسون، شرح مثنوی­معنوی، دفتر دوم، ص ۹۲۲)

نفس اماره برای توجیه هواپرستی خویش، عقل را به زنجیر کشیده با آن مغالطه و سفسطه می­کند تا به خواسته­های باطلش برسد. چنین نفسی را تنها با تازیانه سلوک و ریاضت وَ طاعت و عبادت می­توان مقهور کرد که با استدلال هدایت نمی­گردد. چنین نفسی ابتدا مجذوب معجزات و کرامات انبیاء و اولیاء می­­شود، لیکن پس از چندی آنها را حاصل خیالات پنداشته، شهود عینی را دلیل حقیقی بودن آنها می­داند. در حالی که معجزات و کرامات تنها برای صالحان تجلی می­کنند، نَـه برای حیوان­صفتان. که جایگاه شهود روحی و مکاشفات قلبی؛ باغ معناست، نـه کالبد مادی.

رعایت حـدِّ اعتدال و پرهیز از افراط و تفریط، در هم­نشینی و مصاحبت نیز ضروری است، چرا که افراط در بیان مطالب و صفاتش موجب کدورت و جدایی می­شود، چنان که خضر (مرشد) به موسی (مرید) آداب مصاحبت  را تعلیم داد، اما عدم رعایت اعتدال از جانب موسی موجب فراق آن دو گردید. مرشد(خضر) در آن مرحله از ارشاد، شرط طریقت را «خاموشی گزیدن» مرید(موسی) عنوان کرد. بدین معنا که موسی(ع) با چشم عیب­بین ننگرد و زبان به اعتراض نگشاید. اصرار مرید در مصاحبت مرشد(همراه با عدم متابعت)؛ دور افتادن از معناست، چرا که شرط (تسلیم و ارادت مرید نسبت به مرشد) ادا نشده تا مشروط (فواید هم­صحبتی با انسان­کامل) تحقق یابد. چنان که نماز بدون طهارت عملی بیهوده و بی­روح است.» عدم رعایت حدود باعث جدایی از یاران می­شود. به نظر مولانا همدمیِ یاران، مرد را در راه حقّ یاری می­کند».(محمد استعلامی، شرح مثنوی­معنوی، جلد ۲، ص ۳۵۴)

جماعتی با تکیه بر شریعتِ صِرف در حالی که شرط صحبت را ترک گفته­­اند، از انانیت خویش نگذشته­اند، از جام فنـا نیز ننوشیده‌، خویشتن را حافظ اهل فنـا می­پندارند. در حالی که ماهیان دریای حقیقت و اهل فنـا از نگهبان بی­نیازند که آنها در بحر وحدت بیدار و هوشیارند و خواب غفلت بر آنها غلبه ندارد. عارفانی که از کمند جسم و جسمانیت رهایی یافته­اند تنها به تجلیات حق­تعالی نظر دارند. سالکِ طالبِ همدمی آنها باید از جامه تـن رها گردد که لازمه ابراز محبت و هم­صحبتی مشابهت ظاهری و باطنی است. «تو نمی‌دانی. چــه مرا این تن می‌دانی. اگر بدانی که حقیقت، روح آدمی است؛ چگونه اذعان نکنی که روح اگر عقل شود، در جبروت است و چون نفس به معارف و علوم کلیه رسد، به جبروت صاعد می­شود و چون معارف الهیه و صفات به او رسد، در فنـایِ لاهوت است».(ملا هادی سبزواری، شرح اسرار، جلد ۱، ص ۴۱۷)

عارف واصلِ متهم به زیاده­گویی گرچه به واسطه الهامات غیبی سخن گوید، چنام­چه با کاستن از جامه من و مایی کمتر سخن گوید؛ با رعایت اعتدال بهره­های افزون­تر می­برد. در واقع هر چند سخنش بیان علم باطن اوست، لیکن هم­چون قطره­ای از دریای حقیقت و پرتوی از خورشید ازلی است. وسط؛ امری نسبی و متعلق به محدود است. نامحدود آغاز و انجام و میانه ندارد چنان که کلمات «الله»  بی­نهایت است. شیخ گوید: «… من چون دیگران نیستم. به خـدا پیوسته­ام و در او فانی شده­ام و چون چنین است در آنچه می­کنم و می­گویم نباید مرا با دیگران قیاس کرد».(سیدجعفر شهیدی، شرح مثنوی شریف، جلد ۶، ص ۶۶۷). انسان­کاملِ واصل از اسرار و حقایقی سخن می­گوید که آغاز و انجامی برای آنها متصور نیست. عارفان واصل از اسرار ربانی و معارف ربانی سرشارند، لیکن به اقتضای حال و مناسبتِ مقام به مستمعان خویش بهره می­رسانند. احوال و نشانه­های انسان­کاملِ واصل به مقام حقیقت به شرح و بیان درنمی­آید که اسرار و اوصاف و علم آنها را نهایتی نیست. «شیخ چون از ما و من گذشت و اوییِ او فنـا شد و نماند؛ در نور حق مستهلک شد که: موتوا قبل ان تموتوا».               (جلال­الدین­محمد مولوی، فیـه مـا فیـه، ص ۶)

گاه برای انسان­کامل حالتی پدید می­آید که گویی خواب بر او غلبه کرده؛ در آن حال چون مردگان چشم بر این دنیا بسته، دیده بصیرت به عالم حقیقت می­گشاید. این حالت گاهی شبیه خواب می­گردد از این رو گمراهانِ غافل از حقیقت، به ظاهرِ آن ولـی حکم کرده، این حال او را خواب می­پندارند. در حالی که خواب او شبیه خواب اصحاب­کهف است. در این وضعیت، دل عارفِ واصل کاملاً بیـدار و هوشیار در حال فتح باب است و هیچ جاذبه و کشش نفسانی او را ازیاد خدا باز نمی­دارد. «اگر در جمعِ بی­خبران است به زبان خاموش و دل او به یاد خـداست. پس او را در شمار ذکرگویان به شمار آورند و اگر در جمعِ یادآوران باشد او را از بی­خبران به حساب نمی­آورند».                  (نهج­البلاغه؛ خطبه ۱۹۳)

آنچه برای اهل عالم مایه ماتم است، برای اهلِ دل عین شادمانی و سرور است، زیرا او تحت سلطه خیالات بیهوده است، اما اهل حق در مقام نفس مطمئنه با حق­تعالی آرام گرفته­اند. سیر روح انسان­کامل در ملکوت وَ قدر و منزلت او فراتر از اندیشه­های بشری است، چرا که او آگاهانه به عالم اندیشه وارد شده، به اختیار خویش به اوج معنا می­رود. انسان­کامل «از فکر و اندیشه که در امور غیب است گذشته و قدم سلوک بر تارک فنـا نهاده است، چرا که اندیشه مستلزم هستی و شعور است و در فنـا؛ هستی و شعور مفقود است».(بحرالعلوم، فتوحات معنوی، جلد ۲، ص ۴۲۸). حقیقت وجودیِ ولـیِّ واصل بر اندیشه و عقل جزیی عالمیان حاکم است و تنها سایه او هم­نشین اهل عالم می­گردد. بازگشت اولیاءالله از اوج تعالی به جانب عالمیان و استقرار در مرتبه درک و فهم آنها عین رحمت و لطف در حقِّ آنهاست، زیرا مشاهده حقیقت انبیاء و اولیاء و حتی فرشتگان فراتر از توان بشری است. اهل­دل چون از بشر و عالم مادی دل­خسته گردند؛ به عالم معنا پرواز می‌کنند. در وجود عارفِ واصل هر لقمه بدل به گوهر گشته، او را در طاعت و عبادت حقّ چابک­تر و لطف اعمالش را افزون­تر می‌کند.

 

تفسیر گفتمان دوازدهــم دفتر دوم مثنوی­معنوی: (ابیات ۳۵۷۳ – ۳۸۱۰)

«گــر تـو هستــــی آشنــای جان مــن     نیست دعـــوی گفت معنــی لان مــن

گـر بگــــویــم نیـــم شب پیش تــوام     هین متری از شب که من خویش توام»

«آن غـــــریب از ذوق آواز غــــریب     از زبـان حـق شنـــــود انــــی قــریب»

(مولوی، مثنوی­معنوی، دفتر دوم، ابیات ۳۵۷۳-۳۵۷۴، ۳۶۰۱)

گفتمان دوازدهم دفتر دوم مثنوی­معنوی شامل دوازده بخش است که دارای وحدت موضوعی­اند، نَـه روایی. سیاق گفتمان مرتبه متعالی حـق­الیقیـن است که به نحو شگفتی در «حکایت سجده یحیی(ع) در شکم مادر، مسیح (ع) را» تمثل یافته است. «یحیی و مسیح(ع)» سمبل واصلان به مرتبه حـق­الیقیـن، «درخت» سمبل معرفت الهی، «قاصـد پادشاه» سمبل سالک ساده­دل، «شیـخ» سمبل قطبِ کریم، «چهار کس» سمبل مردمان دنیا، «مصطفی(ص)» سمبل انسان­کاملِ وحدت­بخش وَ «مرغابی» تمثیل نفوس ناطقه­ای است که اصل آنها از عالم مجردات است و به تن در این عالم اجسام تربیت می­یابند».(ملا هادی سبزواری، شرح اسرار، جلد ۱، ص۱۸۳)

گفتمان دوازدهم پس از یک مقدمه نظری در بخش اول با ارائه تمثیل­های مختلف هم­چون حکایت سه بخشی «یحیی و مسیح(ع)»، «درخت حیات»، «منازعت چهار کس جهت انگور»، و «برخاستن عداوت از میان انصار به برکت رسول الله(ص)»، به تبیین مرتبه والای عیـن­الیقیـن و تأثیر مثبت، سازنده و حیات­بخش انسان­کامل (کمال یافته از نور الهی) بر جامعه بشری می­پردازد. در این گفتمان رابطه مهم سـه­جانبه انسان­کامل، خداوند و جامعه تبیین شده، عشق الهی به عنوان محور وحدت جامعه و آدمیان معرفی می­شود.

آفریـــن بـر عشق کل اوستـــاد     صـــد هـــزاران ذره را داد اتـــحاد

(جلال­الدین­محمد مولوی، مثنو­­ی­معنوی، دفتردوم، بیت۳۷۲۷)

کلام انسان­کامل بدان سبب که با جان آشناست؛ عین حقیقت است. لیکن بی­بهره از الهامات غیبی صدای بیگانه را از آشنا باز نمی­شناسد. او صدای آشنا را ادعا پنداشته، نادانی­اش سبب ستیزه با حق می­گردد، در حالی که همین صدا برای آن که روحی بهره­مند از حقیقت دارد عین معناست. حکمت قرآنی گم شده مؤمن است که از هر کس بشنود، ایمان می­آورد. درک و پذیرش اسرار و حقایق، لطف و رحمت الهی است. چنان که مردانِ حق کلام پیامبر خدا(ص) را می­پذیرند، چرا که گوش جان آنها این نـدا را که شباهتی با دیگر سخنان ندارد درمی­یابد، اما آنها که از لطف حق بی­بهره­انـد، با انکار نـدای پیامبر خدا(ص) طریق خلاف را می­پیمایند. «برای آنها که از حقایق الهی ادراکی دارند معجزه ضرورت ندارد. دیدار و سخن پیامبر(ص) معجزه است».(محمد استعلامی، شرح مثنوی­معنوی، جلد ۲، ص ۳۵۸)

غایب از حضور، در نظر آن که حقیقت در دلش راه یافته هم­چون حاضر است، زیرا وجودِ اهل دل بدل به جان شده، با چشم دل همه چیز را می­بینند و در می­یابند. عاقل بدون توجه به حکایت به معنا می­پردازد، چرا که داستان در حکم پیمانه و معنا و مقصود هم­چون دانـه است. خردمند با توجه به معنا، قالب را بی اهمیت می­شمارد، اما اهل دنیا اسیر قالب­انـد. کج­اندیشان و کژبینان سخن راست را نمی­پذیرند و به پلیدی و ناراستی تمایل دارند. چنان که کافران با شک در وحدت و یگانگی حقّ سخن هم­جنسان خویش مبنی بر عدم وحدت حقّ را تأیید می­کنند، که دروغ پیرامون کاذب گِرد می­آید، چنان که زنان و مردان پلید گِردِ هم می­آیند. انسان­های­کامل با همّت بلند خویش بخشنده و سخاوتمندند، لیکن فرومایگان در سنگلاخ حیات لغزیده، سقوط می­کنند.

ذات حقّ با وجود وحدت و یگانگی تجلیات فراوان دارد که عمر جاودان از کم­ترین جلوه­های آن است. اسماء و صفات خـداوند بی‌شمارند. سالک طریق حقّ با فروگذاردن اسم و توجه به صفات و آراستن روح خویش به آن صفات به جانب حقّ رهنمون می‌گردد. اختلاف و تفرقه بین امت­ها به سبب گوناگونی اسماء و توجه صِرف به ظاهر است، در حالی که کثرت با توجه به معنا از میان بر می­خیزد و آرامش برقرار می­گردد. «آنان که خود را با همه وجود به انسان­کامل می­سپارند، وحدت الهی را در او متحقق می­بینند و خود با او و با یکدیگر یکی می­شوند».(رینولد نیکلسون، شرح مثنوی­معنوی، دفتر دوم، ص ۹۳۸). سخن عارف­کامل سبب اتحاد و یگانگی امت­ها می­گردد، در حالی که سخن عوام ظاهراً سبب اتحاد می­شود، اما چون عاری از حقیقت است سبب ستیز و پراکندگی می­گردد. اختلاف سالکان طریق حقّ تحت هدایت انسان­کامل برطرف می­شود و همگی هم سخن می­گردند، زیرا مقصودشان یکی است.

علم تقلیدی در وجود انسان­ها بی­اثر است و آنها را به جایی نمی­رساند. ریـای شیخ­کامل بسی برتر از اخلاص ناقص مقلّـد است، چرا که   «به صورت ریاست، زیرا ریا کثرت­بینی است و کثرت­بینیِ شیخ­کامل عین وحدت است، زیرا ناشی از بصیرت است».(ملا هادی سبزواری، شرح اسرار، جلد۱، ص ۴۲۴). سخن شیخ­کامل موجب آرامش­خاطر و کلام مقلّـد سبب پریشانی و تفرقه می­گردد، زیرا مبنای سخن شیخ  تحقیق است، در حالی که مقلِّـد حسودی بیش نیست. سزاوار است آدمی در جست­وجوی انسان­کامل باشد، زیرا آن که در پی مادیات می­رود ناکام می­مانَد، در حالی که انسان­کامل از معنویات و مادیات (هر دو) بهره­مند می­شود. پس از پیامبر خدا(ص) امت­ها جهت رفع اختلافات خویش به دستگیری و ارشاد انسان­کامل نیازمندند، چنان که سلیمان نبـی(ع) بین پرندگان نیز اتحاد برقرار کرد.

عالم هستی هرگز از وجود خلیفه حق محروم نیست. در هر عصر بین امت­ها انسان­کاملی به عنوان «بشیـر» و «نـذیـر» وجود دارد که صلح را برقرار و ظلم را برطرف می­نماید. «دوبینی ما را از دیدن و انقیاد سلیمان دور داشته و گرنـه در این زمان هم سلیمان موجود است، اما در چشم تو نـانموده است».(بحرالعلوم، فتوحات معنوی، جلد ۲، ص ۴۴۶). انسان­کامل با اتحاد جان­ها سبب صفای دل­ها شده، جنگ و دشمنی را بر می­اندازد. بدین­طریق امت­ها نسبت به یکدیگر مهربان می­شوند، چنان که پیامبر خدا(ص) مسلمانان را «امت واحـده» خواندند. مسلمانان از برکت وجود رسول حق(ص) صاحب نفسی واحد شدند و گـرنـه دشمن همدیگر بودند. هم­چون کینـه­های قدیمی قبیله­های اوس و خزرج که به برکت وجود نبـی­اکرم(ص) و نـور و صفای اسلام از بین رفت و با تبعیت از کلام حقّ: «همانا مؤمنان با یکدیگر برادرند …»(سوره حجرات: آیه ۱۰)؛ با یکدیگر همراه وَ با شکستن کثرت­ها متحد شدند. انسان­کامل و انسان ناقص ضـدِّ یکدیگرند، اما کمالِ ناقص او را به یـار و همراهی شایسته برای انسان­کامل بدل می­گردانـد. «کافر و فاسق اگر به مرتبه مؤمن برسند؛ ضـدیّت برطرف می‌شود و یار نیکِ مؤمن می­شوند».(اسماعیل آنقروی، فاتح­الابیـات، جلد ۶، ص ۱۲۲۱)

ستیزه آدمیان با هم­دیگر حاکی از خامی آنهاست، اما چون به کمال برسند یکی می­شوند، هم­چون اولیاءالله که در ظاهر چند تـن لیکن روحاٌ متحدند. آن که با سختی و لجاجت هم­چنان ناقص بماند؛ همان کسی است که خـداوند از ازل او را کافـر نامید. چنین کسی نـه برادر است، نـَه نفس واحده، بلکه کوردلی است که از فطرت الهی خویش منحرف شده و با بیان مکنونات قلبی خود سبب بروز فتنه در عالم می­گردد. سالکان طریق حق با قابلیت کمال­یابی از برکت دَمِ صاحب­دلان متحد شده، دوگانگی از میانشان بر می­خیزد و در مسیر تکامل با نفی وجود مَجازی خویش به وحدت می­رسند، چرا که وحدت از صفاتِ درخور آنهاست. «در دویـی؛ ترس و بیم و آفت عظیمی است مبادا امری حجاب و حائل شده، دوستی زایـل گردد … چون دوست از دویـی وارَست و با وصف یکی در پیوست … بعد از انکشافِ وحدت حقیقی جنگ و نـزاع با هیچ­کس نمی­­ماند، زیرا با خود نمی­توان جنگ کرد».(خواجه ایوب، اسرارالغیوب، جلد ۱، ص ۴۷۴ – ۴۷۵)

عشق الهی (به عنوان استادِ کل) با اتحاد بین انسان­ها آنها را در واقعیت و معنا یکی می­کند، هم­چون ساختن کوزه­ای از ذراتِ جدا از هم توسط کوزه­گر. هم­بستگی و پیوند اجسام پس از مرگ از بین رفته، جسم متلاشی می­گردد، اما اتحاد ارواح دائمی است. انسان­کامل در همه اعصار وجود دارد، اما آدمیان با دوری از مقصد الهی و توجه به مادیات دچار کوردلی شده­اند و تنها کسانی که از نظر روحی با او آشنا هستند سعادت یافتن و درک او را می­یابند.      

مباحث شبـه­فلسفی و قیاس­های منطقی نـه تنها در حل مشکلات اثر ندارند، بلکه انسان را از حقیقت دور می­کنند. هم­چون پرنده­ای که جهت کسب مهارت رشته­های دام خویش را باز و بسته می­کند، اما در این تکاپو بال و پـر خویش از دست می­دهد؛ اهل بحث و جدل نیز قادر به رهایی خود و دیگران از عوارض سهمگین دنیای مادی نیستند. «و چه­ قدر طوایفی را پیش از اینها هلاک کردیم که با قهر و قوّت‌تر از اینها بودند و در هر دیار راه جستند. آیا هیچ راه نجاتی یافتند»؟(سوره ق: آیه ۳۶). آدمیان با پیام وحدتِ ولـیِّ­کامل اختلافات را به کناری نهاده، شادمانه متحد شدند و هر کجا هستند روی خود را به جانب وحدت با آن کامل می­گردانند، اما دنیاپرستان که هم­چون خفاش، نابینا و خام­انـد؛ نـه تنها انسان­کامل را نمی­شناسند، بلکه با دشمنی با او خشم حق را بر می­انگیزند. برخی در اثر نادانی و کوردلی درصدد آزار محبّان درگاه حقّ بر می­آیند، اما آنها که در محضر انسان­کامل ارشاد و تربیت شده­اند، هرگز به مردم ظلم نمی­کنند و خویشتن را برتر نمی­شمرند، بلکه با یاری آنها ارشادشان می­کنند.

انسان­کامل با اهداف مقدس، طریق حقّ را برای طالبان حقّ و حقیقت می­گشاید. نغمـه توحید مردان­ حقّ بر خرمن شک و تردید اخگر توحید افکنده، آن را به آتش می­کشاند. سالک مبتدیِ تحت تعلیم مرشدکامل بسی برتر از سالکی است که سال­ها بدون ارشاد مرشد، سلوک کرده است. کلام عاشقان ذات حقّ با  درونی سرشار از معارف و مکاشفات الهی سالکان را به وجـد می­آورد. پیران الهی نسبت به لذت­های دنیوی بی­توجه­انـد، که پایین­ترین مرتبه کمال عارفانه، برتر از آراستگی ظاهری مدعیان دروغین ارشاد است، چنان که «منطق­الطیر خاقانی» (مدح و ثنای شاهان دنیوی) انعکاس ظاهریِ «منطق­الطیر عطار»، بیان حال عارفان حقیقی و سالکان راستین است.

هم­نشین ولـیِّ حقّ حال و سخن عرفای راستین را در می­یابد. سیر معنوی پیـر با کلامی سرور اَفـزا بیرون از حیطه جهان مادّی است، زیرا او بر عالم هستی و مادون ذات پروردگار احاطه دارد. «سِـیر و طِـیر او ورای حدود و جهات در ذات حق است که لامکان است».(ولی­محمد اکبرآبادی، مخزن­الاسرار، جلد ۲، ص ۹۷۷). هر آواز او از بارگاه الهی تا زمین امتداد یافته، شکوهش زمین و آسمان فراگرفته است. سلوک بدون ارشاد و مصاحبت چنین شیخی تاریکی کفر و گمراهی به همراه دارد، در حالی که انس با انسان­کامل سبب رهایی سالک از تاریکی و گمراهی می­گردد. سالک با گام نهادن در طریق حق از دیگر بندگان متمایز شده، به وصال می­رسد که اگر لنگان به جانب حقّ رود، نیروی الهی او را یاری نموده، با رهایی از هر نقص او را به کمال می­رساند.

جسم خاکی انسان اسیر غرایز مادی و خواهان اقامت در این عالم است، اما روح که از عالم الهی در کالبد آدمی دمیده شده همواره در آرزوی بازگشت به اصل خویش است. توجه آدمی به معنویات در اثر حقیقت الهی او و در حکم مادر است، در حالی که توجه به مادیات تأثیر طبیعت جسمانی انسان است که در حکم دایـه اوست. سالک با فرو نهادن مادیات و تبعیت از انسان­کامل در دریای روح گام نهاده به جانب عالم معنا می­شتابد تا وصال یابد. «وَ لَقَد کَرَّمنَا بَنی آدَم، اسطرلاب حق است. چون حق­تعالی او را به خود عالِـم و دانا و آشنا کرده باشد؛ دَم به دَم  و لمحه به لمحه از اسطرلاب وجودِ خود تجلی حق و جمال بی­چون او را می­بیند و آن جمال هرگز از این آینه خالی نباشد».(جلال­الدین­محمد مولوی، فیـه مـا فیـه، صص ۵-۶)

انسان از نظر جسمانی حیوان و از جنبه معنوی فرشته است، لذا قادر به سیر در هر دو عالم (ماده و ملکوت) است. حیوان، بی­خبر از عالم معنا و فرشتگان نیز فاقد نیروی شهوت­انـد، اما انسان جسمی خاکی با روحی الهی است که جامع مادیّت و معنویّت است چنان که پیامبرخدا(ص) به ظاهر بشری شبیه دیگران بودند، اما دل الهی آن حضرت، جایگاه نزول وحی بود. جسم خاکی مقیم زمین است، در حالی که سیر روح در عالم ملکوت است. در سلوک عارفانه در دریای روح و با هدایت انسان­کامل آب حقیقت سالک را از هر خطری مصون می­دارد. انسان­کامل همه جا حضور دارد و بر همه چیز ناظر است، اما اراده الهی بر این است که از دیـد نالایقان مخفی بماند.

انسان­ها به سبب غفلت و بیهوده­گویی توفیق شناسایی انسان­کامل را نداشته از او رویگردان­انـد. «عمده سببِ قـدر ندانستن انسان­کاملِ زنده دو چیز است: راهزنی صورت و حسد. بلکه هر آنچه را خواهی از خود بطلب که تویی، لیکن با دلالت او و چنگ زدن به آن عروهالوثقی».(ملا هادی سبزواری، شرح اسرار، جلد ۱، ص ۴۲۶). هم­چون تشنگانی که از بانگ ابر باران زا روی بر می­تابند و نمی­دانند از کجا بنوشند. آدمیان نیز در پی رفع تشنگی از جویی فرعی، از لذت نوشیدن آب آسمان بی­خبر و هم­چون اسیر محسوسات از لذت عالم روح بی­خبرند. کسانی که در پی یافتن اسباب و علل­انـد از مسبب­الاسباب محروم می­مانند، زیرا آن که او را آشکارا به چشم دل ببیند به سبب­های جهان مادی دل نمی­بندد. «اولیای حقّ بیرون از اسباب کارها را دیده­اند که گزارده شد و برآمد … اسباب بهانه است؛ کارساز دیگری است. اسباب جز روپوشی نیست تا عوام بدان مشغول شوند».(جلال­الدین­محمد مولوی، فیـه مـا فیـه، ص ۳۰)

(رمزگشایی مثنوی­معنوی: دفتر دوم، (Decrypting Rumi’s Mthnawi, Book II)، فصل دوم، تألیف: مهوش­السادات علوی، ترجمه: سیدصدرالدین­ صفوی، وب­سایت آکادمی مطالعات ایرانی لندن)