منوچهر دین پرست
آکادمی مطالعات ایرانی لندن(LAIS)
اشاره: در بسیاری از زمانها و رویدادهای سیاسی مردم از نخبگان و روشنکران جامعه انتظار موضع گیری و راهنمایی جدی دارند. اما این موضع گیری برای نخبگان چندان کار ساده ای است. آنها بر اساس منش و نگرش خود بر بسیاری از رویدادهای سیاسی نظر خاصی دارند که این رویدادها می بایست تا حدودی بر نگاه و منش آنها همخوانی داشته باشد. اما معمولا نخبگان تمایلی به اظهار نظر صریح نیز ندارند. در این گفت گو که با دکتر رضا داوری اردکانی صورت گرفته ایشان ضمن بررسی موضوع فوق به ارائه دیدگاه های خود درباره جایگاه نخبگان در رویدادهای سیاسی و همینطور نوع نگرش آنها به وضعیت سیاسی جامعه پرداخته است.
کلید واژگان: سیاست، فلسفه، روشنفکری، تجدد، ایران معاصر، داوری اردکانی.
***
۱-عموم انسانها سیاست را امری مذموم میدانند و معمولاً بدان هم افتخار میکنند که «سیاسی» نیستند و هر چه با این صفت همراه باشد را کثیف و ناپاک میخوانند. در ابتدا میخواستم بدانم که درک و دریافت شما از مفهوم سیاست چیست؟ با این دریافت آیا میتوان به راحتی از سیاست کنارهگیری کرد؟
اجازه بفرمایید بعد از عرض تشکر نظر شما را قدری تعدیل کنم. من هم مثل شما بسیار کسان را میشناسم که سیاست را مذموم میدانند و از آن تبری میجویند یا به تبری از آن مفاخره میکنند اما مردمی که سیاست را مذموم میدانند همه صاحبنظر در سیاست نیستند بلکه چون زشتیها در سیاست یا سیاستهای زشت دیدهاند سیاست را مذموم میدانند. من از جوانی مثل اکثریت مدرسه رفتههای جهان توسعه نیافته گرفتار سیاست بودهام یا به تعبیری به سیاست علاقه داشتهام و این علاقه یک علاقه اخلاقی بوده که خیلی زود به مسئله فلسفی مبدلّ شده است. مع هذا اعتراف میکنم که همواره به سیاست با نظر بیاعتمادی مینگریستهام و این بیاعتمادی را در مقدمه ترجمه اثر کوچکی از آلبرکامو که چهل و چند سال پیش چاپ شد، اظهار کردهام. حتی در سال ۱۳۵۹ که فکر میکردم زمان اعتماد به سیاست فرا رسیده است در مقدمه کتاب فلسفه چیست وضعی از سیاستهای مذموم کردهام اما این بی اعتمادی چندان در وجود من و در نگاهی که به توسعه نیافتگی داشتهام راسخ و ثابت شده است که به آسانی تغییر نمیکند. این بی اعتمادی از زمان کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ به خودآگاهی رسیده بود. یعنی دیگر یک حقیقت روانشناسی مربوط به شخص من نبود. من در آیینه کودتای ۲۸ مرداد شکست تاریخی جهان توسعهنیافته را دیدم. وقتی مصدق شکست بخورد جمال عبدالناصر و سوکارنو چگونه پیروز شوند. اما اکنون که نظرم را در باب سیاست میپرسید شاید میخواهید بدانید که پس از شصت سال زندگی کردن با فلسفه در مورد سیاست چه میاندیشم و چه میگویم. نظر من در باب سیاست گرچه رنگ فلسفی دارد و از کتابها برگرفته شده است سخن ناظر به تاریخ و سیاست تاریخی است و با اینکه یکی از اولین نوشتههایم در باب سیاست فاضله بوده است، سیاست جهان جدید را با نظر جهان قدیم تفسیر نمیکنم. به نظر من سیاست گرچه با علم نظری و تفکر و هنر تناسب دارد عمل و علم عملی است و از نظر نتیجه نمیشود. نظر سیاسی غیرناظر به عمل هم اصلاً نظر نیست تا آنجا که درباره بعضی نظرهای بنیانگذار سیاست نیز با توجه به چگونگی تحققشان حکم باید کرد. مانیفست مارکس و انگلس یک نوشته زیباست و خواننده را به هیجان میآورد اما مارکسیسم در تحققش به صورت یک نظام قهر و خشونت و خفقان که در آن پژمرده شد درآمد. در آن نظام اگر کسانی از سیاست بیزار شده باشند بأسی بر آنان نیست. در اتحاد جماهیر شوروی مردم دو گروه بودند یکی مأموران رسمی حزب و حافظان ایدئولوژی که برای تحقق بیواسطه غایات میکوشیدند اینها، لااقل در وهم و لفظ، فدائیان حزب و حکومت بودند و دیگر بقیه مردم که اگر در سالهای اخیر تاریخ شوروی از حکومت بیزار نبودند ظاهراً از اینکه زندگی خصوصی نداشتند، دلخوش نبودند. در مقابل در کشورهایی که با روش دموکراسی اداره میشود بیعلاقگی به سیاست یک امر عادی و شایع است اما بیعلاقگی با بیزاری تفاوت دارد. در این کشورها نه کسی فدایی حکومت است و نه دشمنی با حکومت و بیزاری از سیاست چندان جایی دارد. به این اعتبار سیاست را دو قسم میتوان دانست یکی سیاستی که همه جا حاضر است و وجودش در همه جا احساس میشود و بنام مردمان و بجای ایشان در همه امور دخالت میکند و دیگر سیاست نامحسوس که مردم جز در مواقع خاص وجود و اعمال قدرت آن را احساس نمیکنند. این سیاست هرچه باشد مردمان را کمتر آزار میدهد اما سیاستی که همیشه در همه جا و حتی در کنج تنهایی مردمان حاضر است به نحو مستقیم و غیر مستقیم آنان را از سیاست برّی میکند و اثر مستقیمش اینست که مجال زندگی خصوصی را از مردمان میگیرد و آنان را همواره در نگرانی نگاه میدارد و روحشان را مثل «خوره در انزوا میخورد و میتراشد». این سیاست چون همه چیز است و همه جا هست و دامنه اعمال نظارت و قدرتش وسعت دارد فرصت و رغبت و توان کافی برای ادای وظایف اصلیش ندارد و در نتیجه به نحو غیر مستقیم هم موجب بی سامانی و نارضایتی میشود. معهذا نباید گمان کرد که بیزاری از سیاست مقدمه نفی آن باشد. سیاست امر ناگزیر است و با تفکر بنیانگذاری میشود. مردم میتوانند مشاغل سیاسی را نپذیرند و در کار رسمی سیاست وارد نشوند اما عضو جامعه سیاسی کشورند . ارسطو درست میگفت که انسان حیوان سیاسی است ( و شاید بسیاری کسان و حتی کسانی که قدری فلسفه هم خواندهاند ندانند که تعریف خاص ارسطو از انسان همین است و گرنه حکم انسان حیوان ناطق است به عنوان مثال در منطق و نه در مقام تعریف انسان ذکر شده است. ارسطو سه یا چهار تعریف از انسان آورده است: حیوان سیاسی، حیوان ناطق و حیوان فانی. توجه بفرمایید که سیاست و منطق و مرگ بهم پیوستهاند) آدمیان از آغاز با هم بودهاند و نظمی برای زندگی خود بنا کردهاند. سیاست عامل بنای این نظم و نگهبان آن است شاید بپرسند که آیا در تاریخ، خانه و خانواده مقدم بوده است یا مدینه و سیاست. پاسخ دادن به این پرسش آسان نیست هرچند که قبول تقدّم سیاست شواهد تاریخی بیشتر دارد. بنظر بعضی صاحبنظران بنیاد نظم در زندگی آدمی با عشق نهاده شده و سپس این بنیاد با قهر و خشونت برای مدتی استوار و سپس زیر و زبر شده است تا دوباره بنای نظم دیگری گذاشته شود ما میتوانیم با نازک طبعی و زودرنجی از سیاست تبری بجوییم اما بدانیم که اگر فکر میکنیم وجود ما بدون سیاست و بیرون از آن ممکن است انسان و تاریخ و سیاست را نشناختهایم. اگر به پیروی از ارسطو بگویم که انسان بالذات و بالطبع سیاسی است بیتردید وجودش وابسته به سیاست است. اینکه امثال من از دست سیاست مینالند در حقیقت از اثر زخم تیر فلک ناله میکنند:
خوردهام تیر فلک باده بده تا سرمست / عقده در بند کمر ترکش جوزا فکنم
از ورود در میدان بازیهای سیاست میتوان پرهیز کرد اما وجود سیاست یک ضرورت است زیرا اگر سیاست نباشد قانون و حق و تکلیف و بسیاری چیزهای دیگر که زندگی آدمی را نظم و صورت میدهد منتفی میشود مردم در صرافت طبعشان با سیاست مخالفتی ندارند ولی گاهی ممکن است سیاست مایه آزردگی و حتی بیزاری آنان شود و مخصوصاً اگر سیاست بخواهد با وعظ و نصیحت و حرف و لفظ بحرانها و مشکلات بزرگ را از پیش پا بردارد به اخلاق آسیب میرساند و در نتیجه در راه سست کردن بنیاد سیاست و ویران کردن بنای آن قدم برمیدارد.
۲- نخبگان جامعه معمولاً به سه دسته نخبگان سیاسی (اصحاب قدرت)، نخبگان اقتصادی و نخبگان فرهنگ و اندیشه (اعم از عالمان سنتی، دانشگاهیان و روشنفکران) تقسیم میشوند. نقش هر یک از این دسته نخبگان و به ویژه دسته اخیر در سیاست و سیاست ورزی چیست؟
علم و فرهنگ و هنر و سیاست و فلسفه هرجا باشند به نحوی نامحسوس و ناپیدا بهم بستهاند. پس نخبگان هر جامعه هم اگر در یک نظام متعادل در جایگاه خود قرار گرفته باشند با یکدیگر هماهنگی و همراهی می کنند. سیاستمداران و مدیران از آنجا که مرجع سامان دهنده امور اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی جامعهاند پیداتر و شناختشدهترند اما در همه زمانها و مخصوصاً در زمان ما اگر در جامعهای تفکر و هنر و علم نباشد کار معاش مردمش سامان نمییابد یعنی سیاستمدارانش هم موفق نمیشوند در بازی زندگی و بخصوص در دوران جهانی شدن مصرف، ظاهراً باید اقتصاد مقدم باشد بخصوص اقتصادی که هنر و زیبایی و علم و فلسفه را هم به بازار مصرف آورده و همه چیز را در آنجا در معرض بیع و —- قرار داده است به این جهت میان زشت و زیبا و سطحی و عمیق، غیر اخلاقی و اخلاقی، اسارت و آزادی، جنگ و صلح و . . . فاصلهای نیست و شاید تفاوتی هم نباشد. حیف که یکی از کوچکترین عیبهای این وضع اینست که در معرض دگرگونی دائم است و از فردایش چیزی نمیدانیم و چه بسا که یک حادثه کوچک مثل خودسوزی یک نوجوان فقیر یا قطع چند درخت در یک پارک آرامش ظاهری آن را برهم زند. در این جهان چگونه میتوان گروهی از نخبگان را بر گروه دیگر ترجیح داد. هنرمندان و سیاستمداران و دانشمندان و صاحبنظران و تکنوکراتها و گردانندگان موسسات بزرگ مالی و اقتصادی همه مظاهر جهان خویشند و با امکانهایی که در جهان خود دارند کار میکنند وقتی راه تحقق این امکانها بسته شود دیگر کاری از عهده آنها بر نمیآید. آزادی و توانایی مردمان با درک و دریافت امکانهایی که فرا روی آنها قرار دارد تحقق مییابد در جهان مدرن چون دامنه امکانها از ابتدا وسعت داشته است این پندار و گمان پدید آمده است که هرکاری میتوان کرد و بهر راهی میتوان رفت و حتی گاهی میپندارند که آینده را با هوس و خودرأیی میتوان ساخت. البته این دعویها و داعیهها را بیشتر از زبان اهل سیاست و ایدئولوژی میشنویم بقیه گروهها داعیه و دعوی کمتری دارند اما تأثیرشان کمتر نیست و مگر نه اینکه قوام جهان جدید به علم است و دانشمندان و دانشگاهیان در ساختن این جهان مقدمند. مع هذا علم در جهان خود و در تناسب با سیاست و حقوق و اخلاق و هنر میتواند کارساز باشد سیاست هم بی مدد علم و فرهنگ و خرد تاریخی کاری از پیش نمیبرد. در دوران قوام جهان جدید روشنفکران و فیلسوفان و هنرمندان در نظم بخشیدن و پاسداری از جهان خویش سیاستمداران را دستگیری و یاری کردهاند الا اینکه در جهان توسعه نیافته چون دانش و سیاست بنیاد ندارد میان آندو پیوستگی چندان هم نمیتوان یافت. در جهان توسعه نیافته دانشمندان معمولاً به اعتبار عنوانی که دارند وارد سیاست میشوند و چه بسا که تحصیلاتشان هم تناسبی با شغل سیاسیشان نداشته باشد. جهان توسعه نیافته به نام و عنوان علم و علمی بسیار اهمیت میدهد ولی متأسفانه چنانکه باید نمیتواند از دانش دانشمندانش بهره برداری کند. به این جهت روشنفکران و دانشمندان هم از نفوذ و قدرت چندان برخوردار نیستند.
۳-حضور اندیشمندان در سیاست را معمولاً با تجربهی ناموفق افلاطون در سیراکیوز مقایسه میکنند. به نظر شما آیا هرگونه حضور اندیشمندان در سیاست ناموفق است؟ در این مورد توضیح بفرمایید.
متفکران معمولاً در کار سیاست و عمل سیاسی وارد نمیشوند و اگر بشوند و بخواهند فلسفه را راهنمای عمل سیاسی قرار دهند شکست میخورند زیرا تفکر آغاز سیاست است و باید در خرد عمومی تحولی پدید آورد تا سیاست نو قوام یابد و کسانی از اهل عمل که از خرد عمومی بهره بیشتر دارند کار سیاست را به عهده گیرند. وانگهی احکام فلسفه ناظر به معقولات ثانیهاند و از آنها احکام عملی که از سنخ معقولات اولی هستند نتیجه نمیشود. از جهت روانشناسی هم به قضیه باید توجه کرد. برای توضیح این معنی ذکر دو نکته مناسب است: ۱- تفکر چنان فشاری بر متفکر وارد میکند که شاید زندگی عادی او را مختل کند و حال آنکه سیاستمدار باید با آرامش و صبر به تدبیر امور جاری و عادی بپردازد. عقلی که در این راه راهنمای اوست عقل فلسفه نیست بلکه سایه آن عقل است نکته دوم اینست که عقل سیاسی مستقیماً از عقل نظری و از تفکر محض برنمیآید یعنی اولاً عقل یک صورت ندارد و هیچیک از صورتهای آن در جایی معین مضبوط نیست که هرکس بخواهد آن را بردارد و مصرف کند اینکه معتزله و دکارت گفتهاند که هیچ چیز مثل عقل به تساوی میان آدمیان تقسیم نشده است به این معنی نیست که همه مردم بالفعل از حیث عقل مساویند که این تلقی ببداهت باطل است مقصود و مراد معتزله و دکارت در عین اختلاف نظری که داشتند این بود که همه مردمان به یک اندازه میتوانند از عقل برخوردار باشند اما میدانیم که گاهی بعضی ملل و اقوام از درک و خرد و هنر بهره داشتهاند و در زمانی از آنها کم بهره یا بیبهره بودهاند. فیلسوفان پیام آوران خردند و مردمان را به تواناییها و ناتوانیها و امکانهای خود و روابط و مناسباتی که میتوانند داشته باشند متذکر میسازند آنها به بنیانگذاری سیاست مدد میرسانند اما خود کمتر از تصدّی شغل سیاسی اسقبال میکنند و نباید استقبال کنند زیرا به قول سعدی :
جز به خردمند مفرما عمل گرچه عمل کار خردمند نیست
سعدی ظاهراً در تفکر شاعرانه خود به شکست خردمند در عمل پی برده است تفکر چنانکه یونانیان هم گفتهاند با درد و حیرت آغاز میشود. این درد و حیرت با عشق نسبت دارد و این عشق و دوستی مایه وحدت مردمان میشود ولی کار این وحدت با مرزگذاریها و تشعبها ناگزیر به جدایی و حتی به خشونت کشیده میشود و امر بالذات متعارض اینکه در این مرحله اگر صاحب سیاست اهل خشونت نباشد در عمل کاری از پیش نمیبرد. پس فیلسوفان با روحیه پر وسواسی که دارند قاعده نباید بتوانند در این راه وارد شوند بخصوص که شانههای آنان ممکن است زیر بار تفکر خرد شده باشد. در تاریخ فلسفه دو فیلسوف بزرگ افلاطون و هیدگر هر دو بدرجات دچار اشتباه شدند و بعضی فیلسوفان معاصر با درآمیختن فلسفه با سیاست راه توجیه جنگ و خشونت و جواز تجاوز به عراق و افغانستان را به سیاستمداران دادند. افلاطون با نوشتن نامه هفتم قدری اشتباه خود را تدارک کرد اما هیدگر نمیتوانست اثری مثل نامه هفتم افلاطون بنویسد شاید او درسهای نیچه و در سالهای مثل ذات تکنیک و منشاء اثر هنری کوششی برای اشتباه خود کرده باشد. در طی تاریخ فلسفه فیلسوف بزرگ دیگری را نمیشناسیم که در کار سیاست وارد شده باشد. اینکه در برابر استبداد چه تصمیم سیاسی میتوان و باید گرفت مسئله سیاستمداران است. یعنی این قبیل تصمیمها را سیاستمداران خود باید بگیرند و مسئولیت آن را نیز بپذیرند. فیلسوف چون مسئولیت ندارد اگر فتوای عمل بدهد به تفکر وفادار نمانده است. وضع فیلسوف در برابر سیاست یک وضع دوگانه است زیرا از یکسو مدام باید به سیاست بیندیشد و از سوی دیگر باید از ورود در آن پرهیز کند و اگر وارد شد سیاست را با فلسفه نیامیزد. تصمیمهای بزرگ سیاسی و اخلاقی در موقع خاص و در وقت معین باید اتخاذ شود و راهنمایش خرد عملی است. خرد عملی گرچه بیرون از هوای نظر نیست اما از احکام نظری بیرون نمی آید با همه اینها وقتی چراغ فلسفه سوسو میکند و فیلسوف سیاست را بی نیاز از فلسفه میداند اگر پریشانی در همه کشورها و سیاستها ظاهر شود نباید غیر منتظره باشد.
۴-کسانی چون دکتر کاتوزیان معتقدند که به دلایلی تاریخ در ایران میان دولت و ملت شکافی برناگذشتنی رخ داده است. این داوری را تا چه اندازه صحیح میدانید و به نظرتان برای رفع این مشکل از اندیشمندان چه برمیآید؟
این درست است که میان دولت و ملت شکاف و گسیختگی هست اما همانطور که اشاره کردید این نه یک امر سیاسی بلکه بک وضع تاریخی است. دولت و ملت دو ماهیت ثابت و همیشه موجود در همه جا نبودهاند بلکه در تاریخ تجدد و در سیاست جدید و در نسبت با یکدیگر پدید آمدهاند در جهان توسعه نیافته پیدایش دولت و ملت سیر طبیعی نداشته و به این جهت هرگز دولت و ملت بطور تام و تمام تحقق نیافتهاند پس درست آنست که بگوییم در جهان در حال توسعه هرگز میان دولت و ملت پیوستگی و بستگی کامل نبوده است. یگانگی نسبی دولت و ملت با پدید آمدن ملت در جهان تجدد حادث شده و در وجود دولت – ملتها تعیّن یافته است. اما در جهان توسعه نیافته که قواعد و رسوم و سازمانهای عالم جدید و مخصوصاً سیاستهای سوسیالیسم و لیبرالیسم و استبدادهای جدید همه با هم بدون ارتباط با یکدیگر از غرب وارد شده است ملت و دولت چنانکه باید قوام و نظام ندارد. پس من با تأیید اصل نظر از آن دورتر میروم و میگویم برای اینکه قضیه را بهتر دریابیم اصل را بر گسیختگی بگذاریم و ببینیم آیا در طی زمان نسبت و رابطه میان دولت و ملت چگونه بوده و چه تحولی داشته است. کاری که صاحبنظران و اندیشمندان میتوانند بکنند اینست که وضع تاریخی یکصد و پنجاه ساله اخیر را که تاریخ جدایی از گذشته و پیوستن به جهان جدید است روشن کنند و تنها در این صورت است که میتوان نسبت میان دولت و ملت و امکانها و دشواریهای زمان کنونی را یافت و به بهرهای که از عقل و تدبیر داریم آگاه شد.
۵- معمولاً مردم ایران در تصمیمگیریهای سیاسی کمتر به کردار روشنفکران و گفتار آنها و بیشتر به منافع شخصی و فردی خویش نظر میکنند. این امر چه پیامدی دارد و روشنفکران و اندیشیمندان چه باید بکنند تا عموم به ایشان اعتماد کنند و در بزنگاههای مهم از نظرات ایشان بهره بگیرند؟
درست است که مردم چندان به سخن روشنفکران گوش نمیکنند اما روشنفکران هم مردم را با تصوری که از کتابها و مقالات سیاسی بدست آوردهاند میشناسند و کمتر پروای این را داشتهاند که سخن برای چه گوشی میگویند ظاهراً گوش اکثریت مردم در طی صدسال اخیر چندان آماده شنیدن سخن روشنفکران نبوده است روشنفکران هم حرفهایی را که به گوششان خوش آمده بود میگفتند و مینوشتند و در شرایطی که مردم با معانی و مفاهیم سیاست جدید آشنا نبودند سخن روشنفکری اروپا را تکرار میکردند. وقتی بناپارت در مصر در حضور جمعی از مصریان در ضمن سخن چیزی از آزادی گفت بعضی از حاضران پریشان شدند و پنداشتند که ژنرال آنها را غیر آزاد و برده میداند آنها با مفهوم جدید آزادی بیگانه بودند و لفظ و عنوان حر را به کسی اطلاق میکردند که برده نباشد ما هنوز هم چنانکه باید با مبانی و مبادی سیاست و اخلاق جدید آشنا نشدهایم زیرا نظم زندگی ما در عین جهانی شدن لااقل از حیث پیوستگی و وحدت با نظم زندگی جهان توسعه یافته تفاوت دارد سیاست و فرهنگ هم صرف علم نظری نیست بلکه آشنایی و شناسایی آن در عمل و با عمل حاصل میشود روشنفکر هم که به نمایندگی از اهل نظر ناظر در کار سیاست است باید امکانهای عمل را بشناسد (من چون رسالهای در باب روشنفکری نوشتهام در اینجا دیگر تفصیل نمیدهم و به همین اشاره اکتفا میکنم) اینکه میگوئید مردمان منافع خویش را مقدم بر منافع عمومی میدانند از جهات مختلف قابل بحث است و اگر این وضع در جامعه دینی که سیاستش صفت الهی و سمت معنوی دارد پیش آید قضیه دشوارتر میشود پس باید دید چه شده است که مصلحت شخص مقدم بر مصالح جامعه و حتی بالاتر از حکم حق قرار گرفته است اینکه مردمان نفع خود را بطلبند امر عجیبی نیست. امروز جوانان درس میخوانند که شغلی داشته باشند و همه مردم کار میکنند تا مزد بگیرند و نان بخورند این صورت نفع طلبی موجه در همه جا هست و در حد طبیعی زیانی هم بجایی نمیرساند بخصوص اگر عقل مصلحت شناس آن را راه ببرد اما اگر سهلانگاری و رفع تکلیف و ظاهر سازی و دروغ جای کار و محکم کاری و ادای وظیفه و راستی را بگیرد آن را بر نفع طلبی فردی حمل نباید کرد بلکه باید نگران بود که مبادا خللی در پیوستگی جامعه و در روابط اجتماعی پدید آمده است به عبارت دیگر اگر مردمان در ادای وظایف اداری و اجتماعی و فرهنگی که به عهده دارند صرفاً نگران منافع خود باشند و امکانهای عمومی را صرف بیرون کشیدن گلیم خود از آب کنند و دروغ و دورویی و فساد شایع شده باشد ریشه آن را در پیوستگی و همبستگی شئون زندگی دانست و نگران شد که مبادا بیماریای عارض جامعه و زندگی شده باشد بیماریهای جامعه کمتر مثل بیماریهای تن که بیشتر عضوی و موضعی است. در موضع ظهور قابل مداواست بیماریهای جامعه شبیه بیماری روانی است. اگر کارمندان در یک نظام اداری درست کار نمیکنند و بجای خدمت بیشتر به حفظ موقع و مقام خود میاندیشند باید چارهای اساسی اندیشید زیرا با تعویض آنها و گزینش عدهای دیگر بجای آنان مشکل حل نمیشود یعنی آنها هم که تازه میآیند روش و رویه اسلاف را پیش میگیرند زیرا لاابالی بودن در کار و ادای وظیفه در وضعی که گفتیم شخصی و اتفاقی نیست بلکه به قوام و سستی نظام جامعه و مناسبات آن باز میگردد اگر جامعهای از استحکام و همبستگی برخوردار باشد مردمان ادای وظایف خود را مهمل نمیگذارند. نشانه وجود همبستگی و استحکام نظام جامعه امیدی است که مردم به آینده دارند مردمان اگر امنیت خاطر داشته باشند و فردا در نظرشان تیره نباشد به جامعهای که پشتیبان آنهاست و مصالحش مصالح خودشان است پشت نمیکنند. به تاریخ هم که مراجعه میکنیم میبینیم هر وقت امید و روشنی و صفا بوده مردمان اهل دوستی و همدلی و همراهی و همکاری و ایثار بودهاند و هر وقت امید فردا محو شده تکدّر و بیگانگی و تنهایی و گلیم خویش از آب کشیدن شیوع پیدا کرده است. روشنفکران معمولاً در زمانی که نظم جامعه سست میشود و حکومت رسم کجروی و عدول از اصول پیش میگیرد اعتراض میکنند و در این اعتراض شاید از پشتیبانی گروههایی از مردم برخوردار باشند. در غرب روشنفکران همواره در کوچه و بازار و نزد مردمان حرمت داشتهاند اما در جهان جدید پس از پایان یافتن زمان توسعه یافتگی دیگر روشنفکر وجود ندارد و ظاهراً روشنفکری از جهان توسعه یافته به جهان توسعه نیافته انتقال یافته و در اینجا صورت خاص پیدا کرده است. روشنفکری در غرب دفاع از حقیقت و آزادی و عدالت بود همان حقیقت و آزادی و عدالتی که منورالفکرهای قرن هیجدهم وعده پیش آمدن و تحقق آن را داده و امید آن را در دلها برانگیخته بودند. روشنفکران از چیزی که کم و بیش متحقق شده بود یا میبایست متحقق شود دفاع میکردند اما در جهان توسعه نیافته معانی حقیقت و آزادی و عدالت دوران تجدد بیشتر به حرف و لفظ و مفاهیم انتزاعی مبدل شده است نه اینکه ما با اینهمه درس خواندن نویسنده و روشنفکر فهیم و دانشمند و فلسفه دان و ادیب آشنا با علم و فلسفه و ادب جدید نداشته باشیم ما همه اینها را داریم و مهمتر اینکه جوانانمان علاقه به دانستن و فهمیدن دارند اما جامعه متجددمآبمان نظم و پیوستگی ارگانیک ندارد زیرا اجزایش قطعه قطعه و گاهی بنحو نامناسب در کنار هم قرار گرفته است و در یک کلمه همه تنها هستند و تنهایی غربت است. بطور کلی جامعهها در جهان توسعه نیافته ضبط و ربط و قوام و استحکام کافی ندارند در این جامعهها همه چیز در ظاهر جدید و متجدد است اما روحی که باید چیزها را زنده و متجدد نگاه دارد در آنها نیست. روشنفکران اگر این را ندانند و نپذیرند و از حقیقت و آزادی و عدالت انتزاعی دفاع کنند راه بجایی نمیبرند. نمیخواهم قدر روشنفکری را ناچیز جلوه دهم. روشنفکران در حد امکانها هر جا که توانستهاند و به نسبتی که جامعه شان در تجدد شریک بوده است به وظیفه خود عمل کردهاند پس نباید بیرون گود ایستاد و آنان را ملامت کرد اما شما پرسیده اید روشنفکران چه باید بکنند که مردم به آنها اعتماد کنند. مردم اگر در بند منافع خویشند به سخن روشنفکر نیازی ندارند و به آن گوش نمیکنند. در چنین وضعی روشنفکر باید نگران باشد که این آفت ناپیوستگی و بی قراری از کجا آمده است. اصلاً روشنفکر در جهان رو به توسعه اگر حقیقه به حقیقت و عدالت و آزادی دلبسته است باید شکستها و کوششهای به ثمر نرسیده دوران دویست ساله گذشته را در نظر آورد و ببیند که چرا راههایی که پیمودنش آسان مینموده است طی نشده و مقاصد نزدیک نزدیکتر نشده است. روشنفکر از اینکه یکی دو شعار سیاسیش در نظر درس خواندهها مقبول افتد نباید مغرور شود. سخن روشنفکری نظر و علم نظری و فلسفه صرف نیست بلکه تذکری است به اهل سیاست و مراجع قضایی و اداری و فرهنگی که از اصول و قواعد و از عدل و حق مردم عدول نکنند اگر این تذکر موثر نباشد آنها نباید بگویند ما به تکلیف عمل کردهایم. سیاستمدار در مواقع حساس میتواند با خطر کردن حتی اگر به نتیجه نرسد و شکست بخورد بگوید که من وظیفه خود را خوب انجام دادهام و مردم هم با او همدلی و همراهی میکنند اما روشنفکری که میبیند سخنش را نمیشنوند باید درصدد برآید که بداند چرا نمیشنوند؟ آیا سخنش سخن بی هنگام است و به مسائل زمان ناظر نیست اگر چنین است سخنش را پس بگیرد و سخن مناسب وقت و زمان بگوید اما اگر سخن بهنگام میگوید ( یکی از تفاوتهای فلسفه با روشنفکری اینست که فیلسوف سخن بی هنگام میگوید و روشنفکر سخن فیلسوف را چنان تفسیر میکند که با زمان و مسائل زمان مناسبت داشته باشد) و اهل سیاست و حتی مردمان به آن وقع نمیگذارند به جای تکرار سخن به موثر نبودنش بیندیشد. یکی از صفتهایی که تقریباً همه جامعههای توسعه نیافته در آن شریکند بی اعتنایی به تجربه تاریخی و احساس نکردن درد شکست و غفلت از وضع توسعه نیافتگی است. روشنفکران جهان توسعه نیافته هنوز فکر نکردهاند که چگونه باید با دشواریهای راه توسعه مواجه شد و این مواجهه چه آثار و نتایجی دارد و آیا راههایی هست که جای راه برنامهریزی دشوار توسعه را بگیرد. اکنون روشنفکری نود ساله ما (من دو رو گرفت و وجهه نظر فرهنگی سیاسی مقتبس از اروپا را که در طی دویست سال اخیر در کشور ما پیش آمده است از هم تفکیک میکنم اولی را به همان نامی مینامم که صاحبانش مینامیدهاند یعنی منورالفکری و دومی هم نامی است که اهلش به آن دادهاند و آن روشنفکری است. روشنفکری نامی دیگر بجای منورالفکری نیست بلکه این دو در عین پیوستگی و ارتباط دو امر متمایزند) در یک وضع بحرانی قرار دارد. بحران گاهی مبدء تحول و گشایش راههای تازه میشود. روشنفکری در کشور ما با انتشار نشریاتی مثل مجله فرنگستان و پیش آمدهایی چون تأسیس حزب کمونیست در زمان پهلوی اول و آغاز تحول در شعر و هنر و انتشار آثار نیما یوشیج و جمال زاده و هدایت و تدوین قانون جزا و قانون مدنی پدید آمد و گرچه از ابتدا دچار اضطراب بود و این اضطراب در طی زمان شدت پیدا کرد، در شعر شاعران معاصر به ثبات و قوام نسبی دست یافت (شاید بطور کلی بتوان گفت که هرگز روشنفکری ما وضعی بهتر از دوران دوازده ساله میان رفتن رضا شاه و حادثه عجیب ۲۸ مرداد سال ۳۲ که گشتی در کل تاریخ توسعه نیافتگی بود نداشته است) اکنون روشنفکری در محاصره انبوه عظیم و بی انتهای حرف و لفاظی قرار گرفته است و اگر حرف آزارش نمیدهد از آن روست که به آن خو گرفته است. هملت که میدید مادر و عمویش پیوسته از فضیلت میگویند و فضیلت را به خود میبندند مینالید که همهاش حرف، همهاش حرف. گویی او در حدود سیصدسال پیش از آغاز عهد روشنفکری جهان توسعه نیافته درد این روشنفکری را احساس کرده بود روشنفکران جهان ما از جهاتی که گوشها از حرف و بخصوص حرف اهل سیاست پر شده است، باید از حرف و لفّاظی آزاد شوند. آنها باید از درد بگویند در این صورت سخنشان در گوشها میگیرد و اثر میکند و مگر نمیبینید که شعر کم و بیش اثر کرده است. مع هذا توجه داشته باشیم که هیچکس و هیچ گروهی نمیتواند برای اهل نظر و روشنفکران تکلیف معین کند زیرا آنها باید به تکلیفی که خود احساس میکنند عمل کنند. روشنفکران وارثان فلسفه نقادی کانتند و به حوزه اخلاق این فیلسوف یعنی به آزادی تعلق دارند. پس بگذاریم اگر میتوانند آزاد باشند و به آزادی سخن بگویند.