رویکرد فلسفی به مفهوم حقوق بشر

 دکتر سیدمسعود موسوی اردبیلی

عضو هیات علمی گروه فلسفه دانشگاه مفید

 

 

اشاره: به مناسبت روز جهانی حقوق بشر نشست علمی با عنوان « چالش های مفهومی حقوق بشر از سه منظر فلسفه، حقوق، سیاست» در دانشگاه مفید برگزار شد. در این جلسه دکتر سید مسعود موسوی اردبیلی(  فرزند آیت الله العظمی موسوی اردبیلی و عضو هیات علمی گروه فلسفه  دانشگاه مفید ) به بررسی مفهوم فلسفی حقوق بشر پرداخت. دکتر اردبیلی در این گفتار ضمن اشاره به تاریخچه حقوق بشر سعی می کند مفاهیم و وجوه فلسفی این موضوع را بررسی کند و در انتها به این نتیجه می رسد که توقع جهانشمولی مطلق برای حقوق بشر توقعی خام است و با هیچ رویکردی قابل اثبات نیست.

***

مفهوم حقوق بشر در معنای رایج حقوقی و سیاسی آن، مفهومی است که بعد از جنگ‌های جهانی و در پرتو فعالیت‏های سازمان ملل و در واقع با انتشار بیانیه جهانی حقوق بشر متداول شده است. این بیانیه  و سایر اسناد حقوق بشری تعدادی از حقوق را نام می‌برند و آنهارا به عنوان حق‏های بشر به رسمیت می‌شناسند. بعد از جنگهای جهانی اول و دوم، دغدغه حفظ صلح جهانی به اولویت نخست دولت ها تبدیل شد. وقایع آن جنگها به قدری دهشتناک بود که برای پرهیز از تکرار فجایع مشابه، سازمان ملل در پی یافتن راه حلی فوری بر آمد. پس «حقوق بشر» به عنوان وسیله ای برای گسترش، حفظ و پایداری صلح جهانی وارد اسناد بین الملل شد. ورود این مفهوم به اسناد مذکور به واسطه  وضعیت خاصی که در فضای بعد از جنگ جهانی دوم حاکم بود، با تعجیل فراوان صورت گرفت. یعنی مفهوم حقوق بشر ابتدا به خوبی شکافته نشد بلکه با عجله لیستی از آنچه که مصادیق حقوق بشر دانسته می‌شد تنظیم شد و به تصویب کشورهای امضاء کننده اعلامیه رسید. همانطور که از مقدمه اعلامیه جهانی حقوق بشر نیز آشکار می‌شود، قرار شد کشورهای امضاء کننده اعلامیه، به منظور گسترش صلح، در حفظ و توسعه مصادیق حقوق بشر مندرج در اعلامیه بکوشند. اعلامیه جهانی حقوق بشر ظاهراً  سرآغاز معرفی مفهوم حقوق بشر به عنوان مفهومی حقوقی و سیاسی است.

اما مفهوم  حقوق بشر به عنوان یک مفهوم فلسفی قدمتش بسیار بیش از این‏ موارد است. تا آنجا که من سراغ دارم، اولین اثر مستقلی که در این ارتباط نوشته شده  The Rights of Man نوشته توماس پین است. این کتاب که در اواخر قرن هجده انتشار یافت عمدتاً به حق مردم بر مداخله در حکومت می‌پردازد و از انقلاب فرانسه دفاع می‌کند. پیشتر از آن البته رد پای مفهوم حقوق بشر را در آثار جان لاک می‌توان دید. این درست  است که کلمه Right یا حق به آن معنا که امروزه مورد استفاده است مفهومی قدیمی نیست؛ این کلمه را وامدار اواخر قرون وسطا و سالهای آغازین دوران مدرن هستیم. اما کلمات و مفاهیم همزاد آن مانند مفاهیم خیر و عدالت بسیار پیشتر و از دوران فلسفه کلاسیک مفاهیمی رایج در فلسفه بودند تا دوران افلاطون بلکه تا پیش از سقراط می‌توان این مفاهیم را در آثار فلاسفه پی گرفت.

اما حقوق بشر کدام است؟ روشن است که وظیفه بنده در اینجا نگاه فلسفی به این سوال است. وقتی سوال می­کنم که حقوق بشر کدام است این سوال را به دو طریق می‌شود تفسیر کرد: یکی اینکه موارد و مصادیق حقوق بشر کدام است؟ یا با تفسیری دقیق‌تر اینکه یک امر دارای چه خصوصیاتی باید باشد تا آن را حق بشر بدانیم؟ به تعبیر دیگر ملاک و محک حق بشر بودن چیست؟ از آنجا که «حقوق بشر» مفهومی است مرکب از مفاهیم بشر و حقوق او، پس اگر بخواهیم «حقوق بشر» را تعریف کنیم، نخست باید بشر را تعریف کنیم. اول باید بدانیم بشر کیست؟ سپس دریابیم چه حقوقی به او تعلق می‌گیرد؟ و اصلاً حق به چه معنا است؟ در مواجهه با سؤال از چیستی بشر ممکن است دو نوع رویکرد اتخاذ کرد. یکی اینکه این سؤال را از اصل بیهوده و انحرافی بخوانیم: ما همه می‌دانیم که بشر چیست و کیست و اینکه در امری چنین بدیهی تشکیک شود و توضیح واضحات خواسته شود به انحراف بردن اصل بحث از حقوق بشر است. این سؤال صرفاً باعث اتلاف وقت است و تنها فلاسفه از سر بیکاری به چنین سؤالاتی می‌پردازند. رویکرد دیگر آن است که بکوشیم با استدلال‌های متافیزیکی چیستی بشر را تبیین کنیم. مثلاً استدلال کنیم که همه انسانها بر اساس فطرت پاک خود می‌دانند که بشر چیست زیرا به قول افلاطون همگی پیش از آمدن به این جهان با صورت مثالی بشر آشنا شده‌اند، و یا به قول قائلین به تصورات فطری، ما با تصوری از بشر حک شده در ذهن خود به این جهان پای می‌گذاریم. پس با رجوع به فطرت پاک انسانی به وضوح در می‌یابیم که بشر چیست یا اینکه با روش ارسطویی در پی کشف ذات بشر در آئیم و مثلاً وی را حیوان ناطق بشناسیم. پس هر چیزی که حیوان باشد و ناطق باشد بشر است.

اجازه می‌خواهم با ذکر چند مثال اولاً نشان دهم که این طور نیست که مفهوم بشر مفهومی‌ بدیهی‌ و روشن باشد به نحوی که هر کس بتواند مصادیق بشر را از غیر آن تمیز دهد و به این ترتیب نتیجه بگیرم که گریزی نداریم مگر این که با تأمل در مفهوم بشر دامنه آن را روشن کنیم؛ در ثانی‌، نشان دهم که بحث متافیزیکی درباره چیستی بشر عملاً کمکی‌ برای روشن سازی مفهوم بشر نمی‌‌کند. فرض کنید که باخبر شویم سفینه‌ای‌ بر زمین نشسته و موجودی فضایی از آن‌ خارج شده است. مسلم است که آن موجود ناطق است. آیا ما حق داریم که سفینه آن موجود را مصادره کنیم و خودش را نابود سازیم و مثلاً او را به آزمایشگاه ببریم و شرحه شرحه کنیم تا ببینیم ساز و کار بیولوژیکی وی چگونه است؟ یا این که باید برای وی حقوقی را که برای بشر قائلیم قائل باشیم و حق حیات، حق مالکیت، و حق آزادی وی را محترم بشماریم؟ اگر موجود فضایی هیبتی‌ تماماً انسانی‌ داشته باشد، احتمالاً دسته‌ای‌ از این حقوق را برای وی قائل می‌‌شویم. اما اگر بدنی متفاوت با بدن ما داشت چطور؟ تا چه میزان بدنش با بدن ما تفاوت داشته باشد برای وی هویت انسانی‌ قائل می‌‌شویم، و از چه میزان به بعد دیگر وی را انسان نمی‌‌دانیم؟ فرض کنید آن موجود فضایی اگر چه ناطق است، ولی‌ نطقی از سنخ دیگر دارد. یعنی‌ ساختار منطقی‌ حاکم بر ذهن وی با ساختار منطقی‌ ذهن ما متفاوت است. مثلاً اگر ما از مقدماتی نتیجه الف را می گیریم وی از همان مقدمات نتیجه ب را بگیرد. اگر موجود فضایی بدنی کاملاً مشابه بدن ما داشته باشد، ولی‌ نطقش این چنین از نطق ما متفاوت باشد، آیا وی را انسان می‌دانیم؟ وقتی‌ با چنین مواردی سر وکار پیدا کنیم روشن می‌‌شود که اصلاً این طور نیست که همه به بداهت بدانیم انسان یعنی‌ چه. از طرف دیگر، نه با رجوع به شناخت‌های فطری یا افلاطونی و نه بر اساس تعریف ارسطویی حیوان ناطق قادر به پاسخ به این سؤال‌ها نیستیم.

ممکن است ایراد شود که از همین مثال فضایی روشن می‌‌شود که فلاسفه بیکارند و می‌‌نشینند برای خود خیال می‌‌بافند و مسائلی‌ را طرح می‌‌کنند که هرگز مبتلا به نیست! پس اجازه دهید از آسمان به زمین بیایم و مثالی زمینی‌ بزنم. می‌‌دانیم که از لحاظ تکنیکی‌ استنساخ انسان دور از دسترس نیست، و حتی ممکن است که این کار تا کنون صورت گرفته باشد. در استنساخ یک سلول را از بدن جاندار می‌‌گیرند و همه ژن‌های آن را فعال می‌‌سازند و به این ترتیب آن‌ را به نطفه تبدیل می‌‌کنند. سپس این نطفه را رشد می‌‌دهند تا به جانداری کامل تبدیل شود. آیا نتیجه استنساخ از انسان را باید انسان دانست؟ پاسخ چه مثبت باشد چه منفی‌، بر چه اساسی‌ از پاسخ خود دفاع می‌‌کنیم؟ اگر به جای این که این فرایند را از یک سلول انسانی‌ جاندار شروع کنیم از ترکیب مواد شیمیایی بی‌ جان شروع کنیم، یعنی‌ با ترکیب مواد شیمیایی سلول اولیه و نطفه را بسازیم، موجود نهایی حاصل از فرایند را می‌توان انسان نامید؟ ممکن است بگوییم این موجود انسان است چون فکر می‌کند و هیبت انسانی‌ دارد. پس اگر بدنش ناقص باشد دیگر انسان نیست؟ یا این که قائل می‌‌شویم مادامیکه فکر می‌کند انسان است. در این صورت اگر ما ماشینی بسازیم که دقیقاً چون انسان فکر کند ولی‌ فاقد بدن انسانی‌ باشد، آن ماشین انسان است؟ و سؤالات بسیاری از این قبیل می‌‌شود مطرح کرد. در تمام این سؤالات مشکل ما این است که نمی‌‌توانیم حدی را که انسان را از غیر انسان جدا می‌‌کند معلوم کنیم.

ممکن است باز هم اشکال شود که این مثال‌ها همچنان غیر واقعی‌ اند و مشکلاتی را بیان می‌‌کنند که در عمل با آنها مواجه نیستیم. اگر چه با این نظر موافق نیستم و معتقدم اگر بعضی‌ از این سؤال‌ها مسئله امروز ما هم نباشد قطعأ مسئله فردای ما هست، ولی‌ اجازه دهید باز هم مثال خود را ملموس تر کنم. اگر کسی‌ دچار مرگ مغزی شد و حیاتش تنها به واسطهٔ اتصال به دستگاه در بیمارستان ادامه یافت، آیا ما مجازیم دستگاه را قطع کرده و مانع ادامه حیات وی شویم؟ آیا وی دیگر انسان نیست؟ اگر انسان است، چگونه می‌‌شود حق حیات را از وی سلب کرد؟ روشن است بدون تعریف مفاهیم «انسان»، «حق» و «حیات» نمی‌‌توان به این سؤالات پاسخ گفت.

بنابراین، این سؤال که بشر چیست پاسخ روشن و پیش پا افتاده‌ای‌ ندارد و چنین سؤالی صرفاً مسئله فلاسفه جدا افتاده از واقعیات روزمره نیست. برای این که موضع خود را در امور روزمره تعیین کنیم باید به این سؤال پاسخ دهیم. بالاتر از همه این مثال‌هایی‌ که ذکر شد، به یاد بیاورید که کم نیستند افرادی که می‌‌گویند بشر کسی‌ است که نوع خاصی‌ از باور را داشته باشد، و یا به آداب و رسومی خاص مقید باشد. پس آنهایی را که خارج از مجموعه مطلوب ایشان قرار می‌‌گیرند اصلاً بشر نمی‌‌دانند، و طبعاً هیچ گونه حقی‌ یا حرمتی برای ایشان قائل نیستند. این نوع نگاه که در واقع هیچ چیز برای حقوق بشر باقی‌ نمی‌‌گذارد ریشه در تعریفی‌ دارد که صاحبان این رویکرد برای بشر ارائه می‌‌کنند.  پس آیا اساساً برای سؤال از چیستی بشر امکان پاسخ هست؟

پیش از آن که به چگونگی‌ امکان پاسخ به سؤال از چیستی بشر بپردازم، باید اشاره کنم که سؤال در مورد دومین مفهوم مندرج در حقوق بشر، یعنی‌ سؤال از مفهوم حق نیز درگیر مشکلات مشابه است. برای روشن کردن این که حق چیست و چگونه حقوق بشر را می‌‌توان تمیز داد، ممکن است به روش بحث‌های متافیزیکی حق را مثلاً با ارجاع به مفاهیم پایه‌ای‌ دیگری چون عدالت و خیر تعریف کرد و نهایتاً تعریف این مفاهیم پایه‌ای‌ را به عقل سلیم، فطرت پاک، و ایده‌های افلاطونی واگذار کرد. اما مشکل هنگامی رخ می‌‌نماید که در مورد مصادیق حق می‌خواهیم تصمیم بگیریم؛ با ارجاع به این منابع هرگز نمی‌‌توانیم به توافقی همگانی در تشخیص حق برسیم. صاحبان سلیقه‌های مختلف، در تعریف حق و تعیین حقوق بشر آرایی کاملاً ناسازگار صادر می‌‌کنند و همگی‌ برای درستی‌ رأی خود به عقل سلیم و فطرت پاک انسان استناد می‌‌کنند، و هر کدام طرف مقابل را به فقدان عقل سلیم و داشتن فطرت آلوده متهم می‌‌سازد. روشن است که با تمسّک به فطرت به هیچ روی نمی‌توان اختلاف نظر در مورد چیستی حق را برطرف کرد.

راه متافیزیکی دیگری که عموماً برای تعریف حق بشر استفاده می‌‌شود پیروی از رویکرد ارسطویی با دست آویختن به ذات انسان است. مثلاً گفته می‌‌شود که «حقوق بشر آن دسته از حقوق‌اند که انسان‌ها به واسطهٔ کرامت ذاتی خود دارا هستند». این تعریف چندین اشکال مبنایی دارد. اول اینکه مفهوم حق در این جا مفهومی‌ بدیهی‌ فرض شده است و حقوق بشر به عنوان زیر مجموعه‌ای‌ خاص از مجموعه تمامی حق‌ها تعریف شده است. دیگر اینکه مفهوم کرامت انسانی‌ که در این تعریف نقشی‌ محوری دارد مفهومی‌ کاملاً مبهم است، و بنابر این تعریف فوق به جهت ابهام کلی‌ آن اصلاً تعریف نیست. کرامت ترجمه Dignity است که از ریشه لاتین و به معنی‌ ارزش است. پس در تعریف ادعائی، مفهوم «حق انسان» به کمک مفهوم «ارزش انسان» تعریف می‌‌شود. اما آیا اینکه «انسان ارزش دارد» به غیر از این معنی‌ می‌‌دهد که «انسان حقوقی دارد»؟ به عبارت دیگر، آیا «ارزش داشتن» و «حق داشتن» دو روی یک سکه نیستند و در واقع یک مفهوم را نمی‌‌سازند؟ به نظر من پاسخ به این سؤال مثبت است و من به هیچ طریقی نمی‌‌توانم ارزش انسان را بدون تکیه بر حقوق انسان تعریف کنم. پس این گفته که «حقوق بشر حقوقی هستند که انسان به واسطهٔ ارزش ذاتی خود دارد» قابل تحویل به این جمله است که «حقوق بشر حقوقی هستند که انسان به واسطهٔ حقوق ذاتی خود دارد». اگر کلمات اضافی را حذف کنیم، این جمله تبدیل می‌‌شود به «حقوق بشر ذاتی وی هستند». می‌‌بینیم که لفظ زیبای کرامت اصلاً از این میان حذف شد، چون در واقع به ما هیچ نمی‌گفت! حال روشن می‌‌شود که محوری‌ترین مفهوم این تعریف ادعائی مفهوم «ذات بشر» است. ارسطو در ذات بشر دو عنصر حیوانیت و نطق را یافت و انسان را حیوان ناطق نامید. پیروان ارسطو از دوره وی تا کنون با همه دقتی‌ که در ذات بشر کرده‌اند نتوانسته‌اند ذات بشر را بهتر از این تعریف کنند. در این دو عنصر ذاتی شما هر چه بگردید حقی‌ یا ارزشی پیدا نمی‌‌کنید تا آن را حق ذاتی بشر معرفی‌ کنید پس با تمسّک به مفهوم کرامت ذاتی اگر چه ما می‌‌توانیم جملات زیبایی‌ در تعریف حقوق بشر بسازیم، ولی‌ این جملات به کلی‌ فاقد محتوا هستند.

یک پاسخ سطحی که عموماً برای تعریف حق ارائه می‌‌شود این است که حق چیزی است که قانون به ما عطا می‌‌کند. معنی‌ این حرف آن‌ است که با ظهور قانون مفهوم حق پیدا شده است. در این پاسخ به وضوح بین مفاهیم «حق قانونی»“ و «حق» خلط شده است. گویی پیش از وضع قوانین ما فاقد هرگونه حقی‌ بودیم؛ حق حیات نداشتیم، حق نداشتیم چیزی را تملک کنیم، و حق نداشتیم عقاید خود را اظهار کنیم! گویی قانون آمده است و برای ما بهرمندی از این مزایا را مجاز کرده است! در واقع و درست بر عکس این نظریه، حق چیزی است که قانون آن‌ را از ما سلب می‌‌کند. پیش از این که قانون بیاید ما حق مطلق در همه زمینه‌ها داشتیم. قانون نه برای اعطای حق، بلکه برای محافظت از حق آمده است و این وظیفه را اتفاقا از طریق محدود کردن دامنه حق انجام می‌‌دهد. قسمتهایی از حقوق هر کدام از ما را سلب می‌‌کند تا مانع تزاحم حقوق هر کدام با حقوق دیگران شود، و با رفع تزاحم امکان صیانت از حقوق ما را فراهم می‌‌کند. قانون میزانی‌ از دامنه حقوق را جدا می‌‌کند و آن را به عنوان «حقوق قانونی» به رسمیت می‌‌شناسد؛ پس کار قانون «به رسمیت شناختن» حق است که امری است به کلی‌ متفاوت با «اعطا» حق. پس حق مفهومی‌ نیست که با آمدن قانون ظاهر شده باشد؛ بلکه بر عکس مفهوم قانون در پرتو مفهوم حق شکل گرفته است.

اکنون به مسئله اساسی‌ خود بازگردیم: چگونه می‌‌شود چیستی بشر و چیستی حق و مصادیق حقوق بشر را تعیین کرد؟ تعیین این که چگونه می‌توان یک مفهوم را تعریف کرد به عهدهٔ فلاسفه است. رویکرد‌های سنتی‌ متافیزیکی، اعم از رویکرد‌های افلاطونی یا ارسطویی، تا کنون در تعریف مفاهیم نا کام بوده‌اند. همچنان که دیدیم پس از گذشت چند هزار سال متافیزیک کماکان ناتوان از حل مسائل طرح شده در مثال‌های ماست. نه با ارجاع به شناخت‌های فطری و نه با مطالعه ذوات موجودات، مفاهیم مندرج در حقوق بشر قابل تبیین است. اگر چه رویکرد‌های سنتی‌ در فلسفه در حل این مشکل راه به جایی‌ نمی‌‌برند، ولی‌ به اعتقاد من این سؤالات را می‌توان با پیروی از رویکرد فیلسوفان تحلیلی پاسخ داد. هر مفهوم (از جمله مفاهیم مندرج در حقوق بشر) کلمه‌ای‌ است که توسط استفاده کنندگان از زبان مربوط به کار می‌‌رود، و معنی‌ هر کلمه به قول ای‌. جی‌. مور از نحوه استفاده از آن کلمه و یا به قول کواین از رفتار استفاده کنندگان از آن کلمه دریافت می‌‌شود. برای این که دریابیم بشر یعنی‌ چه باید ببینیم معمولاً با این کلمه به چه موجوداتی اشاره می‌‌کنند. اگر مردم با کلمه بشر به موجود حاصل از استنساخ نیز اشاره کنند پس آن موجود نیز بشر است. نحوه کاربرد کلمات زبان در طول زمان دستخوش تغییر می‌‌شود و به تناسب دامنه مصادیق یک کلمه تغییر می‌یابد. مثلاً موجودی که امروز بشر نامیده نمی‌‌شود ممکن است در دوره‌ای‌ دیگر بشر نامیده شود. در تعیین اینکه آیا مثال‌هایی که آوردم بشر هستند یا خیر باید ببینیم آیا مردم در مواجه با آن موجودات آنها را بشر می‌‌نامند. اگر فردا موجودات فضایی برای مردم موجودات مأنوسی شدند به طوری که مردم میان آنها با بنی آدم فرقی‌ نگذاشتند، پس آنها نیز بشر خواهند بود و تمام حقوق مربوط به بشر به آن موجودات نیز تعلق می‌‌گیرد، گرچه ممکن است امروز مردم آنها را بشر ندانند و در نتیجه حقوق بشر به آنها تعلق نگیرد. به تعبیر دیگر، این که چه چیزی داخل در مجموعه بشر‌ها قرار می‌گیرد به قبول یا رد مردم بر می‌گردد، و البته اقبال مردم ممکن است در گذر زمان دستخوش تغییر شود و بعضی‌ چیزها را داخل در مجموعه بشر‌ها کنند. این که چه مواردی جزو حقوق بشر است نیز به همین طریق معنی‌ شناختی‌ قابل تعیین است، اما به جهت ضیق فرصت از توضیح بیشتر این مطلب خودداری می‌‌کنم.

از آنجا که نحوه استفاده مردم از یک مفهوم تابع متغیر‌های زیادی مانند زمان، مکان، فرهنگ و دین است، بنابر این معنی‌ جهانشمولی برای یک مفهوم نمی‌‌توان تعریف کرد. یعنی‌ نمی‌‌توان یک مفهوم را طوری تعریف کرد که از ازل تا ابد و برای همهٔ مکانها و انسانها صادق باشد. پس نتیجهٔ رویکرد پراگماتیستی به معنی‌ مفاهیم آن می‌‌شود که مفاهیم حقوق بشری نمی‌‌توانند جهانشمول باشند. برای این که شأنی جهانشمول برای حقوق بشر بسازیم تنها راه این است که شناخت حقوق بشر را فطری یا محصول شناخت ذات انسان بدانیم. اما دیدیم که هیچ کدام از این دو راه در عمل به کار نمی‌‌آید. پس به ناچار رویکرد پراگماتیستی اتخاذ می‌کنیم، و با این رویکرد اگر چه تقریباً تمام اختلافات مربوط به مصادیق مفاهیم مندرج در حقوق بشر به طریقی عینی قابل حل می‌‌شوند، اما ظاهراً این نتیجه نامطلوب نیز حاصل می‌‌شود که حقوق بشر اساساً قابلیت جهانشمولی ندارد. اما این مطلب نباید مایه نگرانی شود. به نظر من با رویکرد پراگماتیستی می‌توان جهانشمولی محدودی برای حقوق بشر ثابت کرد، و این مقدار جهانشمولی برای رفع مشکلات مبتلا به در عرصه حقوق بشر کفایت می‌‌کند. اما توقع جهانشمولی مطلق برای حقوق بشر توقعی خام است و با هیچ رویکردی قابل اثبات نیست.

کلید واژگان: حقوق بشر، موسوی اردبیلی، فلسفه، جهان، غرب، بشر.