بررسی نقش نخبگان در سیاست امروز ایران در گفت و گو با دکتر رضا داوری اردکانی

منوچهر دین پرست

آکادمی مطالعات ایرانی لندن(LAIS)

اشاره: در بسیاری از زمانها و رویدادهای سیاسی مردم از نخبگان و روشنکران جامعه انتظار موضع گیری و راهنمایی جدی دارند. اما این موضع گیری برای نخبگان چندان کار ساده ای است. آنها بر اساس منش و نگرش خود بر بسیاری از رویدادهای سیاسی نظر خاصی دارند که این رویدادها می بایست تا حدودی بر نگاه و منش آنها همخوانی داشته باشد. اما معمولا نخبگان تمایلی به اظهار نظر صریح نیز ندارند. در این گفت گو که با دکتر رضا داوری اردکانی صورت گرفته ایشان ضمن بررسی موضوع فوق به ارائه دیدگاه های خود درباره جایگاه نخبگان در رویدادهای سیاسی و همینطور نوع نگرش آنها به وضعیت سیاسی جامعه پرداخته است.

کلید واژگان: سیاست، فلسفه، روشنفکری، تجدد، ایران معاصر، داوری اردکانی.

***

 

 

۱-عموم انسان­ها سیاست را امری مذموم می­دانند و معمولاً بدان هم افتخار می­کنند که «سیاسی» نیستند و هر چه با این صفت همراه باشد را کثیف و ناپاک می­خوانند. در ابتدا می­خواستم بدانم که درک و دریافت شما از مفهوم سیاست چیست؟ با این دریافت آیا می­توان به راحتی از سیاست کناره­گیری کرد؟

اجازه بفرمایید بعد از عرض تشکر نظر شما را قدری تعدیل کنم. من هم مثل شما بسیار کسان را می­شناسم که سیاست را مذموم می­دانند و از آن تبری می­جویند یا به تبری از آن مفاخره می­کنند اما مردمی که سیاست را مذموم می­دانند همه صاحبنظر در سیاست نیستند بلکه چون زشتی­ها در سیاست یا سیاست­های زشت دیده­اند سیاست را مذموم می­دانند. من از جوانی مثل اکثریت مدرسه رفته­های جهان توسعه نیافته گرفتار سیاست بوده­ام یا به تعبیری به سیاست علاقه داشته­ام و این علاقه یک علاقه اخلاقی بوده که خیلی زود به مسئله فلسفی مبدلّ شده است. مع هذا اعتراف می­کنم که همواره به سیاست با نظر بی­اعتمادی می­نگریسته­ام و این بی­اعتمادی را در مقدمه ترجمه اثر کوچکی از آلبرکامو که چهل و چند سال پیش چاپ شد، اظهار کرده­ام. حتی در سال ۱۳۵۹ که فکر می­کردم زمان اعتماد به سیاست فرا رسیده است در مقدمه کتاب فلسفه چیست وضعی از سیاست­های مذموم کرده­ام اما این بی اعتمادی چندان در وجود من و در نگاهی که به توسعه نیافتگی داشته­ام راسخ و ثابت شده است که به آسانی تغییر نمی­کند. این بی اعتمادی از زمان کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ به خودآگاهی رسیده بود. یعنی دیگر یک حقیقت روان­شناسی مربوط به شخص من نبود. من در آیینه کودتای ۲۸ مرداد شکست تاریخی جهان توسعه­نیافته را دیدم. وقتی مصدق شکست بخورد جمال عبدالناصر و سوکارنو چگونه پیروز شوند. اما اکنون که نظرم را در باب سیاست می­پرسید شاید می­خواهید بدانید که پس از شصت سال زندگی کردن با فلسفه در مورد سیاست چه می­اندیشم و چه می­گویم. نظر من در باب سیاست گرچه رنگ فلسفی دارد و از کتابها برگرفته شده است سخن ناظر به تاریخ و سیاست تاریخی است و با اینکه یکی از اولین نوشته­هایم در باب سیاست فاضله بوده است، سیاست جهان جدید را با نظر جهان قدیم تفسیر نمی­کنم. به نظر من سیاست گرچه با علم نظری و تفکر و هنر تناسب دارد عمل و علم عملی است و از نظر نتیجه نمی­شود. نظر سیاسی غیرناظر به عمل هم اصلاً نظر نیست تا آنجا که درباره بعضی نظرهای بنیانگذار سیاست نیز با توجه به چگونگی تحققشان حکم باید کرد. مانیفست مارکس و انگلس یک نوشته زیباست و خواننده را به هیجان می­آورد اما مارکسیسم در تحققش به صورت یک نظام قهر و خشونت و خفقان که در آن پژمرده شد درآمد. در آن نظام اگر کسانی از سیاست بیزار شده باشند بأسی بر آنان نیست. در اتحاد جماهیر شوروی مردم دو گروه بودند یکی مأموران رسمی حزب و حافظان ایدئولوژی که برای تحقق بی­واسطه غایات می­کوشیدند اینها، لااقل در وهم و لفظ، فدائیان حزب و حکومت بودند و دیگر بقیه مردم که اگر در سالهای اخیر تاریخ شوروی از حکومت بیزار نبودند ظاهراً از اینکه زندگی خصوصی نداشتند، دلخوش نبودند. در مقابل در کشورهایی که با روش دموکراسی اداره می­شود بی­علاقگی به سیاست یک امر عادی و شایع است اما بی­علاقگی با بیزاری تفاوت دارد. در این کشورها نه کسی فدایی حکومت است و نه دشمنی با حکومت و بیزاری از سیاست چندان جایی دارد. به این اعتبار سیاست را دو قسم می­توان دانست یکی سیاستی که همه جا حاضر است و وجودش در همه جا احساس می­شود و بنام مردمان و بجای ایشان در همه امور دخالت می­کند و دیگر سیاست نامحسوس که مردم جز در مواقع خاص وجود و اعمال قدرت آن را احساس نمی­کنند. این سیاست هرچه باشد مردمان را کمتر آزار می­دهد اما سیاستی که همیشه در همه جا و حتی در کنج تنهایی مردمان حاضر است به نحو مستقیم و غیر مستقیم آنان را از سیاست برّی می­کند و اثر مستقیمش اینست که مجال زندگی خصوصی را از مردمان می­گیرد و آنان را همواره در نگرانی نگاه می­دارد و روحشان را مثل «خوره در انزوا می­خورد و می­تراشد». این سیاست چون همه چیز است و همه جا هست و دامنه اعمال نظارت و قدرتش وسعت دارد فرصت و رغبت و توان کافی برای ادای وظایف اصلیش ندارد و در نتیجه به نحو غیر مستقیم هم موجب بی سامانی و نارضایتی می­شود. مع­هذا نباید گمان کرد که بیزاری از سیاست مقدمه نفی آن باشد. سیاست امر ناگزیر است و با تفکر بنیانگذاری می­شود. مردم می­توانند مشاغل سیاسی را نپذیرند و در کار رسمی سیاست وارد نشوند اما عضو جامعه سیاسی کشورند . ارسطو درست می­گفت که انسان حیوان سیاسی است ( و شاید بسیاری کسان و حتی کسانی که قدری فلسفه هم خوانده­اند ندانند که تعریف خاص ارسطو از انسان همین است و گرنه حکم انسان حیوان ناطق است به عنوان مثال در منطق و نه در مقام تعریف انسان ذکر شده است. ارسطو سه یا چهار تعریف از انسان آورده است: حیوان سیاسی، حیوان ناطق و حیوان فانی. توجه بفرمایید که سیاست و منطق و مرگ بهم پیوسته­اند) آدمیان از آغاز با هم بوده­اند و نظمی برای زندگی خود بنا کرده­اند. سیاست عامل بنای این نظم و نگهبان آن است شاید بپرسند که آیا در تاریخ، خانه و خانواده مقدم بوده است یا مدینه و سیاست. پاسخ دادن به این پرسش آسان نیست هرچند که قبول تقدّم سیاست شواهد تاریخی بیشتر دارد. بنظر بعضی صاحبنظران بنیاد نظم در زندگی آدمی با عشق نهاده شده و سپس این بنیاد با قهر و خشونت برای مدتی استوار و سپس زیر و زبر شده است تا دوباره بنای نظم دیگری گذاشته شود ما می­توانیم با نازک طبعی و زودرنجی از سیاست تبری بجوییم اما بدانیم که اگر فکر می­کنیم وجود ما بدون سیاست و بیرون از آن ممکن است انسان و تاریخ و سیاست را نشناخته­ایم. اگر به پیروی از ارسطو بگویم که انسان بالذات و بالطبع سیاسی است بی­تردید وجودش وابسته به سیاست است. اینکه امثال من از دست سیاست می­نالند در حقیقت از اثر زخم تیر فلک ناله می­کنند:

خورده­ام تیر فلک باده بده تا سرمست / عقده در بند کمر ترکش جوزا فکنم

از ورود در میدان بازی­های سیاست می­توان پرهیز کرد اما وجود سیاست یک ضرورت است زیرا اگر سیاست نباشد قانون و حق و تکلیف و بسیاری چیزهای دیگر که زندگی آدمی را نظم و صورت می­دهد منتفی می­شود مردم در صرافت طبعشان با سیاست مخالفتی ندارند ولی گاهی ممکن است سیاست مایه آزردگی و حتی بیزاری آنان ­شود و مخصوصاً اگر سیاست بخواهد با وعظ و نصیحت و حرف و لفظ بحران­ها و مشکلات بزرگ را از پیش پا بردارد به اخلاق آسیب می­رساند و در نتیجه در راه سست کردن بنیاد سیاست و ویران کردن بنای آن قدم برمی­دارد.

                                                                                                                                                                                                                                                ۲-  نخبگان جامعه معمولاً به سه دسته نخبگان سیاسی (اصحاب قدرت)، نخبگان اقتصادی و نخبگان فرهنگ و اندیشه (اعم از عالمان سنتی، دانشگاهیان و روشنفکران) تقسیم می­شوند. نقش هر یک از این دسته نخبگان و به ویژه دسته اخیر در سیاست و سیاست ورزی چیست؟

علم و فرهنگ و هنر و سیاست و فلسفه هرجا باشند به نحوی نامحسوس و ناپیدا بهم بسته­اند. پس نخبگان هر جامعه هم اگر در یک نظام متعادل در جایگاه خود قرار گرفته باشند با یکدیگر هماهنگی و همراهی می کنند­. سیاستمداران و مدیران از آنجا که مرجع سامان دهنده امور اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی جامعه­اند پیداتر و شناخت­شده­ترند اما در همه زمان­ها و مخصوصاً در زمان ما اگر در جامعه­ای تفکر و هنر و علم نباشد کار معاش مردمش سامان نمی­یابد یعنی سیاستمدارانش هم موفق نمی­شوند در بازی زندگی و بخصوص در دوران جهانی شدن مصرف، ظاهراً باید اقتصاد مقدم باشد بخصوص اقتصادی که هنر و زیبایی و علم و فلسفه را هم به بازار مصرف آورده و همه چیز را در آنجا در معرض بیع و —- قرار داده است به این جهت میان زشت و زیبا و سطحی و عمیق، غیر اخلاقی و اخلاقی، اسارت و آزادی، جنگ و صلح و . . . فاصله­ای نیست و شاید تفاوتی هم نباشد. حیف که یکی از کوچکترین عیب­های این وضع اینست که در معرض دگرگونی دائم است و  از فردایش چیزی نمی­دانیم و چه بسا که یک حادثه کوچک مثل خودسوزی یک نوجوان فقیر یا قطع چند درخت در یک پارک آرامش ظاهری آن را برهم زند. در این جهان چگونه می­توان گروهی از نخبگان را بر گروه دیگر ترجیح داد. هنرمندان و سیاستمداران و دانشمندان و صاحبنظران و تکنوکرات­ها و گردانندگان موسسات بزرگ مالی و اقتصادی همه مظاهر جهان خویشند و با امکانهایی که در جهان خود دارند کار می­کنند وقتی راه تحقق این امکان­ها بسته شود دیگر کاری از عهده آنها بر نمی­آید. آزادی و توانایی مردمان با درک و دریافت امکان­هایی که فرا روی آنها قرار دارد تحقق می­یابد در جهان مدرن چون دامنه امکانها از ابتدا وسعت داشته است این پندار و گمان پدید آمده است که هرکاری می­توان کرد و بهر راهی می­توان رفت و حتی گاهی می­پندارند که آینده را با هوس و خودرأیی می­توان ساخت. البته این دعوی­ها و داعیه­ها را بیشتر از زبان اهل سیاست و ایدئولوژی می­شنویم بقیه گروه­ها داعیه و دعوی کمتری دارند اما تأثیرشان کمتر نیست و مگر نه اینکه قوام جهان جدید به علم است و دانشمندان و دانشگاهیان در ساختن این جهان مقدمند. مع هذا علم در جهان خود و در تناسب با سیاست و حقوق و اخلاق و هنر می­تواند کارساز باشد سیاست هم بی مدد علم و فرهنگ و خرد تاریخی کاری از پیش نمی­برد. در دوران قوام جهان جدید روشنفکران و فیلسوفان و هنرمندان در نظم بخشیدن و پاسداری از جهان خویش سیاستمداران را دستگیری و یاری کرده­اند الا اینکه در جهان توسعه نیافته چون دانش و سیاست بنیاد ندارد میان آندو پیوستگی چندان هم نمی­توان یافت. در جهان توسعه نیافته دانشمندان معمولاً به اعتبار عنوانی که دارند وارد سیاست می­شوند و چه بسا که تحصیلاتشان هم تناسبی با شغل سیاسیشان نداشته باشد. جهان توسعه نیافته به نام و عنوان علم و علمی بسیار اهمیت می­دهد ولی متأسفانه چنانکه باید نمی­تواند از دانش دانشمندانش بهره برداری کند. به این جهت روشنفکران و  دانشمندان هم از نفوذ و قدرت چندان برخوردار نیستند.

۳-حضور اندیشمندان در سیاست را معمولاً با تجربه­ی ناموفق افلاطون در سیراکیوز مقایسه می­کنند. به نظر شما آیا هرگونه حضور اندیشمندان در سیاست ناموفق است؟ در این مورد توضیح بفرمایید.

متفکران معمولاً در کار سیاست و عمل سیاسی وارد نمی­شوند و اگر بشوند و بخواهند فلسفه را راهنمای عمل سیاسی قرار دهند شکست می­خورند زیرا تفکر آغاز سیاست است و باید در خرد عمومی تحولی پدید آورد تا سیاست نو قوام یابد و کسانی از اهل عمل که از خرد عمومی بهره بیشتر دارند کار سیاست را به عهده گیرند. وانگهی احکام فلسفه ناظر به معقولات ثانیه­اند و از آنها احکام عملی که از سنخ معقولات اولی هستند نتیجه نمی­شود. از جهت روانشناسی هم به قضیه باید توجه کرد. برای توضیح این معنی ذکر دو نکته مناسب است: ۱- تفکر چنان فشاری بر متفکر وارد می­کند که شاید زندگی عادی او را مختل کند و حال آنکه سیاستمدار باید با آرامش و صبر به تدبیر امور جاری و عادی بپردازد. عقلی که در این راه راهنمای اوست عقل فلسفه نیست بلکه سایه آن عقل است نکته دوم اینست که عقل سیاسی مستقیماً از عقل نظری و از تفکر محض برنمی­آید یعنی اولاً عقل یک صورت ندارد و هیچیک از صورتهای آن در جایی معین مضبوط نیست که هرکس بخواهد آن را بردارد و مصرف کند اینکه معتزله و دکارت گفته­اند که هیچ چیز مثل عقل به تساوی میان آدمیان تقسیم نشده است به این معنی نیست که همه مردم بالفعل از حیث عقل مساویند که این تلقی ببداهت باطل است مقصود و مراد معتزله و دکارت در عین اختلاف نظری که داشتند این بود که همه مردمان به یک اندازه می­توانند از عقل برخوردار باشند اما می­دانیم که گاهی بعضی ملل و اقوام از درک و خرد و هنر بهره داشته­اند و در زمانی از آنها کم بهره یا بی­بهره بوده­اند. فیلسوفان پیام آوران خردند و مردمان را به توانایی­ها و ناتوانی­ها و امکان­های خود و روابط و مناسباتی که می­توانند داشته باشند متذکر می­سازند آنها به بنیانگذاری سیاست مدد می­رسانند اما خود کمتر از تصدّی شغل سیاسی اسقبال می­کنند و نباید استقبال کنند زیرا به قول سعدی :

جز به خردمند مفرما عمل           گرچه عمل کار خردمند نیست

سعدی ظاهراً در تفکر شاعرانه خود به شکست خردمند در عمل پی برده است تفکر چنانکه یونانیان هم گفته­اند با درد و حیرت آغاز می­شود. این درد و حیرت با عشق نسبت دارد و این عشق و دوستی مایه وحدت مردمان می­شود ولی کار این وحدت با مرزگذاری­ها و تشعب­ها ناگزیر به جدایی و حتی به خشونت کشیده می­شود و امر بالذات متعارض اینکه در این مرحله اگر صاحب سیاست اهل خشونت نباشد در عمل کاری از پیش نمی­برد. پس فیلسوفان با روحیه پر وسواسی که دارند قاعده نباید بتوانند در این راه وارد شوند بخصوص که شانه­های آنان ممکن است زیر بار تفکر خرد شده باشد. در تاریخ فلسفه دو فیلسوف بزرگ افلاطون و هیدگر هر دو بدرجات دچار اشتباه شدند و بعضی فیلسوفان معاصر با درآمیختن فلسفه با سیاست راه توجیه جنگ و خشونت و جواز تجاوز به عراق و افغانستان را به سیاستمداران دادند. افلاطون با نوشتن نامه هفتم قدری اشتباه خود را تدارک کرد اما هیدگر نمی­توانست اثری مثل نامه هفتم افلاطون بنویسد شاید او درسهای نیچه و در سالهای مثل ذات تکنیک و منشاء اثر هنری کوششی برای اشتباه خود کرده باشد. در طی تاریخ فلسفه فیلسوف بزرگ دیگری را نمی­شناسیم که در کار سیاست وارد شده باشد. اینکه در برابر استبداد چه تصمیم سیاسی می­توان و باید گرفت مسئله سیاستمداران است. یعنی این قبیل تصمیم­ها را سیاستمداران خود باید بگیرند و مسئولیت آن را نیز بپذیرند. فیلسوف چون مسئولیت ندارد اگر فتوای عمل بدهد به تفکر وفادار نمانده است. وضع فیلسوف در برابر سیاست یک وضع دوگانه است زیرا از یکسو مدام باید به سیاست بیندیشد و از سوی دیگر باید از ورود در آن پرهیز کند و اگر وارد شد سیاست را با فلسفه نیامیزد. تصمیم­های بزرگ سیاسی و اخلاقی در موقع خاص و در وقت معین باید اتخاذ شود و راهنمایش خرد عملی است. خرد عملی گرچه بیرون از هوای نظر نیست اما از احکام نظری بیرون نمی آید با همه اینها وقتی چراغ فلسفه سوسو می­کند و فیلسوف سیاست را بی نیاز از فلسفه می­داند اگر پریشانی در همه کشورها و سیاست­ها ظاهر شود نباید غیر منتظره باشد.

۴-کسانی چون دکتر کاتوزیان معتقدند که به دلایلی تاریخ در ایران میان دولت و ملت شکافی برناگذشتنی رخ داده است. این داوری را تا چه اندازه صحیح می­دانید و به نظرتان برای رفع این مشکل از اندیشمندان چه برمی­آید؟

 

 

این درست است که میان دولت و ملت شکاف و گسیختگی هست اما همانطور که اشاره کردید این نه یک امر سیاسی بلکه بک وضع تاریخی است. دولت و ملت دو ماهیت ثابت و همیشه موجود در همه جا نبوده­­اند بلکه در تاریخ تجدد و در سیاست جدید و در نسبت با یکدیگر پدید آمده­اند در جهان توسعه نیافته پیدایش دولت و ملت سیر طبیعی نداشته و به این جهت هرگز دولت و ملت بطور تام و تمام تحقق نیافته­اند پس درست آنست که بگوییم در جهان در حال توسعه هرگز میان دولت و ملت پیوستگی و بستگی کامل نبوده است. یگانگی نسبی دولت و ملت با پدید آمدن ملت در جهان تجدد حادث شده و در وجود دولت – ملت­ها تعیّن یافته است. اما در جهان توسعه نیافته که قواعد و رسوم و سازمان­های عالم جدید و مخصوصاً سیاست­های سوسیالیسم و لیبرالیسم و استبدادهای جدید همه با هم بدون ارتباط با یکدیگر از غرب وارد شده است ملت و دولت چنانکه باید قوام و نظام ندارد. پس من با تأیید اصل نظر از آن دورتر می­روم و می­گویم برای اینکه قضیه را بهتر دریابیم اصل را بر گسیختگی بگذاریم و ببینیم آیا در طی زمان نسبت و رابطه میان دولت و ملت چگونه بوده و چه تحولی داشته است. کاری که صاحبنظران و اندیشمندان می­توانند بکنند اینست که وضع تاریخی یکصد و پنجاه ساله اخیر را که تاریخ جدایی از گذشته و پیوستن به جهان جدید است روشن کنند و تنها در این صورت است که می­توان نسبت میان دولت و ملت و امکان­ها و دشواری­های زمان کنونی را یافت و به بهره­ای که از عقل و تدبیر داریم آگاه شد.

۵- معمولاً مردم ایران در تصمیم­گیری­های سیاسی کمتر به کردار روشنفکران و گفتار آنها و بیش­تر به منافع شخصی و فردی خویش نظر میکنند. این امر چه پیامدی دارد و روشنفکران و اندیشیمندان چه باید بکنند تا عموم به ایشان اعتماد کنند و در بزنگاه­های مهم از نظرات ایشان بهره بگیرند؟

درست است که مردم چندان به سخن روشنفکران گوش نمی­کنند اما روشنفکران هم مردم را با تصوری که از کتاب­ها و مقالات سیاسی بدست آورده­اند می­شناسند و کمتر پروای این را داشته­اند که سخن برای چه گوشی می­گویند ظاهراً گوش اکثریت مردم در طی صدسال اخیر چندان آماده شنیدن سخن روشنفکران نبوده است روشنفکران هم حرفهایی را که به گوششان خوش آمده بود می­گفتند و می­نوشتند و در شرایطی که مردم با معانی و مفاهیم سیاست جدید آشنا نبودند سخن روشنفکری اروپا را تکرار می­کردند. وقتی بناپارت در مصر در حضور جمعی از مصریان در ضمن سخن چیزی از آزادی گفت بعضی از حاضران پریشان شدند و پنداشتند که ژنرال آنها را غیر آزاد و برده می­داند آنها با مفهوم جدید آزادی بیگانه بودند و لفظ و عنوان حر را به کسی اطلاق می­کردند که برده نباشد ما هنوز هم چنانکه باید با مبانی و مبادی سیاست و اخلاق جدید آشنا نشده­ایم زیرا نظم زندگی ما در عین جهانی شدن لااقل از حیث پیوستگی و وحدت با نظم زندگی جهان توسعه یافته تفاوت دارد سیاست و فرهنگ هم صرف علم نظری نیست بلکه آشنایی و شناسایی آن در عمل و با عمل حاصل می­شود روشنفکر هم که به نمایندگی از اهل نظر ناظر در کار سیاست است باید امکانهای عمل را بشناسد (من چون رساله­ای در باب روشنفکری نوشته­ام در اینجا دیگر تفصیل نمی­دهم و به همین اشاره اکتفا می­کنم) اینکه می­گوئید مردمان منافع خویش را مقدم بر منافع عمومی می­دانند از جهات مختلف قابل بحث است و اگر این وضع در جامعه دینی که سیاستش صفت الهی و سمت معنوی دارد پیش آید قضیه دشوارتر می­شود پس باید دید چه شده است که مصلحت شخص مقدم بر مصالح جامعه و حتی بالاتر از حکم حق قرار گرفته است اینکه مردمان نفع خود را بطلبند امر عجیبی نیست. امروز جوانان درس می­خوانند که شغلی داشته باشند و همه مردم کار می­کنند تا مزد بگیرند و نان بخورند این صورت نفع طلبی موجه در همه جا هست و در حد طبیعی زیانی هم بجایی نمی­رساند بخصوص اگر عقل مصلحت شناس آن را راه ببرد اما اگر سهل­انگاری و رفع تکلیف و ظاهر سازی و دروغ جای کار و محکم کاری و ادای وظیفه و راستی را بگیرد آن را بر نفع طلبی فردی حمل نباید کرد بلکه باید نگران بود که مبادا خللی در پیوستگی جامعه و در روابط اجتماعی پدید آمده است به عبارت دیگر اگر مردمان در ادای وظایف اداری و اجتماعی و فرهنگی که به عهده دارند صرفاً نگران منافع خود باشند و امکان­های عمومی را صرف بیرون کشیدن گلیم خود از آب کنند و دروغ و دورویی و فساد شایع شده باشد ریشه آن را در پیوستگی و همبستگی شئون زندگی دانست و نگران شد که مبادا بیماری­ای عارض جامعه و زندگی شده باشد بیماری­های جامعه کمتر مثل بیماری­های تن که بیشتر عضوی و موضعی است. در موضع ظهور قابل مداواست بیماری­های جامعه شبیه بیماری­ روانی است. اگر کارمندان در یک نظام اداری درست کار نمی­کنند و بجای خدمت بیشتر به حفظ موقع و مقام خود می­اندیشند باید چاره­ای اساسی اندیشید زیرا با تعویض آنها و گزینش عده­ای دیگر بجای آنان مشکل حل نمی­شود یعنی آنها هم که تازه می­آیند روش و رویه اسلاف را پیش می­گیرند زیرا لاابالی بودن در کار و ادای وظیفه در وضعی که گفتیم شخصی و اتفاقی نیست بلکه به قوام و سستی نظام جامعه و مناسبات آن باز می­گردد اگر جامعه­ای از استحکام و همبستگی برخوردار باشد مردمان ادای وظایف خود را مهمل نمی­گذارند. نشانه وجود همبستگی و استحکام نظام جامعه امیدی است که مردم به آینده دارند مردمان اگر امنیت خاطر داشته باشند و فردا در نظرشان تیره نباشد به جامعه­ای که پشتیبان آنهاست و مصالحش مصالح خودشان است پشت نمی­کنند. به تاریخ هم که مراجعه می­کنیم می­بینیم هر وقت امید و روشنی و صفا بوده مردمان اهل دوستی و همدلی و همراهی و همکاری و ایثار بوده­اند و هر وقت امید فردا محو شده تکدّر و بیگانگی و تنهایی و گلیم خویش از آب کشیدن شیوع پیدا کرده است. روشنفکران معمولاً در زمانی که نظم جامعه سست می­شود و حکومت رسم کجروی و عدول از اصول پیش می­گیرد اعتراض می­کنند و در این اعتراض شاید از پشتیبانی گروه­هایی از مردم برخوردار باشند. در غرب روشنفکران همواره در کوچه و بازار و نزد مردمان حرمت داشته­اند اما در جهان جدید پس از پایان یافتن زمان توسعه یافتگی دیگر روشنفکر وجود ندارد و ظاهراً روشنفکری از جهان توسعه یافته به جهان توسعه نیافته انتقال یافته و در اینجا صورت خاص پیدا کرده است. روشنفکری در غرب دفاع از حقیقت و آزادی و عدالت بود همان حقیقت و آزادی و عدالتی که منورالفکرهای قرن هیجدهم وعده پیش آمدن و تحقق آن را داده و امید آن را در دلها برانگیخته بودند. روشنفکران از چیزی که کم و بیش متحقق شده­ بود یا می­بایست متحقق شود دفاع می­کردند اما در جهان توسعه نیافته معانی حقیقت و آزادی و عدالت دوران تجدد بیشتر به حرف و لفظ و مفاهیم انتزاعی مبدل شده است نه اینکه ما با اینهمه درس خواندن نویسنده و روشنفکر فهیم و دانشمند و فلسفه دان و ادیب آشنا با علم و فلسفه و ادب جدید نداشته باشیم ما همه اینها را داریم و مهمتر اینکه جوانانمان علاقه به دانستن و فهمیدن دارند اما جامعه متجددمآبمان نظم و پیوستگی ارگانیک ندارد زیرا اجزایش قطعه قطعه و گاهی بنحو نامناسب در کنار هم قرار گرفته است و در یک کلمه همه تنها هستند و تنهایی غربت است. بطور کلی جامعه­ها در جهان توسعه نیافته ضبط و ربط و قوام و استحکام کافی ندارند در این جامعه­ها همه چیز در ظاهر جدید و متجدد است اما روحی که باید چیزها را زنده و متجدد نگاه ­دارد در آنها نیست. روشنفکران اگر این را ندانند و نپذیرند و از حقیقت و آزادی و عدالت انتزاعی دفاع ­کنند راه بجایی نمی­برند. نمی­خواهم قدر روشنفکری را ناچیز جلوه دهم. روشنفکران در حد امکان­ها هر جا که توانسته­اند و به نسبتی که جامعه شان در تجدد شریک بوده است به وظیفه خود عمل کرده­اند پس نباید بیرون گود ایستاد و آنان را ملامت کرد اما شما پرسیده اید روشنفکران چه باید بکنند که مردم به آنها اعتماد کنند. مردم اگر در بند منافع خویشند به سخن روشنفکر نیازی ندارند و به آن گوش نمی­کنند. در چنین وضعی روشنفکر باید نگران باشد که این آفت ناپیوستگی و بی قراری از کجا آمده است. اصلاً روشنفکر در جهان رو به توسعه اگر حقیقه به حقیقت و عدالت و آزادی دلبسته است باید شکست­ها و کوشش­های به ثمر نرسیده دوران دویست ساله گذشته را در نظر آورد و ببیند که چرا راههایی که پیمودنش آسان می­نموده است طی نشده و مقاصد نزدیک نزدیکتر نشده است. روشنفکر از اینکه یکی دو شعار سیاسیش در نظر درس خوانده­ها مقبول افتد نباید مغرور شود. سخن روشنفکری نظر و علم نظری و فلسفه صرف نیست بلکه تذکری است به اهل سیاست و مراجع قضایی و اداری و فرهنگی که از اصول و قواعد و از عدل و حق مردم عدول نکنند اگر این تذکر موثر نباشد آنها نباید بگویند ما به تکلیف عمل کرده­ایم. سیاستمدار در مواقع حساس می­تواند با خطر کردن حتی اگر به نتیجه نرسد و شکست بخورد بگوید که من وظیفه خود را خوب انجام داده­ام و مردم هم با او همدلی و همراهی می­کنند اما روشنفکری که می­بیند سخنش را نمی­شنوند باید درصدد برآید که بداند چرا نمی­شنوند؟ آیا سخنش سخن بی هنگام است و به مسائل زمان ناظر نیست اگر چنین است سخنش را پس بگیرد و سخن مناسب وقت و زمان بگوید اما اگر سخن بهنگام می­گوید ( یکی از تفاوتهای فلسفه با روشنفکری اینست که فیلسوف سخن بی هنگام می­گوید و روشنفکر سخن فیلسوف را چنان تفسیر می­کند که با زمان و مسائل زمان مناسبت داشته باشد) و اهل سیاست و حتی مردمان به آن وقع نمی­گذارند به جای تکرار سخن به موثر نبودنش بیندیشد. یکی از صفت­هایی که تقریباً همه جامعه­های توسعه نیافته در آن شریکند بی اعتنایی به تجربه تاریخی و احساس نکردن درد شکست و غفلت از وضع توسعه نیافتگی است. روشنفکران جهان توسعه نیافته هنوز فکر نکرده­اند که چگونه باید با دشواری­های راه توسعه مواجه شد و این مواجهه چه آثار و نتایجی دارد و آیا راههایی هست که جای راه برنامه­ریزی دشوار توسعه را بگیرد. اکنون روشنفکری نود ساله ما (من دو رو گرفت و وجهه نظر فرهنگی سیاسی مقتبس از اروپا را که در طی دویست سال اخیر در کشور ما پیش آمده است از هم تفکیک می­کنم اولی را به همان نامی می­نامم که صاحبانش می­نامیده­اند یعنی منورالفکری و دومی هم نامی است که اهلش به آن داده­اند و آن روشنفکری است. روشنفکری نامی دیگر بجای منورالفکری نیست بلکه این دو در عین پیوستگی و ارتباط دو امر متمایزند) در یک وضع بحرانی قرار دارد. بحران گاهی مبدء تحول و گشایش راههای تازه می­شود. روشنفکری در کشور ما با انتشار نشریاتی مثل مجله فرنگستان و پیش آمدهایی چون تأسیس حزب کمونیست در زمان پهلوی اول و آغاز تحول در شعر و هنر و انتشار آثار نیما یوشیج و جمال زاده و هدایت و تدوین قانون جزا و قانون مدنی پدید آمد و گرچه از ابتدا دچار اضطراب بود و این اضطراب در طی زمان شدت پیدا کرد، در شعر شاعران معاصر به ثبات و قوام نسبی دست یافت (شاید بطور کلی بتوان گفت که هرگز روشنفکری ما وضعی بهتر از دوران دوازده ساله میان رفتن رضا شاه و حادثه عجیب ۲۸ مرداد سال ۳۲ که گشتی در کل تاریخ توسعه نیافتگی بود نداشته است) اکنون روشنفکری در محاصره انبوه عظیم و بی انتهای حرف و لفاظی قرار گرفته است و اگر حرف آزارش نمی­دهد از آن روست که به آن خو گرفته است. هملت که می­دید مادر و عمویش پیوسته از فضیلت می­گویند و فضیلت را به خود می­بندند می­نالید که همه­اش حرف، همه­اش حرف. گویی او در حدود سیصدسال پیش از آغاز عهد روشنفکری جهان توسعه نیافته درد این روشنفکری را احساس کرده بود روشنفکران جهان ما از جهاتی که گوش­ها از حرف و بخصوص حرف اهل سیاست پر شده است، باید از حرف و لفّاظی آزاد شوند. آنها باید از درد بگویند در این صورت سخنشان در گوش­ها می­گیرد و اثر می­کند و مگر نمی­بینید که شعر کم و بیش اثر کرده است. مع هذا توجه داشته باشیم که هیچکس و هیچ گروهی نمی­تواند برای اهل نظر و روشنفکران تکلیف معین کند زیرا آنها باید به تکلیفی که خود احساس می­کنند عمل کنند. روشنفکران وارثان فلسفه نقادی کانتند و به حوزه اخلاق این فیلسوف یعنی به آزادی تعلق دارند. پس بگذاریم اگر می­توانند آزاد باشند و به آزادی سخن بگویند.