گفت‌وگو با دکتر محمود عبادیان: کشور‌های سرمایه‌داری دنیا با چالش‌ عدالت‌محوری در ستیزاند

زهرا سلیمانی

آکادمی مطالعات ایرانی لندن (LAIS)

رسیدگی به پرونده جنبش‌های اخیر دنیا که می‌توان آخرین تحرکاتش را در آمریکا به اسم جنبش وال‌استریت از مهم‌ترین آنها دانست؛ آن هم از نظرگاه مارکس، نیاز به فردی داشت که هم با فلسفه آلمان به‌خوبی آشنایی داشته باشد و هم با مسایل روز دنیا بیگانه نباشد. گرچه دکتر محمود عبادیان با وجود ۶۰ سال عمری که برای فلسفه گذاشته است خود را هنوز دانشجوی فلسفه می‌داند اما استادان فلسفه او را یکی از بهترین مدرسان فلسفه آلمان می‌دانند. آنچه در این دوره بزرگ‌ترین کشور‌های سرمایه‌داری دنیا را وارد چالش‌های جدید کرده است قدمتی چندین ساله دارد که به خواسته‌ای عدالت‌محور باز می‌گردد. با گذشت دو قرن از ظهور مارکس، دیدن ایده‌ها و نظریاتش روی پلاکاردهای تظاهر‌کنندگان امروز اروپا و آمریکا نشان از راز ماندگاری فلسفه این فیلسوف آلمانی دارد. نظریه‌ای که افراد بسیاری هنوز با دیدی رهایی‏بخش به آن می‌نگرند و می‌اندیشند.

‌مارکس معتقد است تاریخ جوامع بشری تا به حال، تاریخ مبارزه طبقاتی بوده. در رابطه با این قضیه مختصرا توضیح دهید تا از خلال بررسی تفکرات مارکس به بحث اصلی مورد نظرمان نزدیک شویم.

در این باب لازم می‌دانم توضیح دهم که این دیدگاه مارکس را برخی از خوانندگان آن ناتمام خوانده‌اند (و می‌خوانند) و بنابراین یک‌جانبه تفسیر می‌کنند. مارکس می‌گوید، این اصل را که تاریخ جوامع بشری تا به حال تاریخ مبارزه طبقاتی بوده است، من کشف نکرده‌ام، بلکه آن را نمایندگان اقتصاد انگلستان، اسمیت و دیوید ریکاردو، کشف و بیان کرده‌اند؛ مارکس می‌گوید «آنچه که من به این نظریه افزوده‌ام، این است که من معتقدم این مبارزه سر انجام به جامعه بی‌طبقات خواهد انجامید..» چه، جامعه طبقاتی حاصل مراحل معینی در تحول تاریخ بشری است، وقتی شرایط پیدایش آن (مالکیت خصوصی ابزار تولید) منتفی شود، خود نیز خواه‌ناخواه ضرورت تاریخی‌اش را از دست داده و بلاموضوع می‌شود. اگر درست است که تاریخ جوامع بشری در روند حرکت و تحول خود از جامعه منشاء اولیه به جامعه برده‌داری متحول شده و این به مناسبات ارباب-رعیتی یا به عبارت جامعه‏شناختی به فئودالیسم و سپس به سرمایه‏داری می‏انجامد منطق و دیالکتیک تاریخ ایجاب می‌کند که واپسین و ساده‌ترین جامعه طبقاتی نیز مشمول این اصل کلی به ضد خود دگرگون شود.

‌پس مارکس با توجه به این حرکت تاریخ معتقد است جامعه بشری در این مسیر پیش می‌رود و انسان‌ها به‌مثابه عامل ذهنی می‌توانند در جهت این پیشرفت با فعالیت عمل خود تشریک مساعی کنند. می‌توان گفت که حرکت‌های ضد سرمایه‏داری موسوم به وال‌استریت در آمریکا و دیگر کشور‌های سرمایه‏داری اروپایی- آلمان و انگلستان یا متاثر از یا واکنش به اختلاف طبقاتی حاکم در آنها بوده است.

بله؛ چرا که مناسبات سرمایه‌داری در ابتدا در انگلستان پایه‌ریزی شد و بعد فرانسه و آلمان در آن مسیر گام برداشتند، با استفاده از دستاوردهای فرهنگی و اجتماع یونان و رم باستان، توانستند به واسطه پیشرفت‌های اقتصادی، فرهنگی و شرایط آب و هوایی مطلوب و مساعد عملا در فرا راه تکوین و حرکت تمدن بشری تا یکی دو قرن اخیر قرار گیرند، که نمی‌توان اهمیت بزرگ آن را نادیده گرفت.

‌پس در یک همانند‌سازی می‌توان گفت مردمی که امروز به کوچه و خیابان‌ها ریخته‌اند و خود را به اصطلاح ۹۹درصد می‌دانند و می‌نامند، تداوم همان سنت مبارزاتی طبقه کارگر و زحمت‌کشان دوران سرمایه‌داری قرن ۱۹و ۲۰ اروپا و دیگر کشورها هستند که امروزه به‌واسطه امکاناتی که نظام سرمایه‌داری در جهت رشد فکری آنها به خرج داده است، و گرچه از موقعیت بهتری در جامعه برخوردار شده‌اند و صاحب خانه و ماشین شده اما هنوز در خدمت اقلیت سرمایه‌داری‌اند و گرفتار از خود بیگانگی هستند؟

حق با شماست. نظام سرمایه‌داری توانسته است از راه‌حل‌ها و پیشنهاد‌های مارکس و دیگر همفکران او برای ترمیم تضادهای جامعه سرمایه‏داری بهره‌برداری کند؛ این درست است که برای تقویت و بقای خودش نرمش نشان داده است- کوشش‌هایی که نمی‌توان آن را بر نظام سرمایه خرده گرفت و آن را طبیعی ندانست. البته واقعیت این است که خود کشورهای سوسیالیستی (سابق) اروپای شرقی و به‌خصوص دولت اتحاد جماهیر شوری سابق این کار را نکردند. مارکس در جای جای نوشته‌های خود (به ویژه در مانیفست و تدوین اصل ناظر بر تحولات اجتماعی این نکته را بیان می‌کند که نظام سوسیالیستی که محصول پیشرفت جامعه سرمایه‏داری و مبارزه طبقاتی و نفی این مناسبات است، منطقا در پیشرفته‌ترین نظام‌های سرمایه‌داری شکل می‌گیرد، – اصلی که از لحاظی یادآور یکی از مبادی فلسفه به‌خصوص «منطق هگل» است که بنا بر آن هیچ امر واقع و پدیده‌ای نیست که ضد یا عنصر سلب خود را در خویش نپروراند. با اصلی که هگل مطرح می‌کند و اصل مهمی در منطق او و پایه دیالیکتیک هگلی محسوب می‌شود، «هر چیزی نطفه ضد خود را در خویش می‌پروراند» درنتیجه امروزه ما شاهد آنیم که مبارزه اصولی با نظام سرمایه‏داری به طور عمده در خود این جوامع جریان دارد.

اما اینکه اولین نظام ضد‌سرمایه‏داری و سوسیالیستی عملا در یک کشور از لحاظ اجتماعی عقب‌افتاده واقعیت‏پذیر شد، در توضیح آن شاید بتوان از عبارت هگل مبنی بر «نیرنگ، یا زیرکی عقل» در تاریخ آدمی بهره جست. تاریخ به عنوان نیروی محرکه، مولود فعالیت انسانی در مقطع‌ها و چرخش‌های مهم شرایط راه‏حل‌های متناسب با آنها را ایجاب می‌کند. در شرایط جنگ جهانی اول و مبارزه کشورهای سرمایه‏داری برای تقسیم جهان بر اساس واقعیت‌های جهانی و رشد ناموزون کشورهای استعماری سرمایه‏داری، شرایطی فراهم آمد که نیروی‌های آگاه ضد سرمایه‏داری بتوانند از به اصطلاح «حلقه ضعیف» شرایط حاکم استفاده کنند و از آن به عنوان کوشش برای انطباق آموزه مارکس در شرایط استثنایی خلاء قدرت سرمایه‏داری استفاده کنند و اولین ضربه کاری را بر نظام سرمایه‏داری وارد آورند. لنین با تیزنگری خاص خود از این موقعیت بهره جست و مناسبات مالکیت خصوصی و سرمایه‏داری را در کشور پهناور روسیه سرنگون کرد و اولین نظام پساسرمایه‏داری را با توجه به آموزش‌های کلی مارکس مستقر کرد.

‌پس نمی‌توان به نظام‌هایی که با توجه به نظریه مارکس بعد از انقلاب‌های طبقاتی به وجود آمدند مثل آنچه در روسیه اتفاق افتاد جامعه کمونیستی لقب داد؟

نه، آنها جوامع کمونیستی نبودند. عنوان جامعه کمونیستی تنها معرف چشم‌اندازی است که جامعه پساسرمایه‏داری در مسیر رسیدن به جامعه بدون طبقات متخاصم به سوی آن گام بر می‌دارد. عنوان سوسیالیسم نیز تنها یکی از صفات مناسبات اجتماعی دولت اتحاد شوری بود و به دلیل اینکه زمانی این حرکت به یک نوع برابری منتهی می‌شود این عنوان را برای چنین نظام‌هایی انتخاب کردند. در شوروی نظام‌های سوسیالیستی و در غیراین صورت، کشورهای اروپای شرقی نیز تحت عنوان جمهوری توده‏ای- مثلا چک‏اسلاواکی، جمهوری توده‏ای لهستان، جمهوری توده‌ای بلغارستان و غیره نامیده می‌شدند. این جوامع به سمتی می‌رفتند که بعد‌ها مناسبات سوسیالیستی را در جامعه خود بسازند.

‌وقتی نظریه‌ای در مقیاس جهانی مطرح می‌شود هر گروه انسانی و هر طبقه‌ای سعی می‌کند این نظریه را در شرایط خودش پیاده کند و این قانون رشد افکار است. مثلا پست‌مدرنیسم در اروپا به وجود آمد ولی ایران زمینه‌اش را نداشت گرچه اکنون هم ندارد چون ایران مسایل مدرن را هنوز همه‌جانبه طی نکرده بود که یک‌دفعه مسایل پست مدرن مطرح شد.

وقتی ایده‌ای مطرح می‌شود انگیزه‌ای در افراد به وجود می‌آورد که بدون صبر می‌خواهد در کشوری که هنوز به یک سرمایه‌داری بالغ تبدیل نشده است، چنین ایده‌ای را امتحان کنند. فضایی که شرایط مناسب هم نداشت و در هنگامه جنگ جهانی اول بود. گرچه در چنین شرایطی لنین قدرت یافت و انقلاب کرد. اما در اینجا اصل دیگری مطرح می‌شود و آن این است که در کشور‌های سرمایه‌داری پیشرفته انقلاب بطئی است یا به وجود نمی‌آید یا اگر هم به‌ وجود آید تامین است. در کشور‌هایی مثل شوروی گرچه به‌راحتی می‌توان انقلاب کرد اما آن را نمی‌توان حفظ کرد چون مناسبات و پایه‌های اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی برای آن مهیا نیست و اینها همه صرف نظر از اشتباهاتی است که صورت می‌گیرد.

‌با توجه به گفته مارکس که معتقد بود انقلاب کمونیستی در پیشرفته‌ترین جوامع اتفاق خواهد افتاد پس نمی‌توان آنچه را که در شوروی و کشور‌های اروپایی به اسم انقلاب مارکسیستی علیه نظام‌های حاکم اتفاق افتاد همان پیش‏بینی مارکس دانست؟

همان‌طور که اشاره شد، آموزه مارکس درباره انقلاب سوسیالیستی و نفی سرمایه‏داری در سال‌های نیمه قرن نوزدهم تدوین شده است که مبارزه علیه سرمایه‏داری به طور عمده در کشور‌های سرمایه‏داری بین طبقه کارگر و هیات حاکمه آن کشور‌ها جریان داشت. در آستانه‌ قرن بیستم مساله بهره‌کشی بی‌سابقه از کشور‌های غیراروپایی و مستعمرات شدت گرفت و مساله آزادی ملل تحت استعمار حاد شد، بنابراین مبارزه برای آزادی کشورهای زیر ستم با استعمار جهانی بر مبارزه طبقاتی در کشور‌های سرمایه‌داری سایه افکند. حاصل این‏که مبارزه ملل استعمار شده با مبارزه طبقاتی در کشورهای سرمایه همسو شد و کمابیش جوش خورد؛ درنتیجه رهایی از ستم مستعمراتی نمی‌توانست از مبارزه علیه سرمایه‏داری در کشور‌های اروپایی جدا باشد. بنابراین انطباق مبارزه علیه سرمایه‏داری با جنبش‌های آزادی‏بخش ملل مستعمره ناگزیر کرد. لنین برای تلفیق این دو مبارزه در اولین همایش آزادی ملل مشرق زمین را در آسیای میانه فرا خواند و کوشید این دو جنبش اجتماعی را هماهنگ و همسو کند.

‌مارکس معتقد بود که بعد از انقلاب‌های کمونیستی ما جامعه‌ای بدون تعارض و تضاد را تجربه خواهیم کرد در صورتی که هر طور که فکر می‌کنیم تصور جامعه بدون تعارض مشکل است چه برسد به اینکه چنین جامعه‌ای تحقق پیدا کند.

همان طور که اشاره شد، مبارزه طبقاتی به معنای مارکسی کلمه، مبارزه اکثریت جامعه با اقلیتی است که حقوق انسانی و آزادی اکثریت را نقض می‌کند. این مبارزه گویای تضاد آشتی‏ناپذیر بین اکثریت و اقلیت است و با اختلاف منافع یا تضاد در میان قشرهای اجتماعی فرق دارد. هر انقلابی سعی می‌کند تضادی را حل کند که به‌طور کلی باعث اختلال زندگانی شهروندان، سلب آزادی و زندگی کوری شده است و نه رفع هرگونه تضاد و تفاوتی که در جامعه بروز می‌کند و از راه مسالت‌آمیز رفع‌شدنی است. آنچه در مورد جنبش وال‌استریت شایان توجه است، همانا این است که اختلاف طبقاتی بین بیش از ۹۰‌درصد با چند‌درصد طبقه بانکداران، کارخانه‏داران و ثروت‏اندوزان صدها میلیاردی را مسبب بحران‌های اخیر و فقرزدگی مردمان این کشورها دانسته است.

پس نمی‌توان گفت همیشه نتیجه انقلاب‌های طبقاتی، تشکیل دولت‌های کمونیستی خواهد بود؟

خیر، ولی می‌توان گفت هرگونه اعتراض، انتقاد و عصیانی که امروزه در گوشه و کنار جهان صورت می‌گیرد، مستقیم یا غیرمستقیم متوجه معضل‌های اجتماعی است که مولود مناسبات نظام سرمایه‏داری است یا تحت تاثیر سیاست‌های جهان سرمایه‏داری و پیامد‌های مستقیم یا غیرمستقیم این صورت‏بندی اجتماعی است- قطع نظر از آنکه رهبری این‌گونه جنبش‌ها از این امر آگاه باشند یا خیر، آن را باز شناسند یا خیر. تنها با درنظرگرفتن این واقعیات است که می‌توان آنها را توضیح و تبیین کرد. اگر درست باشد که تضاد عمده عصر ما تضاد اصطلاحا آنتاگونیستی بین نظام فرتوت سرمایه‏داری و قرن بیست و یکم و دستاورد اجتماعی و فرهنگی مردمان عصر ماست، آنگاه آن حرکت‌های اجتماعی که می‏کوشند جامعه بشری به سمت آزادی، صلح و رفاه همگانی حرکت کند، نمی‌توانند بدون در نظر گرفتن نقش این تضاد عمده قرن در برنامه‌ریزی‌های عملی خود امیدی به موفقیت داشته باشند.

‌در اعتراضات اخیر به‌خصوص در آمریکا و جنبش‌های منسوب به تسخیر وال‌استریت دیدیم که مردم به‌وضوح به اختلاف‌های طبقاتی در نظام سرمایه‌داری آمریکا تاکید دارند و حتی در شعار‌هایشان خود را جامعه ۹۹درصدی می‌نامند که در مقابل یک‌درصد جمعیت سرمایه‌دار قرار دارند. تا به اینجا این جنبش با آنچه جنبش‌های پیش از خودش داشته است مشابه بوده اما مساله این است که آیا ثمره این جنبش‌ها را هم می‌توان مطابق نظریه مارکس تبیین کرد؟

وقتی مردم آمریکا می‌گویند ۸۰‌درصد سرمایه آمریکا را بانکداران یا سرمایه‌داران در اختیار دارند، درواقع همان چیزی را بیانی کنند که مارکس در تحلیل استثمار نظام سرمایه‏داری بر آن تاکید دارد. آنها شاید نه مارکسیست باشند نه با فلسفه اجتماعی او چندان آشنایی داشته باشند، ولی حداقل این حرف به گوش‌شان خورده است. نگاهی به برخی شعار‌ها یا پلاکاردهایشان نشان می‌دهد که چندان هم از آموزه‌های او بی‌خبر نیستند؛ اگر این آموزه‌ها مبنای عینی داشته و کاربرد کلی داشته باشند، طبیعی خواهد بود که جنبش‌های آگاه جهان معاصر در تجربه و فعالیت‌های خود به نتایج مشابهی برسند.

درنتیجه ویژگی شایان توجه این جنبش از جمله آن است که صدها هزار افراد جوان از طریق وسایل ارتباطی مدرن گرد هم آمده‌اند، تعلیمات پیشینی نداشته‌اند و بیشتر خودجوش تجمع کرده‌اند. این جنبش مبین کثرت نظر حتی در مورد اساسی‌ترین شعار برنامه‌ای خود است، هنوز فاقد رهبری واحد است، اما مساله این است که اگر این جنبش بخواهد دوام بیاورد و ادامه یابد، باید به مساله سازمان‌دهی منسجم‌تر بپردازد و منشوری برای معرفی برنامه‌های کوتاه و درازمدت خود تنظیم و ارایه کند تا بتواند شرکت توده‌های مردم را برای اجرا و تحقق برنامه خود جلب کند و هیات حاکمه آمریکا را به چالش طلبد. البته این حرکت اجتماعی فعلا هنوز از این مرحله دور است.

‌در این مرحله از شروع جنبش‌های ضد سرمایه‌داری در آمریکا آیا می‌توان سرانجام مشخصی را برای آن حدس زد؟

این بستگی به آن دارد که جنبش بتواند خود را به عنوان یک نیروی بزرگ اجتماعی مطالباتی بسیج کند و سازمان دهد و در مقابل اقداماتی که برای بی‏اهمیت جلوه‏دادن و حتی سرکوب کردن آن احتمالا اتخاذ خواهد شد، ایستادگی کند. تجربه نشان داده است که ماکیاولیسم سرمایه‏داری نمی‌تواند به خود اجازه دهد که شراکت اینچنینی را در قدرت سیاسی بپذیرد؛ کوشش خواهد کرد آن را خنثی کند، یا اینکه چنان که در بحران سال‌های دهه‌های ۲۰ و ۳۰ میلادی قرن گذشته، کوشید آن را با توسل به جنگ حل کند. واقعیت این است که هنوز زود است که بتوان درباره سرنوشت «وال‌استریت را اشغال کنیم» قضاوت کرد. بحران کنونی دنیای سرمایه‏داری همان طور که سخنگویان تحلیل می‌کنند شبیه بحرانی است که در دهه ۱۹۲۰ تا ۱۹۳۰ آمریکا روی داد که در شروع جنگ جهانی دوم هم موثر بود، چون اصولا بحران‌ها هستند که نیروهای کشور‌ها را با هم درگیر می‌کنند و دیدیم که همین جنگ جهانی دوم بود که اقتصاد آمریکا را نجات داد. گرچه این بحران از طریق جنگ حل شد اما این به آن معنا نیست که همیشه بحران‌ها از طریق جنگ حل می‌شوند.

‌آنچه تاریخ درنتیجه چنین شورش‌هایی به ما نشان داده یا سرکوب آنها بوده است یا تدبیر نظام سرمایه‌داری برای آرام نگه داشتن طبقات مردمی؛ اما ما این‌بار شاهد تلاش مردم برای استفاده از تجربیات تاریخی هستیم و می‏بینیم و می‌شنویم که اخطارهایی از این دست پیاپی از سوی اندیشمندان به مردم القا می‌شود مانند نکاتی که ژیژک، اندیشمند اروپایی در سخنرانی‌هایش گوشزد می‌کند. اگر بخواهیم تاریخ را منبع موثق اطلاعاتی قلمداد کنیم آیا باید در انتظار سرنوشتی مشابه برای چنین جنبشی باشیم یا می‌توان به آن امید داشت؟

همان‌طور که اشاره شد، تاریخ نشان می‌دهد که هیچ نظام سیاسی، به ویژه سرمایه‏داری به میل خود و به‌سادگی از صحنه خارج نمی‌شود و این را هم می‌دانیم که این جنبش‌ها سرکوب خواهند شد. اینکه چگونه، نمی‌توان پیشگویی کرد. آنچه مسلم است این است که نظام سرمایه‌داری به‌سادگی نمی‌آید قدرتش را تحویل بدهد. این جنبش‌ها برای آنکه بتوانند با نظام سرمایه‌داری آمریکا مقابله کنند سازمان نیافته و بدون آمادگی فکری به نظر می‌رسند؛ خود آمریکا حزب کمونیست دارد ولی بنده دقیقا نمی‌دانم چه مواضعی را در قبال این جنبش اتخاذ کرده است. چند وقت پیش که منابع اینترنتی را جست‌وجو می‌کردم دیدم بعضی از سندیکاهای کارگری آمریکا پیشنهاد کرده بودند که با نمایندگان افرادی که به نام تسخیر وال‌استریت به خیابان‌ها ریخته‌اند گفت‌وگو کنند تا با هم تبادل فکری داشته باشند. نمی‌دانم تا به حال چنین اتفاقی افتاده است یا نه، اما این اتفاق بدی نیست و می‌بینیم که این اعتراضات با استقبال و رای مثبت بعضی از احزاب و گروه‌ها مواجه شده است. مثلا در برنامه‌ای به نام همه‌پرسی گالوپ این نظر مطرح شده است که مشکلی نیست و بگذارید ببینیم که این افراد خودشان چه می‌کنند. این افراد خودجوش بیرون آمده‌اند ولی هنوز راهکار مشخصی ارایه نداده‌اند. این عده نیاز به یک هسته رهبری دارند و آنچه ژیژک هم گفته در همین راستا است و باید یک هسته رهبری درست شود تا خواسته‌هایشان را برای ارایه بر مبنای مواد منطقی تنظیم کنند، وگرنه آنها را متهم کرده‏اند به آسیب رساندن به محیط و غیره. همین می‌تواند بهانه خوبی باشد برای نظام سرمایه‌دار آمریکایی که با دستمایه قرار دادن تخریب فضای عمومی این گروه را سرکوب کند.

‌تاریخ نشان می‌دهد در هر دوره‌ای که طبقه کارگر یا طبقات پایین جامعه علیه نظام سرمایه‌داری دوره خود شورش می‌کند با گرفتن امتیازاتی از آنها آرام می‌شوند و حرکت‌های ضد سرمایه‌داری تا مدت‌ها منتفی می‌شود ولی در ماهیت این طبقه تغییری پیدا نمی‌شود و در خدمت همان نظام باقی می‌مانند که این حرکت نشان از هوشیار شدن طبقه سرمایه‌دار در هر دوره است.

این امتیازاتی بوده که آنها از سرمایه‌داری گرفته‌اند، نه اینکه نظام سرمایه‌داری به آنها داده باشد. این به معنای آن است که طبقات کارگر و زحمت‏کش پس از آنکه از عقب‌نشینی یا واگذار کردن قدرت حاکمه در شوراهای اصطلاحا سوسیالیستی و تحت قدرت قاهره سرمایه‏داری مبنی بر فشار روحی، تقویت مصرف‏گرایی، مایوس و از اتحادیه‌ها و سندیکاهای نیمه فرمایشی در کشور‌های سرمایه‏داری ناامید شده‏اند به درخواست‌های مطالباتی متوسل شدند. البته نباید فراموش کرد که آنها در این مسیر از رفاه نسبی برخور‌دار شده‌اند.

‌با این وجود می‌توان گفت هیچ‌گاه این اختلاف طبقاتی از بین نمی‌رود؟

اگر شما از این گفته می‌خواهید نتیجه بگیرید که این پیش‌بینی مبنی بر تعدیل و در غایت رفع مبارزه طبقاتی شدنی نیست؛ باید گذشته از اسناد به حرکت‏هایی همچون اشغال وال‌استریت، از منظر دیگر نیز نگاه کرد. از این منظر که رویدادها یا اتفاق‌های اجتماعی (و حتی تحت شرایطی طبیعی) تحت شرایط تاریخی شکل می‌گیرند و وقتی مقتضیاتی که آنها را به وجود آورده بلاموضوع شوند، آنها نیز باید ناگزیر تغییر کنند و در شرایط بعدی دمساز شوند. جوامع اولیه طبقات اجتماعی نبوده‌اند. در شرایطی که خارج از بحث این مصاحبه است، نظام برده‌داری شکل گرفت، که جای خود را به فئودالیته و سرمایه‏داری داد. در مناسبات سرمایه‏داری که طبقات زیرین جامعه به برکت پیشرفت تولید و رفاه اجتماعی به آزادی و رفاه نسبی پراهمیت دست یافتند؛ شرایط عینی تعدیل اختلاف‌های طبقاتی فراهم آمد- که البته سرمایه‏داری آنها را در راستای منافع خود مهار کرده است. امروزه جوامع بشری به خوبی می‌توانند بدون بانکداران و صاحبان ثروت – چنان که در شعار‌های اشغال‌کنندگان وال‌استریت آمده – از جایگاه‌های ممتاز اجتماعی برخوردار شوند، بی‌آنکه زندگانی توده‌های مردم آسیب‌پذیر شود. پس بیشتر عکس آن صادق خواهد بود. یکی از نظرات شایان توجه این جنبش آن است که خواستار مرکزیت‌زدایی و سپردن اداره فرهنگی، اقتصادی و رفاهی مردم به ایالت‌ها و محله‌هاست تا مردم بتوانند در اداره زندگانی خود مستقیما مشارکت کنند. به هرحال این ایده‌ها و امثال آن واقعیت‌پذیر و در عصر باستان نیز سابقه تاریخی داشته است. (منظور دولت-شهر‌های نسبتا کوچک همانند دولت-شهر آتن است).

‌آیا این ایده می‌تواند تامین‌کننده و حافظ منافع آنها باشد؟

بستگی دارد به اینکه تا چه اندازه مبارزات مطالباتی مردم بتواند سرمایه‌داران را وادار به تن دادن به امتیاز‌های درخواست‌شده کند. نظام سرمایه‌داری برای تداوم بقای خود مجبور به انجام این کار است و این برگرفته از قوه فکری آنها است. یا قوه فکری آنها باید فکر کند و تصمیم بگیرد یا تمام مردم و حداقل باسوادها و اندیشمندان آنها به این مساله توجه کنند.