رضا داوری اردکانی
رئیس فرهنگستان علوم
۱- ابتدا بگویم که من روسیهشناس نیستم. کسی که میخواهد اهل ناکجاآباد باشد، چگونه اینجاشناس و آنجاشناس باشد؟ دوستانی که خواستهاند من در اینجا چند کلمه بگویم شاید میدانستهاند که در آغاز جوانی به ادبیات جهانی و بخصوص به ادبیات روس علاقه داشتهام و اگر این را نمیدانستهاند، میخواستهاند یک دانشگاهی پیر در مجلسشان چیزی بگوید. هرچه بودهاست از برگزارکنندگان این مجلس و از اینکه مرا به مجلس خود دعوت کردهاند، تشکر میکنم. من اهل سخنرانی نیستم و از چیزهایی که چندان خوشم نمیآید، سفر و سخنرانی و سیاست است اما از سفرهایی که دوست میداشتم بروم یکی سفر روسیه بود و سخنرانیی که بیتأمل ایراد آن را پذیرفتم، همین سخنرانی بود. درست است که من گفتم هیچجاشناس نیستم اما هیچجاشناسی را حسن ندانستم که این البته برای اهل علم و عمل و کسانی که باید در وضع قوانین و مقررات و در سیاست و اداره کشور مسئولیت بپذیرند، یک عیب است. وقتی یک دیپلمات مأموریت مییابد که در کشوری خدمت کند، باید از وضع کلی جهان و بخصوص از وضع کشور محل مأموریت خود مطلع باشد. مقصودم اطلاعاتی نیست که با خواندن یک مقاله یا یک رساله کوچک که برای توریستها نوشته شدهاست، حاصل میشود. یک کشور را به صرف شناخت جمعیت و وسعت و منابع اقتصادی و نظم سیاسی و قدرت نظامی آن نمیتوان بدرستی شناخت گرچه بدون این اطلاعات هم شناختی بدست نمیآید. کشورها در عین اینکه جمعیت و وسعت و منابع طبیعی و انسانیشان کم و بیش ثابت است، در طی تاریخ دستخوش تحولات و تغییرات بسیار میشوند. این تحولات را بصرف داشتن اطلاعات عمومی نمیتوان درک کرد. وقتی از عظمت یا انحطاط تمدنها و کشورها میگوییم میدانیم که عظمت یکباره حاصل نشده و انحطاط اتفاقی نبودهاست. در مورد روسیه وسعت سرزمین و جمعیت و اختلافهای قومی و زبانی از امور مهم است اما سیر تاریخ روسیه و وضع فعلی آن را با این مواد و عناصر نمیتوان درک کرد. اینها قضایای کم و بیش روشنی است اما تاریخ روسیه هر ناظری را به حیرت میاندازد. این تاریخ پر از سرّ و معمّاست و اگر الفاظ سرّ و معمّا را در چنین مقامی نمیپسندید، میگویم تاریخ روسیه برحسب هیچیک از قوانین مشهور در فلسفههای تاریخ و ایدئولوژیهای پیشرفت تاریخی سیر نکردهاست. تاریخ روسیه با تاریخ اروپای غربی قابل قیاس نیست و نباید با تاریخ هیچیک از کشورهای متجددمآب اشتباه شود. ژاپن صد سال دیرتر از روسیه به تجدد مایل شده و خیلی زود به خیل کشورهای متجدد و توسعهیافته پیوستهاست اما روسیه در مواجهه با تجدد داستان خاصّ خود را داشتهاست و دارد. یکی از نویسندگان روسی گفتهاست: «ما روسها مغول و تاتار را از کشور خود بیرون نراندیم بلکه آنها ما را در کشورمان نابود کردند».
آیا مغول و تاتار روسیه را چنان نابود کردهاند که دیگر نتوانستهاست در تاریخ قد برافرازد و وقتی با تجدد مواجه شده در برابر آن نه قادر به ایستادگی بوده و نه توانستهاست آن را اخذ کند؟ این نکته را بعضی از مورخان و یا متفتنان در پژوهش تاریخی در مورد ما هم گفتهاند ولی اگر چنین سخنانی را بپذیریم در حقیقت به نوعی روانشناسی ثابت قومی که اگر عین راسیسم نباشد با آن خویشاوندی نزدیک دارد، قائل شدهایم. وانگهی اگر واقعاً روسیه نابود شدهبود این ادبیات چگونه میتوانست پدید آید و مگر روسیه از آغاز قرن نوزدهم به یک امپراطوری و در قرن بیستم باصطلاح بیک ابرقدرت سیاسی و نظامی تبدیل نشد؟
۲- نزاع و کشمکشی که میان سنت و تجدد (میان ارتودوکسی روس یا فرهنگ روسی و منورالفکری اروپای غربی) در روسیه پدید آمد و مدت دو قرن دوام یافت و هنوز هم پایان نیافتهاست، در هیچجا سابقه ندارد. اگر بگویند مدرنیته در هیچ جای جهان بدون مقاومت وارد نشدهاست، نادرست نگفتهاند اما نظیر مقاومت روسیه را در هیچ جا نمیتوان یافت. به وجود سرّ و معما در تاریخ روسیه اشاره کردم. در آغاز عهد جدید و تجدد و در زمانی که هنوز هوسمان شهر پاریس را مدرن نکردهبود و شاید جز آمستردام هیچ شهر مدرنی در جهان وجود نداشت و در روسیه غیر مدرن که میبایست بزرگترین و مهمترین کشمکشهای روحی و اخلاقی جهان جدید در تاریخ و فرهنگ آن واقع شود، شهری ساختهشد که بقول داستایوفسکی انتزاعیترین و مصنوعیترین شهر جهانست. پطر کبیر در آغاز قرن هیجدهم این شهر را بنا کرد. در آن زمان تازه اروپا داشت در آثار امثال ژان ژاک روسو کم و بیش به وضع تجدد آگاهی پیدا میکرد ولی هرچه بود راه مدرنیته گشوده شده بود و اروپای غربی در آن سیر میکرد و از همان زمان اروپا مفهوم تازهای پیدا کردهبود چنانکه وقتی مثلاً در قرن نوزدهم از اروپایی شدن یا از تقابل روسیه با اروپا سخن گفته میشد، مراد بیان وضع روسیه در قبال تجدد بود. اروپا و تجدد بهم گره خوردهبودند. روسیه هم از همان زمان به اروپا چشم دوخت و در راه تجددمآبی وارد شد و همچنان در آن راه سیر میکند. روسیه مدت سیصد سال یعنی در تمام دوران تاریخ تجدد در راه تجددمآبی بودهاست و این حادثهایست که در تاریخ نظیری ندارد. آیا این از ضعف روسیه است؟ بنظر نمیرسد که این پرسش پرسشی باشد که بتوان به آن پاسخ داد. آنچه میتوان گفت اینست که اندیشه تجدد به روسیه رسید اما در آنجا قوام پیدا نکرد و جایگیر نشد گویی روسیه مردّد بود که اروپایی شود یا اورتودوکس بماند. جهان توسعهنیافته و متجددمآب کمتر چنین وضعی داشتهاست. کشورهایی بودهاند که فرهنگ درخشان تاریخی داشتهاند اما آن فرهنگ در برابر تجدد قرار نگرفتهاست. تجدد بهرجا رفتهاست نمایندگان فرهنگ آنجا کم و بیش احساس کردهاند که آیین و فرهنگشان در خطر قرار گرفتهاست اما با آن درنیفتادهاند. کسان دیگری آمدن مهمان تجدد را غنیمت دانسته و سفارش کردهاند که فرهنگ خودی به بسط و گسترش آن کمک کند و اگر نکند سنت و فرهنگ ارتجاعی است که نگاه داشتنش وجهی ندارد. در روسیه قضایا صورت دیگری پیدا کرد. روسیه تجدد را شناخت. البته در آنجا هم کسانی خواهان تجدد بودند اما گروهی یا گروههایی رسالت دیگری جز پیوستن به جهان متجدد برای روسیه میشناختند. دوستداران تجدد در روسیه مثل امثال و اقران خود در جهان متجددمآب، چنان که باید با تجدد انس پیدا نکردند و به عمق آن راه نیافتند به این جهت تجددخواهی بیشتر وجه ایدئولوژیک داشت و فلسفهای که از آن پشتیبانی کند در روسیه بوجود نیامد. حتی امثال بردیائف بیشتر در جانب مورخانی بودند که روح و رسالت خاصّ روسیه را اثبات میکردند. این فیلسوف معاصر روس معتقد بود که: « در روح روسی نوعی بزرگی، ابهام یا اشتیاقی برای بینهایت از نوعی که دشتهای وسیع روسیه الهام میکند، وجود دارد. یک قدرت اصلی وسیع که با احساس ضعیف نسبی ظاهری سرکوب شدهاست» (به نقل از جیمز بیلینگتون: روسیه در جستجوی هویت خویش، ترجمه مهدی سنائی، مؤسسه فرهنگی ایراس، ۱۳۸۵، صفحه ۴۶). نکته قابل تأمل اینست که در صحنه تجددمآبی سیصدساله روسیه، فلسفه تقریباً غائب بود و نزاع روحی و تاریخی میان روسیه و اروپا را بیشتر مورخان به عهده گرفتهبودند اما صحنه اصلی و حقیقی این نزاع آثار بعضی از بزرگترین نویسندگان روس بود. آنها به طرفداری ایدئولوژیک از یک فکر و گروه برنخاستند. حتی تولستوی که آثارش یکی از مظاهر قوام ملّیت روسی بود نه فقط غرب را رد نکرد بلکه خود پرورشیافته فرهنگ اروپایی بود و آشنایی دقیق و عمیق با آن داشت. پوشکین و گوگول و داستایوفسکی و تورگنیف، صحنه برخورد و نزاع را نشان دادند. حتی چرنیشفسکی در رمان «چه باید کرد» خود که ظاهراً آن را در استقبال از مدرنیته نوشتهبود، از مشکلات راه بیخبر نبود و بعضی از آنها را نشان میداد. او هم در روسیه و حتی در وجود روس متجدد نیرویی را میدید که تجددخواهی را بیاثر میکرد.
۳- تجدد در اروپا با نحوی خودآگاهی آغاز شدهبود و این خودآگاهی، خودآگاهی به قدرت آدمی و دائرمداری او در میان موجودات بود. در حقیقت با رنسانس بشر جدیدی بوجود آمدهبود که بشر فاوستی نامیده شدهاست. داستان فاوستوس بصورتی که در آثار نویسندگان اروپایی و بخصوص کریستوفر مارلو و گوته آمدهاست، داستان انسان متجدد یا چگونگی متجدد شدن انسان و لوازم و نتایج فرهنگی و تمدّنی آنست. این خودآگاهی در قرن هیجدهم به تدوین طرح تجدد مودّی شد و رسوم تجدد از همین زمان بتدریج تحقق یافت. صورتی از تجدد که اکنون تقریباً در سراسر جهان وجود دارد بیشتر سرایت ظاهر یا ظواهر تجدد به بیرون از منطقه مرکزی و گسترش آثار مادی و تمدنی آنست. کشورهای تجددمآب نیروی تجدد را در درون خود حس نکرده و انگیزه باطنی و درونی برای سیر در راه تجدد نداشتهاند بعبارت دیگر مردم جهان متجددمآب در وجود خود تجدد را نیازموده بلکه آثار آن را در بیرون دیده و در مقام طلب برآمدهاند. این طلب، طلب میوه درخت ناشناخته است و تا چنین وضعی وجود دارد تجددمآبی باید نگاهش به دست و زبان جهان متجدد باشد. آیا روسیه را هم باید کشوری در عداد کشورهای متجددمآب دانست؟ چنانکه گفتیم تجددمآبی روسیه از جهات بسیار با تجددمآبی در کشورهای دیگر متفاوت است. روسیه تجربه دو قرن رنسانس را نداشت اما از همان آغاز تحقق نظم تجدد در اروپا، به آن مایل شد و بعضی از آثار و نتایجش را پسندید و اخذ کرد. پطر کبیر، پطرزبورگ را نه فقط از روی گرده خیالی شهر مدرن بلکه بعنوان «پنجره» یا «دروازهای» رو به اروپا (تجدد) ساخت ولی روسیه در عین حال که اروپا را میخواست، از پذیرفتن آن اکراه داشت. خودآگاهی به این معنی در آثار شاعران و نویسندگان (و تا حدّی نیز در مقالات و کتب مورخان و منورالفکرهای) روس ظاهر شد و عجیب آنکه بیشتر این نویسندگان به پطرزبورگ تعلق داشتند و حوادث رمانهایشان در این شهر میگذرد. این نویسندگان همه مدرن بودند اما مدرنیته را ترویج نکردند (حتی شاید روسیه را قدری برای مواجهه با تجدد آماده کرده باشند). استبداد امپراطوری از هیچیک از این نویسندگان دل خوشی نداشت و بعضی از آنها را به حبس و تبعید و مرگ محکوم کرد. قاعدتاً باید تصویر صحنههای مقابله و معارضه با استبداد و سنت روسی بیش از اعتراض یا مقابله و معارضه یک شخص یا یک گروه کوچک در برابر حکومت خطرناک باشد و نویسندگان و شاعران این گناه بزرگ را مرتکب میشدند. نکته مهم این بود که اینها در عین حال که اروپائیشدن را یک معضل تاریخی میدیدند، بنیاد ملّیت روس را هم مینهادند و تحکیم میکردند. ملّیتی که گرچه غایتش برقراری حکومت ملّی نبود اما بهرحال نمیتوانست با پیشآمد تجدد و طرح حکومت ملی بیگانه بماند. این ناسیونالیسم کمتر از همه صورتهای دیگر آن که در دویست سال اخیر در سراسر جهان منتشر شدهاست رو به جهان تجدد داشت هرچند که اگر تأثیر اروپا و تجدد نبود شاید مورخی مثل سولوویف ظهور نمیکرد که بنویسد: «ایده یک ملت آن چیزی نیست که در آن لحظه در مورد خودش میاندیشد بلکه آن چیزی است که خدا در مورد آن در ابدیت میاندیشد اما ممکن است ملتی فراخوان خود را درک نکند (ج. بیلینگتون، روسیه در جستجوی هویت خویش، ترجمه دکتر سنائی، نشر ایراس، صفحه ۴۵).
مورخ نگران بود که ملت روسیه رسالتی را که خداوند برای او مقدّر کردهاست درنیابد پس شاعران و نویسندگان آمدند تا رسالت و مأموریت روسیه را به یاد او بیاورند. نمیدانم آیا مورخانی که از رسالت روسیه میگفتند آگاه بودند که امپراطوری از عهده این کار –اگر کاری شدنی هم بود- برنمیآمد؟ شاعران گرچه رسالت روسیه را بنحوی تأیید کردند، آن را در برابر دو مانع بزرگ یافتند. یکی باد تجدد که از جنوب و غرب میوزید و دیگر قهر امپراطوری تزار که به روسیه مجال ظهور استعدادهایش را نمیداد. بعضی از این نویسندگان این تقابل را با تقابل مسکو و پطرزبورگ تمثیل کردهاند. برای من غیر روسی هم این تصویر تولستوئی معنیدار است که آناکارنینا خود را در ایستگاه راه آهن پترزبورگ زیر چرخ قطاری انداخت که از مسکو میآمد. مسکو دشمن پترزبورگ بود و بالاخره هم در جنگ ایندو مسکو غالب شد. اگر میخواستند برای تجهیز قوایی که می بایست رسالت روسیه را به انجام رساند یک پایگاه مرکزی تعیین کنند، این پایگاه مسکو بود ولی تزار هم از مسکو رفتهبود و بسیاری از عواملی را که در تاریخ روسیه در کار بودند، با خود برده بود. از جمله این عوامل بوروکراسی تازه پاگرفته بود. بوروکراسی در عین حال که با استبداد و توتالیتاریسم سازگاری یا مناسبت دارد، در درون خود ضد استبداد را هم میپرورد. در ادبیات روسیه در موارد بسیار و منجمله در بعضی از آثار داستایوفسکی کارمندان در برابر قدرت اشرافی روسیه که افسران نماینده آن بودند قرار میگیرند و غالباً در این مقابله شکست میخورند یا خود از میدان کناره میگیرند. نوشتههای داستایوفسکی سیاسی نیست اما وقتی تجدد در برابر سنت قرار میگیرد سیاست هم با آن میآید. اگر قدرت سیاسی امپراطوری مدتی از نویسندگان بعنوان زینت استفاده میکرد و سپس آنان را روانه زندان و تبعید میکرد و بعضی از آنان را میکشت از آن جهت بود که آنها مظاهر مدرنیته روسیه بودند اما بزودی معلوم میشد که این مظاهر مدرنیته بدرد حکومت نمیخورند بلکه در بنیان آن رخنه و خلل ایجاد میکنند. راه تجدد که راه آزادی است و بخصوص راه تجددمآبی هر گامش مواجه با اقسام و انواع ضرورتهاست. کلیترین و عام ترین ضرورت، ضرورت تجدد است. تجدد چیزی نیست که بتوان به آن نظر کرد و بی اعتنا از کنار آن گذشت. روسیه نه میتوانست از تجدد رو بگرداند و نه میتوانست به آسانی متجدد شود. در راه تجددمآبی هم که وارد شد نیرویی آن را به پیش میراند و نیروی دیگر او را از رفتن باز میداشت. تجدد اروپایی هم بکلّی از این گرفتاری فارغ نبود اما اختلاف تجدد اروپایی و تجددمآبی روسیه این بود که نیرویی از درون اروپا را به پیش میراند و موانعی که به گذشته تعلق یافتهبود، مانع راهش میشد اما روسیه با خیال تجدد که بیرون از وجود او قرار گرفتهبود، مشغول بود و نیروی درون به او میگفت که بجای اروپایی شدن، روسی بماند. روسیه روسی و روسیه مدرن در برابر هم قرار گرفتهبودند و هنوز هم این تقابل برقرار است. کشورها و اقوامی که قدری دیرتر به غرب و تجدد غربی روکردند چنانکه قبلاً هم اشاره شد، کمتر در درون خود گرفتار جنگ و نزاع میان خود و تجدد بودند. آنها احیاناً تجدد را خودی تلقی کردند و حتی کسانی آن را نتیجه تاریخ و فرهنگ خود دانستند. روسیه از ابتدا به غیریت توجه کرد و حتی در زمانی که تجدد را میپذیرفت و از اصول آن دفاع میکرد باطن روسیش تسلیم نشدهبود. پطر پایتخت روسیه را به پطرزبورگ برد. آنجا در حدود دویست سال پایتخت بود اما مسکو هم کار خود را میکرد. در طی دویست سال که پطرزبورگ پایتخت بود در راه تجدد پیشرفت قابل توجهی نداشت (الّا اینکه اگر نبود، جنگ بزرگ تجدد و سنت روسی هم که ماده بعضی از بزرگترین آثار ادبی جهان شدهاست، بوجود نمیآمد). در سال ۱۹۱۴ امپراطور نیکلای دوم نام آن را به پطروگراد که نام روسی بود، برگرداند اما این تغییر نام منشاء هیچ اثری نمیتوانست باشد. پطروگراد مرکز بزرگترین جنبشها در دوران جنگ اول جهانی بود که لنین و بلشویکها نیز بر امواج این جنبشها سوار شدند و به قدرت رسیدند. حکومت انقلابی با اینکه مدیون پطرزبورگ بود، بلافاصله پایتخت را به مسکو انتقال داد. توجیه ظاهری این اقدام اینست که پطرزبورگ در تیررس دشمنان اروپایی انقلاب بود و البته دفاع از مسکو آسانتر مینمود اما این انتقال معنی دیگر هم دارد. اگر نیکلا از نام غربی پطرزبورگ روگرداند حکومت انقلابی به مسکو رو کرد و به پطروگراد هم نام انقلابی- روسی لنینگراد داد و مسکو، مسکو باقی ماند. آیا حزب بلشویک نماینده تجدد روسی نبود و برای ادای رسالت روسی که مورخانی مثل سولوویف آن را عنوان کردهبودند، آمدهبود؟ در ظاهر حزب بلشویک که قدرت تزاری را برانداخته و بجایش اتحاد جمهوریهای شوروی سوسیالیستی گذاشتهبود، برای متجدد کردن روسیه آمدهبود. حکومت بلشویک در عین حال که در ظاهر تاریخ رویکرد به آزادی دوران تجدد را پاس میداشت، با احساس روس بودن و غیر غربیبودن روسیه مخالفت نمیکرد. نمیدانم کی و کجا در یادداشتهای ماکسیم گورکی خواندهام که یک روز لنین از او فهرستی از نویسندگان و شاعران بزرگ روس خواستهبود. گورکی در فهرست خود با احتیاط نام داستایوفسکی را هم در لابلای نامهای نویسندگان قرار دادهبود. لنین که نام داستایوفسکی را ندیدهبود، پرسیدهبود چرا نام داستایوفسکی در این فهرست نیست و وقتی گورکی نام را به او نشان دادهبود، گفتهبود این نام را در صدر فهرست بنویسید. رهبر کاریزماتیک حزب بلشویک داستایوفسکی را از انتساب به ارتجاع روس تبرئه کردهبود و چگونه میتوان نویسندهای را که باطن تجدد اروپایی و تجددمآبی روسیه را میشناخته و جلوههای آن را به بهترین وجه تصویر کرده و تزار را به خشم آوردهاست، مرتجع خواند ولی این نکته هم قابل تأمل است که لنین چرا از شک و تردیدهای داستایوفسکی در مورد امکان و ضرورت اروپایی شدن روسیه چشم میپوشید. شاید بگویند افشاء باطن لیبرالیسم در مذاق یک مارکسیست ناخوش نمیآید اما تجدد صرف لیبرالیسم نیست و راه آن ضرورتاً به جایی که ایوان کارامازوف و راسکولنیکف رسیدند، ختم نمیشده و لااقل یک شعبه مارکسیست هم داشتهاست. میتوان توجیه کرد که ایوان کارامازوف و راسکولنیکف از عوارض روسی تجددند و نه پایان راه آن ولی بسیار دشوار است که پس از خواندن آثار داستایوفسکی فکر نکنیم که او نیستانگاری را لازمه تجدد و جوهر اصلی آن میدانستهاست[۱]. البته بعید بنظر میرسد که لنین خاطر خود را چندان به این معانی مشغول داشتهباشد. حزب بلشویک میبایست روسیه را احیاء کند و چه بهتر که این روسیه چهره مدرن و اروپایی داشتهباشد و دیدیم که خیلی زود حکومت بلشویکها رسوم استبدادی پلیسی تزارها را بنام حمایت از منافع «خلق زحمتکش» تجدید کرد و سر و سامان داد و حتی رسم معامله با شاعران و نویسندگان را هم از سلف خود آموخت و از آموزگار پیشتر رفت. بلشویکها هم نویسندگان و شاعران را برای زینت سیاست و حکومت خود میخواستند و اگر به این کار نمیآمدند، بکارشان پایان میدادند. انتقال پایتخت روسیه در زمان انقلاب از پطرزبورگ به مسکو نشانه و رمز یک بازگشت بود. روسیه به خانه قدیم خود باز میگشت. حزب تراز نوین و حکومت انقلابی پنجرهای را که به اروپا باز شدهبود و کسانی امیدوار بودند که این پنجره به دروازه مبدل شود، بست و پرده آهنین به دور جماهیر شوروی کشید. شاید در نظر یک مورخ این تفسیر عجیب بیاید که کشوری سیصد سال در راه تجددمآبی بیشتر بگرد خویش بگردد و مسافت چندانی را طی نکند. ژاپن که خیلی دیرتر در این راه وارد شد چندان طول نکشید که به دایره تجدد پیوست پس تأخیر یا شکست روسیه از چیست و چگونه باید توجیه شود. شاید بتوان گفت که این شکست با عظمت روسیه بی ارتباط نیست. در برخورد با تجدد سه وضع را میتوان درنظر آورد: ۱- برخورد فعال ۲- برخورد منفعل ۳- برخورد هنرمندانه و شاعرانه. ژاپن با غرب بنحو فعال برخورد کرد و کوشید تا نیروی تجدد را در خود جذب و درونی کند. کشورهای دیگر یا بیشتر آنها از تجدد استقبال کردند و دعوتش کردند که بیاید و در خانه آنها ساکن شود. آنها همنشین تجدد شدند بی آنکه خود از جنس تجدد شدهباشند. روسیه هیچیک از این دو وضع را نداشت. صرفنظر از اینکه استبداد تزاری به اندیشه آزاد و آزادی اندیشه مجال نمیداد، نویسندگان روس هم میدیدند که نه فقط حکومت بلکه مردم روسیه هم صرفاً بعضی از اجزاء تجدد را میخواهند و نه تمامیت آن را. آنها با تجدد یگانه نمیشدند. مشکلی که در جهان توسعه نیافته و متجددمآب تاکنون درک نشدهاست، در نظر شاعران روس از همان ابتدای تاریخ تجدد آشکار شدهبود. ما که امروز تازه داریم چیزی از تجدد درک میکنیم و میان تجدد و تجددمآبی (مدرنیته و مدرنیزاسیون) تفاوت مییابیم، بیشتر به کمک غرب و فیلسوفان غربی به این درک و دریافت رسیدهایم و اگر واقعاً به چنین درکی رسیدهایم، وقتی تاریخ روسیه جدید را میخوانیم نباید متعجب شویم که شاعران و نویسندگان روس چگونه چیزی را که دیگران و حتی خود غربیها تا مدتها درنیافتند، دریافتهبودند. اروپا از ادبیات و شعر روسی درس آموخت چنانکه نیچه گفت من روانشناسی را از داستایوفسکی آموختهام ولی چرا اقوام غیر غربی که بیشتر محتاج آموختن بودند، از شعر و ادب روسی چیزی نیاموختند؟ میگویند مگر روسیه خود از آنها چه آموخت که دیگران بیاموزند؟ نمیدانیم روسیه از شاعران و نویسندگانش چه آموختهاست اما با آنها زندگی کرده و رنج کشیده و مصیبت دیدهاست. روسیه با این درد به یک ابرقدرت سیاسی و نظامی مبدّل شدهاست اما اکنون نه کاملاً مدرن است و نه توقع بردیابف در آن برآورده میشود که میخواست روسیه کانون تجدید عهد و حیات مسیحیت شود. در این انتظار و توقع بردیابف تنها نبود. بسیاری از مورخان و نویسندگان روسی چنین سودایی در سر داشتند. اگر نام بردیابف را آوردم از آن رو بود که او فیلسوف است. روسیه هرچه داشته در بسط فلسفه جدید اروپایی شرکت مؤثری نداشتهاست و از میان فیلسوفان روسی یکی که بسیار مشهور است و پرورش اروپایی داشته و در اروپا میزیستهاست، روسیه را وطن مسیحی تلقی کردهاست. دسترسی روسیه به اروپا در قیاس با کشوری مثل ژاپن بسیار آسانتر بود و بسیار زودتر به فکر اروپاییشدن افتاد. ژاپن که صد سال دیرتر در این راه وارد شدهبود در ابتدای قرن بیستم از روسیه پیش افتاد. تجدد برخلاف آنچه گاهی گفته میشود نه کمال تمدن است و نه مرحلهای از مراحل ضروری تاریخ. تجدد در اروپای غربی با ظهور بشر جدید و تفکر فلسفی خاصّ او بوجود آمد. اروپائیان در خودآگاهی خود تجدد را که جهانی بود، جهانی نمیدانستند چنانکه بسیاری از آنان اقوام غیر اروپایی و دور از جهان تجدد را بیرون از تاریخ و در مرتبهای مادون بشر میدیدند ولی تجدد جهانی بود و قدرت جهانگیری و جهانداری داشت. به این جهت در سراسر روی زمین گسترده شد. این گسترش همیشه و در همه جا یکسان نبودهاست. نه تجدد یکسان و بیک صورت بهمه جا رفته و نه مقابله با آن یک نهج داشتهاست. وجه مشترک همه متجددمآبان اینست که نیروی تجدد از ابتدا با وجودشان متحد نبوده و برای آنها حکم یک امر عرضی و بیرونی داشتهاست و اگر بعضی کشورها و اقوام بتدریج آن را در قوّه منحلّ و درونی کردهباشند، بسیاری دیگر همچنان از آن دورند. مهم نیست که در مورد نسبت خود با تجدد چه بیندیشید. آنهایی که اصرار دارند اصول اعتقادات و رسوم قومیشان با مبانی و قواعد جهان متجدد قرابت و احیاناً عینیت دارد، بیگانگیشان با تجدد از دیگران و از آنها که تجدد را بکلی امر جدید و مغایر با تمدنها و فرهنگهای قدیم میدانند، بیشتر است. در روسیه این تفکر وجود داشت و با قوت اظهار میشد که راه روسیه راهی جدا از راه اروپای متجدد است. نظیر این پیشآمد را در هیچ کشور دیگری نمیبینیم. در همه کشورهایی که میزبان مهمان ناخوانده تجدد بودند، نارضایتی و حتی بیزاری از آن سابقه دارد اما رقابت و هماوردی با تجدد بصورتی که در روسیه واقع شد، در تاریخ تجددمآبی نظیر ندارد. اقوام دیگر آثار تمدنی تجدد را میدیدند و آن را میطلبیدند اما کمتر درکی از حقیقت و ماهیت تاریخ جدید داشتند. این درک تا قرن نوزدهم حتی در قلب اروپای مرکزی هم واضح و روشن نبود. نویسندگان روسی به نقادان تجدد و اخلاق ایشان که پست مدرن نامیدهشدند، راه نفوذ به باطن تجدد را نشان دادند. اروپا بسیار چیزها به روسیه آموختهبود اما در روسیه هم چیزهایی بود که غربیها بتوانند آنها را بیاموزند و البته آموختند. غرب از همه جهان درس آموخته و عناصری از همه فرهنگها و تمدنها را در تاریخ خود وارد کردهاست اما این درسها همه غیر مستقیم بوده و غرب آن را بحساب قدرت درک و جذب خود گذاشتهاست. روسیه علاوه بر این درسها اوصافی از تمدن جدید و تجدد را به غرب نشان دادهاست که گرچه اکنون کم و بیش آشکار شدهاست، در قرن نوزدهم پیدا نبودهاست. در شعر و ادب و فرهنگ روسیه مطالبی عنوان شد که فهم آنها در آغاز قرن نوزدهم آسان نبود و هنوز هم برای بسیاری از مردمان در سراسر روی زمین آسان نیست و احیاناً بی معنی و بی مورد بنظر میرسد. اگر درست باشد که متفکران و شاعران روسیه پیشآمد تجدد را قبل از ظهور همه آثار تمدنی آن شناختهاند، حکم شایع در مورد کندی سیر مدرنیزاسیون (تجددمآبی) در مورد روسیه صدق نمیکند و روسیه را از بابت بازماندن در مسابقه توسعه سیاسی و اقتصادی تکنولوژیک نمیتوان مقصّر دانست. رهروان هر راهی باید عزم جزم داشتهباشند و با همت قدم در راه بگذارند. کسی که در رفتن مردّد است و نمیداند به کجا میرود یا به مقصد راه علاقهای ندارد، چگونه راه را با قدم استوار و قدرت طی کند؟ اینکه آیا اکنون هم روسیه برای خود رسالتی قائل است و سودای رقابت و هماوردی با تجدد دارد یا با عزم جزم راه تجدد را میپیماید، مطلبی است که باید در مورد آن بیشتر تأمل و تحقیق شود.
کلید واژگان: روسیه، داوری اردکانی، تجدد، هویت، فلسفه، مدرنیته، سیاست، توسعه.
۱- داستایوفسکی در شناخت تجدد پیشرو است. او با اینکه خود به جهان متجدد تعلق نداشت، میتوانست آینده آن را ببیند و فیالمثل در «قصر بلور» ………… غلبه تکنیک را بیابد. ظاهراً مارشال برمن (در کتاب تجربه مدرنیته) سخن داستایوفسکی در مورد قصر بلور را درنیافته و گمان کردهاست که نویسنده روس به مظاهر ذوق و زیبایی در آن بنا هیچ توجهی نداشتهاست. وقتی یک اثر هنری، مکانیکی خوانده میشود، ضرورتاً شأن هنریش انکار نشدهاست. در حکم داستایوفسکی هم هنریبودن یا هنرینبودن قصر بلور مطرح نیست. نویسنده در این اثر غلبه تکنیک را دیده و به زبان آوردهاست. مارشال برمن چون به این معنی توجهی نداشتهاست، اشاره داستایوفسکی را هم نمیتوانستهاست درک کند.