نهیلیسم و اصالت انسانی از دیدگاه گابریل مارس
*علی مهجور
مارسل که بود؟
شاید دانستن زندگی یک فیلسوف بیشتر از اینرو حائز اهمیت باشد که وقتی آثار و نظریات آن فیلسوف را بررسی میکنیم به نوعی همدلی با او می رسیم و می توانیم نظام مورد بحث او را از درون بنگریم. هرچند نباید افکار و ایده های یک فیلسوف را تنها حاصل اتفاقات و حوادث زندگی او بدانیم در عین حال نمی توان از نظر دور داشت که ایندو با یکدیگر بیارتباط نیستند و چه بسا با دانستن زندگی یک فیلسوف به درک دقیقتری از اندیشه های او برسیم.
گابریل مارسل در ۱۸۸۹ درپاریس به دنیا آمد و در ۱۹۷۳ درگذشت. در چهار سالگی مادرش را از دست داد و یکی از خالههایش نقش مادر را برای او بازی کرد. پدرش از مذهب کاتولیک بیرون آمده بود و شخصی لاادریگرا بود. مارسل می گفت که مادرش با وجود آنکه چیزی جز چند تصویر مبهم در ذهن او بجا نگذاشته، اما در تمام زندگی او حضور داشته وروحیه معنوی و روحانی مادر همچنان مارسل را تحت تاثیر قرار داد. او دنیای کودکیاش را تحت شعاع مرگ مادرش و فشارهایی که نظام تعلیم و تربیت بر شخصیت او وارد می ساخت، «عالم برهوت» نامید. خشم ناشی از این نظام آموزشی که به قیمت آسیب زدن بر شخصیت آدمی بر موفقیت تاکید می ورزید، مارسل را به نوعی ایدهآلیسم تعدیل شده کشاند. اما جنگ جهانی اول ایدهآلیسم مارسل را فرو ریخت و مسیر فلسفی جدیدی در زندگیاش شکل گرفت. او به دلیل فقدان سلامتی نتوانست وارد ارتش شود اما مأمور صلیب سرخ شد. کارش کسب اطلاعات از سربازان مجروح و مفقود در جنگ و ارتباط با خانوادههای آنها بود. شاید قرارگرفتن در چنین وضعیتی سبب شد تا او فلسفه ایدهآلیستی را برای مواجهه با سرشت مصیبت بار آدمی بیکفایت بیابد. مارسل در ۱۹۲۹ به مذهب کاتولیک گروید. گرویدن او به مذهب کاتولیک بخشی از پیشرفت کلی اندیشهاش بود و او را در این عقیده راسختر ساخت که فیلسوف باید ایمان و امید را به عنوان دادههای تجربهء انسانی مدنظر قرار دهد.
او نمایشنامهنویس و موسیقیدان نیز بود اما برخلاف سارتر نمایشنامههایش فلسفی نیستند بلکه نشاندهنده موقعیتهای سخت و پیچیدهای هستند که در آنها اشخاص خود را گرفتار و دستخوش هجوم و آشفته مییابند. از آنجا که در این نوشتار میخواهم بیشتر نگاه مارسل را به نهیلیسم و راهحل او را برای خروج از این بحران بررسی کنم، مطالعه زندگی مارسل را به منابعی که در پایان این نوشتار آوردهام، وامیگذارم.
۱٫ راز، ساحت شناخت انسان
مارسل برای پاسخ به پرسش «انسان چیست؟» فراهم آوردن تمهیداتی را ضروری میداند که پیش از او نظامهای فلسفی توجهی بدانها نداشتهاند.
نخست آنکه درباب این پرسش نمیتوان همانند ناظری عاقل که تنها دغدغه دانستن را دارد، به تفکر پرداخت بلکه باید به عنوان یک «شخص تمام» به این مسئله اندیشید. متفکر برای بررسی چیستی انسان باید علاوه بر عقل، عواطف و اراده خود را نیز به کارگیرد تا بتواند از موقعیت یک ناظر صرف خود را به جایگاه انسان اندیشنده برساند.
دوم متفکر نباید از نظر دور دارد که به عنوان یک انسان دارای محدودیت است و هرگز نمی تواند از حصار محدودیت های خود فراتر رود و کل واقعیت را ببیند.
او انسان را واجد قابلیتی می داند که هیچ موجودی از چنین قابلیتی نمیتواند برخوردار باشد. شاید درنگاه نخست تصور شود که این قابلیت حتماً همان نیروی تفکر است که تمام متفکران قدیم و جدید برآن تاکید ورزیدهاند؛ اما مارسل قابلیت متمایزکنندهء انسان را در تفکر صرف نمیداند. او معتقد است وقتی ما یک مسألهء ریاضی را حل میکنیم، نباید گمان کنیم که مشخصهء انسان، تفکر درباب مسائل و حل آنهاست؛ بلکه انسان ویژگی ممتاز دیگری دارد که آن توانایی درگیری با راز است. در توضیح راز میگوید:«راز مسألهای است که توصیف میکند از حد دادههای خود فراتر میرود و گویی از آنها درمیگذرد و به این ترتیب خود را از حد یک مسألهء ساده برتر میبرد.»[۱] برای فهم دقیق مفهوم انسان در تفکر مارسل پیش از هرچیز باید مفهوم راز را –که یکی از مهمترین مفاهیم فلسفه اوست- به درستی بشناسیم.
۱٫۱٫ راز
«راز» در مقابل «مسأله» است. مارسل مسأله را پرسشی میداند که انسان می تواند آن را به صورت عینی پاسخ دهد، بیآنکه با پاسخ درگیر شود. مسأله در برابر آدمی قرار میگیرد و انسان کاملاً به نحو عینی باآن مواجه میشود. پس از این مواجهه، با تلاشی فکری، مسأله حل میشود. اما نباید از نظر دور داشت که حل مسأله کاری نیست که تنها از عهدهء انسان ساخته باشد؛ بلکه ماشین هوشمند هم میتواند چنین کاری را انجام دهد. از آنجا که مسأله در ساحت عینیت جریان دارد، هرچه انسان عینی تر بدان بپردازد و خود را جداتر و برکنارتر از آن نگه دارد، موفقتر است.
اما راز وضعیتی متفاوت دارد. «راز چیزی است که من خود با آن درگیرم و بنابر این تنها میتوان آن را ساحتی دانست که در آن تمایز بین من و آنچه دربرابر من است، اهمیت و اعتبار خود را از دست میدهد.»[۲] بنابراین در راز است که تمایز بین من و آنچه دربرابر من است از بین می رود. از بین رفتن این تمایز، آدمی را به وحدتی میرساند که در آن تمام هستی خود را در معنایی نامتشخص و ابهامآمیز مییابد. درعین حال رازها حقایقی فراتر از ما نیستند؛ بلکه حقایقی هستند که ما را فرامیگیرند. اما چگونه میتوان راز را بازشناخت و آن را تصدیق کرد؟ آیا میتوان همانطور که در آزمایشگاه فرایند ترکیب کلر و سدیم و به دست آمدن نمک طعام را مشاهده میکنیم، به همان عینیت و از همان جایگاه نیز پی به حقیقت راز ببریم؟
آدمی هنگامی توانایی شناخت راز را مییابد که مشارکت خودآگاهانهای در زندگی داشته باشد و جایگاه خود را که ناظر صرف به عینیت است ترک گوید. تنها در این صورت است که میتواند آزادانه و فروتنانه به جداییناپذیر بودن خود از جهان اعتراف کند. برخلاف جهانی که سرشار از امور پرمسأله است، قلمرو راز متشکل از ارتباطهایی است که هرگز نمی توان این ارتباطها را جدای از «خویشتن» بازشناخت. شناخت این ارتباطها -که به صورت مجموعهای بههمبسته در مواجههء با فرد قرار میگیرند- تنها درگرو آن است که آدمی خود را به مثابه یک شخص تمام با آن درگیر کند نه اینکه بخشی از خود – یعنی مثلا ذهنش را- درگیر کند. اگر بخواهیم با زبان کییرکگور سخن بگوییم، قلمرو راز را باید در حقیقتی جستجو کنیم، که انفسی است. جهانِ آفاقی همان قلمرو مسائل است که برای شناخت حقیقت آن به ابزار آفاقی نیازمندیم.
راز امری نیست که در توافق همگانی و عمومی به تجربه گذارده شود بلکه هرکس با بهرهگیری از عشق و وفا در روابط خود و اِعمال آگاهانه آزادی خویشتن، به کشف راز هستی همت میگمارد. این ویژگی تنها اختصاص به راز دارد، چه اینکه برای حل مسأله نیازی به این تمهیدات نیست بلکه عمومیت داشتن و ارائهء راه حل به دیگران، پرده از پیچیدگی مسأله برمیدارد و آن را برای همگان آشکار میسازد. درعین حال نباید از نظر دور داشت که مارسل امور رازآلود را مترادف با امور ناشناخته نمیداند، به همینسان از دیدگاه او اینگونه نیست که تفکر به کلی با امور رازآلود بیگانه باشد و خردمندی ساحتی جدای از ساحت رازورزی داشته باشد، بلکه او معتقد بود که رازورزی بسان نور در هر تجربه انسانی پرتو میافکند.
۱٫۲٫ اندیشه ثانویه
امور رازآمیز در مرتبهای از تفکر قابل بازشناساییاند که مارسل این مرتبه را اندیشه ثانویه مینامد. اندیشه ثانویه با رجوع به وحدت تجارب انسانی- تجربه هایی مانند قدرشناسی، وفا و ایمان که راز هستی در اینها قابل درک است- درصدد دستیابی به فهم غنیتر و گستردهتری از وجود انسان است. در اندیشه ثانوی است که انسان از همهء آنچه که در آن، خود را به گونهء تجزیه شده تحلیل میکرده جدا شده و خویشتن را به مثابه حقیقتی تمام و واحد به تماشا مینشیند. تجزیه خویشتن به نفس و بدن و پس از آن تلاش در جهت یافتن راهی برای برقراری ارتباط میان آن دو، در وادی اندیشهء ثانویه ناممکن است. درمقابل، اندیشه اولیه درپی کسب آگاهی دقیق از جهان امور انتزاعی است و با دیدگاهی آفاقی و معرفتشناسانه به کاوش میپردازد.
«جایی که اندیشه اولیه میخواهد وحدت تجربهای را که در آغاز با آن مواجه شده، ازبین ببرد اندیشه ثانوی به عنوان عاملی جبرانکننده، مانع فروپاشی این وحدت میشود.»[۳] کارکرد این دو اندیشه در سطرهای فوق تقریبا به خوبی تبیین شده است؛ اندیشه اولیه تجربههای آدمی را بهگونهای کاملا بسنده لحاظ میکند؛ زندگی، عشق، وفا یا ایمان ازجمله چنین تجربههایی به حساب میآیند. اندیشه اولیه درصدد است تا این تجارب را به قدر موضوعاتی تنزل دهد که قابل فهم در قالب مقولات باشند؛ سپس آنها را بررسی کند و به مثابه مفاهیمی محصل تحلیل کند. اما درمقابل، اندیشه ثانویه بر مشارکت در هستی و درک انسان به عنوان حقیقتی واحد، تاکید میورزد.
بنابراین اندیشه ثانویه روایت ناقصی را که اندیشه اولیه از تجارب انسانی میدهد ابطال میکند و آنگاه دربرابر موضوع تفکر تسلیم میشود و خود را آزادانه در مواجهه با آن قرار میدهد. مارسل از این مرحله با عنوان «شهود کور» یاد میکند. شهود کور مرحلهای پیش از مفهوم است که در آن آدمی به گونهای حضوری و بلاواسطه، مشارکت خویشتن را بازمیشناسد.
از دیدگاه او یکی از مهمترین نمونههای اندیشه ثانویه «دوباره جمعآوری کردن» است. او میگوید برای اتخاذ تصمیمهای مهم زندگی ما چارهای جز این نداریم که نسبت خود را با اشیا، اشخاص و امور دیگر بسنجیم. این سنجش مستلزم آن است که خود را به گونهای تجزیه شده بفهمیم؛ قابلیتهایمان، افکارمان، کارها و رفتارمان را به نحو دقیق تحلیل کنیم و نهایتا با نسبت سنجی میان برخی از این عناصر تجزیه شده با امور دیگر تصمیمگیری کنیم. پس از آن است که باید خود را دوباره جمع کنیم. جمعآوری دوبارهء خویشتن مشارکتی عمیقتر را میطلبد که از سنخ اندیشه اولیه نیست و به کار تصمیمگیری نمیآید چرا که تصمیمگیری در قلمرو مسألههاست اما دوباره جمعآوری به محدودهء رازها مربوط است. از این رو جهان عینی با تمام گستردگیاش متعلق وادی اندیشهء اولیه میشود و هستی با وجههء رازگونهاش در اندیشهء ثانویه جریان مییابد.
۲٫ انسان در اندیشه گابریل مارسل
با دقت بیشتر در آنچه که مارسل تفکر ثانویهاش میخواند، میتوان گفت که این تفکر تفکری آزادانه، تجربی و فردی است. سر وکارداشتن با قلمرو حضور، مستلزم آن است که انسان خود را نه به عنوان یک ذهن شناسنده بلکه به مثابه یک «گشودگی» لحاظ کند. از این رو زندگی انسان عبارت است از تحقق طرحی که از خویشتن او فراتر میرود. مارسل معتقد است که ما شاهدانی هستیم در دادگاه «استعلا» و در این دادگاه درباره زندگیمان شهادت میدهیم. تجربه وجود بدین جهت تجربهای فردی است که انسان با مشارکتی مستقیم و بیواسطه در آن مشارکت میجوید. اما این تجربه جز از طریق جسم میسر نمیشود، زیرا تجربهء مشارکت از طریق احساسات انسانی میسر میشود و احساسات نیز از جسم انسان قابل انفکاک نیستند. نتیجه آنکه مارسل معتقد است که تجربهء ما از وجود، قرینِ همیشگی «متجسم بودن» ماست.
مارسل متجسم بودن و ارتباط آن را با تجربهء وجود بدینسان تبیین می کند که ساخته شدن ذهن به عنوان فاعل شناسا محصول متجسم بودن است. بنابر این پیش از آنکه بخواهیم به جسم نگاهی سوبژهگونه داشته باشیم، باید آن را به مثابه سازندهء ذهن لحاظ کنیم. از اینجا روشن میشود که آگاهی انسان از وجود خویش هرگز نمی تواند مبتنی بر جدایی «خویشتن» به عنوان فاعل شناسا از «جسم» به مثابه سوبژه باشد.
۱٫۲٫ شک دکارتی
مارسل بر خلاف بسیاری از فیلسوفان -که شک دکارتی را نقطهء آغازین فلسفهء مدرن میپندارند- ذهن را نقطه عزیمت نمیداند. ذهن یا همان فاعل شناسا بودن از دیدگاه مارسل تنها یکی از کارکردهای ویژه انسانی است. اما به راستی چه چیزی سبب شده است تا تنها یکی از کارکردهای انسان به عنوان خود انسان تلقی شود؟ او معتقد است فلسفه دچار این اشتباه شده است که جایگاه خود را با جایگاه علم یکسان انگاشته و در نتیجه دکارت به رابطه انسان با جسمش همانند یک مسأله نگریستهاست. اما رابطه جسم و ذهن رابطهای علمی و جهانشمول نیست تا بتوانیم جسم خود را به مثابه یک ابژه بنگریم و آن را تکه مادهای بدانیم که میشد از آنِ هر انسان دیگری هم باشد. جسم من شیوه بودن من در جهان است و عبارت است از هویت من و تنها از طریق آن است که من توانایی تعامل با جهان خویش را دارم. بنابر این جسمدار بودن من امری ذاتی برای من است نه آنکه جسم صرفا ابزاری برای استفاده باشد.
مارسل انسان را همچون یک راز میبیند. رازبودن انسان مانع از آن میشود تا فیلسوف به خود اجازه دهد مانند یک پزشک نوروساینتیست به رابطه ذهن و جسم نگاه کند. فیلسوف جنبهء رازگونگی آدمی را معطوف به تفکر ثانویه میداند. بنابر تفکر ثانویه نمیتوان حقیقت یکپارچه آدمی را تکه تکه کرد و ادعا کرد که بدینسان انسان شناخته شدهاست. در تفکر اولیه و نگرش مسألهای به انسان است که میتوان آدمی را تحلیل کرد. اما کاملاً اشتباه است اگر براین گمان باشیم که با تفکر اولیه انسان را شناختهایم. شناخت انسان در گرو شناخت او به عنوان موجودی جسمدار است که ، در کنش متقابل با دیگر اشیای جهان است و با دیگر انسانها امکان برقراری ارتباط دارد. مارسل برخلاف دکارت هرگز اعتقاد ندارد که تفکر با «من هستم» آغاز شود؛ بلکه او معتقد است که فلسفه با «ما هستیم» آغاز میشود: با co-esse[باهم بودن] نه با esse[بودن]. از دیدگاه او فرد را نمیتوان به صورت منفک و جدا از ارتباطهایش لحاظ کرد بلکه این ارتباطها هستند که هستی را میآفرینند.
۲٫۲٫ انسان و دیگران
انسان از منظر مارسل نمیتواند بین خود و افراد دیگر مرز روشن و دقیقی را مشخص سازد. این مسأله از آن روست که آدمی نمیتواند بین خود و جسمش مرز مشخص کند. او میگوید انسان تنها دررابطه با دیگران وجود دارد و بنابر این هویت ما از وجود فردی ما فراتر میرود و چنانکه گذشت زندگیمان تحقق طرحی میشود که از خویشتن ما فراتر رفتهاست.
پر بیراه نیست اگر بگوییم مهمترین بخش فلسفه مارسل کاوش در همین طرح است. او وجود را چیزی میداند که دیالکتیک تجربهها توان انحلال و زوال آن را ندارند. وجود به حضور چیزی سرمدی در تجربه های انسانی متکی است و نباید پنداشت که میتوان آن را با تکاپوی روش علوم به چنگ آورد. وجودشناسی با کاوش در تجربههای انسانی آغاز میشود اما هدف اصلی آن کاوش در ساحت سرمدی عالم واقع است. در این ساحت است که خویشتن اصیل آدمی مشارکت دارد. احساسات انسانی همان مشارکت آدمی در ساحت سرمدی است و نباید احساسات را به یک حالت صرفا روانی تقلیل داد. به همین دلیل برای وجود شناسی باید از احساسات انسانی آغاز کنیم. برای شناخت هستی باید بسان یک راز به هستی بپردازیم و از طریق موجودات به آن نزدیک و نزدیکتر شویم. روش مارسل برای وجودشناسی نیز چیزی جز بررسی انسانها از طریق تحلیل پدیدارشناسانه احساسات آنها نیست.[۴]
در کتاب یادداشتهای روزانه مابعدالطبیعی جملهای را که مارسل از قول ادوارد مورگان فورستر- رماننویس انگلیسی- نقل میکند، میتوان حاصل دیدگاه او درباره دیگران دانست: «زندگی خصوصی، آیینه بینش ما را در برابر بیکرانگی هستی نگاه میدارد، درحالیکه تنها معاشرت شخصی است که به شخصیتی فراتر از بینش روزمره ما اشاره دارد.»[۵]
مارسل بر خلاف بسیاری از فیلسوفان معاصر خود، منتقد ایدهآلیسم فلسفه سنتی بود. او مدعی بود که یک فلسفه وجودی باید انسان را به مثابه موجودی جسمانی درنظر بگیرد که ناگزیر از مشارکت در اوضاع و احوال عینی است. او انسان را از این اوضاع و احوال عینی غیر قابل انفکاک میداند. چنین دیدگاهی است که برخی از رخدادها و نهادها را در دیدگاه مارسل بسیار مهم جلوه میدهد. او نهادی مانند خانواده را، نهادی میداند که تنها از منظری درونی میتوان آن را درک کرد. خانواده نهادی است که نمی توان آن را به اجتماع چند انسان در کنار هم فروکاست یا با تعریف های زیست شناختی، حقوقی و روانشناختی به معنای آن پیبرد. تأثیری که خانواده بر من میگذارد تأثیری است که از هر لحاظ بدون آن نمیتوانستم بزرگ شوم. مارسل در کتاب انسان سالک[۶] می نویسد: «خانواده تا آنجا که پرورشگاه فردیت است، در واقع، محل تلاقی ساحت حیاتی و ساحت معنوی است.»
۳٫ انسان مدرن و نهیلیسم
مارسل در ۱۹۳۳ نمایشنامهای با عنوان جهان درهم شکسته(Le Monde Cassd) منتشر کرد. به پایان نمایشنامه مقالهای اضافه شده بود با عنوان «راز هستی شناختی» که در آن تعبیر«جهان درهم شکسته» برای جهانِ کارکردی استعمال شده بود.[۷] این مقاله و بسیاری از نوشتههای دیگر مارسل در نقد تلقی جامعه مدرن از انسان به رشته تحریر درآمدهاند.او معتقد است که وجودانسانی، ساختار زیرینش چیزی جز بیقراری نیست. انسان همواره نگران ازدست دادن آرامش کنونی خویش است و با خود سنگینی گونهای غم غربت را به دوش میکشد. در سایه غم غربت است که زندگی مبدل به عرصه تکاپوی دائمی برای فائق آمدن براین غم میشود. کاملاً روشن است که اینگونه نگاه به انسان حاصل دیدگاههای فلسفی مارسل است. او برخلاف سارتر که دیگران را دوزخ میخواند، معتقد است که تنها رنج اصلی آدمی رنج تنهایی است.
۳٫۱٫ نهیلیسم
دنیای مدرن از دید مارسل دنیای امور مسألهای است. مهمترین ویژگیهای چنین دنیایی عبارتند از:
– ترس و میل؛ این دو از یکدیگر غیر قابل انفکاکاند،
– کارکردی بودن انسان؛ که در سطرهای بعد توضیح می دهم،
– گستردگی قلمرو انواع و اقسام فنون؛ که حاصل پیشرفت های علمی روز به روز بشریت است.
رابطه این ویژگی ها با یکدیگر بدینسان است که هر ترس و هر میلی به کارِ فن خاصی میآید و هر فن خاصی نیز به سبب وجود ترس یا میلی پدید میآید. مارسل با این مقدمه، یأس را در چنین دنیایی اینگونه تعریف میکند که یأس عبارتاست از دانستن اینکه نهایتاً همهء فنون بیفایده و ناکارآمدند.[۸] مارسل مدعی است که انسان دنیای مدرن یقینش را نسبت به خویش از دست داده و از خود غفلت ورزیده است. از سوی دیگر قدرت روزافزون علمیاش این توانایی را به او بخشیده است تا هرکاری را روی کره زمین انجام دهد؛ از تخریب منابع طبیعی تا تغییر زمین مطابق میلش. این قدرت روز افزون تا بدانجاست که به جرأت میتوان گفت آدمی از کنترل فنون خویش ناتوان شده است و سرانجامِ این تاخت و تاز برایش قابل تصور نیست. برای درک مفهوم نهیلیسم در اندیشهء مارسل- هرچند شاید او کمتر به این واژه اشاره داشته- توجه به دیدگاه او نسبت به انسان و هستی خالی از فایده نخواهد بود. در واقع فقدان یا نقصان آنچه انسانیت به سبب آن قوام مییابد، نهیلیسم را میسازد.
- ۱-۱-۳٫ فقدان ارتباط: بریدن از دیگران به نحو آگاهانه یا ناآگاهانه منجر به جدااُفتادگی انفسی میشود. از آنجا که مارسل مشارکت در راز هستی را به واسطهء ارتباط میسر میداند، معتقد است اگر کسی از دیگران فاصله گرفت، خویشتن خود را مبدل به زندانی ساخته است که هیچگونه امید و عشقی را بدان راه نیست. این خویشتنِ زندانوار نتیجهء بیاعتنا بودن به درخواست مشارکت دیگران است. ارتباط یا همان بین الانفسی بودن، زیربنای آگاهی انسانی است.
- ۲-۱-۳٫ من- تو و من- او: ارتباط با دیگری هنگامی میسر میشود که معنای واژهء «با» کاملاً محقق شود. تحقق کامل معنای این واژه تنها هنگامی ممکن است که ارتباطهای من- اویی مبدل به ارتباطهای من- تویی شود. بسیاری مارسل را در اینجا متأثر از مارتین بوبر میدانند؛ متفکر یهودی که کتاب من و تو را در۱۹۲۳ نوشت. بوبر معتقد بود که هیچ نوع برداشتی اعم از گزارش یا شنیدن توصیفات درباره یک انسان به هیچ روی نمیتواند جانشین مواجههء مستقیم و بیواسطه با او شود. تویی که من با آن مواجه میشوم، یک شیء مدرک به حواس صرف نیست بلکه مسندالیهی است که من را به اعتبار خود در شناختن و مخاطب ساختن آن تایید مینماید.[۹] دیدگاه مارسل نیز درباب ارتباط متقابل دو انسان بسیار وامدار این دیدگاه بوبر است. بوبر انسانها را به مثابه موجوداتی در ترس ولرز از خود بیگانگی نسبت به رابطه میان من و جهان توصیف میکند؛ درحالیکه مارسل این از خودبیگانگی را با اندوهی ناشناخته مقایسه میکند که ما در اتاقهای هتل مخصوصی- اتاقهایی که از خویشتن ما یا چیزهایی که مال ماست پر نشده اند- تجربهاش میکنیم.[۱۰] او معتقد است که زندگی انسان لزوماً آمیزهای از ارتباطهای من- تویی و من- اویی است. در ارتباطهای من – اویی، من با شخص مقابل خود به مثابه شیء مواجه میشوم و هردو طرف تخاطب از تعامل خلاق و و ژرف محروم میمانند. از این رو معنای کامل واژهء «با» محقق نمیشود. اما در ارتباط من- تویی هریک از دوطرف نسبت به دیگری حالت گشودگی و از خود گذشتگی دارد. بدینسان من و تو دو موجود جدامانده نیستیم بلکه ارتباط ما از گفتگو به مشارکت در افکار و عواطف مبدل میشود. مارسل در عین حال معتقد است که ارتباطهای من- اویی و تمایل به چنین ارتباطهایی است که منجر به محروم ماندن طرفین از تعاملی ژرف و خلاقانه میشود و انسانها مبدل به موجوداتی جدامانده میشوند که ضرورتا به سبب اهداف از پیش تعیین شده یا از روی اتفاق در تماس باهم قرار گرفتهاند.
- ۳-۱-۳٫ بیایمانی: ایمان به خداوند از دیدگاه مارسل این ارمغان را به همراه دارد که «تصادفی نبودن واقعیتهای تجربی» را مفروض میگیرد. دنیای انسان مؤمن برخلاف دنیای انسانهای دیگر درچهارچوب ایمان معنا مییابد و تمامی آنچه که انسانها اتفاقی میپندارند- مانند بیماریها یا مصائب – در دنیای انسان مؤمن جزئی لاینفک از زندگی به حساب میآیند. دین از جهتی دیگر نیز اهمیت دارد؛ مؤمن زندگی خود را نهتنها جایگاه مشارکت خود در راز هستی میداند بلکه زندگی جایگاه مواجههء انسان با خدا نیز میشود و بدینسان در چنین ساحتی از تجربه،آدمی وفاداری خود را به خدا نیز نشان میدهد. مسلم است که خلاء دینداری سبب فقدان تمامی چیزهایی میشود که ایمان برای مؤمن به ارمغان میآورد.
- ۴-۱-۳٫ فقدان معنای وجودی: گابریل مارسل معتقد است که انسان جدید نیاز مبرم به هستی دارد در حالیکه وزن وجودیِ تجربه انسانی رو به کاستی نهاده و در جهان معاصر آدمی کرامت و قداست هستی را به دست فراموشی سپرده است. او میگوید صرف انسانبودن دارای کرامت و قداست است و این به ذات انسانیت بازمیگردد. از دیدگاه او وقتی احساس کرامت و هدفداری در زندگی از بین برود سرانجام همه چیز بیاهمیت میشود.
- ۵-۱-۳٫ کارکردگرایی: هنگامی که کرامت و قداست آدمی به دست فراموشی سپرده شد و ذات انسانیت ارزش خود را از دست داد آنچه از انسان به جا میماند کارکردهای آن است. هرکس خود و دیگران را ماشینهایی میبیند که دارای کارکردهای اجتماعی، زیستی، فرهنگی و روانی است. در چنین شرایطی است که بر اساس کارکردهای هرکس نسبت به او ارزشگذاری میشود برخلاف شرایطی که در آن آگاهی از صرف انسان بودن مبنای ارزشگذاری است. او مینویسد ترس و تحیری که معمولا در سفر با مترو گریبان مرا میگیرد درباره این است که واقعیت درونی حیات یک کارمند راهآهن چه میتواند باشد؟ مثلا کسی که بلیطها را سوراخ میکند، یقینا همه چیز در درون و بیرون او با کارکردهایش همدستی میکنند.[۱۱] مارسل مینویسد با چنین تلقی از انسان تمام شئون انسانی و مراحل زندگی انسان به مثابه اختلال در کارکردها قلمداد میشوند و از مسایل مهمی مانند مرگ، تولد، بیماری، عشق و مانند اینها تفسیری ارائه میشود که از یک نحوه خردگرایی تنزل یافته سرچشمه گرفته و به نحو ناشیانهای درصدد تبیین علی و معلولی چنین تجربه های انسانی است.[۱۲] جهان درهم شکسته- که در آغاز این بخش عنوان شد- عنوانی است برای چنین جهانی که در آن تمامی آنچه اسباب توجه به تجربه های وجودی انسانی را فراهم میآورده ازبین رفته و درهم شکسته است و آدمی اسیر و گرفتار پوچی و ناامیدی شده است.
- ۶-۱-۳٫ نظم نوین اجتماعی: نگاه کارکردگرایانه به انسان درپی دستیابی و حفظ نظم نوین اجتماعی است. این نظم، از دیدگاه مارسل روز به روزغیرانسانیتر میشود و انسانها را به مثابه دستگاههای مکانیکی تلقی میکند که هرازگاهی نیازمند تعمیرات و بازبینی- دربیمارستان یا کلینیکهای بهداشتی درمانی- هستند و برای شارژ شدن به طور منظم باید هر هفته یا هرماه در فواصل زمانی معینی به تفریح و استراحت بپردازند تا زمان فرسودگی و استهلاک آنها به عقب بیافتد و نهایتاً مارسل به پیران رنجور و سالخوردهای اشاره میکند که با عنوان کارمند یا فرد بازنشسته، گردونه نظم اجتماعی آنها را با بیرحمی به بیرون از کار و فعالیت، که نه… بلکه به بیرون از زندگی رانده است تا در روزهای یکشنبه ناظران بی تفاوت عابران در پارکها باشند. چنین نظمی به کلی انسانها را از نیاز به راز هستی شناسی غافل ساخته است و جهان را به وادی مصیبتباری مبدل ساخته که افرادی مانند کامو و سارتر واکنش معقول در برابر چنین جهانی را خودکشی و ناامیدی میدانند.
۳٫۲٫ اصالت
مارسل بر این باور است که زندگی اصیل انسانی در قلمرو راز جریان دارد. چنانکه گذشت بازشناسایی راز تنها در مشارکت خودآگاهانه آدمی در زندگی ممکن است. تصدیق واقعیت راز تنها هنگامی میسر است که انسان آزادانه و متواضعانه اعتراف کند که خویشتن او از جهان و سایر انسانها جداییناپذیر است. اما از سوی دیگر زندگی جدید راه مشارکت را به روی انسان بسته است و او را محبوس خویشتنی تنها و جدا از دیگران ساخته و آدمی را از سیر در قلمرو رازآمیز هستی محروم داشته است. مارسل معتقد است که هرچند تکنولوژی از مواهب عقل انسان است، اما تلقی تفکر تکنولوژیکال به عنوان اصلی برای زیستن و اداره جوامع انسانی، خطری واقعی برای روح انسان است. مطابق این تفکر تنها مسیری که بشر میتواند از طریق آن، معرفت معتبری نسبت به جهان واقع کسب کند، تفکر تکنیکی است. چنین تفکری است که زندگی اصیل را تهدید میکند و خطر آن، چهبسا در قوت بخشیدن به این وسوسهء آدمی باشد که انسان خود را یگانه معنابخش و ارزشآفرین قلمرو وجود بینگارد. مارسل برای رهایی از نهیلیسم، فلسفه ای عینی را پیش مینهد. این فلسفه مبنای وجودشناسی اوست و هدفی که مارسل از این فلسفه پیمیگیرد کشف ساحتهایی از تجربه انسانی است که بر اساس آنها وجود واقعیتی سرمدی به زندگی انسان معنای نهایی میدهد. میتوان گفت که رویکردهای این فلسفه عینی، مشخصکنندهء مؤلفههای انسان اصیل از دیدگاه مارسل است. کمرنگ شدن این رویکردها در زندگی انسان مدرن، منجر به تهی شدن زندگی، از آنچه که او «وزن وجودی»اش مینامد، شده است.
- ۱-۲-۳٫ هستی: انکار هستی فرو افتادن به دام نهیلیسم و پلوئرالیسم افراطی است. اگر انسان هستی را انکار کند در واقع معنایی متعالی و وحدت بخش را انکار کردهاست که تکثر موجود در تمام حوادث تاریخی را غایت میبخشد و بدانها محتوا میدهد. اعتراف به هستی اعتراف به این است که سبب کرامت و معناداری حیات انسانی مشارکت انسان در چیزی سرمدی است.چنانکه گذشت هستی از مقوله راز است و پژوهش و کاوش درباره آن از کاوش در خویشتن آغاز میشود. تعریف دقیق از جانب مارسل برای هستی ارائه نمیشود چه اینکه اگر میشد تعریفی دقیق ارائه داد چه بسا ادعای او مبنی بر راز بودن هستی ادعایی گزاف بود. اما در عین حال شاید این دقیقترین کدی است که مارسل برای درک راز هستی به دست میدهد که «هستی عبارت است از آنچه که سیر و تکاپوی تجربهها آن را منحل و زایل نمیکنند.»[۱۳]
- ۲-۲-۳٫ عشق: در اندیشه مارسل عشق کاملترین پاسخ به نیاز جاودانگی انسان است. مواجهه مارسل با مفقودین جنگ جهانی اول درکی از مرگ به او داده بود که در مقابل آن مفهوم عشق شکل گرفت. تنها در عشق است که معشوق برای عاشق زوالناپذیر و همیشگی میشود؛ این بدان معنا نیست که معشوق مرگ عاشق را باور ندارد بلکه بدین معناست که عشق در عالیترین معنای آن سبب میشود تا انسان بفهمد که نهتنها زمان نمیتواند هستی معشوق را برای عاشق از میان بردارد بلکه مرگ با تمام قدرتش نیز توانایی چنین نابودی را ندارد زیرا عشق اطمینان به این امر است که واقعیت شناخته شده در رابطهء عاشقانه، پایانناپذیر است و از سنخ چیزهایی نیست که مرگ آنها را نابود میکند. عشق لایه ای در ژرفترین بخش وجود انسان است که جامهء «من بودن» به قامتش برازندهتر است تا به قامت خودِ «من». عشق ازمیان رفتن کشاکش بین خود و دیگری است و نهایتا مارسل عشق را واقعیت اساسی وجودشناختی مینامد. درک عشق چیزی نیست که از عهده تفکر اولیه ساخته باشد تنها تفکر ثانویه است که میتواند به گستره رازگونهء عشق گام بگذارد و فلسفه ای پرمایه را درباب زندگی ترتیب دهد. بدینسان عشق از دستبرد سطحیبینی اندیشه های اولیه مصون میماند و هستی ژرف آن، به مثابه اوهام و خیالات واهی تلقی نمیشود.
- ۳-۲-۳٫ در دسترس بودن (آماده بودن): چنانکه گذشت انسان مدرن به جهت سعی بیپایانی که در جهت حاکم ساختن نظم مورد نظرش برجهان دارد، گرفتار بیقراری شدیدی شده است و در عین حال خود را در تنهایی خویشتن گرفتار ساخته و یک من جدا از همگان برای خود برساخته. مارسل برای بیرون رفتن از چنین مخمصهای جستجوی راههایی را پی میگیرد که از طریق آنها «منِ» گرفتار بتواند به گستره ارتباطهای انسانی قدم بگذارد و زندان برساخته خویشتن را بشکند. مارسل نخستین چیزی را که برای برقراری چنین ارتباطهایی ضروری میداند، در دسترس بودن است. در دسترس بودن که گاهی هم در فارسی از آن به آمادگی معنوی تعبیر میکنند بیشتر از طریق فقدانش شناخته میشود. مارسل میگوید انسانی که فاقد چنین آمادگی است، دلمشغول و گرفتار است. اشتغال خاطر به سلامتی و وضعیت جسمی، نگرانی از اعتبار و قدر و قیمت اجتماعی، یا دستیابی به قدرت، قالبهایی است که دلمشغولی انسانِ فاقد آمادگی در آنها متجلی میشود و سبب میشود تا انسان گشودگی خود در برابر وجود را از دست بدهد و درنتیجه با دیگران ارتباط نداشته باشد. انسانی که در دسترس نیست به نحوی مصلحتاندیشانه درپی حفظ زندگی خود است تا مبادا سرمایهء محدود عمر و عاطفه و احساسات اندک را با عشق یا وفا به هدر دهد. او درباره دیگران از چهارچوب تجارب محدود و شخصی خودش داوری میکند و با پیشداوری آنها را بسنجد. در دسترس نبودن نهایتا به ناامیدی میانجامد. مارسل دلیل ناامیدی را به پایان رسیدن اندوخته های شخصی می داند. او معتقد است که سرمایهء من بالاخره تمام میشود و از آنجا که همین سرمایه است که حد و مرز قدرت من را معین میسازد، دیگر امیدی باقی نمیماند. در مقابل، انسانی که در دسترس است با امید زنده است و پر نشاط؛ او با حضور در گستره هستی نحوهای پایانناپذیری را به تجربه نشسته است که به مدد آن همواره قویدل است. او نه دلنگران داراییهای خود است و نه با پیشداوریهای خودساخته به مشاهده دیگران میپردازد بلکه همواره در ارتباط با دیگران است و درخواست آنها را اجابت میکند. چنین گشودگی همواره در برابر نیروهایی که میخواهند انسان را به یک جوهر خودکفا فرو بکاهند مقاومت میکند و با نحوهای بیقیدی، خود را درطبق اخلاص مینهد.
- ۴-۲-۳٫ ایمان و وفا: مارسل طریق وفا را مسیر منتهی به ایمان میداند. وفا سبب میشود تا علاوه بر اینکه خویشتن انسان به نوعی هویت و یکپارچگی میرسد، آدمی بتواند غبار فرسایشی را که گذر زمان بر آینهء زندگی و احساساتش مینشاند، نیز بزداید. وعده دادن و تعهد عمل به وعدهها- که جز به کمک وفاداری ممکن نیست- قبول مسؤولیتی انسانی است؛ مسؤولیتِ ثبات قدم داشتن و نه صرفاً انجام وظیفه. انجام وظیفه تنها حفظ وضعیت موجود است درحالیکه در وفاداری آدمی متعهد میشود تا در یک رابطه انسانی خلاقیت را قرین همیشگی رابطه خود سازد و بدینسان مانع کهنگی و فرسودگی رابطه شود. در وفا انسان مسؤولیت انسانی دیگر را عهدهدار میشود تا هستی او را به مثابه یک «تو» لحاظ کند نه به عنوان یک «او». هنگامی که وفا به اوج میرسد، عهد انسانی که در وجود آدمی مکتوم و پوشیده است به کاملترین توجیه خود میرسد و این کاملترین توجیه چیزی جز ایمان به خدا نیست. وفا مقتضی عهدی است که بیقید و شرط تنها از سر وفاداری بسته شود. مارسل معتقد است که این عهد مطلق و بیقید و شرط کسی را میطلبد که خودش نیز مطلق باشد؛ یک «تو»ی مطلق که تنها او شایسته واقعی اوج وفاداری –یعنی ایمان- است. مارسل دراینباره مینویسد: «میتوان گفت که عهد و پیمانهای قید و شرطدار تنها در جهانی امکانپذیرند که خدا در آن نباشد. آزادی از قید و شرط نشانه واقعی حضور خداست.»[۱۴] از سوی دیگر نیاز عاشق به جاودانگی معشوق مقتضی جاودانگی اصل عشق است. مارسل جاودانگی عشق را اصلیترین دلیل بر وجود خداوند در درون ما میداند. تنها خداوند است که هستی و بقای معشوق را پس از مرگش برای عاشق ضمانت میکند. ازاین رو وفا در عشق نیز نهایتا به ایمان منتهی میشود.
- ۵-۲-۳٫ امید: امید همان بسط دردسترس بودن است. امید بزرگترین آمادگی است که یک انسان در برابر هستی میتواند داشته باشد. امید سبب میشود تا آدمی دائماً در گریز از جهان درهمشکسته به استعلا پناه ببرد. استعلا نیروی پیشبرنده زندگی اصیل انسانی است.در پرتو امید است که استعلا شکل میگیرد؛ استعلا همان امید است که هنوز خود را به درستی نشناخته. امید تنها در جایی پدید میآید که امکان ناامیدی در آنجا باشد؛ از این رو چهره اصلی خود را در بیماری، رنج، اندوه، غربت و مصیبت نشان میدهد. از طریق چنین موقعیتهایی است که اصالت آدمی محک میخورد و میتواند خودِ اصیلتری کسب کند. در عین حال انسان میتواند به همه اینها تن درداده و تسلیم شود. وسوسه تسلیم شدن در برابر ناامیدی است که انسان را به قلمرو امور قابل محاسبه سوق میدهد و این ندا را در درونش زمزمه میکند که هیچ نیروی ناشناخته ای در پس طبیعت و جهان نهفته نیست تا ضامن تحقق ژرفترین آرزوهای آدمی باشد. ناامیدی اجابت همان وسوسه گر است و امید است که با تصمیم آزادانه انسان، خویشتنِ آدمی را جلا میدهد و او را به یک خودِ اصیلتر رهنمون میشود. امید درقلمرویی بال میگسترد که آدمی در دوراهی تنهایی و مشارکت، دست به انتخاب میزند. مارسل در اینباره مینویسد: «…امید در اصل آمادگی روحی است که چنان از جان و دل مشارکت را تجربه کرده است که میتواند، علیرغم اراده و علم خود، به عمل تعالیجویانه دستیازد- یعنی به عمل تثبیتِ بازسازی حیاتیای که این تجربه هم پیشدرآمد آن است و هم نخستین نتیجهء آن.»[۱۵]
کتابنامه
– کین، سم؛ گابریل مارسل، ترجمه مصطفی ملکیان، انتشارات گروس، ۱۳۷۵٫
– بلاکهام،ه.ج؛ شش متفکر اگزیستانسیالیست؛ ترجمه محسن حکیمی، نشر مرکز،۱۳۸۲
– ماتیوز، اریک؛ فلسفه فرانسه در قرن بیستم؛ ترجمه محسن حکیمی، انتشارات ققنوس، ۱۳۷۸
– کاپلستون، فردریک؛ تاریخ فلسفه، جلد۹، ترجمه عبدالحسین آذرنگ و سید محمود یوسف ثانی، ۱۳۸۴٫
– Marcel, Gabriel. (1984) The Philosophy of Existence. Translated by Monya Harari.
– Mc Murray Keen. (1967) Marcel, Gabriel. In The Encyclopedia of Philosophy,(ed) by Paul Edwards.
– Spiegelberg, Herbert.(1971) The Phenomenological Movement.
– E. Cooper,David. (1999) Existentialism.
– Stratton Lake, Philip (1999) Marcel. In A companion To Continental Philosophy, (ed) by Simon Critchley and William R. Schroeder.
*کارشناس ارشد فلسفه غرب ، خارج فقه و اصول
[۱] . Philosophy of existence, P. 8
[۲] . Being and having, P. 117
[۳] . The Mystery of being,I, P.83
[۴]. جین هیرینگ در کتاب Phenomenology in France مارسل را از پیشگامان پدیدار شناسی در فرانسه و یک پدیدار شناس مستقل میخواند. به نقل از H.Spiegelberg. The Phenomenological Movement.1971
[۵] . کین، سم. گابریل مارسل.ص۷۲٫
[۶] . Marcel, Gabriel. Homo Viator. P.95
[۷] . F. Copleston. A History Of Philosophy.V. IX. P331
[۸] . مارسل، گابریل. اگزیستانسیالیسم ترجمه شهلا اسلامی.۱۳۸۲ ص۷۵
[۹] . بوبر،مارتین. کسوف خداوند. ترجمه عباس کاشف و ابوتراب سهراب.۱۳۸۰
[۱۰] . E.Cooper, David. Existentialism. 2000.P 80
[۱۱] . مارسل، گابریل. اگزیستانسیالیسم ترجمه شهلا اسلامی.۱۳۸۲ ص۵۱
[۱۲] . همان ص۵۴
[۱۳] . Marcel, Gabriel. Metaphysical Journal, P181
[۱۴] . Marcel, Gabriel. Theism and Personal Relationship, in Cross Currents, I, No. I (1956), P
[۱۵] . Marcel, Gabriel. Homo Viator. P.67