«در یک بحران اخلاقی به سر می بریم و روشنفکران باید در قبال آن مسئول باشند» گفت و گوی ما با احسان شریعتی درباره روشنفکری و ارزیابی کارنامه جلال آل احمد در بنیاد دکتر شریعتی با این جملات به پایان می رسد. فرزند ارشد دکتر علی شریعتی، دیگر روشنفکر سرشناس دهه های ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ معتقد است ویژگی ممتاز روشنفکران آن عصر که در سرنمون هایی چون آل احمد و شریعتی متمثل می شدند، مسئولیت پذیری و ظرفیت بالای خودانتقادی ست، ضمن آن که این توانایی را داشتند که ارتباط مثبت و موثری با عرصه عمومی داشته باشند. دکتر احسان شریعتی، فارغ التحصیل فلسفه از سوربن در ابتدا کوشید ضمن بیان تاریخ و تعریف مفهوم روشنفکری مراد خود را از آن روشن کند و در ادامه با نگاهی انتقادی به سویه های متفاوت کار روشنفکری جلال، ضرورت های بازخوانی آن را پس از گذشت چهار دهه بیان کند:
کلید واژگان: روشنفکران، شریعتی، ایران، اسلام، انقلاب، فلسفه.
***
بحث را با تعریف روشنفکری آغاز می کنیم، پرسشی که اگرچه بسیار تکراری می نماید، اما به نظر می رسد در هر بار بحث از روشنفکری باید از نو مطرح شود و دست کم در هر بحثی که به این موضوع و ارزیابی کارنامه کسی که روشنفکر خوانده می شود، باید توافقی ضمنی پیرامون آن صورت بگیرد.
اصطلاح روشنفکری در فارسی تاریخچهای دارد. ابتدا واژه فرانسوی éclairé به ٫منورالفکر٬ ترجمه شد و سپس به صورت روشنفکر و روشنگر در آمد. چنانکه روشنگر در زبانهای اروپایی هم این تاریخچهی خاص خود را دارد: واژهی Aufklärung آلمانی با Lumières فرانسوی و enlightenment انگلیسی بهلحاظ مفهومی متفاوت است، هرچند همه را به فارسی ٫روشنگری٬ ترجمه کردهباشند. مفهوم روشنفکری به طور خاص نیز دو منبع عمده داشت: نخست، اینتلیجنسیا در سنت روسی که از عصر باکونینها و پلخانفها و نارودنیکها طرح شد و با مبارزات سیاسی و ایدئولوژیک در آمیخته است. دومی سنت فرانسوی است که پس از جریان دریفوس افسر آلمانی یهودی الاصلی که متهم به جاسوسی برای آلمان شده بود و این امر باعث شد نیروهای فرهنگی در فرانسه بسیج شوند و به حوزه عمومی آمده و در ماجرا دخالت کنند و در مطبوعات عنوان شد که تمام نیروهای «انتلکتوئل یا فکری» ما به صحنه آمدهاند. از آن جا بود که اصطلاح انتلکتوئل در مطبوعات فرانسه رایج شد و صنفی تحت این عنوان بوجود آمد و اوج آن دوره ای بود که ژان-پل سارتر آن را نمایندگی می کرد. او هم فیلسوف بود، هم ادیب و هم فعال اجتماعی. جلوی کارخانه رنو اعلامیه پخش میکرد و در تظاهرات بازداشت میشد.
این ماجرا در ایران به چه صورت بود؟
در ایران هم میتوان تاریخچهی مفهوم روشنفکر را پیگرفت. از دوران مشروطه منورالفکرهایی در ایران حضور دارند که عمدتا سکولار و ملی هستند، در دوره بعد با سرخوردگیهایی که از نقش انگلیس به ویژه پس از متحد شدن با روسیه و پشت کردن به انقلاب مشروطه وجود آمد، خاطره بدی نزد منورالفکرها پدید آمد و بتدریج گفتمانی ضدغربی ایجاد شد . در ادامه با پدید آمدن کمونیزم و بلشویسم روسی و بخشیده شدن قرض های ایران موجب نوعی سمپاتی در میان روشنفکران ایران به وجود آمد و نسلی از روشنفکران ایرانی به حزب توده گرایش پیدا کردند. اما بعد از شکست مبارزات ملی و پارلمانتاریستی در دهه پایانی پهلوی دوم گرایش های چریکی قدرت گرفت و در این دوره نیز روشنفکران نقش مهمی بازی کردند. بعد از انقلاب هم جریان های متنوعی از روشنفکری حضور داشتند مثل جریان روشنفکری دینی و غیردینی. بر این اساس در هر مقطعی روشنفکری ایرانی گفتارهای(discourse) خاص خودش را دارد. به طور کلی وقتی در مورد روشنفکری صحبت می کنیم باید مد نظر داشت که در چه بافتاری(context) صحبت می کنیم.
یک وقت بحث را به لحاظ سنخ شناسی آن چه در تاریخ به طور واقعی رخ داده مد نظر قرار می دهیم، اما اگر بخواهیم از منظر تعریف هایی که متفکران برای روشنفکر ارائه کرده اند، بحث کنیم قضیه به چه صورت است؟
همانطور که ادوارد سعید در چند کنفرانسی که در مورد تعریف روشنفکری مطرح کرد، دو تعریف ایده آل از روشنفکر می توان ارائه کرد. نخست تعریف ژولین بندا (۱۸۶۷-۱۹۵۶) در کتاب «خیانت علما» (La trahison des clercs) است که بعد از ماجرای دریفوس ارائه می شود و بندا در آن کتاب به این نکته اشاره میکند که روشنفکران نقش تاریخی خود را خوب ایفا نکردند و خیانت کردند. او از واژه clerc به معنای عالم و روحانی استفاده میکند. در این تعریف روشنفکر کسی ست که از نظر اخلاقی مسئولیت دارد و در جامعه به تعبیر شریعتی ٫راه انبیا٬ را ادامه می دهد. این تعریفی مثبت و ایده آل از روشنفکر به عنوان کسی است که مسئولیت هدایت جامعه را به عهده دارد، اما تعریف واقع گرایانه از روشنفکر را آنتونیو گرامشی ارائه میکند. او میان روشنفکر ٫سنتی٬ و روشنفکر جلوی صحنه یا ٫ارگانیک٬ تمایز می گذارد. خود سعید به این تعریف دوم گرایش دارد. زیرا شامل همه کسانی میشود که کار فرهنگی میکنند، منتها برخی به شکل کلاسیکِ سنتی و برخی به صورت ارگانیک جلودار صحنه میشوند. این تعریف واقعگرای رئالیستی از روشنفکر است. من خود میان این دو تعریف راه سوم میانه را انتخاب می کنم، زیرا به هر دو تعریف نیاز داریم.
اگر ممکن است در مورد تفاوت میان روشنفکر ارگانیک یا جلوی صحنه و روشنفکر سنتی گرامشی و تعریف بندا که مسئولیت اخلاقی را ویژگی ذاتی روشنفکر می داند، توضیح بفرمایید. یعنی نزد گرامشی مرزی میان آکادمیسین و روشنفکر مشخص نمی شود؟
گرامشی می گوید هر طبقه ای روشنفکر خاص خودش را دارد و قرار نیست هر روشنفکری متعهد و انسانی و چپ باشد. نزد او تفاوت میان روشنفکر سنتی و روشنفکر ارگانیک مطرح است، یعنی برخی هستند که کار فکری می کنند، ایشان به طور سنتی روشنفکر خوانده می شوند و اهل فکراند و گروهی نیز هستند که رابطه ارگانیک با طبقه دارند و جلوی صحنه آن طبقه را نمایندگی میکند و گفتمان می سازد. به این معنا هر طبقه ای روشنفکر خودش را دارد و در نتیجه روشنفکر الزاما معنای مثبت ندارد.
گفتید که شما به مرز بینابین این دو تعریف علاقه دارید؟
بله، در واقع واژه روشنفکر مثل واژه هایی چون دین، ایدئولوژی و … کارکردهای ضد و نقیض دارد و نه همواره مثبت. روشنفکر به معنای کسی که کار فرهنگی میکند، خواه این کار صراحتا موضع سیاسی داشته باشد یا نداشته باشد، به هر حال به عالم سیاست ربط پیدا میکند. بنابراین تعریف گرامشی واقع گرایانه تر و درست تر است، زیرا هر طبقه ای روشنفکر خودش را دارد. اما به معنای اخص کلمه از روشنفکر انتظاری هم میرود. نزد گرامشی هم روشنفکران جلودار صحنه به همین نقش مثبت اشاره دارد وقتی که می گوید روشنفکر حقیقی کسی ست که حقیقت را در برابر یا خطاب به قدرت میگوید saying the truth to the power (همان برترین پیکار خودمان «افضل الجهاد کلمه حق عند سلطان جایر»). اینجا روشنفکر به معنای مثبت کلمه ظاهر می شود. لذا باید معنای عام و خاص روشنفکر را از هم تمییز داد.
برخی می گویند روشنفکر آدمی بی طبقه است، یعنی به طبقه خاصی تعلق ندارد و این امر سبب می شود که منافع خاصی نداشته باشد و بتواند همواره منتقد باشد. این آیا با تعریف شما یعنی وابستگی به طبقه خاص همخوانی ندارد، ضمن این که وابستگی روشنفکر آیا سبب نمی شود که نتواند نقش نقادی اش را ایفا کند؟
اینجا باید تفاوت میان فیلسوف، روشنفکر و روشنگر تمایز گذاشت. در دوران روشنگری و انقلاب فرانسه روشنفکران را ٫فیلسوف٬ می خواندند، کسانی چون ولتر و روسو و دیدرو را فیلسوف به همان معنای روشنفکری که امروز به کار می بریم. این فیلسوف با معنای فیلسوف سنتی که در مورد افلاطون و ارسطو به کار می رفت، تفاوت دارد. فیلسوف فرانسوی در عصر روشنگری، به معنای روشنگر (Aufclärer) به کار می رفت، یعنی کسی که بر تاریکیها نوری میافکند و مسئولیتی بر عهده داشت. مشابه معنایی که کانت از روشنگری ارایه میدهد: ٫بلوغ٬، آن گاه که انسان از صغارت و قیمومت به در میآید و خود مستقل میاندیشد و جسارت خوداندیشی فارغ از مراجع و اتوریتههای سیاسی-مذهبی را مییابد. این تعریف یک روشنگر است. اما معنای روشنفکر به معنای روسی و فرانسوی اش متاخر است. یکی از بهترین تعاریف، همان است که سارتر ارائه میکند: آدم فرهنگیکاری که از حیطه تخصصی خود بیرون می آید و در عرصه عمومی و جایی که به او مستقیما مربوط نیست، دخالت میکند و آنجا روشنفکر می شود. مثلا اینشتین تا وقتی که فیزیک دان است روشنفکر نیست، اما زمانی که خارج از حوزه تخصصی اش علیه بمب اتم موضع می گیرد، روشنفکر تلقی میشود. لذا این روشنفکر با فیلسوف و روشنگر و فیلوزوف یا حکیم به معنای کلاسیکش متفاوت می شود، مانند دو سیمای برتراند راسل. در نگرش مارکسیستی معیار طبقاتی هم وارد می شود. وقتی می گوییم روشنفکر طبقه دارد، یعنی جهت گیری طبقاتی دارد و این منافاتی با نقد خاستگاه طبقه خودش ندارد، چنان که کسانی مثل مارکس و انگلس علیه طبقات خود شوریدند. در دیدگاه مارکسیستی از آن جا که جنگ طبقاتی در سراسر تاریخ جریان دارد، روشنفکر در عرصه اجتماعی نمیتواند خنثی باشد و جهت و تمایل و تعلقی دارد.
تعاریفی که ارائه شد، اشاره به ابهامات این مفهوم بود. نظر خود شما در مورد روشنفکر دقیقا چیست؟
من خود در ادامه دکتر شریعتی این مفهوم را میاندیشم. ایشان معتقد بود که روشنفکر کسی است که جهت را تشخیص میدهد، یعنی او پیششرط کار فکری را کنار میگذاشت. ممکن است انسانی که تحصیلکرده هم نباشد و کار علمی و فرهنگی به معنای خاص هم نکردهباشد مثل ستارخان که اسب و شتر سروکار داشته، روشنفکر تلقی شود اما کسی مثل ٫علامه٬ قزوینی که متخصص ادبیات سنتی بود، نباشد. یعنی روشنفکری نوعی جهتیابی و سمتگیری درست انسانی و مردمی است. اما این تعبیری عام است. به نظر من برای روشنفکر پیش زمینهای از کار فرهنگی نیز لازم است. اما این پیش شرط تخصصی علمی و فرهنگی برای روشنفکر بودن کافی نیست و لازم است که آن متخصص فکری و فرهنگی تعهد اجتماعی داشته باشد، یعنی در عرصه عمومی گفتمانسازی کند و در جامعه جهتبخشی کند. از اینجاست که می توان به روشنفکر به معنای دقیق کلمه قائل شد. به طور کلی میتوان گفت در عصر جدید قشری به وجود میآید که تفکر آزاد و نقادی نسبت به سلطههای سیاسی و فرهنگی دارد. پیش شرط این است که از نظر طبقاتی وابسته نباشد، از نظر دینی وابستگی صنفی به طبقات سنتی نداشته باشد، از نظر سیاسی نسبت به قدرت مستقل باشند تا بتواند فکر نقاد را حفظ کند. این آزادی هم به معنای ساده و هم به معنای عمیق فلسفی مد نظر است. امکان این که قشری بتواند آزاد یعنی فراسوی همه قیود اجتماعی و فرهنگی بیاندیشد و عمل کند، تکیهگاه مادی لازم دارد.
اگر کسی فعال سیاسی باشد و وابسته به حزب خاصی باشد یا تعلق سیاسی خاصی به یک ایدئولوژی داشته باشد، یا منافع اقتصادی داشته باشد، آیا تا آن جا که این تعلق و وابستگی را دارد، می تواند روشنفکر تلقی شود و کار روشنفکری کند؟
تعلق با وابستگی فرق دارد. زمانی هست که فرد آگاهانه تعلقی را می پذیرد. مثل سارتر که در دورهای درخواست عضویت در حزب کمونیست میکند یا واکلاو هاول که رئیس جمهور می شود یا روشنفکر دیگری که چریک میشود.
یا مثل آلاحمد که در دوره هایی فعالیت سیاسی میکند.
البته این بحث که گفته اند آلاحمد و شریعتی فعال سیاسی یا ایدئولوگ بوده اند، درست نیست زیرا آنها بعد از کنار گذاشتن فعالیت های تشکیلاتیشان پا به عرصه روشنفکریِ فرهنگی گذاشتند.
لطفا تفاوتی که میان تعلق و وابستگی گذاشتید فراموش نشود.
بله، تعلق و وابستگی تفاوت دارد. گاهی فیلسوف محضی مثل هایدگر داریم که تعهد (آنگژمان) سیاسی و حتی حزبی پیدا میکند و مثلا به شکل سمبولیک در حزب ناسیونال سوسیالیست کارگری آلمان ثبت نام میکند. این را نمی توان وابستگی خواند. اما گاهی نیز فرد به طور سنتی عضو یک قبیله، طبقه یا سنت و فرهنگی است. مثلا می گویند که شریعتی و آلاحمد چون از خانواده دینی برآمده بودند، مذهبی شدند! اما اصولا روشنفکر کسی است که علیه خانواده و سنت می شورد، پس آنها چگونه میتوانستهاند روشنفکر بوده باشند. بسیاری از روشنفکران ما مثل تقی زاده و ..، از سلک روحانی بودند، اما لباسشان را کنار گذاشتند. برخی دیگر با حفظ همان لباس روشنفکر بودند. لذا اولین شرط روشنفکری دست شستن از وابستگی هاست و علیه سنت خود اندیشیدن. اما روشنفکر می تواند آگاهانه تعهد یا انتخاب یا تعلقی (آنگژمان) را برگزیند.
آیا این تعلق باعث نمی شود که روشنفکر نتواند علیه بسیاری از چیزها حرف بزند؟
البته در منطق این دو با هم متناقض اند. اما در تاریخ دیدهایم که برخی امپراطورها فیلسوف بودهاند. و از زمان افلاطون تا هایدگر، نظریهی ٫فیلسوف-شاه٬ وسوسهآور بوده، اما عملا زمانی که این دو در کنار هم قرار گرفته تنش ایجاد شده است.
آیا بهتر نیست تعریفی جدید از سیاسی بودن یا ایدئولوژیک بودن هم ارائه شود؟ زیرا مفروض ما این است که کسی که سیاسی یا ایدئولوگ است، الزاما نمی تواند منتقد ایدئولوژی یا گرایش سیاسی خودش باشد. در حالی که در واقع، مثال های فراوانی ناقض این فرض وجود دارد و بسیاری از فعالان سیاسی منتقد رفتار سیاسی حزب خودشان هم بوده اند که به نوبه خود رفتاری روشنفکرانه است.
بله، انتخاب آگاهانه یک تعهد به همین معناست. به علاوه اشتباه دیگر این است که این تعهد را صرفا در معنای منفیاش ارزیابی کنیم. یعنی فرد در کنار نشسته و هیچ مسئولیتی را نیز بهعهده نگرفته و صرفا نقد میکند. در حالی که نقد به معنای کانتی کلمه یعنی سنجش حدود. زمانی که کانت نقد عقل میکند، می خواهد نشان دهد که دعاوی مشروع و نامشروع عقل کدامند. هدف او نفی عقل نیست، بلکه می خواهد آن را به کرسی بنشاند. روشنفکر نیز وقتی نقد قدرت میکند، به این معنا نیست که با هر گونه قدرت یا سیاستی صرفا مقابله منفی میکند و نیهیلیست یا آنارشیست است. بگذریم که نیهیلیزم و آنارشیزم نیز به معنایی که رایج شده نیستد، آنارشیزم یعنی نفی سلطه و قدرت متمرکز، و نه مدیریت شورایی امور. اما به هر حال نقد قدرت نفی کل سیاست و موضوعش یعنی قدرت نیست. چنانکه نقد تکاثر ثروت به معنای نفی شکوفایی اقتصادی و رونق اقتصادی نیست، بلکه بحث بر سر نحوهی توزیع و مصرف ثروت است. یا در مورد نقد حزبی هم همین صادق است، هدف در اینجا نفی حزب نیست، زیرا اگر حزب و تشکیلات نباشد، مبارزات سیاسی به نتیجه نمیرسند. سندیکاها و احزاب در زمینه های اقتصادی و سیاسی سازمان هایی ضروری اند و روشنفکران باید در گشایش چشمانداز برای آنها مشارکت داشته باشند.
یعنی شما این ها یعنی حزب، تشکیلات و سندیکاها را ابزار کار روشنفکری می دانید؟
بله، به معنای عام کلمه روشنفکران از نظریه پردازان این احزاب و تشکیلات و سندیکاها باید باشند.
پس تفاوت میان روشنفکر با ایدئولوگ به معنای نظریه پرداز یک حزب خاص از سویی و استراتژیست به معنای نظریه پرداز حکومتی و دولتی در چیست؟
هر کدام از این واژه ها درجاتی از تخصص عملی و تعهد را می رساند. کسی که فیلسوف است راجع به هستی و تاریخ می اندیشد و مثلا افلاطون حتی در مورد سیاست حرف زده و نه تنها صحبت کرده بلکه دخالت عملی هم در سیاست کرده است. فرق این با ایدئولوژی اما در چیست؟ ایدئولوژی از مفاهیمی است که معانی متناقضی نیز دارد و امروزه نیز معنای منفی اش بیش تر به کار می رود. لذا ایدئولوگ امروزه به عنوان یک ناسزای سیاسی به کار می رود و وقتی می گوییم کسی ایدئولوگ است، یعنی متفکر نیست. در حالی که معنای اولیه ایدئولوگ به معنای کسی بوده که نقاد ایدئالیسم و تفکرات انتزاعی است. دستوت دوتراسی(۱۷۵۶-۱۸۳۶)، متفکر فرانسوی، ایدئولوژی یا ایده شناسی را به عنوان مادر علوم انسانی در نظر می گرفتند و می خواستند علمی نقاد ایده ها بسازند و معتقد بودند که ایده ها از حواس و عمل سرچشمه می گیرد، نه از عالم انتزاعی برخلاف ایدئالیسم دکارتی. اما مارکس در «ایدئولوژی آلمانی» گفت که ایدئولوژی اتاق تاریکی است که ذهن را منحرف میکند. زیرا ایدئولوگ فکر میکند که آگاهی تاریخ را می سازد در حالی که زندگی آگاهی را شکل می دهد. منظور او ایدئالیسم آلمانی و فیلسوفان هگلی بود. اما باعث شد ایدئولوژی معنای منفی بیابد. در مرحله بعد ایدئولوژی توسط خود لیبرال ها به معنای مارکسیسم به معنای منفی اش به کار رفت. در حالی که مارکس خودش منتقد ایدئولوژی بود. لذا شاهدیم مفهوم ٫ایدئولوژی٬ را هم که میدانیم معانی متناقضی را از سرگذرانده است. از مثبت به منفی. امروز وقتی از ایدئولوگ یاد میکنند، کسی است که مانیفستی برای پاسخ گویی به همه سوالها نوشته دارد و او نه روشنفکر است، نه متفکر و نه روشنگر، بلکه مبارزی اجتماعی است جزماندیش. در حالی که ایدئولوگ به معنای علمی کلمه یعنی همین روشنفکر که گفتمانی انتقادی میسازد. میتوان ایدئولوژی را به این معنا با گفتمان به معنای فوکویی مترادف خواند. بر این اساس روشنفکران و طبقات مردم ایدئولوژی خاص خود را دارند چنان که حکومتها ایدئولوژی حاکم خود را (معنای خنثای ایدئولوژی). تفکر حاکم بر جهان امروز هم یک ایدئولوژی است که به نام جهانیشدن و..، بازار آزاد و.. غیره هدایت میکند. خطرناک هم هست، زیرا ممکن است اندیشه حاکم و تک صدایی شود. زیرا چون نرم (soft) خوی است نامحسوس حکومت میکند. به طور کلی ایدئولوژی اگر به این معنا باشد که روشنفکر باید منظم بیاندیشد و یک گفتار اجتماعی انتقادی یا سازنده را رواج دهد (دو وجه اتوپیایی خواستار تغییر و ایدئولوژیک هویتبخش به نظر پل ریکور)، کاری است که همه می کنند. در امر سیاسی و تشکیلاتی هم چنین است: فردی میتواند روشنفکر باشد و فعالیت سیاسی هم بکند.
آیا در جهان غیرغربی روشنفکر همان کارکردی را دارد که در جهان غربی؟ یعنی میان این دو فضا تفاوتی وجود دارد یا خیر؟ با توجه به این که ما در فضای فکری خودمان فقیه، متکلم و … هم داریم.
قطعا زبان و فرهنگ و جهان زیست های غرب و شرق متفاوت است. همین تفاوت ها باعث شدهاند که فاصله ها ایجاد شود و مفاهیم در انتقال از یک فرهنگ به فرهنگ دیگر دچار دفرماسیون و ٫کژتابی٬ (دیستورسیون، مفهوم مورد علاقهی داریوش شایگان) شوند. مثلا روشنفکر در سنت ما چون مصداقی ندارد، به تاریخچه و میراثی که ما داریم به سختی اتصال می یابد. شریعتی این اتصال را ایجاد کرده است و گفته روشنفکر ادامه انبیا و ائمه است.
یعنی می خواهد این تعریف را بومیکند؟
بله، او در این کار موفق بود اما پس از او و بویژه، پس از انقلاب مفاهیم در هم آمیختند. و اصولا، خطری که وجود دارد و می تواند جنبه منفی بیابد ایناست که در این شباهتها و شبهات، کلمات از مواضع خود خارج و تحریف شوند و چیز دیگری مراد شود. به طور کلی ما شرقیها به آش-و-لاش سازی و «شله قلمکار» پزی علاقه داریم. یعنی در حالی که در غذاهای غربی همه عناصر را از هم تفکیک می کنند، ما همه مفاهیم را در یک آش در هم جوش می ریزیم و این امر میتواند به سوءهاضمه و و سوءتفاهماتی بیانجامد.
بعد از تعریف های متنوعی که از روشنفکر، تمایز یا شباهت آن با ایدئولوگ و کاربردش در جوامع غیرغربی شنیدیم، حالا می خواهیم به چهره ای بپردازیم که در دهه ۱۳۴۰ به نماد روشنفکری بدل شده بود و شاید از حیث شهرت و تاثیرگذاری تنها با دکتر شریعتی قابل مقایسه باشد و قصدمان ارزیابی کارنامه روشنفکری اوست.
البته پیش تر لازم به ذکر است که این دو گانه آلاحمد-شریعتی که از آن سخن گفته می شود، اشتباه است، زیرا این دو از دو سنت فکری مختلف بر آمده اند. این زوج سازی ها بارها تکرار شده است. مثلا اوایل انقلاب پیکاری ها وقتی در مانیفست شان می خواستند روشنفکران مذهبی را بکوبند از «بازرگان-شریعتی» یاد می کردند، بعد از انقلاب برخی از «شریعتی-سروش» یاد می کنند یا سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی از «مطهری-شریعتی» سخن می گفت. روشنفکران هم از آلاحمد-شریعتی یاد می کنند. در حالی که به لحاظ تبارشناختی این دو متمایزند.
تفاوت تبار این دو در چیست؟ مگر آلاحمد از خانواده ای مذهبی برنیامده بود؟
چرا، اما آلاحمد روشنفکری است همچون اکثریت روشنفکران در دنیا که بعد از انقلاب اکتبر به کمونیسم پیوستند، ابتدا به چپ گرایش پیدا کرد. اما در ایران این پیشگامی وجود داشت که اولین چهره های منشعب از کمونیسم نیز ابتدا در اینجا پدیدار شدند. چهرههایی مثل خلیل ملکی و شاگردانش چون آلاحمد از نخستین منشعبین از حزب توده بودند و در ادامه ٫راه سوم٬ را ایجاد کردند. جریان سوم قصد داشت گونهای سوسیالیسم ملی را مطرح کند. ایشان مصدقی هم بودند و به نیروهای مذهبی نزدیکتر. روشنفکران این طیف از جمله هزارخانی، آلاحمد، براهنی، حاج سید جوادی، آشوری و ..، به روشنفکران ملی-مذهبی سمپاتی داشتند. من از کودکی به خاطر دارم که این چهره ها با دکتر شریعتی مشورت و همنشینی داشتند. این ارتباط از زمان کنفدراسیون شروع شد و تا انقلاب ادامه داشت. لذا برخی از این روشنفکران به ایده های شریعتی هم گرایش پیدا کردند و چهره هایی چون آلاحمد حتی به مشهد آمدند و در کلاسهای درس شریعتی هم شرکت کردند. این امر البته مصادف با جریان ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ و فعال شدن جریان مذهبی شد. در نتیجه در برخی از روشنفکران از جمله آلاحمد و شعاعیان این نگرش تقویت شد که ما باید از این دینامیسم استقبال کنیم. مثلا شعاعیان «تزی برای جهاد» را ارائه کرد و گفت از مراجع باید بخواهیم که فتوای جهاد بدهند و … آلاحمد هم بعد از «غربزدگی» کتاب «خدمت و خیانت روشنفکران» را نوشت و در آن تاکید کرد ما از ابتدا اشتباه کردهبودیم. او در این کتاب تحت تاثیر زبان متفکرانی چون فردید هم بود. او نوشت که روشنفکران هیچ گاه به صورت بومی سنت خود را نشناخته اند و شیفته غرب شده اند. البته او در اثرش به گرامشی و تحلیل او از نقش مسیحیت در ایتالیا هم ارجاع می دهد. اما آلاحمد در دهه ۱۳۴۰ به عنوان سخنگوی ٫کانون نویسندگان٬ و گل سرسبد روشنفکری ایران تبدیل به یک نماد شده بود. طوری که حتی انتقاد به او به سختی مورد هجمه واقع می شد. مثلا یک بار دکتر شریعتی شوخی کوچکی با او کرده بود و اشاره کرده بود که وقتی با جلال به حرم امام رضا(ع) در مشهد رفتیم، پیرمردی از آلاحمد خواست که پالتوی او را بخرد و آلاحمد هم جواب میدهد مه داداش فروشی نیست! آلاحمد اظهار خوشحالی میکند که این درخواست پیرمرد نشانه نزدیکی او به مردم عادی است، اما شریعتی در پاسخ به او می گوید همین استنکاف تو نشان داد که از ایشان فاصله داری. این گونه اظهار نظرات دکتر شریعتی باعث شده بود که در مجله فردوسی به تندی از او انتقاد کنند و دکتر هم پاسخی نوشته بود با عنوان «سنگی از فلاخن دوست». به طور کلی این امر نشان گر آن است که روشنفکران ما در آن زمان در مورد آلاحمد غلو می کردند. این در شعر زیبای اخوان هم هست که «هر خط او خطری، هر قدمش اقدامی…که معصومنیا بود بود جلال». اما در واقع آلاحمد از نظر عمق فکری و در مقایسه با روشنفکر فیلسوفی چون سارتر چندان عمیق نبود. البته آلاحمد با کوتاهنویسی و شیوه نگارشش سبک ادبی ایجاد کرد و در ابتدای انقلاب در کنار هدایت و نیما و صمد و فروغ از چهره های برجسته ادبی تلقی می شد. آلاحمد همچنین در سایر حوزه ها مثل سبک زندگی اش نیز روشنفکر بود، به ویژه در معنای فرانسوی کلمه.
منظور از این سنت فرانسوی چیست؟
البته روشنفکری ایران چیزی بین سنت روسی و سنت فرانسوی است. سنت روسی خیلی سیاسی و انقلابیتر بود، در حالی که سنت فرانسوی با فلسفه و ادبیات پیوندهای عمیقتری داشت. جنبش روشنفکری ایران مثل خیلی جاها هیچ گاه به آن عمق جنبش روشنفکری فرانسوی نرسید. در فرانسه سنت روشنفکری هنوز هم در سطح شهر و طرح مباحث فلسفی در کافه ها و .. وجود دارد که محافلی را خارج از آکادمیها تشکیل میدهند. در انگلیس و آلمان و سایر جاها چنین چیزی وجود ندارد. در آمریکا اصلا در سطح جامعه «روشنفکرگرایی»(intellectualism) وجود ندارد. در ایران هم روشنفکری از صدر مشروطه هیچ گاه پایگاه توده ای نداشته است و مردم روشنفکران را نمی شناختند. تنها روشنفکری که توده ای شد شریعتی بود. این خودش یک پدیده(فنومن) قابل بررسی است.
در مورد آلاحمد هم تا حدودی چنین است.
آلاحمد نزد روشنفکران چنین جایگاهی دارد و اتوریته داشته است. او نخستین کسی است که در «خدمت و خیانت روشنفکران» به نقد از خود می پردازد. البته از این نقد بعدا توسط برخی سنت گرایان سوءاستفاده هایی هم شد.
شما به عنوان کسی که تخصص تان فلسفه است، سطح فلسفی کار آلاحمد را چگونه ارزیابی می کنید؟
از نظر عمق فلسفی کار او اشکالاتی دارد. مثلا وقتی «غربزدگی» را می خوانید، در می یابید که ایده ها جالب است، اما عمیق نیست و در واقع به تعبیری «ارزیابی های شتابزده» است و مبانی فلسفی اش ضعیف است. ارجاعاتش به کامو و یونسکو یا یونگر البته نشان می دهد که با فکر فلسفی غربی آشنایی دارد، اما در سطح یک مترجم و نه در حد یک متفکر عمیق. البته او به ضرورت خوانش فلسفه پی برده است، به همین دلیل است که از دکتر هومن خواسته که تاریخ فلسفه را بخوانند ولی آن چه از او باقی مانده در این حوزه قضاوت ها و ارزیابیهایی شتابزده است که گاه خطا هم هست. مثل ارزیابی اش در مورد شیخ فضل الله نوری یا این ادعا که هر چه ضربه خورده ایم از غرب جغرافیایی بوده است یا این که باید برگردیم به شرق و … خلاصه نظریاتی که شاید از نظر ادبی خوب باشد، اما از نظر عمق فلسفی ارزشی ندارد.
البته به نظر می رسد که اهمیت آلاحمد عمدتا در حوزه ادبیات نیست، بلکه بیشتر به لحاظ کار روشنفکری اوست که حائز اهمیت است. اتفاقا یکی از رفتارهای او در حوزه کار روشنفکری نقد مدام خودش و وضعیت های تثبیت شده خودش است. یعنی آنچه از میراث او بیشتر مورد توجه است، نه آثارش که به عقیده شما شتابزده است که رفتارش است.
بله، او روشنفکر به معنای نقاد و حاضر در صحنه و بازیگر نقش نمادینی که باید بازی کند، بود. آلاحمد به همه معانی یک روشنفکر فرانسوی، در میان سایر روشنفکران هم عصر خودش می درخشد.
آیا همین شاخص بودن و نمادین بودن آلاحمد به رغم تاثیرات مثبتی که داشته مثل دفاع و معرفی شعر نیما و کمک به شمار زیادی از روشنفکران، نویسندگان و مترجمان جوان و … خطر بت سازی و قهرمان سازی را در بر ندارد و موجب نمی شود که تبدیل به کسی که نشود نقدش کرد؟
چرا، در زمان خودش چنین هم شد و تبدیل به قطب و بتی شد که نمی شد درباره اش نقدی نوشت. البته خودش به این موضوع آگاه بود و همواره از خودش نقد می کرد. یعنی خودش نمی خواست این طور شود. اما روشنفکران ما که در آن زمان در بالا بردن او غلو می کردند، امروز در کوبیدن و نقد او بزرگنمایی می کنند. اما اگر بخواهیم متوازن نگاه کنیم، آلاحمد یک نویسنده دارای سبک و نوآوری و به معنای کلاسیک کلمه بالاتر از متوسط بود، و طبعا نه ادیب و علامه یا .. تک ستارهای در آسمان ادبیات.
یکی دیگر از نقاط قابل توجه و مناقشه برانگیز در کار آلاحمد رویکردش به سنت و نقدش از تجدد است. ارزیابی شما از این امر چگونه است؟
یکی از ضعف های روشنفکران ما عدم شناخت سنت بوده است. آلاحمد وقتی در مورد سنت حرف می زند، نمیتوان از او انتظار پختگی داشت. در حالی که شریعتی به عنوان کسی که دینشناس و سنت شناس بود، سخن میگفت. یعنی نگاه شریعتی به سنت منقح و منفک و دقیقتر بود. در حالی که آلاحمد رویکردش به سنت واکنشی و عکسالعملی است و می خواهد از سنت در برابر امپریالیزم فرهنگی دفاع کند. البته خود آلاحمد هم در «خدمت و خیانت» و هم در «غربزدگی» اشاره میکند که سنت ما در این امر عاجز و ناتوان است و از سنت انتقاد میکند. اما اظهاراتی هم دارد که سنت گرایان را خوش می آید، به این دلیل که رویکردش واکنشی است و در مجموع منسجم و عمیق و کارشناسانه نیست. به طور کلی به عنوان روشنفکری که تا پیش از آن سنت را نمیشناختند یا آن را دور می زدند، آلاحمد و طیف او رویکرد مثبت و همدلانه با رفرماسیون دینی داشتند. ولی در هر دو چهره روشنفکری یعنی چه دینی و چه ملی، ضعف هایی را هم شاهد هستیم که مربوط به دوران است و نمی توان آن را با پیامدهای بعدی سنجید چون نابهنگام(anachronic) است.
به تفاوت شریعتی و آلاحمد به عنوان دو تیپ روشنفکری اشاره کردید، اما شباهت این دو در چیست؟ ضمن آن که آلاحمد روشنفکر برجسته دهه ۱۳۴۰ است و شریعتی روشنفکر برجسته دهه ۱۳۵۰٫ آیا می توان خطوطی برای پیوستگی این دو به هم ترسیم کرد؟
بله، همان شباهت هایی که میان آلاحمد و سارتر هست، بین آلاحمد و شریعتی هم هست. یعنی هر دو روشنفکر اند، کسانی که آزاد می اندیشند، آزاد عمل میکنند و … به لحاظ عناصر گفتمانی نیز مباحثی چون بحث بازگشت به خویش، مقاوت در برابر سلطه فرهنگی، راه استقلال ملی، رنسانس فرهنگی و نوزایی و دینپیرایی از تم های مشترک این دو است. این امر در مورد بسیاری دیگر از دیگر متفکران جهان سوم در آفریقا و آسیا نیز وجود داشته است، مانند سزر و فانون و ..، که امروزه در مطالعات «پسااستعماری»(pos-tcolonial) اهمیت فراوان دارند و کسانی چون ادوارد سعید به همین روشنفکران ارجاع می دهد.
یکی از نقدهای رایجی که به روشنفکرانی چون آلاحمد و شریعتی می شود، آن است که ایشان به رغم تعهد اجتماعی ای که شما در تعریف روشنفکر برجسته کردید، راه حل هایی نسنجیده ارائه کردند و خشونت های بعدی را پیامد ناپختگی و شتابزدگی اظهارنظرهای ایشان دانسته اند. آیا روشنفکری که باید متعهد باشد، نباید تا جایی که به خودش به عنوان روشنفکر مربوط می شود، نسبت به پیامد راه حل هایی که ارائه می دهد، محتاطانهتر عمل کند.
بله، گاه روشنفکر به وضع موجود اعتراض میکند، اما ممکن است وضعیتی پیش آید بدتر از وضع موجود. البته او باید این را هم پیش بینی کند. امروز اتفاقی که در کشورهای عربی در حال رخ دادن است هشداردهنده است. روشنفکران این کشورها باید متوجه باشند که راه حلی که ارائه می کنند، جامعه را به کدام سمت و سو میبرد. نابهنجاری بعدی در لیبی به معنای اشتباه بودن اعتراض علیه قذافی نبود. این را در مورد هر انتقاد و خواست تغییری میتوان گفت.
صحبت از نفی انتقاد کردن نیست، بحث بر سر راه حل هایی است که یک روشنفکر ارائه میکند.
البته به نظر من این حرف درست است. چنان که شریعتی نسبت به روشنفکران دیگر زمان خودش این پیشنگری را بیشتر داشت چنانکه می گفت پیش از آن که از استبداد و استعمار و استثمار رهایی یابیم، باید چاره ای برای استحمار بیابیم و گرنه هر بار در جا میزنیم. واقعیت آن است که روشنفکران هر عصر بیش از این نمی توانند از پیامدهای نظرات و مواضعشان اطلاع داشته باشند و تازه همین اندازه هم که شریعتی میگفت، متهم میشد که دارد جهت مبارزه را عوض میکند و این امر باعث میشود که همسویی در مبارزه علیه امپریالیسم و دیکتاتوری از بین رود (انتقادی که برخی از روشنفکران مذهبی و غیرمذهبی به شریعتی داشتند). امثال آلاحمد و بویژه کوشندگانی چون شعاعیان که سیاسیتر بود، نمی توانستند بیشاز آن پیشبینی در مورد آیندهی بلندمدت داشته باشند. چنانکه گویا وقتی از لنین در مورد مرحله نهایی کمونیسم پرسیدند پاسخی به این مضمون داده بود که چون در آن شرایط مشخص نیستیم نمیتوانیم تحلیل مشخصی از آن داشته باشیم! از این نظر، البته نه تنها برخی بلکه رویکرد کل روشنفکران و حتی کل بخش پیشرفته جامعه ایران را می توان به ارزیابی و سنجش گذاشت. روشنفکران مذهبی در جامعه ما کوشیدند گرایشهای اقتدارطلب را مورد نقد قرار دهند و برخلاف انتقاد رایج، آن را تقویت نکردند! اما این که چرا گرایشهای اقتدارگرا همواره دست بالا را یافتهاند، به دلیل ریشههای تاریخی و زمینههای مساعد فرهنگی آن هاست. البته قابل ذکر است که روشنفکرانی چون آلاحمد و شریعتی توانستند به خوبی با مردم ارتباط برقرار کنند و هنوز هم تاثیرگذارند، چون گفتارشان با شرایط فرهنگی مردم ما همخوان تر بوده است. اما بودند و هستند روشنفکرانی که بسیار رادیکال ترند اما از عرصه عمومی حذف شده اند و نتوانسته اند با جامعه ارتباط برقرار کنند. این که این روشنفکران خارج از کشور بنشینند و اظهار نظر کنند، کاری ندارد، این که بتوانند با مردم رابطه برقرار کنند و نگاه ها و روحیه و عادات مردم را متاثر کند، هنری است که روشنفکر باید داشته باشد. فرق یک روشنفکر با یک آکادمسین از این حیث هم هست.
یعنی شما یکی از ضعف های روشنفکری امروز را ناتوانی در ارتباط برقرار کردن با مردم می دانید؟
بله، البته روشنفکری امروزی ضعف های زیادی دارد. حتی با خودشان هم نمی توانند رابطه برقرار کنند. یعنی به زبانی مغلق و ترجمه ای می نویسد و اجماع و همرایی(consensus) در جامعه روشنفکری نیست که از منافع و گفتار خودش دفاع کند تا بتواند گفتمان مشترکی را پیش ببرد و در نهایت بتواند با جامعه ارتباط برقرار کند. چون باید بتواند با جامعه ارتباط برقرار کند و اعتمادش را جلب کند. روشنفکری امروز نمی تواند به جامعه فراخوان بدهد.
در دهه ۱۳۴۰ ما اولا محافل روشنفکری گسترده داشتیم و ثانیا روشنفکرانی چون جلال قالب های متنوعی از مقاله نویسی، کتاب، داستان نویسی، نقد نویسی، روزنامه نگاری، رمان نویسی و ترجمه را برای ارتباط با حوزه عمومی می آزمودند، امری که امروز در میان روشنفکران فعلی غایب است و کمتر روشنفکری را به این جامعیت داریم.
روشنفکری امروز کمی فرقه ای شده است. مخاطب روشنفکری امروز کمتر شده است. با این که حجم ترجمه و کار فکری بالا رفته است. اما امروز به طرز اصیل روشنفکری که توده ای باشد و تیراژ آثارش میلیونی باشد، وجود ندارد. اگر بخواهیم به طور کلی مقایسه ای میان روشنفکری امروز و آن زمان داشته باشیم، باید گفت که در برخی امور پیشرفت داشته ایم و در برخی امور نیز پسرفت داشته ایم. در این حوزه که باید ترجمه ها دقیق تر می شده و زبان تعمیق می شده و آگاهی افزایش می یافته، البته نشان دهنده پیشرفت است و قابل مقایسه با آن زمان نیست. یعنی عمق فکری افزایش یافته است.
اما از نظر آثار تولیدی که جریان ساز باشند آیا با نقصان مواجه نیستیم؟ در دهه ۱۳۴۰ کتابی چون «غربزدگی» جریان ساز می شود یا اثری چون «آسیا در برابر غرب» داریوش شایگان باعث واکنش همه می شود، اما در سال های اخیر ما چنین متونی را نداریم. روشنفکران آن زمان درست یا غلط تولید فکری داشتند، اما امروز عمدتا کار آکادمیک صورت می گیرد.
بله درست است. ما از نظر علمی رشد کرده ایم، اما از نظر روشنفکری پسرفت داشته ایم. این امر اگرچه برای جامعه علمی خوب است، اما برای جامعه عمومی خوب نیست، چون جامعه باید با اصول ابتدایی نقادی به زبان قابل فهم آشنا شود. در آن زمان امثال شریعتی و آلاحمد متونی می نوشتند که گذشته از آن که از استاندارد قابل قبولی برخوردار بود، روان و ساده بود و به راحتی با مردم ارتباط برقرار می کردند. اما الان من خودم هم در این شکل رابطه برقرار کردن مشکل دارم و نمی توانم با آن زبان بنویسم. اشتباه روشنفکران امروز آن است که ظاهر و باطن را اشتباه می گیرند. ظاهر آثار عمیق فلسفی بسیار آسان است، مثلا «هستی و زمان» به زبان روشن آلمانی نوشته شده است، اما باطن مفاهیم است که سخت است. اما در ترجمه های فارسی ظاهر کار هم سخت است و یک زبان زرگری درست شده است که فهم اثر را با مشکل مواجه میکند. پس به طور کلی ما در زمینه روشنفکری و ارتباط برقرار کردن با مردم و حضور در جامعه پسرفت کرده ایم، اما از نظر عمق علمی و فلسفی و توجه به فکر و اندیشه نسبت به آن زمان رشد کرده ایم، چون در آن زمان با یک عمل زدگی سیاسی مواجه بودیم، چنان که مسعود احمدزاده در مقدمه «مبارزه مسلحانه هم تاکتیک هم استراتژی» نوشته که هر چه مارکسیسم جلوتر آمده است، عمق آثار تئوریک کم شد، اما از نظر اجتماعی پیشرفت های بیشتری داشت. این عملگرایی و ضعف نظری در دهه ۱۳۵۰ به حرکت قهرآمیز چریکی منتهی شد. اما امروز بهعکس، با یک نظرگرایی تفریطی مواجهیم که به طور کلی با هرگونه عمل و حضور فعال در صحنه میانهای ندارد. در آن زمان شریعتی متهم به این بود که از مبارزه مسلحانه باز می دارد، الان متهم به این است که دعوت به عملگرایی کرده است. در حالی که این تفاوت در واقع در دو نسل رخ داده است و نه در او. روشنفکر باید حرکتی متوازن و متعادل باشد، همان طور که کار فکری و نظری میکند، تعهد اجتماعی هم داشته باشد. در جامعه و جهانزیستی که ربطی به کانت ندارد، نمی توان عقاید و کتاب او را درست خواند و فهمید.
به عنوان سوال پایانی به نظر شما امروز بعد از گذشت بیش از چهل سال از مرگ جلال آلاحمد در شهریور ۱۳۴۸ آیا به نظرتان خواندن آثار او ضرورتی دارد یا این خوانش تنها از سر کنجکاوی صورت می پذیرد؟ آیا آلاحمد کهنه و تکراری نشده است؟
مسلما آثار روشنفکرانی چون آلاحمد جزو میراث روشنفکری تاریخی ما هستند. مثلا جلال در «سنگی بر گوری» تجربه شخصی و وجودی آدمی را بیان میکند که دغدغهی بقا دارد و این امر هیچ گاه کهنه نمی شود. یا «خدمت و خیانت» و «غربزدگی» شروع مباحثی است که هرچند شتابزده و سطحی اما لازم بوده، گرچه کافی نمی توانسته باشند. اما به عنوان چرخشها و گشتهایی در کلام و در زمینه گفتمان روشنفکری اهمیت تاریخی دارند و ما باید این تاریخ و میراث را نیک بشناسیم. وقتی تاریخ روشنفکری ایران از پیش از مشروطه تا عصر حاضر را مطالعه می کنیم، در مییابیم که نقطه عطف و گردشی وجود دارد که با «غربزدگی» آلاحمد ایجاد شده است. بنابراین هم از نظر تاریخ اندیشه و گفتار، و هم از نظر ادبی و علمی حائز اهمیتاند. ضمن آن که تیپولوژی خود این اشخاص هم جالب است. یعنی آنها افرادی بودند متعهد، مسئول و پاسخگو، در حالی که امروز می بینیم این مسئولیتپذیری اخلاقی هر روز کمتر می شود. امروز برخی روشنفکران و هنرمندان ما رفتارهای غیرمسئولانه دارند که حتی با دفاع از منافع معنوی و صنفی خودشان هم نمیخواند. ما الان درگیر یک بحران اخلاقی هستیم. روشنفکری هم اخلاق(ethic) خاص خودش را دارد و اگرچه اخلاق سنتی نیست، اما باید مسئول و پاسخگو باشد. همانطور که انتظار داریم روشنفکران نیم قرن پیش باید به پیامدهای رفتار خودشان میاندیشیدند، روشنفکران عصر ما نیز باید حداقل مسئول امروز و فردا باشد. بنابراین با این نحوه برخوردی که امروز با هم و با دیگران دارند، روشنفکر از این نقش اخلاقی جا خالی میکند. ارجاع تاریخی به روشنفکرانی چون جلال می تواند مدلی باشد برای مقاومت در برابر این وادادگی اخلاقی. پس به عنوان یک میراث اخلاقی هم باید به آن چنگ زد. البته نسبت به چهرههایی که منتقد زمانهی خود بودند، میتوان رویکردی انتقادی داشتهباشیم و نباید عنصر نقد را فراموش کنیم. خود آن ها هم روش شان نقادی بود. پس میتوان و میباید آثار آنها را نقد کنیم، اما معنای نقد با تخطئه و تخریب فرق دارد. نقد آن است که مثلا «غربزدگی» را به طور جدی بخوانیم و نقاط قوت و ضعف آن را در یابیم. این امر خوشبختانه امروزه در کارهای آکادمیک صورت میگیرد. اما متاسفانه در فضای روشنفکرانه چنین نقدهایی نمییابیم و معمولا لعن و نفرین و تخطئه و تخریب را شاهدیم.
گفتگو از: محسن آزموده-کبوتر ارشدی