دکتر رضا داوری اردکانی
رئیس فرهنگستان علوم
از مدتها پیش در اندیشه فراهم آوردن مقدمات و تهیه مواد مقالهای بودهام و هستم که میخواهم عنوانش را «حقیقت و سیاست ، دروغ و خشونت» بگذارم. در این راه هر چه پیش میروم کار را دشوارتر مییابم و به این جهت هنوز تدوین مقاله را آغاز نکردهام و چون میترسم به نوشتن آن مقاله موفق نشوم این عنوان را در صدر این مقدمه کوتاه که برای چاپ جدید: «فلسفه، سیاست و خشونت» مینویسم، قرار میدهم. در گفت و شنود «فلسفه، سیاست و خشونت» به اصل و ماهیت خشونت نپرداختهام بلکه توجه اصلیم معطوف به یک سوء تفاهم در مورد خشونت بوده است. سوءتفاهمی که با توسل به الفاظ و تعابیر فلسفه توجیه میشود و به گمان من چنانکه در مقدمه چاپ اول نوشتهام از آثار و نشانههای اشتباه آراء همگانی با سخن خرد و دانایی وبرابر کردن فلسفه با جهل است. امری که هرچند تصورش عجیب مینماید در جهان موسوم به جهان عقل و علم وقوع یافته است. شاید وجه آن هم این باشد که هرگز آدمی این اندازه خود را دانا و توانا نمیدانسته و از عقل و عقلانیت دم نمیزده است. نیچه گفته بود: اگر هنر نبود، حقیقت ما را نابود میکرد و از حقیقت همین عقل و عقلانیت (در زمانی که هنوز به لفظ و شعار صرف تبدیل شده بود) را در نظر داشت و دریغا که شرط نیچه و مقدم قضیه شرطیه او اکنون دستخوش تزلزل شده است. کاش بجای تکرار این الفاظ عقل و عقلانیت که در بحبوحه آشفتگیهای فکری اخیر از معنای محصل خود دور شده است به زبان ساده می گفتیم بیائید قدری فکر کنیم و بفهمیم که چه میگوییم و چه میشنویم و چه میکنیم. ستایش خشک و خالی از عقل هیچ گرهی از کار ما نمیگشاید در کدام زمان جز زمان ما کسی که شاید از استعداد فلسفه هیچ بهره نداشت، میتوانست با خواندن یک مقاله یا یک کتاب درسی داعیه فیلسوف بودن در سر بپرورد و درباره اموری که در باب آنها هیچ نمیداند اظهار نظر کند. وقتی گفتند که من مروج خشونتم و با گفتهها و نوشتههایم خشونت را تعلیم میکنم اول خندیدم که موجودی ضعیف مثل من که در تنهایی و خلوت خانه خود دل به خواندن شعر و فلسفه خوش کرده است چگونه و از چه راه خشونت را به زندگی مردمان میآورد اما وقتی بخود آمدم فکر کردم که قضیه مهمتر از اینهاست. یعنی اهمیت ندارد که مرا اهل خشونت بدانند حتی اگر فیلسوفی مثل افلاطون را نیز بنیانگذار خشونت بخوانند و او را از این بابت ملامت کنند هیچ خللی در کار جهان پدید نمیآید و چیزی از شأن و قدر افلاطون کاسته نمیشود خشونت همه جا هست و صورتی از آن را در افلاطون هم میتوان یافت و البته درباره آن باید اندیشید اما خشونت ساخته و پرداخته هیچ شخص و هیچ فلسفهای نیست. این قبیل حرفها بخصوص اگر ره آموز سیاست باشد کار را به شکست میکشاند. خشونت در تاریخ و در زندگی آدمی چیزی نیست که این و آن، آن را جعل کرده باشند این سخن که خشونت را اشخاص به جهان آوردهاند بی پایه و سطحی است ولی وقتی سخن بی پایه مورد قبول قرار میگیرد نمیتوان با بیاعتنایی از کنار آن گذشت. پس بپرسیم آیا خشونت چیزی است که یک یا چند شخص آن را به جهان آوردهاند و آیا ریشه خشونت را در فلسفه یا بعضی فلسفه ها باید جست و با رد و طرد آن فلسفه ها، عالم از خشونت شرّ نجات مییابد. به این پرسش که میاندیشدم رفتار و گفتار مسیح علیه السلام بیادم آمد که بر وفق آن خود را خوب دانستن و دیگران را بد انگاشتن و بدی را به دیگران منسوب کردن عین بدی است چنانکه سقراط هم کسی را که خود را دانا میدانست به دانایی نمیشناخت. راستی آیا خشونت را افلاطون با نوشتن کتاب نوامیس به جهان آورده است و مگر افلاطون خود شهادت نداده است که کالیکلس سوفسطایی نه فقط در زبان خشونت می ورزیده بلکه فیلسوف را مستحق ضرب و شتم میدانسته و خود مایل بوده است که این حق را به مستحقش برساند. در سوفیست هم چهره سوفسطایی خشن تصویر شده و زبانش، زبان خشونت است. آیا افلاطون می خواست عیب خود را برقیب نسبت دهد. بسیار خوب بپذیریم این یا آن فیلسوف خشونت را به حاکمان و صاحبان قدرت و به همگان آموخته است اما این تعلیم مسبوق و مشروط به این است که مردم گوشهایشان را باز کرده باشند تا بشنوند که کسی درس خشونت می دهد و آنها بروند و آن درس را بکار برند. اگر چنین است چرا آنان که نگران خشونتند درس رحمت و مهربانی نمیدهند. آیا مردمان درس خشونت را فرا میگیرند و به درس رحمت گوش نمیدهند. اگر چنین بگویند در حقیقت گفتهاند که مردمان طالب خشونتند و منتظرند که فرمان خشونت صادر شود و آنها اجرا کنند. من در نوشته خودکه فکر میکردم ده پانزده صفحه بیشتر نشود- ولی قدری طولانی شد- سعی کردم بگویم وقتی ( من و امثال من که هیچ) افلاطون را آموزگار خشونت بخوانند هم به مردمان دروغ گفتهاند و هم سخن سخت و خشنی به زبان آوردهاند و البته دروغ سیاسی گفتهاند در آن هنگام به نسبت میان دروغ و سیاست و خشونت نپرداختم. اما از لحظهای که نوشتن کتاب را به پایان بردم تا کنون همواره به این نسبت فکر کردهام و اگر بگویم یک سوم کتابهایی که دراین مدت خواندهام در این باب بوده است غلو نکردهام و هر چه بیشتر با آراء صاحبنظران درباره خشونت آشنا شدهام بیشتر پی بردهام که منشاء خشونت را در بعضی فلسفهها جستن و دیدن چه خشونت خالی و خطرناکی است. اگر بگویند چرا خشونت خالی را خطرناک دانستهام توضیح می دهم که وقتی مردمان نگران خشونت نباشند و آن را محدود به یک منطقه بدانند و گمان کنند که راه آن را به آسانی میتوان سد کرد راه شبیخون خشونت باز میشود. فیلسوفان در باب خشونت طبیعی و خشونت ارادی و بشری و اینکه آیا خشونت صفت فعل انسانی است و صلح دائم و زندگی بیخشونت چگونه ممکن است و . . . سخنهای بسیار گفتهاند من وقتی خواستم بگویم که اهل خشونت نیستم و نسبت دادن خشونت به دیگران بنحوی خشونت است با توجه به اینکه پاسخ خشونت، خشونت است (و بسیاری از خشونت ها به همین عنوان توجیه شده است) نمیدانستم چگونه و با چه زبانی بنویسم.
یادداشتی هم نوشتم که نپسندیدم در اندیشه بودم که چکنم تا به یاد لویناس و «رستاخیز مسیحایی»[۱] او و همدلی با دیگری افتادم و بهتر دانستم که زبان گفت و شنود را اختیار کنم. من می بایست با این زبان رأی خالی و عاری از ذکر و فکری را که بر طبق آن خشونت اختصاص به صورتی از سیاست دارد و آن را مثلاً افلاطون بنیاد کرده و بعضی دیگر از فیلسوفان در تحکیم آن کوشیده اند با امانت و بدون اعمال خشونت بیان کنم. این کار آسان نبود و نمیدانم تا چه حدّ از عهده کار بر آمدهام. اما اگر هم نتوانستهام مدعا را چنانکه باید موجه جلوه دهم از سعی در این راه مضایقه نکردهام. میتوان با خشونت مخالف بود و حتی مانند تولستوی و گاندی و رومن رولان به زندگی بدون خشونت و به سیاست عدم خشونت اندیشید و صمیمانه و صادقانه در راه آن سعی کرد اما شرطش اینست که خشونت به قصد و نیت این و آن نسبت داده نشود که این خود صورت بی رمق و کودکانه خشونت و دعوتی به دشمنی با بعضی اشخاص و گروهها و آغازی برای کین توزی و کینه جویی است اما عیب بزرگتر این سخن این است که اثبات آن متضمن نفی است.
کسی که افلاطون را بنیانگذار خشونت میخواند بخصوص اگر پیرو روش انتقادی باشد باید معنی خشونت و شرایط امکان آن را بررسی کند. توجه کنیم که بر وفق کتب و کلمات آسمانی خدای رحیم و رحمن، قهار و جبّار و مکار و غالب و مالک نیز نامیده شده است و موجودات هریک مظهر اسمی از اسماء الهی هستند و آدمی مظهر جمیع اسماء است. صاحبنظرانی هم هستند که تاریخ را مجلی و محل ظهور این اسماء میدانند و میگویند که بر زمانها و تاریخها هم اسمی حاکم است (کسانی این سخنان را منشاء خشونت میدانند چناکه در حدود پنجاه سال پیش وقتی از حافظه حکایت ابراهیم حوّاص و دختر دیوانه شاه را از مجالس سعدی برای یک همکار میخواندم پس از اتمام حکایت شنیدم که گفت خشونت، خشونت تام و تمام) در آثار حاکمان و فیلسوفان نیز در باب جنگ و قهر و غلبه و استخدام، سخنهای بسیار هست. اگر کار به این آسانی بود که کسی بیاید و مقصر بنا کردن قهر و خشونت را بیابد و همه او را لعنت کنند و بنیاد قهر برافتد و جهان پر از مهر و دوستی شود، اینهمه بحث چه ضرورت داشت و چرا تقریباً همه فیلسوفان میبایست به آن بیندیشند و صدها و شاید هزارها کتاب درباره آن بنویسند. آیا گمان میکنیم که حتی تحسین کنندگان خشونت (مارکس، ژرژسورل و کارل اشمیت و . . .) همه دوستدار اعمال خشونت بودند؟ اینها با همه اختلافهایی که با هم داشتند خشونت را در آغاز دورانها و در قوام هر تاریخی دخیل و شرط لازم میدیدند و خشونت را محدود و محصور در یکی از صورتهای آن نمیدانستند و قانون را ملاک وجود و عدم خشونت تلقی نمیکردند. مقصود این نیست که اینها همه خشونت را لازم ذات بشر میدانند ولی آیا در تاریخ دورانها و زمانهایی میشناسیم که در آنها صلح و سلم و دوستی و وفاق اصل و رسم و قاعده باشد. بعضی صاحبنظران گفتهاند که خشونت پیش از آغاز تجدد وسیلهای برای رسیدن به مقصودها بوده و در دوره جدید موضوعیت پیدا کرده است بنابراین رأی، نظام تجدد برخشونت بنیاد شده و با نیروی آن پیش رفته است. ولی مگر سیاستها و عوالم دیگر بدون خشونت بوده است؟ پاسخ پرسش هرچه باشد و حتی اگر ثابت شود که خشونت از تاریخ بشر منفک نمیشود و صفحات صلح در کتاب تاریخ سفید است، بازهم نمیتوانیم جنگ و خشونت را بنیاد و مقوم همه تاریخها و دورانها بدانیم اما در دوره جدید قضیه صورت دیگر دارد بنظر هانا آرنت: «خشونت امری که بدون آن هرگز هیچگونه ساختن یا تولیدی ممکن نیست همواره نقش مهمی در طرح های سیاسی و تفکر مبتنی بر تفسیر عمل بر حسب ساختن ایفا کرده است اما تا عصر مدرن این عنصر خشونت کاملاً نشان ابزاری داشت و وسیلهای بود که برای توجیه و تحدید خود نیازمند غایتی بود به طوری که تجلیل خشونت از آن حیث که خشونت است مطلقاً در سنت سیاسی پیش از عصر مدرن سابقه ندارد»[۲] در عبارت صاحبنظر آلمانی چند نکته مهم وجود دارد یکی اینکه خشونت یک امر صرفاً سیاسی نیست بلکه ساختن و تولید نیز عین خشونت است یعنی بدون اعمال خشونت چیزی ساخته نمیشود، نکته دوم اینست که خشونت همواره در سیاست و تفکری که بر حسب آن انسان موجود سازنده و افزار ساز دانسته شده است مضمر بوده است در مقابل در دورانهای پیش از تجدد خشونت در حکم وسیلهای برای رسیدن به غایتی بوده و همواره کاربردش میبایست بر حسب نسبتی که با غایت دارد توجیه شود و این سومین نکته سخن نقل شده از هانا آرنت است. در این عبارت بالنسبه کوتاه نکته چهارمی هم هست که شاید اهمیتش از سه نکته مذکور بیشتر باشد. در دوره جدید میتوانیم سخن مارکس را که گفته است خشونت ماما و قابله هرگونه تغییر و تحوّلی است. از جمله سخنهای بنیادی تجدد بدانیم. مع هذا فعلاً به مارکس کاری نداشته باشیم. در تاریخ تجدد، حتی مردی مثل کانت که پدر لیبرالیسم و فیلسوف قائل به احکام تنجیزی (بی چون و چرای) اخلاقی و طراح «صلح دائم» است، پذیرفته است که کار جهان بی خشونت نمیگردد. این خشونت، خشونتی نیست که مردمان هنگام به خطر افتادن زندگیشان یا در وقت نیاز و ضرورت به آن دست میبازند اگر در دروان قبل از تجدد بشر در وضع و موضع خاص به خشونت دست می بازیده است. در جهان تجدد آدمی هستی خود را در برابر جهانی مییابد که باید آن را رام و مطیع سازد. درست بگویم بشر از آغاز عصر جدید خود را چنان یافته است که گویی هیچ نسبت و تعلقی به طبیعت و جهان طبیعی موجود ندارد بلکه این جهان باید به تسخیر و تصرف او درآید. این اصل عام و فراگیری است که گرچه بنیادش در فلسفه دکارت نهاده شده است اختصاص به هیچ فلسفهای ندارد و میان همه حوزههای فلسفه و حتی سیاست جدید مشترک است. آدمی با علم بر طبیعت مستولی میشود یعنی علم نه صورت طبیعت بلکه صورت بخش آنست. آدمی به جهان و سیاست و معاملات و روابط صورت میدهد. او همه چیز را می سازد و مگر تعبیر «تولید علم» در بین ما و در همه جهان در زمره مشهورترین تعابیر نیست. اگر علم گزارش نفس الامرو رو گرفت یا بازنمایی امر موجود بود تولید آن وجهی نداشت دکارت که فلسفهاش متضمن اصول راهنمای جهان جدید است میان انسان (به عنوان روان) و طبیعت (به عنوان جوهر مادّی و جسم) قائل به تباین شد. این تباین یک مشکل منطقی پیش آورد که دکارت چندان وقعی به آن نگذاشت زیرا او قضیه را میبایست با ظهور اراده به دگرگون کردن جهان و ساختن اشیاء حلّ کند. در تاریخ فلسفه از دکارت تا سارتر علم از تسخیر و تصرف جهان و رخنه کردن در وجود فی نفسه منفک نبوده است. در این جهان آدمی هم دیگر حیوان ناطق نیست. نیچه در این تعریف، جنس و فصل را جابه جا کرده و انسان را ناطق حیوان خوانده است. حیوان ناطق جهان را با عقل میشناسد و بر وفق آن عمل میکند. ناطق حیوان عقل را در خدمت ساختن و دگرگون کردن جهان در میآورد. درست است که در زبان دکارت و هگل و نیچه و بخصوص کانت کمتر خشونت حس میکنیم و گاهی اصلاً آن را نمییابیم اما این زبان آرام و متین و باوقار فلسفه وصف آدم و عالمی است که جهان طبیعت را با خشونت رام میکند و با علم و قانون ساخته و پرداخته او نظام مییابد، میگویند بفرض اینکه چنین باشد بشر در برابر طبیعت و خشونت طبیعی حق دارد که خشونت کند و وقتی پیشرفت علم و بهبود زندگی بشر موقوف به آنست، چرا نکند؟ اولاً این پاسخ بوی رسمیت دادن به خشونت میدهد و سخن این یا آن اشخاص نیست بلکه سخن جهان علم و تکنولوژی جدید است ثانیاً باید توجّه شود که مطلب تسخیر طبیعت یک برنامه طراحی شده برای یک کشور و ملّت خاص نیست بلکه یک اندیشه جهانی است اینجا حادثهای روی داده است که بنیانگذار جهان جدید و آغاز تحول بزرگی در وجودآدمی شده و او را به موجود سازنده و افزار ساز تحویل کرده و همه استعدادهای نظری و اخلاقی و سیاستش او را در خدمت افزار سازی در آورده است ثالثاً وقتی بنای کار جهان بر تسخیر و تصرف استوار شود چه بسا که در نظر یک فیلسوف زاهد الهی هم بشر به همین صفت و صورت ظاهر شود. نکتهای که تا قرون هفدهم و هیجدهم چنانکه باید آشکار نشده بود و اکنون کم وبیش از آن خبر داریم اینست که آدمی که تن و جان دارد میتواند به تن مبدل شود یا وجودش صرف تن انگاشته شود و ماده وموضوع قهر و تصرف و استیلا قرار گیرد مگوئید که پس بردگی چه بود و مگر برده حقی جز خوردن نان برای زنده ماندن داشت. برده داران برده را زنده نگاه میداشتند اما تن و رفتار و جامه … او زیر نظر و نظارت نبود و اگر هم چنین نظارتهایی اعمال میشد این نظارت، نظارت بر زندگی انسانی نبود اما در زمان ما انسانهای ظاهراً آزاد تحت نظارت قرار دارند. نظارت بر تن و جان آدمی نه فقط در عصر ما اعمال میشود بلکه شرایط امکان آن نیز در همین زمان فراهم شده است. پیداست که درک این مطلب آسان نیست و در سیاست و ایدئولوژی معمولاً این معنی نه فقط پذیرفته نمیشود بلکه عواملی در کارند تا مورد غفلت قرار گیرد و تفاوت نمی کند که این سیاست لیبرال دموکراسی باشد یا نازیسم هیتلری و مارکسیسم روسی در عالمی که طراحی آن کم و بیش از قرن پانزدهم آغاز شد (اگر طرح فلسفه یونانی را فعلاً در نظر نیاوریم) و در اواخر قرن هیجدهم به صورت نظم سیاسی و حقوقی و اجتماعی تحقق یافت آدمیان و اشیاء کم و بیش به نحو یکسان مورد قهر و خشونت قرار گرفتهاند و مگر خشونت شایع و رایج در سراسر جهان نیاز به اثبات دارد؟ ممکن است ساده لوحانه بگویند امثال استالین و هیتلر مسئول خشونتند و اگر اینها نبودند روسیه و آلمان و همه جهان به اینهمه مصیبت دچار نمیشدند. سیاست استالین و هیتلر سیاست خشن و خشونت لجام گسیخته و بی آزرم بود و شاید این بی آزرمی در خشونت مثال خشونت تلقی شود و هر خشونتی در جنب آن چیزی به حساب نیاید ولی بی آزرمی در خشونت هم مرتبهای یا وجهی از خشونت و افراط و لجام گسیختگی در اعمال خشونت است نه اینکه بنیانگذاری خشونت باشد زیرا وجود خشونت را در تاریخ به دشواری میتوان انکار کرد و چگونه خشونتی که همه جا بر آفتاب افتاده است، انکار شود؟ اما در جهانی که از انواع خشونت پر شده و درک و فهم مردمان ضعیف و چشمها و گوشهایشان علیل شده و زبانهایشان به تکرار حرفهای قالبی عادت کرده است عجیب نیست که صورتهایی از خشونت در جایی به چشم نیاید و شناخته نشود ولی به چشم نیامدن خشونت به معنی نبودن آن نیست بلکه شاید بر اثر عادی شدن خشونت باشد. در این وضع که جهان جدید با تلقی خشونت به عنوان رفتار عادی قدری به جهان قبل از تجدد شبیه شده است فهم و یافت خشونت و مقابله با آن بدشواری اتفاق میافتد اما در قسمت اعظم جهان، خشونت پیدا و آشکار است و امثال دورینگ و تولستوی و ژان ژورس و گاندی و رومن رولان. . . با آن مخالفت کردهاند. دورینگ چنانکه انگلس در «آنتی دورینگ» نقل کرده است تا آنجا میرود که خشونت را مایه فساد اخلاق خشونتگر میداند. بنظر او خشونت صاحب و فاعل خود را فاسد میکند. گاندی هم که میدانیم در اندیشه سیاست عدم خشونت بود و در کشور خود قربانی خشونت شد. غیر از اینان که در طلب سیاست عاری از خشونت بودهاند گروههایی از معتقدان به لیبرالیسم خشونت را به عنوان مسئلهای صرفآً سیاسی تلقی میکنند و میپندارند که جهان به تدریج بسوی آزادی میرود و با بسط علم و فرهنگ خشونت هم کمکم از روی زمین محو میشود. البته همه لیبرال دموکراتها این اندازه ساده بین نیستند بلکه این قبیل آراء در گفتهها و نوشتههای لیبرالهای عجول و کم عمق و آزادی خواهان جهان توسعه نیافته بیشتر یافت میشود. صاحبان این گفتهها و نوشتهها نظم لیبرال دموکراسی را با خود کامگیهای عصر جدید که غالباً ترکیبی از استبداد قدیم و سیاستهای امنیتی جدید است قیاس میکنند و چون خشونت عریان را میبینند. خشونت پنهان از چشمانشان دور میماند. اگر وصفی که آناآخماتووا و سولز نیتسین از نظام شوروی کردهاند راست باشد در آنجا حکومت نه خشونت بلکه رسم تبهکاری پیش گرفته بود و شاید تعبیر سبعیت برای رفتار آن حکومت از خشونت مناسبتر باشد. در این وضع گمان میرفت که هرگونه مقاومتی در هم شکسته است حتی سولژ نیتسین مقاله زندگی بدون ترویز خود را که در – ۱۹۷۴ نوشته بود با چنین جملاتی بپایان رساند ….
بر ما باد تازیانه تحقیر پوشکین
گله را موهبت آزادی چه سود
از ازل میراثشان این:
طوق برگردن، زنگوله و تازیانه [۳]
در وضعی که بنظر میرسد هیچ مقاومتی نیست معمولاً قهر و تجاوز را خشونت نمینامند زیرا خشونت در جایی که مقاومت نباشد ضرورت پیدا نمیکند. حتی وقتی سخن از خشونت طبیعی و خشونت با طبیعت میرود مقاومت منتفی نیست. حکومت ممکن است در مواردی خشونت را به نهایت برساند در این صورت چنانکه اشاره شد بعید نیست که خشونت را در وجه شدید آن خشونت بدانند و از خشونت بطور کلی و صورتهای متفاوت آن غافل شوند وقتی گفته میشود که تا زمان جدید عنصر خشونت صرف ابزار و وسیله بود و در عالم جدید شأن و جایگاه خاص پیدا کرد، مراد این نیست که قهر و خودکامگی حکومتها در عصر جدید بیشتر شده است بلکه در این زمان خشونت دیگر صفت قدرت نیست بلکه عنصر مقوّم پنهان با آشکار آنست و به این جهت در مناطق وسیعی از جهان ممکن است نظم اردوگاهی برقرار شود. جهان جدید جهان تعارضها و تفاوتهاست و آن را عین یکی از اجزاء و عناصرش نباید دانست. صورت سیاسی تجدد با اندیشه آزادی و وجهی تازه از دموکراسی تحقق یافت. سوسیالیسم هم راهی انگاشته میشد که در آن آدمی می بایست بر بیگانه گشتگی خود و ظلم طبقات حاکم فائق آید اما اگر در مواردی این سیر به عین بیگانه گشتگی و قهر و سلب همه حقوق مودی شد از آن رو بود که گمان میرفت کاری را که موجود خودآگاه و بشر شبه متعالی کانت نتوانسته بود انجام دهد بدست پرولتاریا و با پراکسیس مارکس انجام میپذیرد من نمی گویم مارکس همان راهی را در نظر داشت که لنین و استالین و اخلاف آنان در شوروی و اقرانشان در اروپای شرقی و چین و کره . . . پیمودند مارکس که کمون پاریس را در نظر داشت با تصور و تصویر شنا کردن در دریای خون غرق وجد ونشاط شده بود. خشونت قابله و مامای انقلابها و تحولات تاریخی است از مارکس که بگذریم ژرژسورل، کارل اشمیت هم ستایشگران خشونتند. اینها با تحسین از خشونت قصد ستایش از دیکتاتوری پرولتاریا نداشته اند ولی شاید پیام آور و پیشگوی خشونتی بودند که زیر نام عدل صورت گرفت و عدل را بدنام کرد تا آنجا که اصحاب لیبرال دموکراسی برای اینکه از طرح عدل شانه خالی کنند خشونتی را که بنام عدل صورت گرفته است دستاویز و دلیل اعراض از طرح عدالت دانستند. در این اواخر هم اگر مثلاً در آثار راولز طرح صلح میان لیبرال دموکراسی و عدالت به میان آمد عدالت چیزی بیش از یک پناهگاه و سیر برای مقابله با مشکلات و خطرهایی که آزادی را تهدید می کرد و میکند، نبود. عدالت راولز کوشش یک نظام تمدنی بزرگ است که میخواهد راهی برای خروج و نجات پیدا کند. اگر کتاب راولز مورد توجه قرار گرفت تعجب نباید کرد زیرا علوم انسانی و اجتماعی در بهترین صورت متضمن طرح بحران جهان جدید و اندیشیدن به راههای خروج و خلاص بوده است پس چرا اثر راولز مهم نباشد ومورد اعتنا قرار نگیرد بخصوص که نام عدالت با اعتباری که دارد می تواند پوشاننده باشد. مع هذا شاید بتوان گفت که طرح نظریه عدالت راولز کم و بیش توانسته است در تعدیل خشونت موثر باشد مطلب عدالت و نسبت آن با خشونت ما را به قضیه مهمتری می رساند که متأسفانه اکنون در اینجا مجال بحث آن نیست. به اشاره بگوییم عدالت در جایی که پوشش و دستاویز خشونت باشد دو جلوه بسیار مهم در زبان دارد یکی اینکه زبان را پر از دروغ میکند و دیگر اینکه خشکی و تصنع را بر زبان حاکم میسازد. وقتی گفته میشود که حکومت بدون خشونت نه میتواند حکومت کند و نه اعمال خشونت را به خود منحصر میسازد چگونه دروغ نگوید. حکومت با دروغ گویی است که میتواند هم خشونت و هم دروغ خود را پنهان کند منتهی همه حکومتها یکسان و به یک اندازه دروغ نمیگویند. دروغهایی که از زبان سیاستمداران جهان لیبرال دموکراسی شنیده میشود با دروغهایی که گوبلز و ژدانف میگفتند متفاوت است و این تفاوت درست همان تفاوتی است که میان خشونت در نظامهای سیاسی وجود دارد. توجه به این نکته مخصوصاً اهمیت دارد که این سیاستمداران و شخصیتهای سیاسی نیستند که دروغ و خشونت را با خود به عرصه سیاست و زندگی مردم می آورند به عبارت دیگر دروغهای سیاست ساخته و پرداخته و آورده اشخاص سیاسی نیست بلکه دروغ و خشونت به موقع و مقام سیاست تعلق دارد و چون سیاستها متفاوت است دروغها هم متفاوت می شود تا زمانی که دروغ باید خشونت را بپوشاند تمایز میان راست و دروغ برای همه و گاهی حتی برای گویندگان هم آسان نیست. زیرا دروغ شباهت بسیار به راست دارد و بسیاری از مردمان وقتی آن را میشنوند شاید به صرافت طبع آن را راست بینگارند و تأیید کنند. مثلاً وقتی یک سیاستمدار اروپایی یا امریکایی علم داعیه احقاق حقوق بشر برمیدارد کم و بیش و حتی شاید بسیاری این داعیه را میپسندند و میپذیرند اما وقتی استالین اعلام میکرد که تولستوی و زینوویف و بوخارین به آرمان پرولتاریا خیانت کردهاند به یک اعتبار دروغ نمیگفت زیرا گفته او خلاف هیچ امر واقعی نبود سخن استالین یک فرمان بود: فرمان نابود کردن و کشتن. اینجا زبان عین خشونت میشود و مصیبت (یا خشونت موقت تاریخ) اینست که کسانی نه فقط آن را میپذیرند بلکه با خرسندی از آن استقبال میکنند و گروههایی ممکن است متعجب شوند و عدهای هم البته به خود میلرزند. «۱۹۸۴» جورج ارول را در نظر آوریم که در آن مردم چنان تربیت میشوند که باید بپذیرند که جنگ، صلح است بردگی، آزادی است و ظلم، عدل است. اینها دروغ نیست بلکه زبان موجودی است در هیئت و شمایل آدمی که آموخته است جز راست نگوید و ظلم را زشت بداند و دوستدار خلق باشد این موجود در کنار این همه محاسن عیبی هم دارد و آن اینکه نمیداند راستی و عدل و دوستی چیست و نیاز به تمیز و تشخیص هم ندارد زیرا هر جا لازم باشد موارد و مصادیق راستی و دوستی و دادگری را به او نشان میدهند تا از آنها دفاع کند یا آنها را بستاید و دیگر اهمیت ندارد که آنچه را بنام داد یا حقیقت به او نشان میدهند چه باشد. او دوستدار و هواخواه نام و لفظ است مضمون آن هر چه میخواهد باشد در این باب فعلاً بیش از این نمیتوان گفت پس این سیر از دروغ و خشونت پنهان به جنگ و خشونت افسار گسیخته را رها کنیم و به مناسبت مقام تا آنجا که میتوانیم به درک و فهم خود از خشونت بیندیشم. تعریف و وصف خشونت آسان نیست ولی در زبان سیاست وقتی از خشونت میگویند معمولاً به خشونت در جهان وجود و آنچه مثلاً در کلمات امپدوکلس و هراکلیتس آمده است نظر ندارند بلکه نظرشان به خشونتی است که آدمیان در عمل و رفتار خود با موجودات و بخصوص با دیگران دارند. خشونت در خاص ترین معانی آن وادار کردن مردمان به انجام دادن کارهایی است که نمیخواهند انجام دهند و گفتن سخنانی که نمیخواهند بگویند یعنی در خشونت قسر و قهر و اجبار وجود دارد. آیا خشونت به این معنی به یک تاریخ یا به قوم خاص تعلق دارد؟
پیش از این به ستایشگران خشونت اشاره شد اینان معتقدند که نه فقط خشونت در تاریخ بشر از میان نمیرود بلکه شرط لازم تحول و پیشرفت است. کسان دیگری هم هستند که ریشه خشونت را در وجود بشر میبینند اما تعدیل و راه بردن آن را غیرممکن نمیدانند. فروید در پاسخ به دعوت انشتین برای پیوستن به مدافعان صلح نامه درخشان پر از طنز نوشت و بر وجود غریزه جنگ طلبی و خشونت تأکید کرد و هر چند که حفظ صلح را ممکن دانست دعوت را نپذیرفت. شاید بتوان در این تقسیم بندی اجمالی والتربنیامین را هم در کنار فروید قرار داد. در میان صاحبنظرانی که من میشناسم این رای بطور کلی بیشتر مورد قبول است و مگر نه اینکه اسپینوزا و هابز و سارتر دیگری را دشمن و گرگ و دوزخ میدانستند در کنار آراء اینها «رستاخیر مسیحایی» لویناس چندان غریب است که حتی مورد قبول دریدا که علاقه بسیاری به آثار و آراء این فیلسوف دارد قرار نمیگیرد. چه کنیم که حتی کانت هم خشونت را امری طبیعی و منشاء نیروی محرکی میدانست که در برابر خشونت طبیعی میایستد و آن را مهار میکند (رای کانت در نظر من بسیار اهمیت دارد زیرا او فیلسوف جهان تجدد و طراح و آموزگار اخلاق در این جهان است اینکه او خشونت را امری ضروری برای مقابله با قهر طبیعت بداند بطور کلی و بخصوص در این مقام بیشتر قابل تأمل است) از کسانی مثل دورینگ، ژان ژورس، تولستوی و گاندی نام بردهام که دوستی و صلح و سیاست عدم خشونت را تعلیم کردهاند. نامهای بزرگی مثل رومن رولان، برتراند راسل، البرت انشتین و . . . را که می توان ذکر کرد گروه چهارمی هم هستند که به این صلح طلبان بیشباهت نیستند و شاید اثرشان در سیاست کمتر نباشد در مورد کافکا اکنون بحث نمی کنیم اما پاسزناک و سولژنیتسین افشاگران خشونت مخبّط و افسار گسیخته اند و چنانکه میدانیم انتشار آثارشان تزلزلی در نظام اتحاد جماهیر شوروی پدید آورد اما غیر از این چهار گروه جمع دیگری هستند که تعدادشان فراوان است و گرچه اهل قلم و نوشتنند، مشهورات می نویسند و حل مسائل جهان و منجمله مسئله صلح و جنگ و خشونت و فقر و بیماری و . . . را سهل و ناچیز می انگارند و با اینکه این راهها معمولاً گشوده و پیموده نمیشود از خود نمی پرسند که چرا جهان با این همه مصیبت که دارد درس نجات از آنان نمی آموزد و راهنمائیشان را نمی پذیرد و قدر نمیداند البته کوشش بعضی از اینان را در مواقعی که صلح در خطر بوده است ناچیز نباید انگاشت. انشتین در نامهای که به فروید نوشت از او پرسید آیا در مقابل فاجعه جنگ راه نجاتی برای بشر وجود دارد؟ فیزیکدان بزرگ اولاً آگاه بود که او در زمینه صلح و جنگ و خشونت صاحبنظر نیست ثانیاً میخواست از وقوع فاجعهای که پشت در خانه ایستاده بود جلوگیری کند که متأسفانه سعی او و دوستانش به جایی نرسید و فاجعهای که بیمناک آن بودند؛ اتفاق افتاد. او فکر میکرد که علم باید در خدمت انسان و بهبود زندگی او باشد و از آن سوء استفاده نشود اما خود نیز عاقبت مثل بسیاری دیگر برای مقابله با خشونت، خشونت را پیشنهاد کرد. مسئله جنگ و خشونت مسئلهای بسیار پیچیده و دشوار است و این دشواری و پیچیدگی جز با تأمل در تاریخ و وجود بشر درک نمیشود البته سیاست رسمی (لااقل در صد سال اخیر) هرگز علاقهای به تحقیق در این باب نشان نداده و با مسلم انگاشتن این قول هابزی که بر طبق آن جنگ در فکر و ذهن آدمیان پدید میآید تأمل در این باب را غیر لازم دانسته و کار صلح و جنگ را بدست مردمان و بخصوص سیاستمداران سپرده است. استالین در یکی از پیامهایش که طبق معمول به عنوان « رهبر داهی زحمتکشان جهان » صادر شد گفت که «اگر مردم جهان کار صلح را بدست گیرند و تا پایان از آن دفاع کنند صلح حفظ خواهد شد» این سخن نه دروغ بود و نه نادرست، حتی قابل انکار هم نبود. اما یاوه و بی معنی بود و برای گوشهایی به زبان آمده بود که گوینده صاحبان آنها را آدمهای ماشینی خوب و حرف شنو و . . . می خواست. (اگر در زبانم خشونت میبینید این خشونت، خشونت ملازم و قرین با درد است. اگر این اندازه خشونت را تحمل نمیکنند چگونه جهان خود را تاب می آورید؟! من که نمیخواهم و فکر نمیکنم که بتوانم با پند و اندرز خشونت را از جهان براندازم)
حتی اگر این گفته را با نظر خوش بینانه تلقی کنیم میتوانیم آن را یک حرف تبلیغاتی بدانیم خوش بینان لیبرال دموکرات مخالف خشونت، وقتی از خشونت و خشونتگران شکایت میکنند نیم نگاهی هم به تبلیغات دارند اما در مقام تبلیغاتچی حرف نمیزنند بلکه از جهان، صرفاً ظاهر آن را میشناسند و چون به آزادی علاقه ای دارند و آن را به معنی همه چیز ممکن است می پندارند خشونت را محصول اراده اشخاص یا نتیجه آراء و عقاید آنان میدانند. هابز فکر می کرد که چون دیگران در اندیشه تجاوز و تعدّی هستند پس من باید پیش دستی کنم. به او اشکال کردهاند که یک امر واقعی را به تصور و توهم تحویل کرده است. چنین تحویلی در حوزه آمپیرسیم عیب نیست اما این تصور و توهم از توهم و تصور کسانی که فکر می کنند باید انگشت در جهان کرد و خشونت و خشونت ساز را پیدا کرد و او را به سزای نیت ( یا عمل) زشت و ناپسندش رساند، بیشتر غیر واقعی و وهمی است البته ستایش مهر و مهربانی و نشان دادن زشتی های خشونت جای خود دارد اما وقتی وارد فلسفه میشویم و از ماهیت خشونت می پرسیم بجای فلسفه نمیتوان و نباید وعظ و اندرز و تبلیغات گذاشت این خود یک نوع خشونت و شاید خشونت زشتی باشد که زمینه ساز غفلت از خشونت و ریشه آن میشود. این قبیل سخنان وقتی به نام فلسفه گفته می شود اولاًٌ فلسفه مورد تجاوز فرا گرفته است ثانیاً خشونت نسبت به اشخاصی است که متهم به خشونت سازی شدهاند و بالاخره ثالثاً مایه غفلت و موجب سهل انگاری ( و نه سهل گیری) میشود.
نوشته من متضمن بحث در ماهیت خشونت نبوده است بلکه میخواستهام بگویم که وقتی منشاء فلسفه یا فلسفهای را خشونت می پندارند جهل را بجای فلسفه و بلهوسی را به جای آزادی میگذارند. بسیار متأسفم که نتوانستم مقدمه مفصلی بنویسم و در آن تاریخ خشونت را تلخیص کنم حتی نسبت میان حقیقت و دروغ و سیاست و خشونت را روشن نکردم. اگر زنده ماندم و ضعف پیری به درجهای از غلبه نرسید که از خواندن و نوشتن باز مانم اولین کاری که میکنم نوشتن مقاله دروغ و خشونت خواهد بود؟
*این مقاله به عنوان مقدمه جدید چاپ سوم کتاب «فلسفه، سیاست و خشونت» توسط آقای دکتر رضا داوری اردکانی نگاشته شده است. چاپ سوم کتاب مزبور در سال ۱۳۹۱ توسط انتشارات هرمس روانه بازار شده است.
کلید واژگان: حقیقت، سیاست، دروغ، فلسفه، غرب، ایران.
۱- رستاخیز مسیحایی لویناس طرحی قابل تأمل است. در اسلام هم صاحبنظران میتوانند به طرح دوستی و مهربانی و همزبانی و تجدید عهد آن بیندیشند و آیاتی چون آیه کریمه کان الناس امه واحده … و ترجمه آن در زبان شاعرانه حافظ بیندیشند که گفت
نقش دو عالم که رنگ الفت بود زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت
۱- هانا آرنت وضع بشر ترجمه فارسی : مسعود علیا صفحه ۳۳۶ نشر ققنوس ۱۳۸۹
۲- الکساندرسولز نیتسین: زندگی بدون ترویز ترجمه دکتر روشن وزیری چاپ دوم ۱۳۸۷ صفحه ۴، نشر فرزان