دکتر سید جواد میری
فلسفه در روسیه نیز مانند اغلب کشورهای اروپایی در آغاز قرن نوزدهم با غلبه هگلگرایی همراه بود. در میان این قرن ماتریالیستها قدرت گرفتند و هر چه به پایان آن نزدیکتر شد، پوزیویستها رونق فلسفی یافتند. انقلاب اکتبر اما مسیر فلسفه دراین کشور را تغییر داده و دین را به حاشیه راند. در دوران پساکمونیستی ایدئولوژی نیز به عنوان میراث دوران گذشته کنار گذاشته شد. در این مجال عوامل مؤثر فلسفه در روسیه مورد بررسی قرار میگیرند.
زمانی که می خواهیم در مورد فلسفه در روسیه صحبت کنیم خود مسئله و مفهوم فلسفه باید بازبینی و تشریح شود. آیا ما در روسیه به شکل محض فلسفه داریم یا نه؟ اگر این بحث را به شکل تاریخی و در یک بستر تاریخی مورد بررسی قرار دهیم میتوانیم فلسفه را در این کشور به سه دوره پیشاکمونیستی ، کمونیستی و دوران پساکمونیستی تقسیم کنیم. در دوره پیشاکمونیستی فلسفه و دین همگام بودند. در دوران کمونیستی فلسفه با ایدئولوژی مارکسیستی و لنینیستی همراه شد و در دوران سوم که دوران پساکمونیستی است باید از انفصال فلسفه از دین و ایدئولوژی و همزمان از انکسار تفکر صحبت کنیم. البته باید توجه داشته باشیم که هر کدام از سه دوره، نحلههای مختلفی دارند. در خصوص موضوعاتی که در فلسفه روسیه نمود خاص دارد، من ۱۹ مسئله را مؤثر میدانم که در زیر به طور موجز به آنها میپردازم.
- یکی از موضوعاتی که در فلسفه روسیه به آن پرداخته شده، مسئله آزادی (freedom) و جبر و اختیار است.
- Sobornost که متفاوت از فردگرایی در فرهنگ غرب و همچنین اقتدارگرایی است. فیلسوفان روسی سعی کردهاند راهی را بین مسئله فردگرایی و اقتدارگرایی پیدا کنند که هم نیازهای فرد را در جامعه و هم نقش جامعه و نقش دولت یا رسالت تاریخی ملت روس را در زبان فلبسفی بیان کنند.
- ontologism یعنی موضعی که مخالف ثنویت فرهنگ و وجود است و از رئالیسم در برابر هرگونه ایدهآلیسم دفاع میکند.
- هستیشناسی دینی (religious ontologism )
- انسانشناسی دینی (religious anthropologism ) یعنی نقش و جایگاه انسان به عنوان موجودی که هبوط کرده است.
- دکترین ملکوت خدا (eschatologism) یعنی این انسانی که به این دنیا هبوط کرده، عاقبتش به عنوان فرد و هم به عنوان عضوی از مجموعه انسانی چه میشود.
- مرگ، جاودانگی، شر، رنج و معنای زندگی. انسانِ هبوط کرده باید زندگیش معنا داشته باشد، اما انسان در دنیایی به سر میبرد که در آن شر وجود دارد و از این مسئله رنج میبرد. انسان چگونه میتواند بر این شر و رنج فائق شده و زندگی خداگونه داشته باشد.
- نقد تجربهگرایی و نقد عقلگرایی و نقد انتقاد (نقد فلسفه استعلایی کانت و نوکانتیها) این نوع مسائل زمانی مطرح شد که تفکرات فلسفی در روسیه به ویژه از داستایوسکی به بعد تفکر آلمانی را به چالش کشید و مسائلی که نوکانتیها و خود کانت مطرح کرده بودند را مورد انتقاد قرار دادند. مسئله دیگری که در روسیه در این دوران مهم تلقی شده و بعد از عصر روشنگری مطرح شد، مسئله علم و ایمان است. این مسئله در افکار تولستوی و تولستویگرایان مطرح میشود. بدین معنا که رابطه علم و ایمان و مسئله شناخت تام که در انگلیسی هم به آن( integral knowing ) میگویند، چگونه است و ما به چه ترتیب میتوانیم از وجودی که در این جهان داریم و همچنین از جهان هستی یک شناخت کامل و تام داشته باشیم.
- خلاقیت در بعد فرهنگ و در بستر دینی، فرهنگ و تمدّن، تکنولوژی و پیشرفت یا همان مسئله progress. متفکران روسی به پرسشها در این مقولات پاسخ دادهاند. مسئله بعدی پوچ گرایی و نیهیلیسم است. یکی ازدغدغههایی که اندیشمندان روسی داشتند، مسئله بازتولید یک فرهنگ نوین بر مبنای مذهب مسیحیت ارتدکس (Pravslavna) بود، یعنی فرهنگی که بر اساس مکتب یا مذهب ارتدکس مسیحی بنا شده باشد.
۱۰٫غایت تاریخ ، فرد و توده. انسانی که هبوط کرده هم به عنوان فرد و هم به عنوان اجتماع انسانی چه غایتی دارد؟ آیا تاریخ یک غایت هدفمند دارد؟ و رابطه آن با مسئله بازگشت مسیح چگونه است یا همان مسئله هزاره گرایی و غایت تاریخ و رسالت ملت روس؟
۱۱٫ بیفرهنگی و رابطه آن با طبقه بورژوازی یا همان سرمایه داری. در دوران کمونیسم و با آمدن ایدئولوژی مارکسیست- لنینیست، متفکران روسی در قالب و چارچوب این مکتب به مقوله فرهنگ توجه نشان دادند. آنها این دغدغه را به شکل تقابل سوسیالیسم در برابر کاپیتالیسم یا سرمایه دار و طبقه پرولتاریا در برابر طبقه بورژوازی مطرح کردند. متفکران روسی با نقد فرهنگ سرمایهداری بیان کردند که این طبقه واژه فرهنگ یا culture را از فرهنگ تهی کرده است، به همین خاطر آنها واژه “بیفرهنگی” را جایگزین آن ساختند.
۱۲٫حقیقت اجتماعی(Pravda) و موضوع جامعه. درمکاتب کمونیسم، سوسیالیسم و مارکسیسم که در کل اردوگاه چپ می شود، حقیقت اجتماعی حاکم است.
۱۳٫ابعاد روحی و اجتماعی انقلاب یا انقلاب به عنوان یک مسئله دینی. از زمان داستایوسکی بحثی مطرح شد که اگر ما بخواهیم جهان و انسانهایی که در این جهان هستند را تغییر دهیم باید نهاد حکومت را دینی کنیم؛ نه اینکه دین حکومتی داشته باشیم و این یکی از مسائل و دغدغه هایی بود که در تفکر روسی نمود داشته است.
۱۴٫ مسئله قدرت سیاسی و ارتباط آن با آنارشیسم، استبداد، لیبرالیسم و دموکراسی یا همان موضوع قدرت و تقسیم سیاسی آن در رابطه با جامعه مدنی.
۱۵٫ تئوکراسی یا طبیعت حکومت مسیحی از دیگر مسائل مطرح شده در روسیه بود که در حوزه علم سیاست و فلسفه سیاسی قرار میگیرد. به عنوان مثال متفکران روسی به این مسئله پرداختند که طبیعت حکومت مسیحی چیست؟
۱۶٫سنت ارتدوکسی به عنوان دین غالب روسیه تا زمان شکلگیری حکومت مارکسیستی در مقایسه با سنتهای کاتولیسم و پروتستانتیسم مورد بحث بود و برتریها و نقاط اشتراک و افتراق آن مورد توجه قرار میگیرد.
۱۷٫کلیسای ارتدکسی و سیر تحول تاریخی روسیه. یعنی سنت ارتدوکسی و هویت روسی، سنت ارتدوکسی و فرهنگ روسی، کلیسا و حیات اجتماعی، مراتب روحانیت در کلیسا و ارتباط آن با مومنین.
۱۸٫ مصائب روسیه و عزم ملت روسیه. در اینجا انشقاق در کلیسا، برنامههای رفرمی پطر اول، نبود ارتباط ارگانیک بین دولت و جامعه، ارتباط یا بهتر است بگوییم عدم ارتباط نخبگان و مردم که از دیدگاه منتقدین از بیریشگی نخبگان فرهنگی روسیه ناشی می شود که با حرکت جامعه(از دیدگاه این منتقدین) نتوانستند ارتباط برقرار کنند، مورد توجه قرار گرفت.
۱۹٫راه روسیه در جهان. روسیه در دوران پیشاکمونیستی و کمونیستی برای خودش یک رسالت ویژه در جهان قائل بود. روسیه و اروپا، روسیه و شرق، روسیه و غرب، اسلاوگرایی و غربگرایی، پوپولیسم، مارکسیسم و بولشویسم در همین راستا بررسی شدند. بعد از عصر روشنگری دو نحله بزرگ در روسیه ایجاد شد که فلسفه روسیه و سنتهای فلسفی این کشور را تحتتأثیر خودش قرار داد و آن مسئله اسلاوگرایان و مسئله غربگرایان بود که در سه حوزه فرهنگ، سیاست و اقتصاد نقش داشتند. یعنی کسانی که معتقد به اسلاو گرایی بودند و میگفتند باید از غرب فاصله گرفت و به سوی شرق نگاه کرد. اما در مقابل غربگرایان راه نجات روسیه را نگاه نزدیکتر به غرب در سه حوزه فرهنگ و سیاست و اقتصاد میدانستند.
در یک جمعبندی اگر بخواهیم جایگاه روسیه در فلسفه را در زمان حاضر مشخص کنیم، از نظر من جدایی و انشقاق از ایدئولوژی و دین باعث شده که فلسفه به عنوان یک دیدگاه دراین کشور دچار تزلزل شود. به عبارت دیگر اکنون بحران معنا در روسیه در حوزه فلسفه وجود دارد، به این شکل که ارتباط وثیق با کلیسا به شکل سابقه ادامه ندارد و کلیسا استحاله پیدا کرده و دیگر اینکه ایدئولوژی لنینیستی و استالینیستی جایگاهی در میان نخبگان و جامعه ندارد. در یک کلام فیلسوفان و متفکران روسیه در یک کما به سر میبرند.