گفت و گو با دکتر هادی خانیکی: زبان سیاست در ایران شاعرانه است

فاطمه باباخانی

آکادمی مطالعات ایرانی لندن (LAIS)

درآمد: جهان از همه سو در حال تغییر است این بار بدون آن که فیلسوفان تفسیر نویی از آن ارائه کرده باشند: خیزش­ها و جنبش­ها با انگیزه­ها و شعارهایی که به هیچ وجه تحت یک کلان­روایت دسته­بندی نمی­شوند. گویی سیاست­مداران نیز در این بازی شطرنج آچمز شده­اند. بوف فلسفه یا به تعبیر هگل مینه­روای خرد شباهنگام به پرواز در می­آید و به نظر می­آید ما هنوز در نیم­روز این دگرگشت عظیم هستیم. سکوت اما روا نیست و تفکر بر شرایط نوین اگر چه زودهنگام اما ضروری است. آخرین دستاورد فیلسوفان بازاندیشی در زبان و تامل بر نسبت و اهمیت آن در وجوه گوناگون حیات بشر است. سیاست از این منظر چه جایگاهی دارد؟ زبان سیاست را آیا باید با همان سنجه ماکیاولیستی رئال پولیتیک(سیاست واقعی) مورد بازنگری قرار داد یا بر تفاهم گفت­وگویی هابرماس تاکید کرد؟ هادی خانیکی به نظر با دومی هم­راه است، مشاور رئیس­جمهوری که شعار اصلی­اش گفت­وگو بود اما گویا در عرصه واقعیت پیروز نبود و از او خواستیم با عینک فلسفه سیاست را تفسیر کند:

***

فلسفه قرن بیستم در دو شاخه قاره­ای و تحلیلی، متاثر از گردش زبانی است. در هر دو این فلسفه­ها محور مباحثات زبان است، یعنی اگر در فلسفه کهن هستی و در فلسفه مدرن و روشنگری،  معرفت محور اصلی بود، پارادایم فکری قرن بیستم و پس ازآن مقوله زبان است. به عنوان مثال ویتکنشتاین بحثی تحت عنوان بازی­های زبانی را مطرح می کند. بدین معنا که هر حوزه ای زبان خاص خودش را دارد، مانند تفاوت زبان دینی و علمی .. با توجه به این موضوع آیا ما می توانیم بگوییم که زبانی تحت عنوان زبان سیاست داریم؟

به نظر من بله. به دلیل اینکه خوانشی که در متن سئوال شما هم بود، تحولات فلسفی و معرفتی به خصوص در دهه پایانی قرن بیستم و اوایل قرن بیست­ویکم به سمت اهمیت پیدا کردن زبان حرکت کرده، به عنوان زمینه­ای برای اندیشیدن و تغییر و به همین اعتبار هم در فلسفه و  زبان­شناختی تقسیم­بندی­های جدیدی مطرح شده که مهمترین تحولات زبان­شناختی در قرن بیستم در کارهای سوسور و ویتکنشتاین بهتر می­توان دید. ویتکنشتاین به مقوله شکل زندگی توجه بیشتری دارد و در اهتمام به فهم جهان­های دیگر- در فلسفه و سایر شاخه­های علوم انسانی- به زبان اهمیت می­دهد. اینجاست که مبانی معرفتی و قدر مشترک داشتن و نداشتن در زندگی اهمیت پیدا می­دهد و زمینه­ای را فراهم می­کند که به گفت­وگو و اهمیت پیدا کردن گفت­وگو معطوف می­شود. توماس کوهن اذعان می­کند که مفهوم پارادایم را از ویتکنشتاین گرفته است و بعدها بحث­هایی مثل برخورد فرهنگ­ها یا گفت­وگوی تمدن­ها متاثر از پارادایم کوهن است. در واقع می­توان گفت که معنا پیدا کردن زبان و توجه به داشتن یا نداشتن قدر مشترک مهم تلقی شده و به گفت­وگو رسیده و گفت­وگو یکی از پایه­های سیاست است که به سادگی نمی­توان از کنار آن گذشت. به همین اعتبار می­توان گفت چون سیاست یک مقوله گفت­وگویی است و در گفت­وگو هم توانش­های زبانی نقش ممتازی دارد- به واسطه زبان هست که می­توانیم گفت­وگو کرده و ارتباط برقرار کنیم وتفکر بورزیم و زبان را قالب و چارچوبی برای تخیل و تفکر خود در نظر بگیریم- حوزه سیاست به دور از تفکر، ارتباط و گفت­وگو نیست و در تعبیر دیگری خیلی بیشتر از بقیه حوزه­ها نیازمند تفکر و گفت­وگو هست، نیاز به زبان خاصی دارد و زبان سیاست را می­توان به عنوان یک ترم به کار برد.

مولفه­های این زبان چیست؟

به نظر من چون در کانون سیاست قدرت و چگونگی کسب و توزیع آن قرار دارد، یکی از مهم­ترین مولفه­های زبان سیاست این است که چطور تعارض­هایی که متعارفا به وجود می­آید، مثل تعارض میان قدرت و اخلاق، شکاف را حل کرده  و گسست­هایی که بین حکومت ورزیده و زندگی اجتماعی یا شکاف­هایی که بین حوزه­ها و ساحت­های مختلف اندیشه و کنش انسانی(هنر، فرهنگ، اقتصاد، اجتماع و سیاست و…) را کم کند. چنین انتظاری که از زبان سیاست هست این است که به لوازم پیشبرد تفکر و گفت­وگو وفادار بوده یا گفت­وگو را شکل داده و در آن عقلانیت و زمینه بروز آن را فراهم کند.

اگر شیوه بحث خودمان را عوض کنیم و به جای شیوه تحلیلی از نگاه فیلسوفان قاره ای به بحث زبان نگاه کنیم و از جریان های فرمالیستی، ساختارگرا و پساساختارگرا که نگاه دیگری نسبت به مقوله زبان دارند، موضوع را در نظر بگیریم مثل نگاه میشل فوکو که زبان را به عنوان یک امر خنثی در نظر نمی گیرد بلکه آن را امری می­داند که به تولید گفتمان هایی می پردازد که تولید قدرت می کند. از آنجا که سیاست گفتمان قدرت است، زبان در سیاست های مختلف (دموکراسی/توتالیتر و..) چه کارکردهایی دارد؟

چون قدرت میل به تمرکز دارد، طبیعتا زمانی که از سیاست سخن می­گوییم آن تصویر منفی که از سیاست شکل می­گیرد میل به تمرکز قدرت، اقتدارگرایی و توتالیتاریسم و نظایر آنها متبادر می­شود ولی اگر می­خواهیم سیاست را به عنوان یک امری که در خدمت فرد و جامعه بشری است نگاه کنیم به ناچار باید از نوعی از سیاست سخن بگوییم که آن سیاست، سیاست دموکراتیکی است و قدرت را توزیع می­کند و به اخلاق و موازین اخلاقی نزدیک است و شکاف­های خود را از اندیشه و فرهنگ و نظایر آنها کم می­کند. این نوع سیاست ورزیدن طبیعتا زبانی می­طلبد متفاوت با آن زبانی که متعارفا از سیاست به ذهن متبادر می­شود و آن زبان قدرت، زبان آمره و فرادستی .. است. به نظر من زبان سیاست بایستی زبان گفت­وگویی بوده و زبان داد­وستد فرهنگی باشد.

 

زمانی در زبان سیاست کشورهایی که دارای ساختار اقتدارگرایی هستند، مولفه­های دموکراتیک را مشاهده می­کنیم. به این معنا که آنها در سخنان خود ضمن انتقاد از دموکراسی­ها، خود را نزدیک­تر به مردم­سالاری و دموکراسی نشان می­دهند.

به نظر من زبان کارآمد سیاست، زبانی است که به گفت­وگو و عقلانیت نزدیک باشد و اینها بدون معیار نیستند. مثلا قذافی یکباره به قذافی مستبد تبدیل نشد و به دنبال آن زبان او تغییر پیدا نکرد. زمانی که او هر نوع تفاوتی را برنتافت و در برابر هر نوع انتقادی چیزی جز حاکم کردن شیوه خودش نشناخت، این فرآیند صورت گرفت. اینجاست که اگرچه او نقدهایی را به جوامع دیگر مطرح می­کند و ممکن است درست هم باشد، نقدهایش محلی از اعراب ندارد. فردی مانند حسنی مبارک بارها در مصاحبه­هایش نقل کرده بود که دموکراسی از نوعی که قذافی برقرار کرده برای کشورهایی نظیر ایران، لیبی و مصر مناسب است. یعنی مثلا به جای انتخابات در سخنرانی­های عمومی، قذافی مطرح می­کرد که فردی را برای نخست­وزیری مناسب می­داند و شور و هلهله مردمی که آنجا ایجاد می­شد را به حساب رای­گیری می­گذاشت. در حالی که رای گرفتن در نظام دموکراتیک به این شکل و با زبان هلهله نیست. بلکه در یک فرایند رقابت و مشارکت سیاسی فرد سر از صندوق­های رای درمی­آورد. دیدگاه آقای قذافی به این دلیل نامعتبر است که متفکری مثل امام موسی صدر که از سر تخصص و کارشناسی نظری در یک امر دینی نقد می­کند را سربه نیست می­کند. یا اینکه از یک طرف سخن از مردم می­گوید  و از سوی دیگر روش او این شعار را مطرح می­کند که هر کسی به دنبال تشکیل حزبی باشد، خیانت کرده است. مگر می­شود دموکراسی و رقابت سیاسی بدون احزاب باشد. به نظر من اینها به جای توانش زبانی، ناتوانی زبانی است. منظور ما از زبان سیاست فقط تبلیغات و سخن گفتن نیست بلکه سامان دادن به عمل و کنش سیاسی معنا دارد.

 

با توجه به اینکه شما زبان دموکراتیک را زبانی می­دانید که بهتر از سایر زبان­ها سعی در سامان دادن به امور سیاسی دارد، چطور این زبان در برخی از کشورها مورد اقبال قرار نمی­گیرد. به عنوان مثال ما شاهد ظهور انواع حکومت­های پوپولیستی در آمریکای لاتین هستیم؟

این یک بحث مستقل است، بحث جامعه پوپولیستی و توده­وار در برابر جامعه مدنی مطرح می­شود. اینکه جامعه توده­وار در چه فضایی شکل می­گیرد و چرا برخی موارد بیشتر از جامعه مدنی برای سیاستمداران کارآمد می­شود، عوامل زیادی دارد. ما در سیاست از دو تعبیر جامعه توانمند یا قوی و حکمروایی خوب استفاده می­کنیم. حکمروایی خوب اصطلاحی است که از اوایل سده ۲۱ توسط نهادهایی نظیر سازمان ملل متحد مطرح شد  و تعریف آن این است که نهاد حکومت -که در کانون سیاست قرار دارد- با چه روش­هایی می­تواند خود را مشروع­تر و کارآمدتر کند. در اینجا توصیه به امر دموکراتیک و دموکراتیک بودن سیاست است. در برابر آن جامعه توانمند مطرح می­شود یعنی جامعه­ای که هم­سنگ و تعدیل کننده نهاد حکومت و قدرت است و به این اعتبار آن شکاف تاریخی که بین جامعه و حکومت است، کمرنگ­تر می­شود. جامعه مدنی ساختارمند است و بی­پناه نیست. در  این جامعه تجمیع آرا و افکار عمومی شکل گرفته و تنوع و تکثر وجود دارد. در برابر جامعه توده­وار که جامعه­ای شکل نگرفته است. در جامعه توده­وار طبیعتا امکان حرکت تبعی در برابر قدرت بیشتر است. به لحاظ تجربه جهان جدید و جامعه جدید می­توان گفت که جوامعی که در آنها نهادهای مدنی شکل گرفته­اند و قدرت دارند، می­توانند از دولت­های مقتدر به مفهوم برخورداری از قدرت مشروع، بهره­مند باشند. در نتیجه اگر بخواهیم هزینه فایده کنیم، قطعا جوامعی که ساختارمندند و جامعه مدنی قوی دارند از توانایی بیشتری برخوردارند ولی چنین ساختارهایی مطلوب قدرت­های متمرکز و خودکامه نیست. در آمریکای لاتین باید این وضعیت را در امتداد ساختارهای سیاسی آنها دید که آیا از نهادهای مدنی، احزاب و رقابت­های سیاسی برخوردار هستند. برخی از آنها شکل تلفیقی دارند یعنی از یک طرف دارای ساختارهای مدنی هستند و شبکه­های اجتماعی در آنها موجود است و از طرف دیگر در یک فرهنگ پوپولیستی به سر می­برند. وضعیت لیبی و ونزوئلا متفاوت است. یعنی اگرچه رویکردهای آن دو در حوزه سیاسی شبیه به هم باشد ولی عملا زبان مشابهی ندارد. هر دو کشور نفتی هستند و  در هر دو رهبران تکیه بر جنبه­های پوپولیستی داشتند اما در لیبی هیچ امکان نقد و مخالفتی چه در عالم رسانه، فرهنگ، سیاست و… وجود نداشت. اما در ونزوئلا منتقدان رسانه، نهادهای اجتماعی و.. حضور و امکان بروز دارند. اگر بخواهیم در مورد کارآمدی و اثربخشی حضور یا عدم­حضور مدنیت در حوزه سیاست و زبان سیاست بحث کنیم می­توانیم به دو پدیده همزمانی که در این هفته­های اخیر در دو جامعه با ویژگی­های مشترک به وقوع پیوست اشاره کنیم. آنچه در لیبی با قتل قذافی و پایان ۴۲ سال دیکتاتوری آن رخ داد و آنچه در تونس در قالب انتخابات آزاد با مشارکت و رقابت بالا به نتیجه رسید. هر دوی اینها جامعه­های آفریقایی عرب در همسایگی هم بودند. اما تردیدی نیست که زبان سیاست­ورزی در تونس برآمده از مدنیت و گفت­وگو بود و زبان سیاست در لیبی آمیخته با خشونت و انتقام­گیری بود. این امر انتخاب دو گونه زبان سیاست در ساختار متکی بر جامعه مدنی و در ساختار متکی بر جامعه اقتدارگرا را نشان می­دهد.

 

به نظر شما ظهور چنین حکومت­­هایی می­تواند مبتنی بر این نظریه فوکو باشد که در آن بر ظهور گفتمان­های حاشیه­ای در دل گفتمان­های مسلط تاکید می­کند؟

اگر این را در همین بحث زبان­شناختی ببریم، این نوع فهم در درون گفتمانی قرار می­گیرد که مبتنی بر گفت­وگو یا گفتمانی که مبتنی بر عدم گفت­وگو و غیریت­سازی است.  گفت­وگو از  غیریت­سازی­های نادرست و طرح مباحثی نظیر خود و دیگری فاصله می­گیرد. اما زمانی که موقعیت گفت­وگویی نیست به جای اینکه دنبال طرف گفت­وگویی باشیم، طرف گفت­وگو ساخته می­شود بر اساس غیریتی که ممکن است  مرتبط هم نباشد.

 

از دیگر فیلسوفانی که در این خصوص صحبت کرده اند گرامشی است که زبان را عنصر مهم سلطه فرهنگی می داند . به نظر شما این گفته تا چه حد می تواند درست باشد؟

 چنین امکانی وجود دارد. می­توان با زبان مسلط شد و می­توان با آن جلوی سلطه را گرفت. زبان ابزار توانمندی  است که می­توان با آن به سوی عقلانیت بیشتر حرکت کرد، اگر در آن توجه به امور انسانی غالب شود. این زبان می­تواند شرایط برابر برای گفت­وگو را فراهم کند اما بایستی به وجه اجتماعی و سیاسی آن توجه کرد. بسته به اینکه با چه زمینه­ای به زبان نگاه کنیم، کارکردها متفاوت می­شود.

 

اگر بخواهیم روی زبان به شکل خاص متمرکز شده و زبان هیتلر را با زبان فردی مانند مارتین لوترکینگ مقایسه کنیم. آیا می­توانیم بگوییم که زبان مورد استفاده از آنها این ویژگی را داشته که طیف گسترده­ای از مردم را با خود همراه کند یا اینکه این افراد  از شرایط و موقعیت مکانی و زمانی که در آن واقع شده­اند، بهره گرفته و  با اهداف متضاد، توده مردم را به نفع اهداف خود بسیج کرده­اند.

 اگر بپذیریم که زبان زمینه اجتماعی و سیاسی و فرهنگی دارد، طبیعتا این عوامل مهم است. یعنی اگر کسی بتواند گفتمان غالب در جامعه خود را بشناسد در مورد خود هیتلر، بعضی­ها مثل چاکوتین معتقدند او غریزه مسلط جامعه زمان خودش را که مخالفت یا مقاومت با یک دشمن بود را شناخت و بر آن تکیه کرد و یا قطعا مارتین لوترکینگ از احساس تحقیری که در جامعه سیاهان وجود داشت بهره گرفت. یعنی به هر صورت ویژگی مسلطی که در آن جامعه وجود دارد یا در شرایطی غالب هست را سیاستمدار تشخیص دهد. در مورد ایران جامعه­ای است که به لحاظ فرهنگی مختصاتی دارد و آن مختصات این است که جامعه­ای است شاعرانه و شعر یکی از ویژگی­های آن است. به همین دلیل یکی از پایه­های استدلال این زبان است. یعنی وقتی کسی به قله­های شعر فارسی نظیر سعدی و فردوسی و حافظ استناد می­کند، این اشعار مانند یک شاخص اجتماعی عمل کرده و بعد از آن استدلال نمی­آید. در نتیجه کسی که قدرت بهره­مندی از شعر و فهم آن را داشته باشد  در تاثیرگذاری موفق­تر است. زبان سیاست هم از این امر مستثنی نیست و شما نمی­توانید بگویید زبان سیاست در همه دوره­ها یک شکل و توسط تمام سیاست­ورزان یک صورت خاص داشته است. حتی در یک شرایطی به نظر من توانسته زبان سیاست از زمختی و خشکی خودش خارج بشود. در دوران معاصر وقتی که ایده فرهنگ­ها و تمدن­ها مطرح شد ما شاهد یک چرخش زبانی در حوزه سیاست بودیم. شما وقتی سخنرانی­های مجمع عمومی ملل متحد را هم نگاه کنید می­بینید که تحت­تاثیر همین ایده وزرای خارجه برخی کشورهای جهان مستندات خود را از حوزه سیاست به حوزه فلسفه و ادبیات می­چرخانند یعنی ادله­های روان­شناسی و فلسفی می­آورند و به آرا کانت و دیگر فیلسوفان نظیر سقراط استناد می­کنند. این یک چرخش زبانی است که تحت تاثیر انسانی­تر شدن و اخلاقی­تر شدن سیاست بروز و ظهور پیدا کرده است.

 

یعنی شما می­فرمایید اگر ما بخواهیم مولفه­ای را برای زبان سیاست در دوران آقای خاتمی در نظر بگیریم زبان سیاستی بود که به سمت انسانی و اخلاقی­تر شدن پیش می­رفت؟

بله و در واقع به صورت یک گرایش هم در حوزه سیاست دیده می­شد. زبان سیاست یک پدیده برساخته است و نمی­توان گفت که یک امر ماهوی است که یک زبان خاصی با واژگان و ادبیات متفاوت است. این زبان می­تواند تحت شرایطی اخلاقی شود.

 

اگر زبان سیاست را یک مقوله مرتبط با فرهنگ یک جامعه در نظر بگیریم، چگونه می­توان چرخش زبانی در دوران آقای خاتمی که مبتنی بر گفت­وگو بود را با زبان تقابلی که در دوران آقای احمدی­نژاد مطرح شد را توجیه کنیم؟

نمی­دانم می­توان برای این چرخش ملاکی از مقبولیت پیدا کرد. باید دید گرایش اجتماعی به سمت گفت­وگوست یا ستیز، تفاهم را ترجیح می­دهد یا ستیز. حتما در شرایط جهانی و حتی ملی می­توان مرزهای جداکننده میان این دو گفتمان را دید. دورانی که گفتمان مسلط جهان انقلابی است با دوران­هایی که گفتمان­های مسلط اصلاحی است. در شرایط انقلابی گفتمان­هایی مبتنی بر مقابله و ستیز مقبولیت دارند و در شرایط پساانقلابی گفتمان­هایی که میل به گفت­وگو دارند اولویت دارند. من طرح گفت­وگوی تمدن­ها و فرهنگ­ها را در جهان به طور عام متاثر از این می­دانم که جهان در یک شرایط پساانقلابی است. به نظر من گفتمان تقابل محور در این دوره نوعی شبیه­سازی است که در آن با تکیه بر جنبه­های پوپولیستی و فرهنگ عامه شرایطی مانند شرایط واقعی انقلابی ساخته شود.

 

نقدی بر گفتمان آقای خاتمی وارد می­شد مبنی بر اینکه گفتمان ایشان روشنفکرانه است ونمی­تواند با عامه مردم ارتباط برقرار کند. نظر شما در این خصوص چیست؟

اگر در یک سطح عمیق­تری خواسته باشیم به این مسئله بپردازیم این امر به مدنی یا توده­ای بودن جامعه بازمی­گردد. در سطح مدنی به دلیل ارتباطات افقی بیشتری که وجود دارد، شکاف زبان نخبه و عامه کمتر از یک جامعه توده­وار است که در آن بخش­های نخبه به حاشیه رانده می­شوند و در آن متنی نیست جز توده شکل­ نگرفته. حال اگر از این سطح بلندتر و ریشه­تر به سطح خردتری برسیم در این سطح خردتر می­توانیم بگوییم که چگونگی فهم عامه با عامیانه بودن دو مقوله متفاوت است. ما نباید به دنبال عامیانه کردن مفاهیم بلکه باید به دنبال قابل فهم عامه کردن مفاهیم باشیم. حرف من این است که رسیدن به گفت­وگو در زمان آقای خاتمی برآمده از یک ضرورت و نیاز علمی، فنی، فرهنگی و اجتماعی نسبت به فهم جهان بود. اتفاقا پرداختن به گفت­وگو اصلا در یک سپهر روشنفکرانه مطرح نیست بلکه در سپهر کاربردی مطرح است. به این دلیل نیاز به گفت­وگو مطرح شده و زبان سیاست به گفت­وگویی بودن میل پیدا می­کند. زندگی در این جهان جدید سخت نیازمند تعامل و دادوستدهای افراد، گروه­ها، جوامع و فرهنگ­هاست.  کاربرد گفت­وگو را اگر در غرب در نظر بگیرید مشاهده می­کنید این امر به عنوان یک بحث روشنفکرانه که صرفا نهادهای آکادمیک به آن بپردازند مطرح نیست. آنها به این مسئله اشاره می­کنند که جامعه ما جامعه­ای است که در آن تفاوت­های فرهنگی وجود دارد و در آن همسایگی موضوعیت پیدا کرده است. بنابراین  اگر جوامع می­خواهند در کنار هم زندگی کنند باید به مفاهمه فرهنگی برسند. مثلا در کشور مهاجرپذیری نظیر کانادا سیاست­های فرهنگی اینگونه است که خانواده­های مهاجر از طریق نهادهای مدنی و داوطلبانه با خانواده­های کانادایی آشنا شده و از طریق ارتباط با هم شکاف­هایشان کم و در نتیجه جامعه از آسیب­های فرهنگی کمتر صدمه ببیند. همانطور که مشاهده می­کنید این یک امر کاربردی است به جای اینکه روشنفکری باشد. یا کاری که در آلمان در مورد رانندگان ترک اجرا شد. متاسفانه در ایران چنین تلقی شد که این یک حرف روشنفکرانه است ولی به لحاظ فرهنگی و سیاسی این امر نیاز این مقطع حیات بشری است . اگر زبان سیاست از خشونت دور و از مدارا دور شود، هزینه­های سیاست­ورزی در جهان پایین می­آید.

 

گفته شده است که شما سخنرانی­های آقای خاتمی را تنظیم می­کردید، در جایی آقای علوی­تبار عنوان کرده­اند که آقای خاتمی محورها را می­دانند و شما تحریر می­کردید؟

بله صحبت­های ایشان درست است. اما اینطور نبوده که آقای خاتمی اندیشه­ای نداشته باشد، زبان من و ایشان به هم نزدیک بود.

 

در اغلب کشورها مشاوران محورها را به روسای جمهوری می­دهند و متن سخنرانی را مشخص می­کنند.

آقای خاتمی آدمی است که اهل مشورت بوده و هست. برای اینکه در جایی چه صحبت­هایی بکند، جمع­های می­گذاشت و می­گذارد و براساس آنها صحبت  می­کرد. قلم آقای خاتمی هم خیلی خوب بود. اینطور نبود که آقای خاتمی بدون مشورت صحبت­هایی را مطرح کنند. او در یک دادوستد فکری با مشاورانش بود. سیاستمداران جهان هم به همین ترتیب­اند. آقای خاتمی به دلیل اندیشه دموکراتیک مشورت می­کرد و بر اساس این اندیشه­ها سخنرانی­های خود را بیان می­­کرد. در واقع زبان سیاسی ایشان ریشه در سیاست، فلسفه و … دارد و به دلیل ارتباطات گسترده­ای که داشت می­توانست در برخی حوزه­ها وارد شود.