منوچهر دین پرست
آکادمی مطلعات ایرانی لندن – LAIS
سالهاست که دکتر داوری در عرصه های گوناگون فکری در کشور ما فعالیت داشته و از سخنرانی تا کتابهای متعددی را در کارنامه خود ثبت نموده است. دکتر داوری را می توان از جمله کسانی برشمرد که در حوز نقد مدرنیته، توسعه، علم، بومی سازی و فلسفه(اسلامی و غرب) صاحب نظر و تامل است. گفت و گویی که با ایشان انجام دادم بیشتر از سر دغدغه ها و پرسشهای موجود در جامعه است. نقطه نظرات و تاملات داوری در برخی موراد حاوی ابهام و سوء برداشت بوده است بدین جهت سعی کردم با طرح برخی پرسشها که بیشتر جنبه شفاف سازی نقطه نظرات ایشان است به طرح موضوعات کلی نپردازم. این گفت گو در محل فرهنگستان علوم صورت گرفته و ایشان با کمال احترام و با حوصله سئوالات مرا پاسخ داد.
۱- جناب آقای دکتر داوری، شما سالهاست که درباره مسائل و موضوعات مختلف علوم انسانی به تفصیل سخن گفته و کتابها و مقالات متعددی به رشته تحریر در آورده اید. از سویی به فرهنگ و تمدن و فلسفه اسلامی علاقمندید و از سوی دیگر فرهنگ غربی را نیز مورد نقد و بررسی قرار دادهاید. همچنین شما به عنوان استاد فلسفه سالها تدریس کرده و دانشجویانی تربیت نموده اید و از سیاستهای کلان فرهنگی – علمی کشور تأثیرگذار باشد. به عبارتی دیگر آیا تا کنون از خود پرسیده اید که پس از این همه سال فعالیت فرهنگی در کجای منظومه سیاست های کلان کشور ایستاده ام؟
من هرگز به پرسشی که مطرح فرمودید فکر نکرده بودم زیرا معتقد نیستم که فلسفه مستقیماً در سیاستهای فرهنگی اثر بگذارد. در مجالس و شوراهای فرهنگی هم که حضور داشتهام به ندرت اظهار نظر کردهام. من در سخن گفتن تنبل یا ممسکم. در نوشتن هم بی پروا نیستم و شاید هر نوشته ای را ده بار تغییر دهم علاوه بر اینها زبانم هم زبان اهل عمل نیست و مخصوصاً در مورد دستور العملها و نهیها وسواس بسیار داشتهام و دارم پس چگونه میتوانستم اثری در سیاستهای فرهنگی داشته باشم. شما نمیخواهید فکر کنند که حاصل عمر کسی که شصت سال سابقه آموزش و پژوهش و نویسندگی دارد و شاهد حوادث و ماجراهای عصر بوده است هیچ باشد. در این باب چند نکته گفتنی باید بگویم اول اینکه وقتی میبینید من در سن و سال پیری و با گرفتاری های شغلی و رسمی سالی یک یا دو کتاب و گاهی بیشتر منتشر میکنم (در سالهای ۸۹ – ۹۰ حتی اگر زنده نباشم فکر می کنم که حداقل هفت کتاب از من چاپ و منتشر شود) شاید گمان کنند که هروقت و هرجا فرصتی بدست آورم هرچه به قلمم میآید تند و با شتاب می نویسم و میدهم چاپ کنند. این گمان درست نیست زیرا من با وسواس می نویسم و چنانکه گفتم گاهی بیش از ده بار نوشته را میخوانم و تغییر میدهم تا آنجا که شاید نوشته ایی که منتشر میشود با دست نویس اولیه شباهت هم نداشته باشد. پس اگر بگویم ساعتها وقت صرف نوشتن یک صفحه میکنم، غلو نکردهام. من از جوانی کند و وسواسی بودهام و اگر میبینید بیست سی کتاب نوشتهام بدانید که در پنجاه سال اخیر به طور متوسط روزی هشت ساعت بدون تعطیل (غیر از اوقاتی که صرف کارهای رسمی و اداری شده است) کار کردهام. من هرگز به هیچ کاری جز مطالعه و نوشتن رغبت و علاقه نداشتهام و هیچ کار دیگری را با رضایت خاطر و بیباز خواست از خود که چرا وقت دانشجویی را صرف کار دیگر کردهام انجام ندادهام واکنون که احساس میکنم فرصت زیادی ندارم، پرداختن به کارهای غیر علمی برایم دشوارتر شده است. آرزوی پیریم اینست که اگر هنوز فرصتی دارم آن را در گوشه انزوا و با فلسفه و بی قیل و قال بگذرانم. این را عرض کردم تا مپندارید که من در حاشیه کارهای اداری و رسمی و با قصد سیاسی اوقات زائدم را صرف نوشتن میکنم. من مصلحتی را بزرگتر از مصلحت حقیقت نمیدانم که فلسفه را در راه آن مصرف و فدا کنم. نکته دیگر اینست که اگر کسی نظر انتقادی داشته باشد تأمل حضورش در مراکز سیاستگذاری باید منشاء اثر باشد اما چنانکه اشاره کردم من در مجالس و شوراهایی که هستم به ندرت چیزی میگویم و اگر بگویم گفتهام بیشتر ناظر به طرز نوشتن و ترتیب نوشتهها در آیین نامهها و مقررات پیشنهادی است. پس حضور من تقریباً منشاء هیچ اثری نیست و نبوده است. این مطلب را من بارها بر نامهای مختلف توضیح داده ام ولی چکنم که فهم نمی شود بیشتر کسانی که تا کنون از این باب با من بحث کرده اند این حضور را موثرتر از شصت سال قلم زدن می دانسته اند و این شاید بدان جهت باشد که حرف و عمل اداری و سیاسی را بر علم و نقد و نظر و فلسفه مقدم می دانند.از یک جهت هم حق دارند زیرا اثر نقد و فلسفه ظاهر و قابل درک همه کس نیست و اگر نقد با مخالفت و موافقت اشتباه شود (که معمولاً چنین است) در قلمرو عمل سیاسی محدود میشود. این نقد بیاثر نیست اما اثرش سطحی و زائل شدنی است ولی ما که اهل علمیم و نظر را تابع عمل میدانیم اثر و تأثیر را هم به عمل نسبت میدهیم زیرا اثر و تأثیر فلسفه پنهان است. نقدی که ممکن است اثرش زود آشگار شود، نقد عمل خا و روش هاست. حتی وقتی به نقد اتضمامیترین اوضاع میپردازم و مثلاً وضع علم و پژوهش و آموزش را نقد میکنم یا دلم از آنچه در ورزش و توریسم و تبلیغات میگذرد میگیرد به روشهاو چگونگی انجام دادن کارها فکر نمیکنم و اگر در باب این امور چیزی بگویم گفتهام به عمل عاملان راجع نمیشود بلکه ناظر به نظم و نظام امور است چنانکه وقتی چندسال پیش علم سنجی را نقد کردم کسانی گمان کردند که میگویم مقاله نباید نوشت و در مجلات بین المللی نباید چاپ کرد اصلاً روی سخن من با دانشمندان نبود بلکه از متصدیان امر پژوهش دعوت میکردم که درباره سیاست علم و پژوهش تأمل کنند و بی تأمل از هر رسم و همدلی پیروی نکنند. من اشکالی در روش کار آنها نمیدیدم بلکه میگفتم ببینید که سیاست علمتان بر چه مبنایی استوار است و اگر مبنایی ندارد یا مبنایش سست است در آن تجدید نظر کنید میدانم که این یک تکلیف ما لایطاق است ولی برای اینکه بتوانیم درست عمل کنم به تفکر نیاز داریم نکته سوم را هم بگویم شاید در این نکته چیزی باشد که پاسخ به پرسش را قدری روشن کند. من در دورانی بزرگ شدهام و درس خوانده و مطالعه کردهام که گسیختگی تاریخی و فرهنگی از هر زمانی شدیدتر بوده است. در تاریخ دو نوع گسیختگی وجود دارد. یکی گسیختگی است که فیلسوفانی مثل باشلار، فوکو، کوهن به آن نظر داشته اند. این گسست مثبت است زیرا در آن نظم یا صورت مثالی تازهای پدید میآید و طرح نوی از علم و تحقق در انداخته میشود. اما گسیختگی ما غفلت و اعراض از گذشته و قناعت و اکتفا به بضاعت ناچیز موجود در دست هایمان است. نسل امروز ما نه فقط درباره علم و ادب دوران مشروطیت بسیار کم میداند و دسترسی به آثار آن زمان ندارد بلکه از آنچه در دوران نسل گذشته در ادب و فرهنگ و علم ما گذشته است بیخبر است ما به آسانی نمیتوانیم کتابهایی را که سی چهل سال پیش نوشته شده است در بازار کتاب و حتی در بسیاری از کتابخانهها پیدا کنیم اما نمی دانم من چرا در مورد آثار خود چندان حسن ظن دارم که میپندارم پس از مرگم خوانده خواهد شد. این حسن ظن از آن جهت عجیب است که در طی مدت پنجاه سالی که مقاله و کتاب نوشتهام هیچیک از نوشته هایم مورد توجه و استقبال قرار نگرفته است شاید وجهش این باشد که من هرگز با قلم و زبان و با کلمات شوخی نکردهام و آنچه نوشتهام از دل و جانم بوده است. شاید این جان قوت و ذوق چندان نداشته باشد اما هرچه هست چون از دل و جان برآمده است به تدریج در جانها مینشیند و شاید از طریق تأثیر در جانها در تصمیمهای سیاسی و اجتماعی هم اثر بگذارد. پس اگر شخص من تا کنون هیچ اثری در هیچ جا نداشته و بعد از این هم نخواهم داشت. شاید آنچه اندیشیده و نوشتهام بی اثر نباشد.
۲- برخی شما را و نقدهایتان را تند و زیرکانه و بعضاً با تاکتیک فلسفی می دانند. آنها بر این باورند که دکتر داوری اردکانی بسیار وامدار فیلسوفان آلمانی است. اگرچه در این راستا دشنامها نیز گفتهاند و هیچ گاه برای اتهاماتشان مدرکی ارائه نکردند. آیا شما همچنان زبان فلسفی را زبان مناسبی برای نقد سیاستهای فرهنگی – و علمی میدانید و یا اینکه پس از سالها تجربه حضور در این مسیر به دیگران توصیه دارید زبان دیگری برای نقد و ارزیابی بیابند که به تعبیر همانان کارآمد باشد؟
هر کس فلسفه میخواند و به فلسفه تعلقی دارد وامدار فیلسوفان آلمانی و دیگر فلاسفه همه زمانها و مناطق دیگر جهان است ما بدون رجوع به کانت و هگل و نیچه و هیدگر جهان متجدد را نمیتوانیم بشناسیم و اگر افلاطون و ارسطو را نخوانده باشیم با اصل و طرح اولی و اصلی فلسفه بیگانه میمانیم. ایرانیان و مسلمانانی که فارابی و بوعلی و سهروردی و ملاصدرا را نشناسند و ندانند که بر تفکر و فرهنگ ما چه گذشته است موقع و مقام خود در تاریخ را چنانکه باید درک نمی کنند. من مثل همه کسانی که اهل فلسفهاند به فلسفه آلمانی اهمیت بسیار میدهم اما فلسفه را آلمانی نمیدانم. من کانت را نه از آن جهت که آلمانی است بلکه از آن جهت که فیلسوف است، بزرگ میدانم. در نظر من ارسطو و ابن سینا و دکارت و کانت و . . . همه آموزگاران مردم جهانند. من هم اندکی از درسهای آنان را فرا گرفتهام ولی فلسفه نخواندهام و با زبان فلسفه آشنا نشدهام که مطالب و مقاصد سیاسی و اجتماعی را در زبان فلسفه پنهان کنم در نوشتههای من اجمال و ابهام هست و گاهی قهراً به تلویح و اشاره سخن گفتهام اما زبان مشکل فلسفه را برای پوشاندن نقدهای سیاسی و فرهنگی اختیار نکردهام. زبان من زبان فلسفه است. مضمون این زبان هم چیزی جز فلسفه نیست. شک و شبههای که در مورد مضمون نوشتههای من پدید آمده است بیوجه نیست. من گاهی به مسائل پیش پا افتاده که فیلسوفان کلاسیک کمتر به آنها اعتنا داشتهاند پرداختهام من نه فقط صدها صفحه درباره توسعه و مدیریت و آموزش نوشتهام بلکه به فوتبال هم فکر کرده ام اینها ظاهراً ربطی به فلسفه ندارد اما مگر فلسفه چیزی جز پرسش از وجود و چیستی موجودات و پاسخ به این پرسشهاست. من در نوشته های خود هرگز به وصف و بیان چگونگی و درستی و نادرستی نپرداختهام حتی وقتی از فوتبال و از آمار پژوهش گفتهام و میخواستم به این پرسش پاسخ بدهم که فوتبال از کجا آمده و چرا اینهمه اهمیت یافته است و آیا با افزایش تعداد مقالات شأن علم در یک کشور تغییر میکند. اگر در مباحثی مثل توسعه هم وارد شدهام هرگز کاری به چگونگی توسعه و عوامل و موانع فرهنگی و اقتصادی و اجتماعی و سیاسی آن ( به جز شرایط و موانع تاریخی که متعلق بحث فلسفه است) نداشتهام بلکه میخواستهام بدانم که توسعه چیست و ما با آن چه نسبت داریم و آیا میتوانیم از آن صرفنظر کنیم و اگر نمیتوانیم با چه شرایط و لوازمی میتوانیم به آن برسیم و اگر نرسیدهایم چرا نرسیدهایم. این شرایط و لوازم هم که میگویم شرایط و لوازمی که معمولاً و قاعده باید در برنامه ریزی و طراحی بیاید، نیست بلکه شرایط و لوازم وجودی است. به عبارت دیگر کوشیدهام به این پرسش پاسخ دهم که توسعه کی و کجا و به چه صورت متحقق میشود و . . . نقد من نقد اشخاص و گروهها و کارها و تصمیم ها و سیاستها نیست بلکه نقد تاریخ است. پنهان نمیکنم که مواظب بوده ام در سیاست بسیار کم و کمتر اظهرا نظر کنم و در ورود به نزاعهای سیاسی بیش از اندازه محتاط بودهام اما سیاست را در لباس فلسفه نپوشاندهام بلکه سیاست را در پرانتز گذاشتهام تا بتوانم فلسفه بگویم و بنویسم. من قول و فعل هر روزی حکومت و دولت و متصدیان امور را نقد نمیکنم و در آنها معمولاً به عنوان مظهر وضع جهانی که در آن بسر میبریم می نگرم. پیداست که اگر تصمیمهای نسنجیدهای اتخاذ شود و اقدام نابجایی صورت گیرد من هم مثل دیگران آزرده میشوم و به این آزردگی ها عادت کردهایم من سیاستها را نقد نمیکنم بلکه از مبادی و مبانی و چرایی اقوال و اعمال میپرسم. اصلاً سیاستها را بر چه مبنایی میتوان و باید نقد کرد. وقتی کسی سیاستی را نقد میکند باید بیندیشد که به او بگویند اگر راست می گویی « خود بستان بزن» کسی که خود نمیتواند سیاست موجهی را پیشنهاد کند ( به کسانی که بدون توجه به شرایط سخنان موهوم و آرزویی و مشهورات سیاسی را تکرار میکنند کاری نداشته باشیم) چرا و چگونه سیاستها را نقد کند. سیاست مناسب آنست که بتوان آن را اجرا کرد و با آن به مقصد رسید وقتی راه دشوار و تیره باشد طراحی سیاست هم دشوار میشود و بیشتر رنگ و بوی بیان میل و آرزو پیدا میکند پس باید به جای نقد قول و فعل به شرایط امکان اعمال و گفتارها پرداخت. زبان نقد هم با این توجه و تذکر گشوده میشود و گرنه نقد به مخالفت و موافقت و عیبجویی و تحسین تنزل پیدا میکند. اگر ما نقد نداریم از آن روست که به درستی نمیدانیم که چه میتوانیم بکنیم و بدانیم. اگر فعل را قبل از قول آوردم از آن روست که در جهان متجدد پراکسیس مارکس حاکم است و از ابتدا هم آزاده بر علم و فعل بر قول مقدم بوده است. شاید تعجب بفرمایید که چرا من که در جایی فیلسوفان را بنیانگذاران جامعه جدید خواندهام. اینجا از نقدم اراده و فعل بر علم و قول میگویم. آخر این فلاسفه بودند که تقدم اراده را اثبات کردند آنها در وجود بشر جدید نگاه تملّک و تصرف به موجودات را کشف کردند. اینجا بازی نظر و عمل بسیار صورت معما پیدا کرده است با توجه به این اشارات پیشنهاد زبانی برای نقد بسیار دشوار است ما باید منتظر باشیم که این زبان گشوده شود البته گشوده شدنش منوط و موقوف به درک شرایط تاریخی موجود و فراهم شدن مقدمات و شرایط نقادی است. اگر این شرایط فراهم نشود نقد هم به همین صورت که هست میماند. نقد به معنی جدا کردن سره از ناسره و امر به هنجار از ناهنجار در دوران قبل از تجدد هم سابقه داشته است (که آن را هم فیلسوفان بنیاد کردهاند) اما نقد به معنی درک امکانها و ضرورتها و تواناییها و ناتوانیها و شناخت دامنه علم و جهل به فلسفه جدید تعلق دارد و در فلسفه جدید پیش آمده است تا طرح سلطنت بشر بر عالم و اختصاص قدرت به او را قدری تعدیل متعیّن کند. با این تعدیل و تعیّن بود که مدرنیته به وجود آمد و بسط یافت اینکه دامنه این بسط تا کجا خواهد بود و تجدد تا کی بسط خواهد یافت مطلب اصلی فلسفه زمان کنونی است. فلسفه زمان ما هرچه باشد نمیتواند به تجدد بیاعتنا باشد حتی فلسفه هایی که ظاهراً حرفی از تجدد نمیزنند و به مسائل فنی (مثلاً زبان و منطق) مشغولند به نحوی از تجدد پاسداری میکنند. گروه دیگر هم که نباید آنان را مخالف تجدد دانست امیدهای آن را پایان یافته میبینند نکتهای که به مناسبت باید بگویم اینست که زبان این فیلسوفان با زبان رسمی فیلسوفان (از ارسطو تا هگل) تفاوت دارد. هیدگر دریافت که باید از این زبان بگذرد و امیدوار به یافتن زبان دیگر بود که رسیدن به آن را دشوار یافت ولی در هر صورت اخلاف او زبانی متفاوت با زبان فلسفه کلاسیک گشودند این زبان شاید زبان که شباهتی به زبان آغاز تاریخ فلسفه دارد زبان انتقال باشد. زبان آغاز زبان دیالوگ بود معمولاً دیالوگ نویسی را به ذوق افلاطون نسبت می دهند و زبان آن را متناسب با روش سقراطی و مناسب آن میدانند. اینها همه درست است ولی پرسش اینست که سقراط چرا فلسفه را با دیالوگ و روش مامایی آغاز کرد. در آن زمان زبان فلسفه یعنی زبانی که کتابهای فلسفی طی دو هزار و پانصد سال به آن زبان نوشته شد وجود نداشت. زبان یونانی زبان شعر و حکمت بود. سقراط که به علم ماهیات رسیده بود در جستجوی زبان مناسب بود تا بتواند آن علم را تقریر کند و بیاموزد. این زبان تمهیدی زبان دیالوگ بود. مراد این نیست که زبان دیالوگ صورتی بود که با مضمون تفکر سقراط و افلاطون مناسبتی نداشت. فلسفه با اینکه در آغاز به صورتی بسیار بی تکلف ظاهر شد در زبان حکمت نمیگنجید و میتوان فکر کرد که زبان دیالوگ زبان انتقال از حکمت به فلسفه بوده است افلاطون در آخر عمر صورتی از زبان علم بحثی را یافته بود اما این ارسطو بود که با مطالعه صبورانه بیست ساله در آکادمی افلاطون صورتی انتزاعی از منطق و فلسفه تدوین کرد و در این تدوین و با آن فلسفه زبان خود را یافت. بعد از ارسطو همه فیلسوفان فلسفه را به زبانی که او یافته بود نوشتند به طرح اولیه مسائل و مطالب فلسفه و تناسب آن با زبان افلاطون اشاره شد. افلاطون فلسفه را چگونه آغاز کرد. آیا در ابتدا از جعل وجود و ماهیت پرسش کرد و کوشید تا اثبات کند که ترکیب صورت و ماده اتخاذی است و نه اتضمامی به این مسائل میاندیشیده است آیا مهم اینست که در ابتدا مسائل دشوار اما ظاهراً آسانی را که از همه کس میتوان پرسید مطرح کرد؟ او پرسید دوستی چیست، شجاعت و دینداری و ادراک چیست و چه چیزها را می توان آموخت و چها را نمیتوان یاد گرفت و یاد داد. زبان افلاطون زبان دیالوگ بود اما این زبان در فلسفه دوام نداشت حتی افلاطون پیر به زبان بحث مایل شده بود فلسفه با اینکه در طی دو هزار و پانصد سال دستخوش تحول بسیار شد زبان بحث و تحلیل را نگاه داشت اما اکنون زبان و مسائل فلسفه کم وبیش به مسائل و به زبان آغاز فلسفه شبیه است و این امر عجیبی نیست و مگر پیران و کهنسالان شباهتهایی به کو دکان ندارند؟ یکی از مشکل های من اینست که بجای پژوهشهای تخصّصّی در فلسفه فکر کردهام که فلسفه در زمان ما چه میتواند و چه باید بکند و آیا فلسفه که کار عقل و بحث عقلی است، میتواند بپرسد که عقل اکنون چه وضعی دارد و مردمان در این زمان چه بهرهای از عقل دارند و کار و بارشان تا چه اندازه بر وفق عقل است. با این ملاحظه می توان پرسید که چرا باید فلسفه بخوانیم و از سخنان گذشتگان چه درسی میتوانیم بیاموزیم و برای زندگی کنونی چه نیازی به آنها داریم و چرا ما که در حدود دویست سال است که با غرب و علم و تمدن غربی آشنا شدهایم در راه پیشرفت این اندازه کند بودهایم و گاهی زیگراک رفتهایم و احیاناً سیر قهقرانی داشتهایم. میگویند اینها مسائل تاریخی و اجتماعی است و شنیدهام که گفتهاند این حرفها آکادمیک نیست شاید نمیدانند که من عمداً و آگاهانه آکادمیک ننوشتهام زیرا سخن به اصطلاح آکادمیک معمولاً سخن رسمی و درسی است. من پرسش داشتهام و می خواستهام بدانم که آینده ما چگونه رقم میخورد. من از نسبتمان با غرب و اثری که از غرب گرفتهایم پرسیدهام اگر اینها فلسفه نیست و اهل فلسفه نباید به این قضایا بپردازد از چه کسی باید توقع داشت که در آنها تحقیق کند جامعهشناس و پژوهشگر فرهنگ و مورخ به این مسائل نزدیک میشوند اما آنها کاری به این ندارند که فلسفه اسلامی یا رسوم زندگی فرنگی و پیش آمد تجدد با ما چه کرده است و ما با علم و فرهنگ جدید چه نسبتی پیدا کرده ایم و اصلاً چرا فلسفه میخوانیم و در راه علم و پژوهش در کدام منزل قرار داریم اگر اهل فلسفه به این مسائل و مباحث نپردازد هیچ گروه دیگری از دانشمندان متعرض آنها نمیشوند. به این جهت است که من فکر میکنم که آنچه نوشتهام فلسفه بوده است و اهمیت ندارد که زبان نوشتهام زبان آکادمیک نباشد. هر زبانی که زبان آکادمیک نیست ضروره اهمیتی کمتر از زبان با زبانهای آکادمیک ندارد. اگر فلسفه نتواند ما را با زمان آشنا سازد و مشکلات راه آینده را بما نشان ندهد و در رفع موانع راه ما را یاری نکند و حداقل بما نگوید که در کجای جهان و تاریخ ایستادهایم و رو به کدام سمت داریم و به کجا میخواهیم و میتوانیم برویم و برسیم مشغولیت پر تکلّف و دشوار و ملال آور است البته پژوهشهای فلسفی اهمیت دارد و کسانی باید با رغبت و علاقه به این پژوهشها بپردازند.اما فلسفه نباید به پژوهش تحویل شود پژوهش تفکر نیست بلکه ممکن است ماده تفکر باشد. اینهمه نوشتم تا بگویم من سیاست نگفتهام و سیاستی را تأیید یا نفی نکردهام و اگر کسانی قصد اثبات و ردّ سیاستها در نوشتههای من دیدهاند مطلب را با فهم سیاست بینی دریافته و تفسیر کرده اند البته توقع ندارم که وقتی درباره ورزش و شرقشناسی و . . . مینویسم همه نوشتهام را بفهمند. من در سیاست بی نظر نیستم اما سالهاست که مطلب سیاسی ننوشتهام و معتقدم که برای رسیدن به عقل سیاسی (فرونزیس) مدد عقل و علم کلی ضرورت دارد. عقل سیاست هرگز در هیچ جا بی نیاز از مدد عقل کلی و تفکر نبوده است و نیست. موازین زبان نقد سیاسی و اجتماعی و ادبی هم باید مأخوذ از تفکر باشد. این زبان ممکن است در ابتدا چندان روشن نباشد زیرا هنوز مجمل است و اجمال قبل از تعقیل دشوار و ثقیل می نماید. باید منتظر بود که اجمال به مرحله تفصیل و روشنی برسد.
۳- یکی از موضوعاتی که شما آن را سخت مورد توجه قرار دادید بحث سیاست علم و توسعه است. به خوبی می دانیم که توسعه مفهومی است که در لایه های زیرین آن مباحثی نهفته است که کشورهایی همچون ما به سهولت نمیتوانند با آن کنار بیایند. آیا شما قبول دارید و معتقدید که توسعه می بایست در یک نظام هماهنگ با کلیه ساحات فرهنگی و اجتماعی و سیاسی و اقتصادی و . . . اتفاق بیفتد و به عبارتی کاری سازمانی و یک شبه نیست؟
وقتی انقلاب اسلامی پیش آمد من که به وضع پایانی و پایان تاریخ غرب متجدد میاندیشیدم بعید نمیدانستم که این انقلاب طلیعه و نشانه آغاز تاریخ دیگری باشد ولی میدانستم که یک تاریخ آنهم تاریخی به قدرت و عظمت تاریخ غربی میتواند مانند درختی کهنسال حتی در دوران پیری و پایان عمر قرنها دوام بیاورد و ثمر بدهد یا منشاء و عامل خرابیها و تباهیها باشد. در آن زمان میگفتم برای مردم جهان کنونی دو راه بیشتر وجود ندارد یا راهی نو گشوده میشود یا باید همچنان راه تجدد مأبی را با احتیاط پیمود و سیر حوادث نشان داد که انصراف از راه توسعه در شرایط کنونی میسر نیست. کسانی معتقدند که توسعه صورتهای متفاوت دارد و همه اقوام و ملتها ملزم نیستند که از روش توسعه غربی متابغت کنند. این سخن بکلی نادرست نیست زیرا توسعه در کشورها و مناطق مختلف تفاوتهایی دارد اما این تفاوتها عرضی و ظاهری است. توسعه یک صورت اصلی دارد زیرا توسعه، توسعه طراحی شده نظام علمی تکنیکی تاریخ تجدد است حتی اگر بگویند علم و تکنولوژی با تجدد ملازمه ندارد نمیتوانند منکر شوند که توسعه، توسعه علمی تکنیکی اقتصادی است و چنین توسعهای نمیتواند صورتهای بالذات متفاوت داشته باشد. کشورهای رو به توسعه و در حال توسعه صرفنظر از تفاوتی که از حیث درجه پیشرفت با جهان توسعه یافته و پیشرفته دارند چون رشدشان ارگانیک و خود بخودی نبوده است تعادل و تناسبشان کمتر از نظام متجدد غربی است. طرح توسعه متناسب با شرایط فرهنگی و تاریخی گرچه بسیار دلنشین و رضایت بخش است اما به آسانی متحقق نمیشود یا لااقل تا کنون نمونهای از این توسعه سراغ نداریم. اگر بنای توسعه بر مبنای هر فرهنگی میسر و آسان بود اقوام و ملل مختلف میبایست بتوانند در مصرف اشیاء تکنیک و محصولات تکنولوژیک، توانایی اختیار داشته باشند. اما میبینیم که همه اقوام اگر بتوانند همه اشیاء تکنیک را بدست میآورند و یکسان مصرف میکنند و چه بسا که فرهنگشان هم بر اثر این مصرف قدری دگرگون میشود. مع هذا نباید گمان کرد که توسعه ضروره همه رسوم فرهنگی قدیم را نفی میکند در جریان توسعه همه رسوم و سنتها از میان نمیرود و احیاناً صورت تفننی و نمایشی پیدا می کند. این امر و وضع را گاهی نشانه و دلیل تناسب توسعه با فرهنگ دانستهاند با قدری تأمل نیتوان دریافت که توسعه با هر فرهنگی نسبت یکسان ندارد و آن را بر هر مبنایی بنیاد نمیتوان کرد اینکه میگویند برای هر مردمی توسعهای خوب و مطلوب است که با فرهنگ آن مردم تناسب داشته باشد عقلاً و اخلاقاً موجه است و گاهی بی چون و چرا و بدیهی به نظر میآید. اگر توسعه به هیچ فرهنگی بستگی نداشت میبایست و میتوانست با هر فرهنگی که در آن وارد میشود هماهنگ و متناسب شود. ولی کسانی معتقدند که علم و تکنولوژی جدید با فرهنگی خاص پدید آمده و با هم سیر کرده و بسط یافتهاند پیوند علم و تکنولوژی با فرهنگ تجدد اتفاقی نیست بلکه از سنخ ملازمه است به نظر آنها توسعه با اصل استقلال بشر در تصرف و استخدام همه چیز برای خود مناسبت دارد و این اصل، اصل تاریخ و فرهنگ تجدد است پس فرهنگ مناسب علم و تکنولوژی فرهنگ جدید غربی است. استدلالشان هم اینست که اولاً توسعه در تاریخ غربی و در زمینه فرهنگ تجدد روی داده است. ثانیاً در هیچ فرهنگی توسعه، سرعت و تعادل توسعه در تاریخ و فرهنگ غربی نداشته است و ثالثاً اگر فرهنگهای قدیم زمینه مناسبی برای توسعه بود، چرا در هیچیک از آنها توسعه وقوع نیافت و بالاخره رابعاً اهتمام به توسعه مستلزم اثبات دائرمداری بشر و تلقی جهان و طبیعت به عنوان ماده تصرف و تسلط است و این معانی در هیچیک از عوالم قدیم و پیش از تجدد سابقه نداشته است و اختصاص به دوران تجدد دارد. شاید این نظر قدری افراطی باشد زیرا هیچ قدرت و اختیاری برای صاحبان توسعه باقی نمیگذارد ولی به این استدلال که تا کنون همه راههای توسعه به جامعه مصرفی رسیده یا در موقف سرگردانی قرار دارد باید اعتنا کرد.
در هر صورت نباید از این قبیل استدلال ها قانع شد که باید از آداب و رسوم غربی تقلید کرد و سرتا پا فرنگی شد تا لایق پیمودن راه توسعه و نیل به منازل و مقاصد آن شد. کشورهایی هستند که کم و بیش از همه رسوم غربی تقلید کردهاند و چون کم و بیش از هنر تقلید بهره داشتهاند به پیشرفتهایی هم نائل شدهاند. آیا برای پیمودن منازل توسعه راهی جز پیروی از غرب وجود ندارد؟ مردمی که با تاریخ غرب و جهان تجدد آشنایی ندارند و از ظاهر کار و بار و شیوه زندگی آنها تقلید میکنند سرنوشتشان در بهترین صورت اینست که به زائده جهان توسعه یافته مبدل شوند و قهراً پیوند با گذشته شان نیز قطع میشود. راه دیگر اینست که تأمل کنند و ببینند چه راههایی پیش پایشان است و در چه عالمی به سر میبرند و در آن چه میتوانند بکنند. اقتضای این وضع، حصول تذکر تاریخی نسبت به گذشته و آشنایی با زمان جدید و جهان کنونی است. کسانی که با تذکر و توجه قدم در راه توسعه میگذارند کمتر از دیگران به بیگانه گشنگی دچار میشوند یک وضع دیگر هم وجود دارد و آن وضع ضدیت با غرب و جهان توسعه در عین دستاوردهای علمی- تکنیکی و مصرفی آنست. این وضع ناشی از نیروی مقاومت در برابر سلطه و استیلای سیاسی و اقتصادی است. این وضع ردّ و قبول معمولاً موجب گسیختگی و اضطراب خاطر و ناهماهنگی و کندی در نظم و جریان امور میشود. هیچ راهی و از جمله راه توسعه را با خاطر پریشان و پر از شک و شبهه نمیتوان پیمود. نکتهای که کمتر به آن توجه میشود تحولی است که در طی پنجاه سال اخیر در جهان توسعه یافته غربی روی داده است. مردمان معمولاً پیشرفتهای تکنولوژیک حیرت آور این نیم قرن را میبینند و همینه این پیشرفت آنان را از توجه به سست شدن نظم اجتماعی و راهیابی ضعف و فتور در اخلاق عمومی و صلاح زندگی باز میدارد باید فکر کرد که اگر توسعه رو گرفت جهان علمی – تکنیکی غربی است، آینده توسعه نیز به آینده غرب بستگی پیدا میکند البته بدبین نباید بود اما به بهانه پرهیز از بدبینی از امکانهای جهان آینده نباید غافل ماند.
۴- برخی از انتقاداتی که به شما وارد میسازند این است که شما فکر فلسفی را مبنای بحث توسعه و علم میدانید آیا میتوانیم با الگوگیری از کشورهایی نظیر مالزی و یا ترکیه که به فرهنگ دینی ما نزدیکترند به توسعه اسلامی برسیم اگرچه آنها از داشتن مبانی فلسفی بیبهراند؟
رسوخ در فلسفه برای درک و شناخت جهانی که در آن بسر میبریم لازم است یعنی در نور فلسه ذات توسعه و امکانهای آن را بهتر میتوان شناخت ولی باری برنامه ریزی توسعه به صورتی که در جهان کنونی متداول و معمول شده است نیازی به فلسفه نیست. کشورهای در حال توسعه هم چندان به فلسفه اعتنا ندارند و از آن بهرهمند نیستند که در طراحی برنامهها راهنما و ره آموزشان باشند فلسفهای که در کتابها هست و در مدارس و دانشگاهها تدریس میشود. اگر به تفکر فلسفی مودی شود به کار برنامهریزی و اصلاح آموزش و مدیریت و تأسیس سازمانهای مناسب نمیآید. فلسفه درک امکانهای آینده است نه صرف بحث رسمی در معقولات ثانی منطقی و فلسفی. این درک را با داشتن قدری معلومات و اطلاعات فلسفی اشتباه نباید کرد من گمان نمیکنم که برای سیر در راه توسعه به معقولات فلسفی نیازی باشد چنانکه کره و ترکیه و برزیل هم راه توسعه را به مدد فلسفه پیمودهاند توسعه به معنی تجدد مآبی (مدرنیزاسیون) با آنچه در غرب روی داد متفاوت است غرب بدون فلسفه نمیتوانست راهی را که پیمود بپیماید اما اکنون که مدل نظام توسعه یافته غربی وجود دارد پیروان و رهپویان به فلسفه نیازی ندارند آنها برای رسیدن به توسعه علمی – تکنولوژیک و اقتصادای اجتماعی به اندکی فهم و عقل برای خوب تقلید کردن نیاز دارند اما اگر بخواهند در نظم علمی – تکنیکی جهان غربی شریک شوند باید مثل ژاپن در اخذ کل فرهنگ و فلسفه غربی اهتمام کنند زیرا عقل تکنیک گرچه با فلسفه بیگانه مینماید (و شاید به همین جهت اهل تکنیک و تکنولوژی احیاناً با فلسفه مخالفند) ریشه در فلسفه دارد و فرزند حق ناشناس فلسفه است. بسیار دشوار است که بنیاد شدن یک نظام متجدد استوار را بدون فلسفه در نظر آوریم اما از آنجا که نظام غربی دیگر استواری قرن نوزدهم را ندارد اندیشیدن به نظام جامع توسعه و توسعه پایدار قدری دشوارتر است اندیشیدن در هیچ باب را نباید منع کرد بشرط آنکه آرزو را با امید و تفکر درنیامیزند. تحقق توسعه پایدار محال نیست اما وقتی آنان که بنیانگذاران توسعه بودند و زودتر از دیگران واجد عقل توسعه و پیشرفت شدند نمیتوانند پایداری توسعه را نگهبانی کنند از دست دیگران چه بر میآید. اینها به جای اینکه در فکر توسعه پایدار باشند بهتر است بکوشند اگر میتوانند کارهایی را که به آسانی میتوان در وقت و جای خود انجام داد به صورتی منظم و به موقع انجام دهند. مختصر بگویم ما برای پیمودن راه توسعه به درس و بحث فلسفه نیاز نداریم اما کار توسعه را سهل نگیریم راه توسعه نه فقط راهی صعب و دشوار است بلکه ممکن است رهروان در آن دچار طوفانهای بنیانکن شوند و حتی به دیوارهای محال برخورد کنند. آینده جهان کنونی دیگر آن آیندهای که در قرن هیجدهم در اروپا تصویر میشد نیست بلکه باید جستجو کرد و در افقها چشم به راه بارقههای راهنما بود. این گمان که راهها همه گشوده و مهیاست و رهروان مسئول همه کندیها و وقفهها و شکستها هستند چندان موجه نیست. اگر در جایی همت سراغ نداریم باید تحقیق کنیم که آیا چشم انداز و امید هست و با وجود آنها مردمان سست هستند یا افق تاریک است و چشم پیش پا را نمیبیند. (و وای اگر نداند که نمیبیند)
۵- در جایی گفتهاید که گردو غبار کاذب تجدد آزارتان میدهد، چگونه میتوان گرد و غبار کاذب کسانی که با تو هم به فکر توسعهای هستند که طی قرنها رشد میکند و میخواهند ره صد ساله را یک شبه روند؟ این در حالی است که اینان هنوز پرسش جدی در باب توسعه ندارند و جای خود را در منظومه جهانی یا گم کرده اند و یا اینکه فکر میکنند دیگران گم شدهاند و ما باید پیدایشان کنیم؟
مقصود من این بوده است که دیگر به بهشت زمینی موعود قرن هیجدهم نمیتوان دل بسته بود و اکنون هوای تجدد حتی در بهترین مناطق پاک و عاری از هر آلودگی نیست اما چنانکه اشاره کردید درجات آلودگی این هوا در همه جا یکسان نیست وقتی هوای استنشاق در شهرهای جهان روبه توسعه و توسعه نیافته از هوای شهرهای اروپای غربی و آمریکای شمالی آلودهتر است، چگونه هوای عقل و تفکرش سالمتر و بیکدورت تر باشد من گاهی جهان امروز را با نگاه کم و بیش ملاصدرایی و لایب نیتستی مینگرم یعنی هرمی را در نظر میآورم که هر چه به رأس آن نزدیکتر میشویم روشنی بیشتر و کدورت کمتر میشود و برعکس وقتی به سمت پایه هرم میرویم کدورت افزایش مییابد. قیاس جهان بشری با جهان طبیعی قدری قدیمی و سنتی به نظر میآید یا لااقل عالم جدید را با وضع نظام موجودات قیاس نمیتوان کرد. من این مطلب را بر سبیل تمثیل و برای تقریب به اذهان گفتم. جهان کنونی یک هرم نیست بلکه یک کره یا دایره است غرب در مرکز این جهان قرار دارد و بقیه در اطرف بگرد مرکز میگردند اینها هرچه از مرکز دورتر باشند ناتوان ترند. میماند اقوام و مللی که سابقه تفکر و معنویت و فرهنگ دینی دارند و پیوندشان با مأثر تاریخی کاملاً گسیخته نشده است اینان ممکن است میلی به مرکز نداشته باشند و دور شدن از آن را نیز در شأن خود نمی دانند. من از دهها سال پیش امید داشتهام (امید توأم با نگرانی) که در این مناطق حادثهای رخ دهد. اکنون چیزی که این امید را بیشتر زنده نگاه میدارد نیازمندی به تسلی است ما زندگی در جهانی را که همه پنجره ها و درهای امیدواری در آن بسته باشد تاب نمی آوریم و خودمان را فریب ندهیم جهان دیگر به سوی مقصد صلح و آزادی و امنیت و قرار و عدالت سیر نمیکند پس طبیعی است که اهل نظر و تفکر در اندیشه جهانی دیگر باشند این اندیشه هنوز پیدا نشده است و اگر کسانی از ان دم می زنند از آن روست که افق آینده تاریخ غربی تیره و پریشان شده است. در این تیرگی و پریشانی ممکن است بارقه های امید و تفکر بدرخشند و هم آتش کین و کین توزیهای ویرانگر جان و جهان زبانه بکشد در چنین وضعی دیگر از تأبی به مالزی و ترکیه و . . . نگوئیم مگر اینکه قصدمان تنبه و برانگیختن احساس شرم و آرزم باشد. این سخنان را بر یأس و بدبینی حمل نفرمایید. من در برابر خوش بینیهای بی وجه به تأمل و تحقیق در باب آینده دعوت میکنم و از دشواری کار و راه می گویم. کار فلسفه از زمان سقراط این بوده است که به مردمان بگوید در مسیر گردباد و سیلاب آسوده نباید خوابید. این سخن نه بدبینانه است و نه از نومیدی حکایت می کند بلکه دعوتی به زندگی تأمل آمیز و پروا کردن به آینده است./و