“هویت فلسفۀ اسلامی” به روایت دکتر ابراهیمی دینانی

دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی، استاد پیشکسوت فلسفه اسلامی طی سخنرانی در دانشگاه اصفهان درباره “هویت فلسفۀ اسلامی؛ ضرورتها و کارکردها” سخنرانی کرد. آنچه در پی می آید تقریری از سخنرانی ایشان است.

***

دل گرچه در این بادیه بسیار شتافت     یک موی ندانست ولی موی شگافت

اندر دل من هزار خورشید بتافت           آخر به کمال ذره ای راه نیافت

شیخ الرئیس ابوعلی سینا

انتخاب هویت برای عنوان بحث آگاهانه و بجا بوده است چرا که فلسفه ماهیت ندارد. هویت وجودی است اما ماهیت حدود و تعریف است و در تعریف هم باید جنس و فصل ذاتی را ذکر کرد. اما در هویت لزوماً جنس و فصل را نمی آوریم. عجیب اینکه گرچه گذشتگان می دانستند فلسفه هویت است ولی در طول تاریخ ۲۵۰۰ سالۀ تفکر، فلاسفه بسیار تلاش کردند که برای آن تعریف ارائه دهند و تعریفهای فراوانی هم از فلسفه شده ولی جای آن هست که تعریف جدیدی ارائه شود و هیچ یک از تعریفها آخرین تعریف نیست و این دلیلی است بر اینکه فلسفه تعریف بردار نیست.

اما فلسفه چیست؟ سقراط که به حق ابوالفلسفه است، فلسفه را تمرین مرگ می داند و تمرین مرگ عباره اخرای مرگ آگاهی و مرگ اندیشی است که انسان را از سایر موجودات اعم از جمادات، نباتات، حیوانات، ملائکه و حتی خداوند متمایز می سازد. زیرا در عالم هستی و در میان تمامی موجودات تنها انسان است که به مرگ می اندیشد. تنها انسان است که فیلسوف است و نه حتی خدا. خداوند عالم است ولی فیلسوف نیست. «فقط انسان است که می تواند فیلسوف شود و فیلسوف هست. همۀ انسانها بالقوه فیلسوف اند. منتها یکی تفلسفش عمیق است و می شود سقراط یا ابن سینا و دیگری تفلسفش سطحی است. همینکه هر کس در مقابل این پرسش اولیه که چرا زنده ا ی و زندگی می کنی، پاسخی ارائه دهد- هر پاسخی که باشد- همین فلسفۀ زندگی اوست. البته این حداقل فلسفه است ولی همین حداقل هم انسان را از سایر موجودات جدا می کند. هیچ انسانی بی فلسفه نیست. هر انسان زنده ای در حد خود معنایی در زندگی دارد و اگر آدمی به این نتیجه برسد که زندگی اش هیچ معنایی ندارد، وقتی به مرحله ای برسد که بپرسد که چه؟ ثم ماذا؟، یک آن هم  نمی تواند زنده بماند و بلافاصله اقدام به خودکشی می کند! بنابراین هر کس در زندگی اش معنایی داشته باشد یک فلسفه ای دارد و فیلسوف است. منتها فلسفه عرض عریضی دارد.»

«برخی از فلاسفه فلسفه را به علم به حقایق موجودات علی ما هو علیه بقدر طاقه البشریه تعریف می کنند. قید بقدر طاقه البشریه یعنی چه؟ مگر نه اینکه همۀ کارها مشروط به قدرت است و کاری که در توان آدمی نباشد بی معناست؟ پس چرا فلاسفه این قید را به تعریف خود اضافه کرده اند؟ پس این قید معنایی فراتر از ظاهرش دارد. این یعنی فلسفه وحی نیست، انسانی است. فلسفه وحی نیست، تلاش است. وحی می آید، ولی فلسفه نمی آید

اما تعریف فلسفه به همین یک مورد خلاصه نمی شود. «شاید اغراق نباشد اگر بگوییم به تعداد هر فیلسوفی یا حداقل به تعداد هر نحلۀ فلسفی برای فلسفه تعریف داریم» و همین تکثر تعاریف چنانکه در آغاز سخن هم گفته شد دال بر این است که فلسفه تعریف ندارد و هویت است. و اما ایشان پس از این به تعریف شخص خود از فلسفه پرداختند و مقدمۀ بحثشان این مثال بود که ما چیزها را می دانیم و به چیزها علم داریم. مثلا ما می دانیم که این میز است. بین میز و دانستن میز تفاوت هست. حال جای این پرسش هست که ما نخست میز را می دانیم یا نخست دانستن میز را؟ کدام یک مقدم است؟ یا به عبارت دیگر من جسم خود را اول می دانم یا دانستن خود را؟ فلاسفه در طول تاریخ فلسفه به این پرسش پاسخهای متفاوتی داده اند. مثلا دکارت که می اندیشم را بر هستم مقدم می دانست تقدم را به دانستن می دهد. و چه خوش می گوید حضرت مولانا که

ای برادر تو همه اندیشه ای            مابقی تو استخوان و ریشه ای

جهان بی ادراک و بی اندیشه (اگر فرضش تناقض نباشد، چنانچه ملاصدار به سبب این همان دانستن هستی و ادراک این فرض را تناقض و ناممکن می داند) یا نیستی است و یا آشوب؛ و آشوب یعنی بی نظمی علی الاطلاق که اصلا تصورش ناممکن است چرا که آدمی هر چه تلاش کند باز هم بانظم فکر می کند. آدمی منظم فکر می کند یا به عبارتی بی نظم نمی تواند فکر کند چنانچه بدون قواعد و ساختار زبان نمی تواند سخن بگوید. سپس ایشان از همۀ اینها اینطور نتیجه گرفتند که فلسفه یعنی تفکیک ادراک از مدرُک و کسی که بتواند از خودش فاصله بگیرد فیلسوف است و در میان همۀ موجودات باز این تنها انسان است که می تواند از خودش فاصله بگیرد. حیوانات در متن زندگی اند و همینطور سایر موجودات. فاصله گرفتن میز از خودش مستلزم نابودی میز است، میزی که از خودش فاصله بگیرد دیگر میز نیست ولی همینکه من ِبشر می توانم همۀ اندیشه ها و اعتقادات و باورهایم را متعلق اندیشۀ خود قرار دهم یا همه را در پرانتز گذاشته از آنها عزل نظر کنم به این معناست که می توانم از خودم فاصله بگیرم. و فیلسوف کسی است که از خود فاصله می گیرد و سپس دوباره اندیشه هایش را می اندیشد. «فلسفه اندیشیدن اندیشه هاست» اگر هر علمی متعلقی دارد و اگر هر عالمی روی متعلقی کار می کند (فیزیکدان روی فرمولهایش و شیمی دان روی عناصر شیمیای) متعلق فلسفه هم اندیشه است و فیلسوف هم روی اندیشه ها دوباره می اندیشد و فایدۀ این کار تصحیح اندیشه هاست.

این تعریف قدری مشابه تعریف ارسطو است. «ارسطو نیز می گفت کسی که به فطرت ثانی وارد نشود فیلسوف نیست. و فطرت ثانی یعنی از نو دوباره خود را واکاوی کردن و همۀ اندیشه های خود را دوباره اندیشیدن»

هرچند یک شخص با دانستن همۀ فرمولهای فیزیک، فیزیکدان می شود ولی یک نفر با خواندن و دانستن همۀ کتب فلسفی فیلسوف نمی شود. فیلسوف کسی است که اندیشه ها را می اندیشد نه اینکه نقل اندیشه ها می کند! اگر او در محتویات کتابها و فلسفه ها دوباره تفلسف نکند و صرفاً به بازتکرار آنها بسنده کند، در سطح روایتگر فلسفه باقی می ماند. مضافاً بر اینکه «فلسفه یادگرفتن نیست، فلسفه فلسفیدن است.»

اما حال که روشن شد فلسفه چیست، پس فلسفۀ اسلامی چیست؟

تقسیم بندی فلسفه به اسلامی و غیر اسلامی و سایر تقسیم بندیها گرچه اشکالی ندارد ولی واقعی نیست. چرا که «فلسفه فلسفه است و جوهر همۀ فلسفه ها فلسفیدن است. اما حال این فلسفیدن جغرافیا دارد، کسی در خلأ نمی فلسفد، هر کس در فضایی می فلسفد. این فضا، فضای فرهنگی است.» اگر این فضای فرهنگی یونان باشد، فلسفۀ یونان را به بار می آورد و اگر اسلام باشد فلسفۀ اسلامی را و هکذا. جوهر همه یکی است منتها یک جا رنگ یونای به خود گرفته و جای دیگر رنگ اسلامی. پس فلسفه یک چیز بیشتر نیست، در فضاهای متفاوت، رنگهاب متفاوت به خود می گیرد. «فیلسوفانی مثل فارابی، ابن سینا و ملاصدرا در فضای اسلامی به تفلسف پرداخته اند. بخصوص ملاصدرا که فلسفه اش رنگ شیعی هم دارد. فلسفه اسلامی وحیانی نیست. اسلام فلسفه نیاورده، اسلام وحی است و احکام آورده است. فلسفۀ اسلامی یعنی فلسفیدن در فضای اسلامی و بالاتر از اینها اینکه حتی این فلاسفه اسلام را هم مورد تفلسف قرار می دادند، اسلام را philosophize می کردند.یعنی وحی را با زبان فلسفی می فهمیدند.» فلسفه اسلامی تافته ای جدا بافته از سایر فلسفه ها نیست.